در
مشارکت کنید
برای ارسال مقاله کلیک کنید
نوشته : روحانی، سید سعید
نوشته : علیزاده، بیوك
نوشته : ربانی گلپایگانی، علی
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد

منابع مقاله: فصل نامه شاهد یاران. فروردین و اردیبهشت 1385. شماره 5 و 6، گفتگو با حجت الاسلام هادی غفاری ؛


نخستین زمینه ­های آشنایی شما با شهید مطهری کدامند؟

سال 1346 بود و من هنوز دیپلم نگرفته بودم. در جلسه­­ای حضور داشتم که پدرم صحبت می­کرد و تحولات دوره آیت اله بروجردی را در حوزه برمی­شمرد و از جمله می­گفت که این دوره چند دست­آموز برجسته داشته است و در میان آنها به آقایان مطهری، سبحانی و دوانی اشاره کرد. من در کلاس یازده آن روزها، درس می­خواندم. پدرم به شدت علاقه داشت که من طلبه شوم و برای این که از میانه راه برنگردم، عجیب اصرار داشت که با آقای مطهری صحبت کنم.

چرا چنین اصراری داستند؟

عین جملات پدرم یادم نیست، ولی مضمون کلی حرفهایش این بود که آقای مطهری انسان خودساخته و آدم کاملی است. می­گفت که او از یک طرف خوب فقه خوانده، اصول فلسفه و اخلاقی خوانده و آدم جامع الاطرافی است و تو اگر می­خواهی آخوند شوی، باید مثل او باشی. می­گفت در فلسفه عقل مدار است و در ایران حکم کانت و دکارت را دارد. من ادبیات می­خواندم و می­فهمیدم شأن کانت و دکارت چقدر است. می­گفت اسلام او اسلام عقلی است نه احساسی و عاطفی و عقل در اندیشه­هایش جایگاه بالایی دارد. پدر می­گفت که در تفکر اسلامی در بحث شیعه، اصولا به شیعه، عقلیه می­گویند.

از این تعبیر چه معنی­ای در ذهن پدر شما بود؟

من هم اولین بار بود که چنین تعبیری را می­شنیدم و پدرم توضیح مفصلی در این باره داد. او می­گفت شیعه، نه تنها عقل را به عنوان یکی از مراجع ادراکات عقلی خود می­شناسد، بلکه اصول عقل را به عنوان منشأ تبیین درست مبادی فکری، در نظر می­گیرد. یعنی توحیدش، معادش، عدلش و همه چیزش را با عقل اثبات می­کند، نه با دریافت­ها و ادراکات اتفاقی درونی که در حوزه بعضی از افراد است. او عقل را در سایر مذاهب و فرق اسلامی از جمله معتزله برایم توضیح می­داد و می­گفت که تشیع دقیقا عقل استوار است و بر مباحث عقلی تکیه می­کند و یکی از ویژگی­های آقای مطهری این است که به عقل خیلی بها می­دهد. در هر حال، پدرم یک ساعت درباره آقای مطهری صحبت کرد و من همه را یادداشت کردم که هنوز هم آن یادداشت­ها ر ا دارم و می­خواهم این مطالب را عینا از روی یادداشت­هایم بخوانم.

شهید مطهری این یادداشتها را دیده بودند؟

بله، آنها را خدمت شهید مطهری دادم و با هم چک کردیم. اینها، عینا حرفهای پدرم هستند: « تا سن 15 16 سالگی در مشهد مقدمات علوم اسلامی را فراگرفت. پس از آن به کارهای علمی و فنی وارد شد. سپس به قم آمد. منظومه حاج ملا هادی سبزواری را نزد امام( ره) و شیخ مهدی مازندرانی خواند و غالبا درس امام( ره) را ترجیح می­داد. حکمت را نزد علامه طباطبایی درس خواند. اصول را نزد آیت الله حجت کوه کمره­ای فراگرفت.

سایر اساتید ایشان چه کسانی بودند؟

آیت الله سید محمد داماد، آیت الله سید محمد تقی خوانساری، مدتی هم در تهران نزد آیت الله سید احمد خوانساری و سید محمد رضا خوانساری درس خواندند. بخش ادله عقلیه جلد دوم کفایه را منحصرا در خدمت امام خوانده و درس فقه امام را یک دوره کامل گذراندند. اینها گفته­های پدرم هستند و من جزء به جزء نوشته­ام.

واکنش شما نسبت به حرفهای پدرتان چه بود؟

مثل هر جوانی که وقتی این جور حرفها را می­شنود، برایم جالب بود و آقای مطهری در نظرم بسیار باعظمت جلوه کرد و بسیار مایل بودم که او را ببینم. تلفن خانه قدیم آقای مطهری را هم اینجا نوشته­ام. خانه­شان در خیابان نشاط بود. تلفن زدم و جوانی گوشی را برداشت. گفتم با آقای مطهری کار دارم. گفت گوشی خدمتتان. آقای مطهری خیلی شمرده حرف می­زدند. گوشی را که گرفتند، گفتند،« بفرمایید فرزندم» برایم خیلی جالب بود که یک نفر ندیده و نشناخته که من اصلا کی­ام، چی­ام، این جور مؤدب و بدون عجله با من حرف می­زند.

گفتم،« من هادی غفاری هستم.»

ظاهرا اسم و فامیلتان همیشه با هم بوده­اند.

بله، در کتاب خاطراتم هم نوشته­ام. پدرم هم همین طور بود. من از روز اول اسم و فامیلم را با هم می­گفتم و اگر به من بگویند غفاری، خودم را نمی­شناسم. یعنی از دوران بچگی« هادی غفاری» توی حافظه­ام مانده است. مردم هم که در خیابان مرا می­بینند، می­گویند« هادی غفاریه» و کسی تا به حال این دو تا را جدا از هم نشنیده! خلاصه همه مرا همین جوری می­شناسند.

استاد دیگر چه گفتند؟

من گفتم هادی غفاری پسر آیت الله حسین غفاری هستم که استاد گفتند،« به به! خدمت ایشان ارادات داریم. منظورتان آقازاده آقای غفاری خودمان است؟» گفتم، « بله» . شهید مطهری گفتند،« ما با ایشان در یک زندان هم­بند بودیم. اگر دفترچه خاطرات پدرتان را دیده باشید، دستخط من آنجا هست.» گفتم،« نخیر، به ما ندادند ببینیم.» پدرم مدت زیادی زندان بود. اخیرا که آن یادداشتها چاپ شده، دستخط آقای مطهری را آنجا دیدم، خلاصه آقای مطهری گفتند، « بفرمایید امرتان چیست؟» گفتم، « می­خواهم بیایم خدمت شما.» گفتند،« همین امروز بعد از ظهر ساعت 2 بیا.»

و رفتید؟

بله! رأس ساعت 2 خوردم را رساندم به خانه­شان.

چه نوع خانه­ای بود؟

حال و هوای خانه کاملا یادم است. خدا را شکر که این حافظه را به من عطا کرده. یادم هست که موکت خانه کرم سیر چهارخانه بود. تمام خانه موکب بود و حتی یک وجب فرش نداشت. آقای مطهری، مرا به کتابخانه­شان بردند. دو سه صندلی و یک صندلی ارج سبز رنگ داشتند که خودشان روی آن نشستند. با آن که پیراهن بلند تنشان بود. عبا هم روی دوششان انداخته بودند و یک کلاه مشکی به سر داشتند. موهایشان خرمایی رنگ بود. کاملا آن چهره یادم است. قد بسیار رشید و بلند. خلاصه من به عنوان بک جوان، این چیزها برایم خیلی جالب بود.

