در
مشارکت کنید
برای ارسال مقاله کلیک کنید
نوشته : روحانی، سید سعید
نوشته : علیزاده، بیوك
نوشته : ربانی گلپایگانی، علی
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد

منابع مقاله: آشنائی با قرآن جلد سوم، مطهری، مرتضی ؛


در میان سوره های قرآن یک سوره داریم که اول آن فاقد بسم الله است، و آن، سوره برائت است.قرآن را که می گویند 114 سوره است به اعتبار این است که سوره برائت را هم سوره مستقل و جدا از سوره انفال شمرده اند.راجع به این که چرا این سوره «بسم الله » ندارد دو وجه است.یک وجه این است که اساسا «برائت » یک سوره مستقل نیست، تتمه سوره انفال است.اتفاقا آیاتش هم از سنخ مطالب آیات «انفال » است. ممکن است بگویید اثر این امر چیست که ما بگوئیم این دو تا یک سوره است یا دو سوره.البته اثرش در دو حالت مذکور فرق می کند.به عقیده ما شیعیان، در نماز، بعد از حمد یک سوره کامل را باید خواند.اگر بگوئیم «انفال » و «برائت » یک سوره است پس چنانچه کسی «انفال » را شروع بکند باید برائت را هم بخواند، و اگر بگوئیم «انفال » و «برائت » دو سوره است، یکی از این دو را که بخواند کافی است و بلکه دیگری را نمی تواند بخواند چون قران بین سورتین است و قران بین سورتین اشکال دارد.ولی قول دیگر این است که سوره برائت یک سوره مستقل است.اگر بگوئیم سوره مستقل چرا «بسم الله » ندارد، می گویند علتش این است که این سوره، سوره غضب است، سوره اعلام جنگ و اعلام خطر به کفار است.این سوره در سال نهم هجری نازل شده است.می دانید که پیغمبر اکرم در سن چهل سالگی مبعوث شدند.13 سال در مکه بسر بردند و عده ای در مکه مسلمان شدند.آن سیزده سال فوق العاده برای پیغمبر و مسلمین رنج آور بود.ده سال آخر عمرشان در مدینه بودند(پنجاه و سه سالگی آمدند به مدینه، ده سال هم در مدینه بودند و در شصت و سه سالگی از دنیا رفتند).در این ده سال مدینه سالهای اول آن سختتر از سالهای پیش بود.

در سال هشتم هجرت مکه را فتح کردند.البته قبلا فتوحاتی نصیب مسلمین شده بود، ولی مکه که فتح شد دیگر اسلام قدرت خودش را در جزیرة العرب تثبیت کرد. اذا جاء نصر الله و الفتح و رایت الناس یدخلون فی دین الله افواجا فسبح بحمد ربک و استغفره انه کان توابا .بعد از فتح مکه، کفار قریش، هم پیمان با مسلمین بودند، یک پیمانکی با مسلمین داشتند گو اینکه آن را نقض کرده بودند.ولی هنوز قریش در حال شرک و بت پرستی بسر می بردند، مسلمین هم در حال خداپرستی، اما با همدیگر همزیستی داشتند.ایام حج پیش آمد.مسلمین برای انجام حج از مکه خارج شدند، قریش هم خارج شد، با تفاوتی که میان حج قریش و حج مسلمین بود.حج یک سنت ابراهیمی است ولی قریش بدعتهایی در آن به وجود آورده بودند که اسلام آمد آنها را نسخ کرد.از جمله اینکه وقتی به عرفات می رفتند دون شان می دانستند، تا حدود منی و مشعر می رفتند و از همان جا بر می گشتند.یک سال به همین ترتیب حج صورت گرفت یعنی مشرکین حج کردند، مسلمین هم حج کردند;مسلمین یک امیر الحاج داشتند، آنها هم یک امیر الحاج.در سال نهم هم ابتدا گمان می رفت همین جور خواهد بود یعنی مسلمین برای خودشان هستند و کفار برای خودشان.

در همین اوقات بود که گروه زیادی از قریش پیمان خود را شکسته بودند و به همین دلیل اسلام دیگر هم پیمانی با آنها را قبول نمی کرد.در اینجا بود که سوره برائت نازل شد اینجاست داستان معروفی که باز جزء مفاخر امیر المؤمنین است.فی الجمله اختلافی میان شیعه و سنی هست که سنیها یکجور نقل می کنند، شیعه ها جور دیگر، ولی بسیاری از سنیها مثل شیعه ها نقل کرده اند.قضیه از این قرار است:ابو بکر مامور شد که امیر الحاج مسلمین باشد.حرکت کرد با مسلمین و رفت.وحی نازل شد بر پیغمبر اکرم(این را اهل تسنن هم قبول دارند)که از این سال به بعد دیگر مشرکین حق ندارند در امر حج شرکت کنند بلکه شما با آنها هیچ پیمانی ندارید و در حال جنگ[هستید]و چهار ماه هم به آنها مهلت بدهید.در آن چهار ماه آزادند هر جا می خواهند بروند، و در این مدت تصمیم خودشان را بگیرند.این اعلام غضبناک را کی باید اعلام بکند؟وحی شد که تو خودت شخصا باید اعلام بکنی یا کسی از تو پیغمبر اکرم چون خودشان نمی خواستند بروند اعلام کنند، دادند به علی(ع).علی(ع)آمد و در بین راه به مسلمین رسید، در حالی که آن شتر معروف پیغمبر را سوار بود.ابو بکر در خیمه ای بود.ناگهان صدای شتر پیغمبر را شنید.مضطرب شد که شتر پیغمبر اینجا چه می کند؟!دید علی(ع)آمده است.ناراحت شد.گفت حتما خبر وحشتناکی است برای من.

در اینجا حدود نیمی از اهل تسنن می گویند:ابو بکر از علی(ع)پرسید آیا من حج را ادامه بدهم و تو فقط مامور ابلاغ سوره برائت هستی یا من باید برگردم؟و علی(ع) فرمود:تو کار حجت را ادامه بده، سوره برائت را من باید اعلام بکنم به حکم این که یا باید پیغمبر اعلام بکند یا کسی که از او است.عده ای دیگر از اهل تسنن مثل همه شیعیان می گویند:نه، ابو بکر به دستور پیغمبر برگشت و اساسا آن سال حج نکرد;علی(ع)، هم امارت حجاج را بر عهده داشت و هم سوره برائت را بر مردم خواند، که تفسیرش باشد ان شاء الله برای هفته آینده.

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم برائة من الله و رسوله الی الذین عاهدتم من المشرکین فسیحوا فی الارض اربعة اشهر و اعلموا انکم غیر معجزی الله و ان الله مخزی الکافرین و اذان من الله و رسوله الی الناس یوم الحج الاکبر ان الله بری ء من المشرکین و رسوله فان تبتم فهو خیر لکم و ان تولیتم فاعلموا انکم غیر معجزی الله و بشر الذین کفروا بعذاب الیم الا الذین عاهدتم من المشرکین ثم لم ینقضوکم شیئا و لم یظاهروا علیکم احدا فاتموا الیهم عهدهم الی مدتهم ان الله یحب المتقین.فاذا انسلخ الاشهر الحرم فاقتلوا المشرکین حیث وجدتموهم و خذوهم و احصروهم و اقعدوا لهم کل مرصد فان تابوا و اقاموا الصلاة و آتوا الزکاة فخلوا سبیلهم ان الله غفور رحیم و ان احد من المشرکین استجارک فاجره حتی یسمع کلام الله ثم ابلغه مامنه، ذلک بانهم قوم لا یعلمون .

چرا سوره برائت فاقد بسم الله است؟

سوره برائت است.در هفته گذشته اجمالا عرض کردیم یک مطلب مسلم است که سوره برائت در میان همه سوره های قرآن این وضع استثنائی را دارد که فاقد «بسم الله » است، «بسم الله » در اول این سوره نیست.حالا چرا این سوره فاقد «بسم الله » است؟آیا این سوره یک سوره مستقل است و یا دنباله سوره انفال است و سوره جداگانه ای نیست و از این جهت «بسم الله » ندارد، زیرا در احادیث وارد شده که وقتی آیات قرآن نازل می شد، مسلمین، این مطلب را که آیا یک سوره تمام شده است و سوره دیگری است یا دنباله سوره پیشین است، با «بسم الله الرحمن الرحیم » می فهمیدند یعنی اگر وقتی که آیه نازل می شد، با «بسم الله الرحمن الرحیم » شروع می شد، این امر علامت این بود که این آیات یک سوره مستقل است.پس بعضی ها می گویند «برائت » از این جهت «بسم الله » ندارد که سوره مستقلی نیست، و بعضی دیگر می گویند علت این که «بسم الله » ندارد این نیست بلکه این آیات، سوره مستقلی است لیکن چون این سوره، سوره اعلام خشم و اعلام غضب است و «بسم الله » آیه رحمت است، از این جهت «بسم الله » در اول این سوره نیامده است.

در این سوره ما به مسائل زیادی برمی خوریم که این مسائل بیشتر در اطراف دو سه مطلب است:یکی درباره روابط مسلمانان با مشرکان. مشرک یعنی کسی که در پرستشهای رسمی غیر خدا را پرستش می کند مثل همان بت پرستهای عربستان یا ستاره پرستان یا خورشیدپرستان یا انسان پرستها، یا آتش پرستها که در دنیا بوده اند، و واقعا انسان یا ستاره یا آتش یا خورشید و یا دریا را پرستش می کرده اند.مشرکین از نظر قرآن با سایر غیر مسلمانان یعنی افراد موحد و خداپرست مخصوصا آنها که به یکی از ادیان آسمانی که ریشه ای دارد معتقدند حسابشان فرق می کند.

«مشرک » از نظر روابط مسلمان با غیر مسلمان یک وضعی دارد و غیر مشرک که در قرآن آنها را اهل کتاب می گویند وضع دیگری دارد که بعد ان شاء الله در همین سوره توضیح خواهیم داد.پس یک قسمت از بحث، مربوط به مشرکین است و ابتدا هم از مشرکین شروع می شود.

قسمتی از آیات این سوره مربوط به اهل کتاب است، غیر مسلمانانی که خود را پیرو یکی از کتابهای آسمانی سابق می دانند یعنی یهودیها و مسیحیها و حتی مجوسیها.یک قسمت از این سوره بحث درباره منافقان است.درباره منافقان هم در این سوره زیاد بحث شده است.منافقان یعنی کسانی که متظاهر به اسلامند ولی در قلبشان و در عمق روحشان مسلمان نیستند، کافرند، غیر مسلمانند، و در نتیجه مردمی هستند دو چهره:یک چهره شان چهره مسلمانی و چهره دیگرشان چهره کفر است.وقتی با مسلمانان می نشینند اظهار مسلمانی می کنند و عمل مسلمانی انجام می دهند، و وقتی با کافران می نشینند مانند آنها هستند و خودشان را از آنها به حساب می آورند.آیات اول این سوره تا نزدیک چهل آیه مربوط به مشرکین است.