به ایشان چه گفتید؟

گفتم که سیوطی را خوانده­ام و لمعه را شروع کرده­ام. معالم هم می­خوانم و پدرم اصرار دارند که آن را حفظ کنم و خلاصه صحبت­های زیادی شد.

شهید مطهری چه پاسخی دادند؟

تکیه ایشان در همه مباحث، روی عقل بود و مطلب جالبی را هم در این زمینه نقل کردند و گفتند، « به یک نفر گفتند نباید زیاد پنیر خورد چون عقل را کم می­کن.» طرف پرسید، « عقل چیست؟» به او گفتند « تو مشکلی نداری. هر چقدر پنیر دوست داری بخور!

تدریس شما را پذیرفتند؟

ایشان ابتدا پرسیدند که فرصت­هایم چه طوراست؟ گفتم که بعد از ظهرها می­توانم خدمتتان باشم. گفتند باید با پدرتان مشورت کنم. برایمان چای آوردند که یادم هست در این استکان­های کمر باریک ظریف و سینی­های کوچک مسجدی و نعلبکی بود و آقای مطهری یک قند بسیار کوچک داخل آن انداختند و هم زدند و خوردند. حتی یکی از جزئیات ملاقات با ایشان هم از یادم نرفته است. خلاصه من گفتم مانعی ندارد و منتظر می­مانم تا با پدرم حرف بزنید و از خانه­شان بیرون آمدم، ولی از شما چه پنهان، فکر می­کردم از همین حرفهای جاری در جامعه است که آدرست را بده با تو مکاتبه می­کنیم و بعد هم هیچ!

این طور بود؟

ابدا! شب که شد آقای مطهری تلفن زدند خانه ما و خواهرم گوشی را برداشت و داد دست پدرم. پدرم هم مثل همه پدرها حسابی آب وروغنش را زیاد کرد که پسر من چنین و چنان است و خلاصه آقای مطهری گفتند که اگر این ویژگی­ها را دارد،من در خدمتشان هستم

و به جلسه درس ایشان رفتید؟

بله، رفتم و ایشان در همان جلسه اول، جمله­ای را از کتاب منظوم حاج ملا هادی سبزواری برایم گفتند که لب مطلبشان بود

کدام جمله؟

یا واهب العقل لک المحامد. ایشان با لحن عجیبی گفتند، « بابا جان همین جمله را خوب بفهمی تا آخرش می­روی.»

منظورشان چه بود؟

آقای مطهری می­گفتند هم این که حاج ملا هادی سبزواری ازمیان همه صفات خداوند که نمونه­اش خلقت است، ارسال رسل است ارسال کتب است و خلاصه هزار و یک صفت و اسم خدا، این کلمه انتخاب کرده یعنی یا واهب العقل،اولا می­خواسته تناسب ادراک خودش از خودش را به عنوان انسان بگوید که عاقل است، مدرک کلیات است و هم می­خواسته صفت برتر خداوند، یعنی حتی بالاتر از واهب جان و روح را مطرح کند و هم می­خواسته عقل را به عنوان راه استدلال خود بیان کند و بگوید که ما حرفهایمان با شما براساس روش عقلی است نه با شور و احساس و حتی اخلاق. به قول امروزی­ها، براساس دو دو تا چهارتای خشک ریاضی. ایشان می­گفت امروزی­ها، از جمله جورج سارتون در تاریخ علم، معتقدند که علوم، دو پرونده جدا دارند.

از این تعبیر چه مفهومی را در ذهن داشتند؟

ایشان با لحن مهربانشان گفتند،« ببین پسر! از این نظر علوم به دو دسته بی­صاحب و با صاحب تقسیم می­شوند. تعدادی از علوم، از جمله ریاضی، شیمی، فیزیک و علومی هستند که آدمهای متولی آن در این زمینه­ها استخوان خرد کرده­اند و می­توانند درباره آنها اظهانظر کنند و دیگران به خودشان اجازه اظهارنظر در آن زمینه­ها را نمی­دهند. تعدادی از علوم، صاحب ندارند مثل تاریخ، روان­شناسی، جامعه­شناسی و فلسفه که هر کسی به خودش اجازه اظهار نظر درباره آنها را می­دهد. حالا ما باید باور کنیم که فلسفه جزو علوم با صاحب است و باید آن را با زبان ریاضی بفهمیم و بیان کنیم.

شما چه دروسی را نزد ایشان خواندید؟

یک دوره کامل منظومه حاج ملا هادی سبزواری را.

چه موقع به دانشگاه رفتید؟

سال 47 بود که در کنکور دانشگاه تهران قبول شدم.

هنوز به جلسات درس ایشان می­رفتید؟

بله. مراوداتم با ایشان ادامه داشت و از شما چه پنهان کمی هم خود را عزیز کرده ایشان می­دانستم، طوری که استاد گفتند،« مثل این که من کارهای دیگر هم دارم. خسته­ام کردی پسر جان.» خلاصه دائما نزد ایشان می­رفتم.

به کلاسهای دانشگاه ایشان و یا جلسات دیگر هم می­رفتید؟

بله. استاد در دانشکده الهیات درس می­دادند. یک شب هم به من گفتند که به جلسه انجمن اسلامی مهندسین بروم که رفتم و دیدم میزی و مبلی چیده­اند و خلاصه اوضاع با بقیه جاها فرق دارد. بعد پزشکان هم به این انجمن اضافه شدند. آن روزها دانشکده پلی تکنیک و علم و صنعت هنوز دانشسرا بودند و فوق دیپلم می­دادند و فقط دانشکده فنی دانشگاه تهران بود که لیسانس مهندسی می­داد. دانشجویان، مؤدب و سنگین می­آمدند و می­نشستند و خلاصه جلسات خیلی بسته بود و هر کسی را راه نمی­دادند. این روزها عادی شده که اول جلسه قرآن بخوانند، آن روزها از این حرفها نبود، همه تعجب می­کردند. نظم و ترتیب خاصی وجود داشت و بعد از این که قرآن می­خواندند با وضعیت خاصی مثلا می­گفتند،« و اینک به سخنرانی استاد محترم آقای مرتضی مطهری توجه بفرمایید!»

جریان دانشگاه رفتن شما چگونه بود؟

یک روز به استاد گفتم،« یعنی می­شود که من یک روزی پشت میله­های...» استاد حرفم را قطع کردند و پرسیدند،« زندان؟» گفتم، « نه آقا! دانشگاه!» گفتند،« بی­خدا و پیغمبرها از این میله­ها عبور می­کنند. چطور شما عبور نمی­کنید؟ یک کمی غیرت به خرج بدهی، حتما قول می­شوی.» خلاصه من در رشته خودم شاگرد اول کنکور شدم و به دانشکده الهیات رفتم. حقوق و چهار پنج جای دیگر هم قبول شده بودم. با استاد صحبت کردم و گفتند که در رشته الهیات درس بخوان. آن موقع، الهیات دو بخش نقلی و عقلی داشت. به من گفتند بخش عقلی، محیطش بسته است و تو برو بخش منقول. آقای مطهری، هم فقه درس می­دادند هم فلسفه. فلسفه را برای معقول درس می­دادند نه برای منقول­ها. در دانشکده منقول، فقه و مبانی اسلامی و علوم نقلی تدریس می­شد. در معقول علوم عقلی، استاد گفتند واحدهایت را طوری انتخاب کن که بتوانی سرکلاسهای من هم بیایی. ولی همان حرفهایی را که در خانه به تو گفته­ام می­گویم مضافا بر این که سطحش از سطح تو پایین­تر است

شهید مطهری با تیپ­های مختلف فکر، چگونه مواجه می­شدند

آقای مطهری آدم بسیار بشاشی بودند. ما به شوخی می­گفتیم عبای استاد پهن و گسترده است. ایشان خیلی زود با دانشجوها گرم می­گرفند و با آنها می­جوشیدند. بقیه اساتید در زنگهای تفریح می­نشستند و چایی می­خوردند و از حقوق و مزایا حرف می­زدند استاد با آن که رئیس گروه فلسفه بودند، همیشه اتاقشان پر از دانشجو بود. البته چیزی که من می­خواهم درباره استاد بگویم، بسیار فراتر از این حرفهاست.