اینجا یک تاریخچه ای هست که ما باید متوجه آن باشیم تا اینکه مفهوم سوره برائت برایمان روشن بشود:

تاریخچه نبرد مسلمین و کفار قریش

می دانیم که اسلام دین توحید است و برای هیچ مسئله ای به اندازه توحید یعنی خدای یگانه را پرستش کردن و غیر او را پرستش نکردن اهمیت قائل نیست و نسبت به هیچ مسئله ای به اندازه این مسئله حساسیت ندارد.مردم قریش که در مکه بودند مشرک بودند.

این بود که یک نبرد پی گیری میان پیغمبر اکرم و مردم قریش که همان قبیله رسول اکرم بودند در گرفت.سیزده سال پیغمبر اکرم در مکه بودند.

بعد آمدند مدینه و در مدینه بود که مسلمین قوت و قدرتی پیدا کردند.

جنگ بدر و جنگ احد و جنگ خندق و چند جنگ کوچک دیگر میان مسلمین که در مدینه بودند با مشرکین قریش که در مکه بودند در گرفت.در جنگ بدر مسلمانها فتح خیلی بزرگی نمودند. در احد بر عکس شکست خوردند یعنی اول پیروز شدند ولی بعد در اثر یک اشتباه شکست خوردند و بعد دو مرتبه خودشان را جمع و جور کردند.پای هم مسلمین در احد شکست خوردند.در خندق باز مسلمین فاتح شدند.

بعد جریان حدیبیه پیش آمد که در جلسه قبل عرض کردم:ایام حج و ماههای حرام بود و همه مردم مجاز بودند برای انجام عمل حج بروند به سوی کعبه.و طبق قانون جاهلیت، قریش باید به دشمنان خودشان هم اجازه بدهند ولی به پیغمبر و مسلمین اجازه ندادند.پیغمبر از نزدیک مکه برگشت در حالی که قرارداد صلحی با قریش امضا کرده بود.این قرارداد، بعد، از طرف قریش نقض شد و چون نقض شد از طرف مسلمین هم دیگر نقض شده بود.جریان حدیبیه در سال ششم هجری است.در سال هشتم هجرت، پیغمبر اکرم مکه را فتح کرد، فتحی بدون خونریزی.فتح مکه برای مسلمین یک موفقیت بسیار عظیم بود چون اهمیت آن تنها از جنبه نظامی نبود، از جنبه معنوی بیشتر بود تا جنبه نظامی. مکه ام القراء عرب و مرکز عربستان بود.قهرا قسمتهای دیگر تابع مکه بود و به علاوه یک اهمیتی بعد از قضیه عام الفیل و ابرهه که حمله برد به مکه و شکست خورد پیدا کرده بود.بعد از این قضیه این فکر برای همه مردم عرب پیدا شده بود که این سرزمین تحت حفظ و حراست خداوند است و هیچ جباری بر این شهر مسلط نخواهد شد.

وقتی پیغمبر اکرم به آن سهولت آمد مکه را فتح کرد گفتند پس این امر دلیل بر آن است که او بر حق است و خدا راضی است.به هر حال این فتح خیلی برای مسلمین اهمیت داشت.مسلمین وارد مکه شدند.

مشرکین هم در مکه بودند.تدریجا از قریش هم خیلی مسلمان شده بودند.

یک جامعه دو گانه ای در مکه به وجود آمده بود، نیمی مسلمان و نیمی مشرک.حاکم مکه از طرف پیغمبر اکرم معین شده بود یعنی مشرکین و مسلمین تحت حکومت اسلامی زندگی می کردند.بعد از فتح مکه مسلمین و مشرکین با هم حج کردند با تفاوتی که میان حج مشرکین و حج مسلمین وجود داشت.آنها آداب خاصی داشتند که اسلام آنها را نسخ کرد.گفتیم حج یک سنت ابراهیمی است که کفار قریش در آن تحریفهای زیادی کرده بودند. اسلام با آن تحریفها مبارزه کرد.پس یک سال هم به این وضع باقی بود.

ابلاغ سوره برائت به مشرکین توسط علی (ع)

سال نهم هجری شد.در این سال پیغمبر اکرم در ابتدا به ابو بکر ماموریت داد که از مدینه برود به مکه و سمت امیر الحاجی مسلمین را داشته باشد، ولی هنوز از مدینه چندان دور نشده بود (1) که جبرئیل بر رسول اکرم نازل شد(این را شیعه و سنی نقل کرده اند) و دستور داد پیغمبر، علی(ع)را ماموریت بدهد برای امارت حجاج و برای ابلاغ سوره برائت.این سوره اعلام خیلی صریح و قاطعی است به عموم مشرکین به استثنای مشرکینی که با مسلمین هم پیمان اند و پیمانشان هم مدتدار است و بر خلاف پیمان هم رفتار نکرده اند;مشرکینی که با مسلمین با پیمان ندارند یا اگر پیمان دارند بر خلاف پیمان خودشان رفتار کرده اند و قهرا پیمانشان نقض شده است.اعلام سوره برائت این است که علی(ع)بیاید در مراسم حج در روز عید قربان که مسلمین و مشرکین همه جمع هستند، به همه مشرکین اعلام کند که از حالا تا مدت چهار ماه شما مهلت دارید و آزاد هستید هر تصمیمی که می خواهید بگیرید.اگر اسلام اختیار کردید یا از این سرزمین مهاجرت کردید، که هیچ، و الا شما نمی توانید در حالی که مشرک هستید در اینجا بمانید.