در این مور توضیح بیشتری بدهید.

در تمام وجود آقای مطهری سر سوزنی نفاق وجود نداشت. آن روزها ما در دانشکده افراد بی­شماری را داشتیم که وجودشان جز نفاق چیزی نبود. مثلا دکتر مصلح بود که روحانی هم بود،ولی در تمام مراسمی که برای شاه می­گرفتند شرکت و همراه بقیه برای رفع خطر از ذات اقدس ملوکانه دعا میکرد! آقای مطهری حتی یک بار هم در این جلسات شرکت نکردند. به جلساتی که در مسجد دانشگاه برگزار می­شدند و رئیس دانشگاه شرکت داشت، نمی­رفت و به ما هم می­گفتند که نرویم. رئیس دانشگاه همیشه عنصر رژیم بود. طبیعی هم هست که در چنین جای حساسی، غیر از عناصر وابسته به رژیم کسی را نگه ندارند. آقای مطهری اصولا خمیر مایه منافقانه نداشتند که خودشان را یک جوری نشان بدهند و در واقع جور دیگری باشند

ماجرای برخورد استاد با دکتر آریان­پور چه بود؟

استاد یک بنز قدیمی و کهنه داشتند و دانشکده هم راننده­ای را در اختیارشان گذاشته بود و استاد همیشه عقب ماشین می­نشستند دکتر آریان­پور ماشین بسیار گران­تر و قشنگ­تری داشت، اما خودش رانندگی می­کرد و زنگ تفریح­ها هم فیلم بازی می­کرد

چه نوع فیلمی؟

از آن نوع فیلمها که دانشجوها خیلی خوششان می­آمد. او پاچه­های شلوارش را بالا می­زد، از داخل ماشینش لنگی را برمی­داشت و ماشینش را می­شست که بگوید من مردمی­ام، خودم کارهایم را می­کنم، من کارگر و آقای مطهری بورژواست!

حسن­های دیگری هم داشت؟

فراوان! از جمله این که جلوی افراد تعظیم می­کرد و پشت سرشان ادا درمی­آورد و من حتی با چشمهای خودم دیدم که دهن کجی می­کرد و در مجموع حالتهای سخیفی داشت. او به دانشجوها می­گفت من مثل بقیه اساتید نیستم که بعد از کلاس راهم بگیرم و به خانه بروم. شما می­توانید به خانه من بیایید و درباره ازدواج و سایر مسائلتان با من مشورت کنید. خلاصه یک جورهایی بازی درمی­آورد. ورزشکار و هالتریست هم بود و حالتهای مشدی ­گری به خودش می­گرفت. من چهار سال شاگردش بودم و در همه کلاسهایش حضور داشتم. همیشه هم می­گفت این کلاس یک شاگرد زنده دارد و او هم هادی غفاری است، چون با او در مورد مباحث جدی مجادله داشتم.

کدام مباحث؟

مبحثی چون جبر و اختیار و امثال اینها.

از نظر علمی چقدر با شهید مطهری قابل مقایسه بود؟

هیچ! ابدا! او فقط اصطلاحات قلمبه سلمبه، زیاد بلد بود. کتابی نوشته بود با عنوان پرطمطراق؛ ضرورت هنر در روند تکامل اجتماعی! یکی را هم به من هدیه داد که دارم و اولش نوشته اهدا به هادی غفاری. این کتاب را از اول تا آخر بخوانید و اگر یک جمله را فهمیدید. من همه حرفهایم را پس می­گیرم. انصافا آدم باید خیلی هنرمند باشد که چهارصد صفحه کتاب بنویسد و نتواند بگوید که حتی در یک صفحه­اش، یک تعامل فکری درست و راست با مردم داشته است. او به شدت ماتریالیست و شاگرد دست آموز دکتر ارانی بود. دکتر ارانی هم که ماتریالیست به جد و از شاگردان ماتریالیست­های دست اول بود. آریان­پور مارکسیست لنینیست بود و کلا مجموعه آنها افرادی بودند که مانیفست مارکسییسم لنینیسم را، هم خوب می­فهمدیدند و هم خوب درس می­دادند.

تا اینجا که تعریف کردید، سخن از تفاوت­های فکری است که شهید مطهری می­پذیرفتند و بر سر تفاوت­های فکری با کسی مجادله نمی­کردند. علت دعوای مشهور آنها چه بود؟

مسائل اخلاقی. آقای مطهری می­گفتند چرا نفاق می­ورزی؟ راست بگو، به دانشجویان بگو که خدا را قبول ندارم. چرا به آنها راست نمی­گویی؟ چرا نمی­گویی که هیچ یک از اخلاقیات مورد قبول مردم، مورد قبول تو نیست؟ چرا نمی­گویی که عدالت را قبول نداری؟ سر همین هم وسط حیاط دانشکده دعوا شد.

ماجرا چه بود؟

آقای مطهری وسط حیاط با یک لحن جدی به او گفتند که دست بردار. من که می­دانم تو به کجا وصلی. آریان­پور گفت،« شما بورژواها حرف نزنید.» آقای مطهری گفتند،« با کلمات بازی نکن. کجای من شبیه بورژواهاست؟ خانه تو از خانه من بزرگ­تر است. ماشینت هم که از ماشین من شیک­تر و بزرگ­تر و گران­تر است. فرق ما این است که تو وسط حیاط دانشکده پاچه­های شلوارت را بالا می­زنی و ماشین می­شویی. من این کارها را نمی­کنم و مثل تو ظاهرسازی بلد نیستم. تو منافقی. تو دائما با دوستان و رفقایت به دربند می­روی و کباب می­خوری، من در خانه­ام نشسته­ام و کاری به این جور کارها ندارم.» بله. دربند آن سالها که مثل دربند حالا نبود که سرت را بیندازی پایین و بروی. قشر بسیار خاصی می­توانستند به آنجا بروند

این ماجرا مربوط به چه سالی است؟

سال 46 که دانشکده الهیات در خیابان توپخانه بود

 شما خودتان زندگی خصوصی آریان­پور را دیده بودید؟

بله. او بهترین کت و شلوارها را می­پوشید. من به خانه­اش رفته بودم خانه بسیار بزرک و شیک و مرتبی بود که بهترین فرشها را در آن پهن کرده بود. آقای مطهری فقط خانه­اش تمیز بود. صندلی قیمتی نداشتند و مبلهایشان کهنه بودند.

چه کسی مشاجره را شروع کرد؟

برخلاف روش همیشگی استاد که صبر و سکوت بود، این بار آقای مطهری شروع کردند.

چرا؟

چون آریان­پور دائما سر کلاسها علیه ایشان حرف می­زد و دین و دینداری را مسخره می­کرد و می­گفت،« از مذهب عقم می­گیرد!