ما دستور داریم شما را قلع و قمع کنیم به کشتن، به اسیر کردن، به زندان انداختن و به هر شکل دیگری.در تمام این چهار ماه کسی متعرض شما نمی شود.این چهار ماه مهلت است که شما درباره خودتان فکر بکنید.

این سوره با کلمه «برائة » (2) شروع می شود: برائة من الله و رسوله الا الذین عاهدتم من المشرکین .اعلام عدم تعهد است از طرف خدا و از طرف پیغمبر خدا در مقابل مردم مشرک-و در آیات بعد تصریح می کند-همان مردم مشرکی که شما قبلا با آنها پیمان بسته اید و آنها نقض پیمان کرده اند.

علی(ع)آمد در مراسم حج شرکت کرد.اول در خود مکه این [عدم تعهد]را اعلام کرد، ظاهرا(تردید از من است)در روز هشتم که حجاج حرکت می کنند به طرف عرفات (3) در یک مجمع عمومی در مسجد الحرام سوره برائت را به مشرکین اعلام کرد ولی برای اینکه اعلام به همه برسد و کسی نباشد که بی خبر بماند، وقتی که می رفتند به عرفات و بعد هم به منا، در مواقع مختلف، در اجتماعات مختلف هی می ایستاد و بلند اعلام می کرد و این اعلام خدا و رسول را با فریاد به مردم ابلاغ می نمود.نتیجه این بود که ایها الناس!امسال آخرین سالی است که مشرکین با مسلمین حج می کنند.دیگر از سال آینده هیچ مشرکی حق حج کردن ندارد و هیچ زنی حق ندارد لخت و عریان طواف کند.

یکی از بدعتهایی که قریش به وجود آورده بودند این بود که به مردم غیر قریش اعلام کرده بودند هر کس بخواهد طواف بکند حق ندارد با لباس خودش طواف بکند، باید از ما لباس عاریه کند یا کرایه کند، و اگر کسی با لباس خودش طواف می کرد می گفتند این لباس را تو باید اینجا صدقه بدهی یعنی به فقرا بدهی.زورگویی می کردند.یک سال زنی آمده بود برای حج و می خواست با لباس خودش طواف بکند.گفتند این کار ممنوع است. باید این لباس را بکنی و لباس دیگری در اینجا تهیه بکنی.گفت آخر من لباس دیگری ندارم، لباس من منحصر به همین یک دست است.گفتند دیگر چاره ای نیست.

باید از ما لباس کرایه بکنی.گفت بسیار خوب، پس لخت و عور طواف می کنم.گفتند مانعی ندارد.آنوقت بعضیها که نمی خواستند با لباس قریش طواف بکنند و از لباس خودشان صرف نظر بکنند، لخت و عور دور خانه کعبه طواف می کردند.

جزء اعلامها این بود که طواف لخت و عریان قدغن شد;

هیچکس حق ندارد لخت و عور طواف بکند و این حرف مهملی هم که قریش گفته اند باید از ما لباس کرایه کنید غلط است.این هم که اگر کسی با لباس احرام خود یا غیر لباس احرام(لباس احرام را شرط نمی دانستند)طواف کرد باید آن را بدهد به فقرا، لازم نیست، باید نگه دارد برای خود.

به هر حال امیر المؤمنین آمد و مکرر در مکرر و در جاهای مختلف این اعلام را به مردم ابلاغ کرد.نوشته اند آنقدر مکرر می گفت که صدای علی(ع)گرفته بود، از بس که در مواقع مختلف، هر جا اجتماعی بود این آیات را می خواند و ابلاغ می کرد تا یک نفر هم باقی نماند که بعد بگوید به من ابلاغ نشد.وقتی که علی(ع)خسته می شد و صدایش می گرفت، صحابه دیگر پیغمبر می آمدند از او نیابت می کردند و همان آیات را ابلاغ می نمودند.

یک اختلافی میان شیعه و سنی در ابلاغ سوره برائت موجود است و آن اینکه اهل تسنن بیشترشان به این شکل تاریخ را نقل می کنند که پس از آنکه وحی خدا به رسول اکرم رسید که این سوره را یا باید خودت ابلاغ کنی یا کسی از خودت، و پیغمبر علی(ع)را مامور ابلاغ سوره برائت کرد، علی به سوی مکه آمد.تا آمد، ابو بکر مضطرب شد، پرسید آیا امیری یا رسول؟یعنی آیا آمده ای امیر الحاج باشی یا یک کار مخصوص داری؟ فرمود:نه، من یک رسالت مخصوص دارم، فقط برای آن آمده ام.پس ابو بکر از شغل خودش منفصل و معزول نشد;او کار خودش را انجام داد و علی(ع)هم کار خودش را.ولی اقلیتی از اهل تسنن-که در «مجمع البیان » نقل شده-و همه اهل تشیع می گویند وقتی که علی(ع)آمد، ابو بکر به کلی از شغل خودش منفصل شد و برگشت به مدینه.تعبیر قرآن این است که این سوره را نباید به مردم ابلاغ کند مگر خود تو یا کسی که از تو است.اهل تشیع روی این کلمه «از تو است » تکیه می کنند، می گویند این کلمه «کسی که از تو است » :رجل منک که در بسیاری از روایات هست، مفهوم خاصی دارد.حالا من نظائرش را بگویم:

درباره حضرت ابراهیم است که فرمود: فمن تبعنی فانه منی (4)

آنکه گام دنبال گام من بردارد از من است.این معنایش این است که او از من جدایی ندارد.بزرگترین جمله ای که پیغمبر اکرم درباره سلمان فرموده است و شاید بزرگترین جمله ای که درباره یک صحابی غیر از امیر المؤمنین فرموده است این جمله است:سلمان منا اهل البیت سلمان جزء ما اهل بیت است.این کلمه «جزء ماست » بسیار عالی است;یعنی او از ما جدایی ندارد، بینونتی با ما ندارد.گفت «من کی ام لیلی و لیلی کیست من » من او هستم و او من است.دیگر از این بالاتر تعبیر نیست. تعبیر دیگری که این حدیث را هم شیعه و سنی روایت کرده اند درباره امام حسین است که پیغمبر فرمود:حسین منی و انا من حسین حسین از من است و من از حسینم. یعنی اساسا میان ما جدایی فرض نمی شود و وجود ندارد.آنوقت مفاد این حدیث با آن حدیث معروف دیگری که علی مع الحق و الحق مع العلی یدور حیث ما دار یکی می شود.علی با حق است و حق با علی است;دور می زند با او هر جا او دور بزند، یعنی علی(ع)آنجا می رود که حق است و حق آنجا می رود که علی(ع)است.یعنی جدایی میان این دو وجود ندارد.این مفهوم تقریبا همان مفهوم عصمت است.علی از حق جدایی ندارد.مگر پیغمبر از حق جدایی دارد؟!مگر ممکن است العیاذ بالله پیغمبر حرفی بزند یا عملی انجام بدهد که حق نباشد.همانطور که پیغمبر از حق جدا شدنی نیست، تفکیکش فرض و امکان ندارد;

تفکیک علی(ع)هم از پیغمبر امکان ندارد و این دو جدا ناشدنی هستند.

این جمله را[که «این سوره را نباید به مردم ابلاغ کند مگر خود تو یا کسی که از توست » ]نه تنها اهل تشیع روایت کرده اند، اهل تسنن هم به همین شکل روایت کرده اند. اگر اختلافی هست، در رفتن ابو بکر است.اصل فضیلت هم در این[جمله]است خواه ابو بکر رفته باشد یا نرفته باشد.و حتی اگر ابو بکر رفته باشد به سفر حج، فضیلت علی(ع)بیشتر ثابت می شود;یعنی با اینکه ابو بکر هست اعلام می شود که او صلاحیت ابلاغ این سوره را ندارد و تنها کسی که صلاحیت اینچنین ابلاغ را به مردم دارد، به نص وحی الهی کسی است که از پیغمبر است و میان او و پیغمبر به هیچ وجه جدایی نیست.

این است که مسئله ابلاغ سوره برائت به وسیله علی(ع)یکی از فضائل بزرگ امیر المؤمنین است.

رسیدیم به مسئله رفتار مسلمین با مشرکین.گفتیم این آیات مشتمل بر چند مطلب است.یکی اینکه اعلام عمومی عدم تعهد می کند از طرف خدا و پیغمبر برای مشرکان، و به مشرکین مدت چهار ماه مهلت می دهد که آزادند هر جا بخواهند بروند و فکرهای خودشان را بکنند و تصمیمهای خودشان را بگیرند.اتمام حجت می کند و با کمال اطمینان به آنها می گوید مطمئن باشید که کاری از شما ساخته نیست چون اراده الهی است. مشرکی نباید در این سرزمین باشد.شما در مقابل خدا نمی توانید کاری انجام بدهید. خدا را نمی توانید ناتوان بکنید.نصیحت است:توبه کنید، باز گردید، برایتان بهتر است.از این اعلام عمومی عدم تعهد استثنا می کند مشرکانی را که هم پیمان با مؤمنین بوده و پیمان خود را به هیچ وجه نقض نکرده اند، علیه مسلمین اقدامی ننموده و دشمنی از دشمنان مسلمین را تایید و تقویت نکرده اند.تصریح می کند که پیمان اینها را رعایت کنید تا پایان مهلت آن.اما غیر اینها، پس از گذشت این چهار ماه-که در آن حرمتی برایشان قائل است-دیگر هیچ حرمتی بین شما و مشرکین نیست، حق دارید آنها را بکشید، حق دارید زندانیشان بکنید، حق دارید به عنوان اسیر بگیرید، حق دارید برای اینها هر نوع تصمیمی می خواهید بگیرید;ولی اگر توبه کنند و به راه مسلمین بیایند شما هم آنها را آزاد بگذارید.

آیه دیگر:حالا اگر مشرکی از شما پناه خواست برای اینکه حقایق را بشنود، به او پناه بدهید، سخن خدا را به وی ابلاغ بکنید و بعد هم او را سالم به محل امن خودش برسانید.یعنی این حرفها مربوط به مشرکینی است که نمی خواهند بیایند[سخن حق را]بشنوند و بفهمند، اما اگر مشرکی سودای شنیدن و فهمیدن دارد متعرض او نشوید، اگر از شما پناه و امنیت خواست به او امنیت بدهید;نه تنها متعرض او نشوید بلکه خودتان حفظ و حراستش بکنید و او را به مامن یعنی محل امن خودش برسانید.