آیا دانشجویان اعتراض می­کردند؟

خیر! فقط من یکی بودم که بلند می­شدم و اعتراض می­کردم

آقای مطهری از او بدگویی می­کرد؟

خیر!حتی یک کلمه، حتی کنایه هم نمی­زدند. شهید مطهری بسیار مؤدب بودند. گاهی ما اعتراض می­کردیم و ایشان می­گفند آقای آریان­پور منش خودش را دارد، من هم منش خودم را. یادم هست که در حیاط دانشکده، جایی که حزب جمهوری بود و آقای بهشتی هم همان جا شهید شد، آیارن­پور ایستاده بود و فریاد می­زد و آقای مطهری می­گفتند،« صدایت را بیاور پایین. چرا همه مبانی را زیر سئوال می­بری. اسمت حسین است و با این اسم سر کلاس می­روی و به چیزی که اعتقاد نداری معاد و اسلام. کتاب دیباچه رهبری دکتر صاحب الزمانی و کتابهای ارانی و عقل فلسفی را مطرح می­کنی، این چه روش منافقانه­ای است که در پیش گرفته­ای. من می­دانم که رفقای تو همه وابسته دربار هستند. اگر واقعا آدم بارزی بودی، دست کم یک بار تو را به ساواک می­بردند.» و درست هم می­گفتند. هر چند وقت یک بار آقای مطهری را به ساواک احضار می­کردند

فضای دانشکده چگونه بود؟

کاملا خنثی! در سالهای 47 تا 49، محیط دانشکده الهیات و اغلب دانشگاه­ها خنثی بود. من روی میل به آنجا رفتنم. ولی در واقع آدمهایی که از همه جا رانده شده بودند. به دانشکده الهیات می­آمدند. آقای مطهری خوب جایی را انتخاب کرده بودند دانشجوها انگیزه نداشتند و آقای مطهری واقعا خوب کار کردند بعدها در دهه 50، حاصل کارهای آقای مطهری به بار نشست. بعد هم آقای مطهری را ممنوع التدریس کردند، یعنی خیلی محترمانه عذرش را خواستند.

آیا خودشان هم تمایل داشتند بروند؟

خیر. ولی آریان­پور واقعا خسته­شان کرده بود. یاران آقای مطهری هم در دفاع ازاو بی­حال بودند. دکتر ناظرزاده کرمانی، استاد ادبیات من، از یاران او بود، ولی چندان نمی­خواست سرمایه­گذاری کند، دکتر مناقبی هم فلسفه درس می­داد، ولی من به کلاس آقای مطهری می­رفتم. آقای مطهری تفسیر قرآن هم داشتنند که من به آن کلاس هم می­رفتم و خلاصه به هر بهانه­ای که بود خود را به کلاسهایشان می-رساندم. آقای مطهری سعی می­کردند بچه­ها را طوری بار بیاورند که با دین، به شکلی عقلانی برخورد کنند.

اختلافات دکتر شریعتی و مرحوم مطهری تا چه حد به دانشگاه­ها کشیده شد؟

هرگز به سطح دانشگاه کشیده نشد.

منشأ اختلاف آنها چه بود؟

البته دلایل مختلفی داشت. مبنای استدلالهای تاریخی دکتر شریعتی کتابهای اهل سنت بود و به امثال تاریخ طبری اشاره می­کرد، استدلالش هم این بود که بهتر است حرفهای مخالفین را نقل کنیم تا حقانیت ما به شکل بهتری اثبات شود.

همان مثل الفضل ما شهدت به الاعداء.

آقای مطهری می­گفتند نه. این حرفها بیان همه حقیقت نیستند و آنها حرفهایی را بیان کرده­اند که نهایتا ریشه ما را می­­زنند. از سوی دیگر آقای مطهری معتقد به نقد جریانات سیاسی موجود بودند و قاعدتا مجاهدین خلق هم جزو آنها بودند. آقای مطهری بسیار با آنها درگیر بودند و اعتقاد داشتند که نظریات آنها منتهی به تفسیر به رأی می­شود، ولی دکتر شریعتی علیه آنها موضعگیری نمی­کرد.

چرا؟ با آنها رابطه خوبی داشت؟

بله، می­گفت نباید سازمان را تضعیف کرد، چون اینها بچه­های مبارزی هستند که در صورت نقد، تضعیف می­شوند و رژیم شاه از این موقعیت، سود می­برد. آقای مطهری چنین استدلال می­کردند که شاه و غیر شاه ندارد و اینها با تفکری پرورش پیدا کرده­اند که فردا آن را علیه خود ما به کار خواهند برد و درست هم می­گفتند. آقای مطهری اعتقاد داشتند که مبادی فکری آنها سست است.

ایا شما شخصا با این گروه آشنایی داشتید؟

بله. من و پدرم پنج ماه در زندان با ابوذر و رداسبی هم زندان بودیم و او نمی­توانست حتی نهج البلاغه را از رو بخواند. او جزو کادر تشکیلات مجاهدین بود. کتابهایش را به پدرم داد. پدرم پرسید.« چقدر مطالعه داری؟» جواب داد که شما به روش یونانی فکر می­کنید و ما ارسطویی نیستیم و از این خزعبلات به هم بافت و گفت ما می­خواهیم به اسلام برگردیم. پدرم پرسید تا به حال چه خوانده­ای؟ به لکنت افتاد. پدرم نهج البلاغه­اش را درآورد و همان خطبه­ای را آورد که آنها همیشه بر آن تأکید می­کردند و لتغوبلن غربله و لتبلبن بلبله، پدرم گفت از رو بخواند که نتوانست حتی یک خط بخواند. پدرم پرسید چطور می­خواهید به عنوان کارشناس اسلامی کار کنید؟ درست مثل پزشکی که بخواهد از روی کتابهای خاله خانباجی­ها طباطبت کند. واقعا یک ذره سواد نداشتند. او با پدرم مأنوس شد و گفت که به او عربی یاد بدهد و کسی که ایدئولوژیک اسلامی محسوب می­شد و کتابهایش را مثل اشیای قاچاق، میان صدها ورقه روزنامه می­پیچیدند و دست به دست می­گرداندند. آنجا پیش پدرم می­نشست و الف، زبر، زیر می­خواند و ابجد و هوز و حطی را مرور می­کرد. آقای مطهری با اینها مخالفت می­کردند و می­پرسیدند نزد کدام استاد درس خوانده­اید؟ آنها می­گفتند دین در حد فهم همه است و آقای مطهری درباره آنها شعر مولوی را می­خواندند که گروهی لر بودند و شبی خوابیدند و صبح عرب بیدار شدند!

آیا یکی از علل اختلاف آقای مطهری و شریعتی این نبود که درصد تأثیرپذیری و حرف شنوی دکتر شریعتی از آقای مطهری خیلی کم بود و بیشتر به خودش متکی بود؟

سیستم فکری آنها اساس و بنیادا با هم فرق داشت. دکتر شریعتی می­گفت حالا وقت طرح کردن این حرفها نیست، وگرنه برای آقای مطهری و مخصوصا آقای محمد رضا حکیمی، احترام فوق العاده زیادی قائل بود. منتهی استدلالش این بود که رژیم سوءاستفاده می­کند و حاضر نبود از این باور، دست بردارد. آقای مطهری می­گفتند ما که نمی­خواهیم برای ده پانزده سال برنامه­ریزی کنیم. ما می­خواهیم یک راه طولانی را طی کنیم. ره آنها به انکار همه مبانی دینی خواهد انجامید و دیدیم که نظر ایشان درست از کار درآمد.

از کودتای سال 54 سازمان مجاهدین خاطراتی دارید؟

بله، یکی از مواردی که صحت نظریه آقای مطهری اثبات شد، کودتای سال 54 سازمان بود که آتش آن داشت دامان ما را هم می­گرفت و اگر آموزش های قوی پدرم نبود. من هم در سازمان لب پرتگاه بودم. آنها معتقد بودند که صراط مستقیم، صراط توده­های مردم است و عبادات به جز خدمت خلق نیست. آقای مطهری معتقد بودند که بسیاری از مبانی، چهارچوب مشخصی دارند و مفاهیمی چون عدالت،  معاد و دین را نمی­شود با این کوتاه­ نظری­ها تفسیر کرد. آنها سبیل اله را سبیل الناس تفسیر می­کردند.

شخصا چه مواقع به این انحرافات واقع شدید؟

در سال 54 در خانه­ای تیمی در مرزن­آباد چالوس با عده­ای از آنها که از جاهای مختلف ایران آمده بودند، همخانه بودم. قرار بود دو روز و دو شب آنجا باشیم و صبح می­خواستیم وضو بگیریم که دست یکی از آنها خون آمده بود. دستش را گرفت زیر آب و بلافاصله مشغول وضو گرفتن شد. گفتم، « مشدی! با یک بار که دست پاک نمی­شود.» گفت،« تو هنوز گیر این حرفهایی و این مسائل برایت حل نشده؟» آنجا بود که اولین زنگ خطر را شنیدم و متوجه شدم که آقای مطهری چقدر درست می­گویند. ظهر شد و یکی از آنها نماز ظهر را چهار رکعتی خواند. گفتم باید شکسته خواند، گفت مگر نماز سیر تکاملی نیست. من هم کامل­ترش را خواندم، کم که نکردم!

غیر از مورد مجاهدین، دیگر وجوه اختلاف آنها چه بودند؟

در جامعه آن روز، تضاد آشکاری وجود داشت. از یک سو مدعیان رسمی دین بودند که نسبت به آن مبارزه بی­تفاوت بودند، آن هم در شرایطی که رژیم، مردم را تا عمق جان به فسد و ظلم و استبداد آلوده کرده بود و اینها ککشان هم نمی­گزید. البته معدودی هم مثل پدر من بودند، ولی اغلب آنها مسجد می­رفتند و سخنرانی می­کردند. در سالهای 47 تا 50، این مدعیان رسمی در همه کشور منبر می­رفتند و رژیم هم متزلزل نمی­شد. آقای مطهری در آن شرایط در وضعیت بدی گرفتار شده بودند. از یک طرف وابسته به مدعیان رسمی بودند و کسوت روحانیتی را به تن داشتند که اغلبشان به استبداد داخلی و خارجی کاری نداشتند و از سوی دیگر با نسلی آرمانگرا ارتباط داشتند که می­خواست از این وضعیت نجات پیدا کند. از یک سو، موجی به راه افتاده بود که می­خواست رژیم را متزلزل کند، ولی از یک جایی به بعد قدرت حرکت نداشت. از طرف دیگر هم گروهی که زندگی عادی و روضه امام حسین ­اش را داشت و رژیم هم لطمه نمی­­­خورد. آقای مطهری می­گفتند ما مبارزه­ای را می­خواهیم که اصیل باشد، اصالتش را مبانی اعتقادی ما تضمین کرده باشد. آن طرفی­ها می­گفتند ما کاری نداریم و این طرفی­ها می­گفتند اگر حرکت نکنیم، صد سال فرصت از دست می­رود.

گرایش نسل جوان به شهید مطهری بیشتر بود یا به دکتر شریعتی؟

آقای مطهری می­خواستند کار عمیق کنند و جوانان را عمیق و جستجوگر بارآورند. جناح مقابل احساس می­کرد فرصت­ها از دست می­رود و شور انقلابی آنها، وادارشان می­کرد که به طرف کسانی غیر از آقای مطهری جذب شوند. شاید بتوان گفت جامعه در سطحی نبود که آقای مطهری را درک کند و از سویی، روش ایشان روشی نبود که به این زودی­ها به قیام منجر شود. بدیهی است، هنگامی که آقای مطهری درباره عدالت و رستاخیز و اعتقاد به معاد می­نوشتند و صحبت می­کردند. در مقابل رژیمی که در تمام اوقات سعی می­کرد مبانی ضد معاد را بیان کند و اشاعه دهد، نوعی مبارزه اصولی بود. امام هر دو را داشتند. هم مباحث عقلی را دنبال می­کردند و هم مباحث سیاسی را به شکل روشنی بیان می­کردند.

شهید مطهری چرا از حسینیه ارشاد رفتند؟

به هر حال آقای مطهری آخوند بودند و به مسائلی چون حجاب و حلال و حرام، بسیار پایبند بودند و  می­گفتند بازگشت به خویشتن را باید براساس مبانی فکری خودمان مطرح و به قول امروزی­ها تئوریزه کنیم، یعنی اصول را بشکافیم و بشناسانیم. روزهای آخر یک کمی کار به بداخلاقی کشید. آقایان تز اسلام ضد آخوند را راه انداختند و مرحوم مطهری معتقد بودند که نوعی عوام­زدگی را حاکم کرده­اند. ایشان در کتاب علل گرایش به مادیگری اظهار می­دارند یکی از عللی که مارکسیسم در کشور ما جان گرفت، درک سطحی از دین بود که هیجان آنی ایجاد می­کند. اما زود هم از بین می­رود. آقای مطهری با شیوه­ای که در حسینیه ارشاد مطرح می­شد،مخالف بودند. آنها معتقد به کاربردی کردن اسلام بودند، آقای مطهری کاری به این جنبه نداشتند و می­گفتند که اصول باید تقویت شود.

ظاهرا هیچ وقت حالت قهر بین شهید مطهری و دکتر شریعتی برقرار نشد و آن دو تا پایان نسبت به هم رابطه­ای عاطفی داشتند.

ابدا بحث قهر در میان نبود. آنها در روش اداره حسینیه ارشاد با هم مشکل داشتند. آقای مطهری می­گفتند که کلاسها را باید به جلسات مباحث جدی درباره مبادی تبدیل کنیم و همه آموزش­ها را از منشأ و مبدأ اصلی بگیریم نه از منابع من درآوردی و تفسیر به رأی نکنیم. مثل اعتقاد داشتند که در حیطه مباحث زنان، باید برای خانمها از حوزه مدرسی را بیاورند که تقید جدی به احکام داشته باشد، ولی آقایان در حسینیه ارشاد چنین نظری نداشتند. آنها تا روزهای آخر حیات دکتر شریعتی با هم دوست بودند و دکتر دو شب قبل از آنکه به خارج برود، به منزل شهید مطهری رفت و من خبر دارم که گفته بود دارم می­روم و شما و آقای حکیمی آثار مرا بخوانید و هرجا حرفهای من سندیت نداشت و یا مورد قبولتان نبود. از طرف من مختار هستید که آنها را نقد کنید یا دور بریزید.

شهید مطهری پس از حسینیه ارشاد به مسجد الجواد رفتند. آیا از آن دوره خاطره­ای دارید؟

تیپ­هایی که دنبال یادگیری مبادی بودند به مسجد الجواد می­رفتند و به زندگی متعارف خود ادامه می­دادند. من هم می­رفتم. در آنجا بحث معاد به طور مفصل و بخش­های کوتاهی از اقتصاد اسلامی مطرح شدند که ناقص ماندند، چون رژیم، دو سه باری آنجا راتعطیل کرد. یک بار هم کتک مفصلی خوردیم و آقای مطهری را از در کوچک پشتی که به کوچه می­خورد، فراری دادند. کسانی که به مسجد الجواد می­آمدند و آنهایی که به حسینیه ارشد می­رفتند، کاملا دو قشر متفاوت بودند. اولی­ها بیشتر به مبانی فکری می­پرداختند و گروه دوم آماده ریختن به خیابانها بودند.