آزادی عقیده

مطلب دیگری که باید عرض کنم و در عصر ما مخصوصا زیاد مطرح می شود این است که می گویند اینکه اسلام می گوید مشرکینی را که پیمانی با شما ندارند یا پیمانی داشته اند و آن را نقض کرده اند به هیچ شکل تحمل نکنید، به آنها مهلت بدهید، بعد از مهلت اگر توبه کردند و اسلام اختیار نمودند، بسیار خوب، اگر توبه نکردند و سر سختی نشان دادند آنها را بکشید، و اگر آمدند دنبال اینکه حقیقت را بفهمند به ایشان پناه و امنیت بدهید و در غیر این صورت آنها را بکشید، آیا این با اصل آزادی عقیده که امروز جزء حقوق بشر به شمار می رود منافات دارد یا نه؟و اگر منافات دارد چگونه می شود این مطلب را توجیه کرد؟یکی از حقوق اولی بشر آزادی عقیده است یعنی انسان در عقیده خودش باید آزاد باشد، و قانون حقوق بشر اجازه نمی دهد که متعرض کسی بشوند به خاطر عقیده ای که انتخاب کرده است;و حال آنکه قرآن تصریح می کند کسانی که عقیده شرک را پذیرفته اند شما به هیچ شکل آنها را تحمل نکنید.البته کسانی که عقیده غیر اسلامی دیگری مثل مسیحیت و یهودیت و مجوسیت را اختیار کرده اند، اسلام متعرض آنها نمی شود، ولی نسبت به مشرکین می گوید اگر چنین عقیده ای انتخاب کرده اند شما ابتدا مهلتشان بدهید و در یک شرائط معینی اگر نپذیرفتند آنها را به کلی از بین ببرید.آیا این دستور با این اصل سازگار است یا نه؟همچنین با اصل دیگری که در خود قرآن هست چطور؟

مگر قرآن نمی گوید: لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی در کار دین اکراه و اجباری نیست.از یک طرف قرآن می گوید در کار دین اکراه و اجباری وجود ندارد و از طرف دیگر در اینجا اعلام به برائت می کند می گوید: برائة من الله و رسوله ، بعد هم می گوید:

فاذا انسلخ الاشهر فاقتلوا المشرکین حیث وجدتموهم [هنگامی که این چند ماه گذشت مشرکین را هر جا یافتید بکشید.]چرا؟

«فاقتلوا المشرکین حیث وجدتموهم » ، در صورتی که «لا اکراه فی الدین » [این چگونه است؟]مسئله آزادی عقیده، امروز به عنوان حقی از حقوق بشر شناخته شده.می گویند حقی است طبیعی و فطری که هر کسی اختیار دارد هر عقیده ای که دلش می خواهد انتخاب کند.اگر کسی بخواهد به خاطر عقیده شخص دیگر، متعرض او بشود، با حقی که طبیعت و به اصطلاح خلقت به بشر داده است مبارزه کرده و در واقع ظلم کرده است.

ولی اساس این حرف دروغ است.بشر حق فطری و حق طبیعی دارد ولی حق طبیعی و فطری بشر این نیست که هر عقیده ای را که انتخاب کرد، به موجب این حق محترم است. می گویند انسان از آن جهت که انسان است محترم است، پس اراده و انتخاب انسان هم محترم است.هر چه را انسان خودش برای خودش انتخاب کرده، چون انسان است و به اراده خودش انتخاب کرده کسی حق تعرض به او را ندارد.

ولی از نظر اسلام این حرف درست نیست.اسلام می گوید انسان محترم است ولی آیا لازمه احترام انسان این است که انتخاب او محترم باشد؟!یا لازمه آن این است که استعدادها و کمالات انسانی محترم باشد؟لازمه احترام انسان این است که استعدادها و کمالات انسان محترم باشد یعنی انسانیت محترم باشد.

مثالی عرض می کنم:انسان که انسان است.به موجب یک سلسله استعدادهای بسیار عالی است که خلقت در انسان قرار داده است.قرآن هم می فرماید: و لقد کرمنا بنی آدم (5) ما بنی آدم را محترم و مورد کرامت خودمان قرار داده ایم.انسان فکر و اندیشه دارد، استعداد علمی دارد و این در حیوانات و نباتات و جمادات نیست.به همین دلیل انسان نسبت به یک حیوان یا گیاه محترم است. و علم آدم الاسماء کلها (6) خداوند همه اسماء و شؤون خودش را به آدم آموخت.نمی گوید به گوسفند یا اسب یا شتر آموخت.کمال انسان در این است که عالم باشد.انسان یک سلسله استعدادهای اخلاقی و معنوی دارد، می تواند شرافتهای بزرگ اخلاقی داشته باشد، احساسات بسیار عالی داشته باشد که هیچ حیوان و گیاهی اینگونه چیزها را نمی تواند داشته باشد. انسان بودن انسان به هیکلش نیست که همین قدر که کسی روی دو پا راه رفت و سخن گفت و نان خورد، این دیگر شد انسان.این انسان بالقوه است نه انسان بالفعل. بنابراین ممکن است بزرگترین جنایتها را بر انسان خود انسان بکند یعنی من به عنوان یک انسان انسانیت خود را به دست خودم از بین ببرم، انسانی باشم جانی بر انسان.من اگر به اراده خودم علیه کمالات انسانی خودم اقدام بکنم، انسان ضد انسانم و در واقع حیوان ضد انسانم.من اگر دشمن علم از آب درآمدم و گفتم علم برای بشر بد است، یک انسان ضد انسانم و بلکه غلط است بگویند «انسان ضد انسان » باید بگویند حیوان ضد انسان، یک انسان بالقوه بر ضد انسانیت واقعی و حقیقی. من اگر بر ضد راستی و امانت که شرافتهای انسانی است قیام بکنم و مثل «ماکیاول » طرفدار سیادت باشم و بگویم اساسا اخلاق و انسانیت و شرافت و امانت، حربه افراد قوی است علیه ضعفا، و اساس سیادت است، یک انسان ضد انسانم.