واکنش شهید مطهری نسبت به شهادت پدر شما چه بود؟

از نخستین کسانی که به منزل ما شوری انقلاب در آنجا تشکیل شد و باید عرض کنم که شهید مطهری، عقل منفصل امام( ره) بودند. رفتارشان به هیچ وجه این را نشان نمی­داد، ولی وقتی شروع به برنامه­ریزی و نظریه­پرازی می­کردند، مغرشان، همه کارها را برنامه­ریزی می کرد. بازرگان، پیشنهاد ایشان بود، چون ابتدا قرار بود مجلس مؤسسان تشکیل شود و صحبتی از شورای انقلاب نبود.

آیا در پاریس در مقابل مسائل گوناگون، موضعگیری خاصی کردند؟

بله، یکی از بحث­های عمده مرحوم مطهری، بحث با بنی صدر بود. بنی صدر آدمی سطحی، گنده­گو و کم­سواد بود. چند جلسه­ای هم با قطب­زده صحبت کردند و مواضع شاه و آمریکا و تحولات جدید را مطرح کردند. با دکتر یزدی هم زیاد بحث می­کردند. اختلافات فکری افراد به علت شخصیت کاریزماتیک امام( ره) که همه­ چیز را تحت تأثیر قرار می­داد، آن روزها مشخص نشده بود. در نظر امام( ره) و آقای مطهری، همه چیز تمام شده بود. همه از این می­ترسیدند که 28 مرداد دیگری راه بیفتد و قصد داشتند گروه­های متشکلی را مأمور دفاع از انقلاب کنند، امام( ره) اعتقادشان این بود که باید مردم را به خیابانها کشید. این فقط امام ( ره) بودند که اعتقاد داشتند انقلاب به همین زودی­ها پیروز می­شود، در حالی که همه گمان می­بردند انقلاب، زمان می­برد.

رابطه امام ( ره) و شهید مطهری چگونه بود؟

اعتماد و احترام متقابل. آقای مطهری به قدری به امام( ره) علاقه داشتند که حتی اگر حرف امام( ره) را هم قبول نداشتند یا سکوت می­کردند و یا نرم و آرام و از زبان سوم شخص مطلب را بیان می­کردند.

بعد از ورود امام، شهید مطهری چه نقشی در استقرار ایشان در مدرسه رفاه داشتند؟

شهید مطهری در پشت پرده کار می­کردند. امام( ره) بدون مشورت با او، حرفی را مطرح نمی­کردند. آقای مطهری چهره عجیبی داشتند و هیچ وقت نشان نمی­دادند که آدم متفکری هستند. در مدرسه رفاه چهره یک خادم را به خود گرفته بودند. راستش من جرئت نمی­کردم حرفی بزنم که آقای مطهری مثل یک خدمتکار، آن هم خدمتکاری که به ازای کارش مزدی هم نمی­گیرد، کار می­کنند. آن رژه مشهور همافرها هم هنوز پیش نیامده بود. یادم نمی­رود که ایشان گاهی برای مهمانان امام ( ره) چای می­آوردند. در عکس­هایی که از آن ده روز مدرسه علوی از آقای مطهری مانده، ایشان عبا به دوش ندارند. عبا را کنار گذاشته بودند و کار می­کردند. من چون شاگردشان بودم، ایشان را می­شناختم و می­دانستم که در مقابل کس دیگری چنین خضوع و خشوعی ندارند.

امام( ره) چه واکنشی نشان می­دادند؟

امام( ره) خیلی مایل نبودند که آقای مطهری چای بدهند و به دیگران می­گفتند که سینی را از دست ایشان بگیرند. هر وقت هم که امام ( ره) تشنه بودند، شهید مطهری می­رفتند آب می­آوردند و امام( ره) می­گفتند،  «شما چرا؟» یک بار هم به شوخی گفتند، « آدم دیگری نبود؟» و مرحوم مطهری لبخند می­زدند. امام ( ره) از هر نوع تفکر مراد و مریدی بدشان می­آمد. ولی احساس آقای مطهری و مرحوم ربانی شیرازی واقعا چنین احساسی بود. مرحوم ربانی شیرازی کسی بود که اگر امام( ره) نبود،خودش به تمامی امام بود. ابهتش، حرمتش، حیثیتش، سطح علمیش، سابقه مبارزاتش، خلاصه برای خودش مرجعی بود. البته در سطح مرحوم مطهری نبود. امام( ره) هم شخصیتشان طوری بود که همه را در دو بعد علمی و سیاسی رشد می­دانند.

انتقال از مدرسه رفاه به مدرسه علوی کار شهید مطهری بود. این انتقال به چه علت صورت گرفت؟

منافقین، امام را محاصره کرده بودند و می­گفتند که ما نیروی پیشرو هستیم. آقای مطهری معتقد بودند که این امر خطرناک است مدرسه رفاه از دم در، تلفن­ها و پشت بام­ها کاملا در اختیار آنها بود. روی سینه­شان، آرم سازمان با همان ستاره مشهور دیده می­شد آقای مطهری به امام(ره) پشتی­ای را که به آن تکیه می­دادند،زیر بغل زدند و گفتند راه بیفتیم!

آیا شما هم نسبت به مجاهدین چنین تردیدهای را داشتید

بله. در روز تشییع جنازه شهید شاه­آبادی، جلوی مجلس که رسیدیم آقای هاشمی آمد بنشیند، من دخالت کردم و اجازه ندادم. همین طور به آقای خامنه­ای و آقای مهدونی کنی. گفتم از کجا معلوم که یک نفر در میان همین مردم نباشد و شما را ترور کند. به آنها گفتم من و آقای مطهری، امام را از مدرسه رفاه و از دست آنها در بردیم. حال هم من این آدمها را شناسایی نکرده­ام و نمی­گذارم. آقای خامنه­ای آن روزها لباده به تن می­کردند. لباده را گرفتم و گفتم نمی­گذارم آقای مهدوی (کنی) هرچه اصرار کردند، نگذاشتم. بالاخره گفتند،« البته رئیس ما آقای  غفاری است! ما یک بار این خاطره را برای آقا تعریف کردم. یادشان  آمد  گفتند چه کار خوبی کردی که این را به یادم آوردی.

نقش شهید مطهری در انتخاب مهندس بازرگان چه بود؟

آقای مطهری نقش اول را داشتند. آن روزها مقبولیت سیاسی مطرح بود. من اخیرا در گفت وگو با روزنامه شرق هم گفته­ام که شهید مطهری، مهندس بازرگان را در حد اعلاء قبول داشتند. خیلی­ها زنگ زدند و گفتند هیچ کس مثل تو وضعیت آن روزها را نقل و نقد نکرد. من سالهای سال با مهندس بازرگان رفیق بودم، ولی در همان روزهای انقلاب هم نسبت به عملکردهای او نقد داشتم. این نیروها برای انقلاب، قابل اعتماد نبودند.

استدلال شهید مطهری برای انتخاب او چه بود؟

آقای مطهری چند استدلال داشتند. اول اینکه این فرد باید حتما پیرمرد باشد، چهره ملی داشته باشد و سابقه طولانی مبارزه داشته باشد. دوم این که در میان مردم چهره محترم و محبوب باشد و سوم این که چون انقلاب اگر جریان تندی را طی کند، ممکن است به ورطه سیقوط کشیده شود، فردی باشد که جلوی افراط کاریها را بگیرد و حالت نیمچه ترمزی را داشته باشد.

آیا می­خواستید حساسیت­ها را نسبت به انقلاب کم کنید؟

ابدا، این حرف را هر کس گفته، از خودش ساخته. امام( ره) به هیچ وجه به این چیزها اهمیت نمی­دادند و غرب کمترین جایگاهی در ذهن امام( ره) نداشت. امام( ره)معتقد بودند ما هر کاری بکنیم، امریکا از ما خوشش نمیآید. جمله معروف امام( ره) این است که اگر روزی آمریکا از ما تعریف کرد، یعنی فاتحه­مان خوانده است.

ظاهرا پس از انتخاب مهندس بازرگان این طور شد.

احسنت! امام( ره) دو سه باری این تعبیر را به کار بردند. نگاه امام( ره) در انتخاب بازرگان صرفا نگاهی درونی بود. امام( ره) صددرصد به مردم بها می­دادند و با انتخاب بازرگان، در واقع قصد داشتند جلوی تندروی­ها را بگیرند. بازرگان حد واسط بین مجاهدین خلق و آدمهایی بود که صددرصد با آنها مخالف بودند. امام( ره) پس از انتصاب بازرگان به او گفتند طوری نباشد که فردا بگویند ایران را نهضت آزادی اداره می­کند. در متن انتصاب هم جمله «بدون توجه به وابستگی­های گروهی شما» هست.

آیا متن را شهید مطهری نوشتند؟

خیر! امام( ره) نوشتند، ولی شهید مطهری روی این جمله تأکید داشتند و چند بار متن را همراه با امام( ره) تصحیح کردند. امام( ره) وقتی چیزی را می­نوشتند، هیچ کس در این حد و اندازه نبود که به ایشان تذکری بدهد. فقط شهید مطهری بودند که امام( ره) نظرات ایشان را می­پذیرفند.

رابطه شهید مطهری و مهندس بازرگان چگونه بود؟

مهندس بازرگان نمی­خواست این سمت را قبول کند، ولی وقتی شهید مطهری پیشنهاد و تأکید کردند، پذیرفت. درست است که او نتوانست همپای انقلاب حرکت کند، ولی به شدت مورد حترام شهید مطهری بود.

در این مورد خاطره­ای دارید؟

بله. روزی که قرار بود نخست­وزیری مهندس بازرگان را در دانشگاه تهران اعلام کنیم، من و آقای مطهری همراهش رفتیم و از معاریف انقلاب، هیچ کس نبود. آن روزها که با تلویزیون و رادیو خبری پخش نمی­شد، بلکه دهان به دهان می­گشت. ظرف دو سه ساعت خبر به همه شهر رسید که مهندس بازرگان، نخست وزیر خواهد شد. سه نفری در مسجد دانشگاه وضو گرفتیم و مهندس بازرگان از چوب لباسی، عبای اتوداری را برداشت. آقای مطهری اصرار کردند که او جلو بایستد و مهندس بازرگان قبول نمی­کرد. اما آقای مطهری به شدت اصرار کردند و بالاخره او امام جماعت شد و من و آقای مطهری دو طرفش ایستادیم. بعد هم درباره برنامه­های آینده­اش صحبت کرد. من تنها، احترام عمیق از طرف آقای مطهری نسبت به مهندس بازرگان دیدم.

نقش آقای مطهری در جریاناتی که در هنگام اقامت امام( ره) در مدرسه رفاه به وقوع پیوستند، چه بود؟

همان طور که قبلا هم عرض کردم شهید مطهری، پشت صحنه، بودند. برای ریختن مردم به خیابانها، من نسبت به ایشان اصرار بیشتری داشتم، مسئله کودتا امری کاملا جدی بود. امام( ره) به من فرمودند که بگویم همه مردم به خیابانها بریزند، چون این­ها قصد فتنه دارند. امام( ره) گفتند به هر قیمتی که شده، مردم باید به خیابانها بریزند. البته مردم مجال ندادند حرف امام( ره) تمام شود به خیابانها ریختند. سر خیابان مدرسه رفاه یک مینی­بوس بود که بلندگو داشت و متأسفنه آقای لاهوتی با اشتباه محض پشت بلندگو به مردم می­گفت که به خانه­هایشان بروند و نایستند تا کشتار نشود. من از مینی­بوس بالا رفتم و بلندگو را با عصبانیت از دستش قاپیدم و گفتم « مردم! گوش ندهید. ایشان در جریان امور نیست. اگر امام( ره) را می­خواهید. باید بدانید که وضعیت جدی است. از خیابانها تکان نخورید، چون امشب می­خواهند فاجعه ایجاد کنند.» بعد هم به میدان ژاله، گمرک، میدان امام حسین( ع)، انقلاب و هفت هشت جای دیگر رفتم و همین­ها را گفتم. امام( ره) لحظه­ای از آقای مطهری جدا نمی­شدند. یک بی­سیم من داشتم و یک بی­سیم آقای مطهری و اوضاع خیابانها را به ایشان خبر می­دادم. از ایشان پرسیدم،» آقای لاهوتی را چه کنیم؟» آقای مطهری گفتند که او ساکت شده است.

 

نقش شهید مطهری در انتخاب افراد چه بود؟

آقای مطهری در این کارها نقش زیادی داشتند. از جمله اینکه امام ( ره) می­خواستند آقای لاهوتی را رئیس کمیته­ها کنند و آقای مطهری از این بابت نگرانی داشتند و نگذاشتند. در جلسه­ای که افراد را مشخص می­کردند. آقای مطهری می­گفتند  که چه کسی را بگذارند و چه کسی را نذارند. آقای بهشتی هم که آدمی تشکیلاتی بودند با دفترچه­ای که نو نبود و معلوم می­شد که از مدتها قبل به فکر بوده است، آمدند و در انتخاب فرماندارها  و استاندارها و افراد مختلف، پیشنهاد دادند. بسیاری از بزرگان، مورد احترام امام( ره) بودند، اما آقای مطهری نفوذ معنوی عجیبی داشتند و در واقع به قول امام( ره)، حاصل عمر ایشان بودند. بیهوده نیست که صریحا فرمودند همه نوشته­هایشان بلا استثنا قابل استفاده هستند. هنگامی که آقای مطهری را رئیس شورای انقلاب کردند به همه گفتند به حرف او گوش بدهید و اگر من اتفاقا به دلیل، کاری داشتم و نبودم، حرف آقای مطهری، حرف من است. امام( ره) درباره هیچ کس چنین حرفی را نزدند. من در جلسه­ای که امام( ره) این حرف را زدند، حضور داشتم.

از روزهای پیروزی انقلاب و آن لحظات باشکوه، در ارتباط با شهید مطهری خاطره­ای رانقل کنید.

چهار شب اول پیروزی انقلاب که حتی یک دقیقه هم به خانه سر نزدم و جز چند دقیقه در سنگرهای کنار خیابان، نخوابیدم. روز پنجم و ششم بود که به خانه رفتم که به مادر و خانمم سر بزنم. تقریبا 5 و 6 صبح بود. نماز صبح را خواندم و تازه خوابم برده بود که تلفن زنگ زد. خیلی عصبانی شدم. گوشی را که برداشتم، صدای شمرده آقای مطهری را شنیدم که گفتند،« سلام علیکم! من مرتضی مطهری هستم. خواب که نبودید؟» گفتم،« چرا! خواب بودم.» گفتند،« مجبوریم شما را بیدار کنیم. همین الان به خوزستان بروید و نفت آبادان را تحویل بگیرید و کمیته را منصوب کنید.» گفتم، «باند فرودگار بسته است.» گفتند،« الان دستور می­دهم باند را برایتان باز کنند.» خلاصه اولین هواپیایی که بعد از انقلاب از باند مهرآباد بلند شد، هواپیمای ما بود و خیلی هم خائف بودیم. من و عده­ای از دوستان به اهواز رفتیم. استاندار را به کار گماشتیم و به آبادان و خرمشهر رفتیم. هنوز در آن منطقه، مقاومت شدید بود. شهید علم الهدی را پیدا و او را رئیس کمیته کردم. شیوخ عرب تصور می­کردند آنها را مسئول این کارها می­کنم. مرحوم محمد تقی حکیم هم مسئول کمیته بود. بچه­ها اسلحه نداشتند و با دسته بیل پاس می­دادند. باید از نفت آبادان حراست می­کردیم که کار بسیار سختی بود. شهید علم الهدی به اندازه یک اتوبوس از شهرهای مختلف نیرو جمع کرد و پالایشگاه نفت و جزیره مینو را در دست گرفتیم.