شریفترین استعدادهایی که در انسان هست بالا رفتن به سوی خدا است: یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه (7) ، مشرف شدن به شرف توحید است که سعادت دنیوی و اخروی در گرو آن است.حالا اگر انسانی بر ضد توحید، کاری کرد، او انسان ضد انسان است یا بگوئیم حیوان ضد انسان است.بنابراین ملاک شرافت و احترام و آزادی انسان این است که انسان در مسیر انسانیت باشد.انسان را در مسیر انسانیت باید آزاد گذاشت نه انسان را در هر چه خودش انتخاب کرده باید آزاد گذاشت و لو اینکه آنچه انتخاب می کند بر ضد انسانیت باشد.کسانی که اساس فکرشان در آزادی انسان، آزادی خواست انسان است یعنی هر چه انسان بخواهد در آن آزاد باشد، گفته اند «انسان در انتخاب عقیده آزاد است » .بسا عقیده ای که انسان انتخاب می کند بر ضد انسان است، بر ضد خودش است.

فرق علم و عقیده

البته فرق است میان علم و عقیده.علم آن چیزی است که بر اساس منطق پیش می رود. انسان در علم باید آزاد باشد.کسی که در نظریات علمی اندیشیده و با فکر آزاد، انتخاب کرده، باید هم آزاد باشد.اما عقیده را که انسان انتخاب می کند، بر مبنای تفکر نیست.

عقائد اغلب تقلید است، پیروی از اکابر و کبرا و بزرگان است.از نظر قرآن[انسان] تحت تاثیر اکابر قرار می گیرد، عقیده ای اتخاذ می کند.

تحت تاثیر پدر و مادر و آباء و اسلاف خود، عقیده ای در ذهنش نفوذ می کند.چرا انسان در عقیده یعنی گرایش اعتقادی که ریشه آن پیروی کورکورانه از محیط یا پیروی از اکابر و شخصیتهاست و مغرضانه به او القاء کرده اند آزاد باشد؟!این آزادی معنایش این است که شخصی اشتباه کرده، به دست خود زنجیری به دست و پای خویش بسته، بعد ما بگوییم چون این انسان این زنجیر را خودش به دست و پای خودش بسته و این، اراده و خواست او است آزاد است;چون به دست خودش زنجیر را به دست و پای خودش بسته است حقوق بشر اقتضا می کند که ما این زنجیر را از دست و پایش باز نکنیم.چون خودش می گوید باز نکن، باز نکن.این که حرف نشد!

داستان طبیب و اهل ده

داستان معروفی است:می گویند مردم دهی مبتلا به خارش بدن بودند.طبیبی اتفاقا آمد از آن ده عبور کند، بیماری اینها را شناخت و دوای این بیماری را می دانست. ولی اینها به این بیماری عادت کرده و انس گرفته بودند، و خوگرفته بودند که دائما بدن خودشان را خارش بدهند.طبیب گفت من حاضرم شما را معالجه کنم، به خیال اینکه همه، پیشنهاد او را می پذیرند.داد و فریاد مردم بلند شد که بلند شو از اینجا برو!تو از جان ما چه می خواهی؟!ولی طبیب می دانست که اینها مریض هستند و به تدریج با لطائفی ابتدا توانست یک نفر را بفریبد و او را معالجه کند.بعد که آن شخص معالجه شد دید حالا چه حالت خوبی دارد!این چه کاری بود که دائما داشت زیر بغل یا سینه و یا پایش را می خاراند.به همین ترتیب افراد دیگری را نیز معالجه کرد تا یک نیرویی پیدا کرد.وقتی که نیرو پیدا کرد همه را مجبور به معالجه کرد.حالا آیا می شود گفت که این طبیب کار بدی کرد و مردم دلشان آنطور می خواست؟! دلبخواهی که ملاک نشد!ممکن است انسانی از روی جهالت دلش بخواهد مریض بشود.

داستان سوار و عابر

داستان دیگری را ملای رومی نقل می کند که با این بیت آغاز می شود:

عاقلی بر اسب می آمد سوار بر دهان مرده ای می رفت مار داستان این است که یک آدم عاقل فهمیده ای سوار بر اسب بود.رسید به نقطه ای که درختی در آنجا بود و مرد عابری زیر سایه این رخت خوابیده بود، خیلی هم خسته بود، همین جور گیج افتاده بود و در حالی که خور خور می کرد دهانش هم باز مانده بود.اتفاقا مقارن با آمدن این سوار، یک کرمی آمده بود گوشه لب این آدم.یک وقت سوار دید این کرم رفت توی دهان این شخص و او هم همان طور که گیج خواب بود کرم را بلعید.سوار، آدم واردی بود، می دانست که این کرم، مسموم است و اگر در معده این شخص باقی بماند او را خواهد کشت.فورا از اسب پیاده شد و او را بیدار کرد.دید اگر به او بگوید که این کرم رفته توی معده ات، ممکن است باور نکند و اگر هم باور کند، وحشت کند و خود این وحشت او را از پا درآورد. یک چماقی هم دستش بود.

دید راهش منحصر به این است:او را به زور از خواب بلند کرد.آن شخص نگاه کرد دید یک آدم ناشناسی است.گفت:چه می خواهی؟گفت:بلند شو!گفت چه کار با من داری؟دید بلند نمی شود، چند تا به کله اش زد.از جا پرید.سوار یک مقدار سیب گندیده و متعفن را که در آنجا بود به او داد که قی آور باشد.گفت این سیبها را به زور باید بخوری.هر چه گفت آخر چرا بخورم؟گفت باید بخوری;با همان چماق محکم زد توی کله اش که باید بخوری. آن سیبها را توی حلقش فرو کرد.بعد پرید روی اسب خودش و به او گفت راه برو!گفت آخر مقصودت چیست؟کجا بروم؟سوابق من و تو چیست؟بگو دشمنی تو از کجاست؟من با تو چه کرده ام؟شاید مرا با دشمن خودت اشتباه کرده ای.گفت باید بدوی.خواست کوتاهی کند، زد پشت کله اش و گفت بدو!عابر داد می کشید و گریه می کرد اما چاره ای نداشت باید می دوید(مثل اینهایی که تریاک می خورند، می دوند برای اینکه قی بکنند).به سرعت او را به سینه اسب انداخت و آنقدر دواند که حالت استفراغ به او دست داد.

نشست استفراغ کرد، سیبها آمد، همراهش کرم مرده هم آمد.گفت آه این چیست؟سوار گفت:راحت شدی.برای همین بود.گفت قضیه از چه قرار است؟گفت اصلا من با تو دشمن نبودم.قضیه این بود که من از اینجا می گذشتم، دیدم این کرم رفت توی حلق تو و تو در خواب سنگینی هستی و اگر یک ساعت می گذشت تلف می شدی.ابتدا موضوع را به تو نگفتم، ترسیدم وحشت بکنی.برای اینکه قی بکنی این سیب گندیده ها را به تو خوراندم سپس تو را دوانیدم.حالا که قی کردی ما دیگر به تو کاری نداریم، خدا حافظ.عابر می دوید و پایش را می بوسید نمی گذاشت برود، می گفت تو فرشته ای، تو را خدا فرستاده است، تو چه آدم خوبی هستی.

این جور نیست که بشر هر چه را که بخواهد و خودش انتخاب کرده است حقش می باشد. انسان حقوق دارد ولی حقوق انسانی و آزادیهای انسانی، یعنی در مسیر انسانی.بشر وقتی کارش برسد به جایی که این اشرف کائنات که باید همه موجودات و مخلوقات را در خدمت خودش بگیرد و بفهمد: و خلقنا لکم ما فی الارض جمیعا این چوب و این سنگ و این درخت و این طلا و این نقره و این فولاد و این آهن و این کوه و این دریا و این معدن و این همه چیز باید در خدمت تو باشد و تو تنها باید خدای خودت را پرستش کنی و بس، یک چنین موجودی بیاید خرما یا سنگ یا چوب را پرستش کند، این، انسانی است که به دست خودش از مسیر انسانیت منحرف شده.چون از مسیر انسانیت منحرف شده، به خاطر انسانیت و حقوق انسانیت باید این زنجیر را به هر شکل هست از دست و پای این شخص باز کرد;اگر ممکن است، خودش را آزاد کرد، اگر نه، لااقل او را از سر راه دیگران برداشت.هفته آینده باز راجع به مسئله آزادی عقیده و آیه لا اکراه فی الدین بحث می کنم.

و صلی الله علی محمد و آله.

پی نوشت ها:

1- بعضی نوشته اند در «ذو الحلیفه » در حدود مسجد شجره که فاصله آن تا مدینه تقریبا یک فرسخ است، و بعضی نوشته اند در جایی به نام «عرج » ، که همان نزدیکیها است.

2- مصطلح است:برائت از دین.وقتی که مدیون دینش را می پردازد و یا داین دین را می بخشد، می گویند برائت ذمه پیدا کرده یعنی دیگر تعهدی از نظر دین ندارد.

3- و الآن هم که با اتومبیل می روند باز هم شب روز هشتم حرکت می کنند.البته وقوف در عرفات از روز نهم واجب است تا غروب، و برای اینکه کار آسان بشود، روز هشتم حرکت می کنند.قدیم که با مال یا پیاده می رفتند، به طریق اولی روز هشتم حرکت می کردند و مستحب هم این است که روز هشتم، حجاج حرکت کنند از راه منا بروند به عرفات، شب را در منا بمانند، روز بروند عرفات، وقوف عرفات را انجام بدهند و برای شب برگردند به مشعر و روز بعد هم برگردند به منا.ولی اکنون این مستحب عمل نمی شود یعنی کثرت حجاج و وسائل نقلیه اجازه نمی دهد که حجاج وقتی که می خواهند شب نهم بروند از راه منا بروند;از راه طائف می روند به عرفات و شب بعد برمی گردند به منا.

4- سوره ابراهیم، آیه 36.

5- سوره اسراء، آیه 70.

6- سوره بقره، آیه 31.

7- سوره انشقاق، آیه 6.[ای انسان!تو با هر رنج و مشقت در راه طاعت و عبادت حق بکوشی، عاقبت حضور پروردگار خود می روی و نائل به ملاقات او می شوی].

کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است