درباره ماهیت گروه فرقان مطالبی را بگویید.

ابتدا باید بگویم که گودرزی و آشوری به هم ربطی ندارند. من هر دوی آنها را خوب می­شناسم و با گودرزی هم مدرسه و همدرس بودم. او بسیار مقدس مآب بود، اما زیربنای فکریش را یکی دو آخوند خوش­تیپ و خوش خورک متزلزل کردند.

انحرافات فکری او از کجا شروع شد؟

زیربنای تفکر او مثل خوارج نهروان بود. صبح تا شب بحث می­کرد و غالبا آثار چپی­ها و منافقین را می­خواند. کوچک­ترین اشتباه را کفر می­دانست و بلافاصله، طرف را تکفیر می­کرد. در تهران مدتی با او مراوده داشتم، ولی راستش همه به خاطر روحیه افراطیش از او می­ترسیدند. اوایل آدم بدی نبود. بسیار پرکار بود و روزی 17-18 ساعت مطالعه و کار می­کرد. فهم درستی از دین نداشت و کسی را که با او همفکر نبود، مرتد و مستحق کشته شدن می­دانست.

گروه فرقان چگونه تشکیل شد؟

گودرزی در سال 56 کلاس تفسیر قرآن راه انداخت و صدی نود و پنج تفسیرهایش از قرآن تفسیر به رأی بود. مرحوم مطهری صددرصد با این نوع تفاسیر و با اندیشه او مخالف بودند و به هیچ وجه زحمت بحث با او را به خود نمی­دادند. ایشان می­گفتند دو گروه کمر مرا شکسته­اند. یکی امثال همین اعضای گروه فرقان که از هر جایی مطلبی را برمی­دارد و درکشان از اسلام ابدا ربطی به ما ندارد و اگر بسم اله الرحمن الرحیم را از اول اعلامیه­هایشان برداریم، همگی مارکسیست هستند. ( گودرزی برای خودش مرجعیت فقهی و فکری قائل بود و وقتی حکم ارتداد کسی را می­داد، می­زدند و او را می­کشتند.) یک گروه هم افرادی که بنا به صبغه اطلاعات و وظیفه­شان نسبت به دین، باید روشنگری کنند و نمی­کنند.

چگونه از خبر شهادت شهید مطهری، باخبر شدید؟

نصف شب بود که از جلسه­ای به خانه برگشتم که یکی از دوستانم زنگ زد و گفت آقای مطهری را در کوچه منزل دکتر سحابی زده­اند. وقتی رسیدم دیدم عمامه ایشان روی خونها افتاده است. وسط عمامه خونی بود و آقای مطهری به صورت روی زمین افتاده بودند. ایشان را از پشت سر صدا زده بودند و گلوله پیشانیشن خورده بود. یک دسته عینکشان شکسته و کنار گوشش را پاره کرده بود. ایشان را به بیمارستان طرفه بردند. حاج آقا رضا ؟؟؟ هم آمد و جنازه را شستند. علی آقای مطهری که آمد بسیار ناراحت و مضطرب بود. احساس می­کردم فشار خونش خیلی بالا رفته و ممکن است از پا دربیاید. من تا حدی با او نزدیک بودم. خانم آقای مطهری، بسیار وزین و سنگین بود. به علی آقا که بسیار متلاطم بود گفتم،« بالاخره این راهی که پدرتان می­رفت، همین جا ختم می­شد. در بستر مردن برای پدرتان خیلی کم و کوچک بود.»

از تشییع جنازه خاطره­ای را نقل کنید.

قبل از آوردن جنازه، همراه محافظ و پسر بزرگم به قم رفتیم . جلو مدرسه فیضیه سرهنگ عابدینی رئیس اطلاعات کلانتری تهران نو دیدم که آدم بسیار خبیثی بود و در سال 56، در مسجد ما، مردم را به تیر بسته بود. آمد جلو و سلام نظامی داد. من یادم رفت که انقلاب شده و می­خواستم فرار کنم، به خودم آمدم، پرسیدم، «کجایی؟» ، گفت« رئیس شهربانی قم هستم.» گفتم،« تو داخل شهربانی شدی؟ از آنجا می­روی، و گرنه تو را با تیر می­زنم. مگر تو نبودی که مردم را کشتی خیلی­ها در انقلاب، خودشان را در جاهای حساس جا کردند، از جمله آقایی که نماینده مجلس بود و به ادله اخلاقی اعدام شد، وقتی خبر شهادت آقای مطهری را شنید، گفت،« کی می­شود بزرگتان بزنند؟» رد صلاحیت او را در مجلس مطرح کردیم و قبول شد.

شنیده­ایم که شما آن روز به دیدن علامه طباطبایی هم رفته بودید.

 گفتن این خبر به علامه طباطبایی از هر کاری سخت­تر بود. ایشان با پدر من خویشاوند بودند و من از قدیم نزدشان می­رفتم. با این که سنشان بالا بود، برای بدرقه من تا دم در می­آمدند. دست­ها و فک مبارکشان می­لرزید. وقتی گفتم قرار است پیکر شهید مطهری تشییع کنیم با دست توی سرشان زدند. البته خبر شهادت را قبلا به ایشان داده بودند و اهل منزل می­گفتند که آقا دیشب تا صبح نخوابیده­اند. می­گفتند کمکم کنید بیایم تشییع و دو سه باری هم زمین خوردند. من مخالفت کردم، ولی خانمشان گفتند اگر نیایند دق می­کنند، چون اگر کاری را اراده کنند، نباید مانعشان شد. یادم هست که عصا هم برنداشته بودند.

در مراسم تدفین حضور داشتید؟

بله. موقعی که می­خواستند سنگ لحد را بگذارند، سرشان را باز کردم بوسیدم. بسیار بسیار سرد بود. سر شهید صدوقی را هم موقع دفن بوسیدم. بدن آقای مطهری یخ یخ بود. شهادت ایشان برای من بسیار سخت بود. بعد از پدر و مادر، هیچ کس در نظر من قدر استاد و معلم را ندارد. دکتر سرافراز که استاد من بوده­اند، گاهی که به خانه­اشان می­روم، پایشان را می­بوسم، خانه­شان را جارو می­کنم و ظرفهایشان را می­شویم. من آخرین کسی بودم که آقای مطهری را دیده است. خانم آقای مطهری همره با مادر من و شاید خانم آقای بهشتی حضور داشتند. مادر من بی­حد و حساب برای آقای مطهری احترام قائل بود و بسیار بی­تابی می­کرد و شهادت او برایش خیلی سخت بود. مرا از داخل جمعیت با قبای پاره و بدون عمامه به مسجد فیضیه بردند و در آنجا برایم عمامه و قبا آوردند. حالت یتیم­ها را پیدا کرده بودم.

 

کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است