در
مشارکت کنید
برای ارسال مقاله کلیک کنید
نوشته : روحانی، سید سعید
نوشته : علیزاده، بیوك
نوشته : ربانی گلپایگانی، علی
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد

منابع مقاله: تجلی پیام (استاد مطهری)، ؛


تدکر: این مقاله جهت رعایت حال کاربر به چهار بخش تقسیم گردیده و بخش های دیگر آن تحت عنوان لینک مقالات مرتبط در ذیل هر مقاله درج شده است.

چکیده

آنچه در این گفتار مورد نظر است، تبیین و توضیح مفهوم «هویت ملی» با استمداد از مطالب و مباحث طرح شده در آثار استاد شهید مطهری در این زمینه می باشد. «هویت» که ذاتاً همراه و متکی به «وحدت» است به تبع وبه سبب تنوع وحدت، متنوع می گردد که از جمله آن ها، «هویت ملی» می باشد. «هویت ملی» محصول وحدتی است که بین افراد یک جامعه به دلیل داشتن حکومت، قانون، عقاید و احساسات مشترک و واحد، موجود است. استاد شهید مطهری در آثار خود با توضیح معنا و انواع هویت، ملیت و ... به تبیین و تفصیل ماهیت «هویت ملی» می پردازد. ایشان همچنین به تبیین این معنی که اجتماع باید نسبت به هویت و شخصیت خود، اعتقاد و حماسه داشته باشد، پرداخته است و آن را شرط اساسی حیات و پیشرفت جامعه معرفی نموده است. طرح موضوع «هویت ملی» از جانب استاد شهید مطهری، مبتنی بر ارکان و اصولی؛ نظیر واقعی و اصیل بودن ارزش های انسانی، ریشه داشتن ارزش ها در ذات و فطرت انسانی و حقیقی بودن ترکیب جامعه، می باشد. استاد مطهری در ارتباط با «هویت ملی» بر دو نکته اساسی تأکید می ورزند: یکی ضرورت و لزوم خودباوری و هویت مستقل داشتن ملی و عدم خودباختگی در برابر ملل دیگر که سبب اصلی سقوط و رکود جوامع است. دیگری روشن و تصحیح نمودن ملاک و مقیاس «ملی بودن» امور و پدیده ها به این نحو که مقیاس ملی بودن یک امر موقوف به دو شرط است: یکی کلی، عمومی بودن؛ نظیر

                        تجلی پیام (استاد مطهری)، ص: 152

حقایق علمی، فلسفی و دینی- هر چند متعلق به خارج از مرزهای جغرافیایی یک ملت باشد- و دیگری مورد قبول و انتخاب افراد جامعه واقع شدن.

کلید واژه ها: ارزش های انسانی، فطریات، هویت، خودباختگی، ملیت پرستی، مقیاس ملیت، فرهنگ، هویت اسلامی.

فصل اول: مبانی هویت ملی

خود حقیقی انسان

می توان گفت که قرآن کتاب تربیت و ایمان و عمل است، یک فلسفه نظری نیست که فقط علاقه به بحث و نظر و چشم انداز داشته باشد، هر چشم اندازی را که ارائه می دهد برای عمل و گام برداشتن است. قرآن از «نفخت فیه من روحی»، «ثم انشأناه خلقاً اخر فتبارک الله احسن الخالقین» و امثال این ها دم می زند نه فقط برای اینکه مجهولی را معلوم کرده باشد بلکه برای اینکه انسان «خود» واقعی و پنهانی که باید در جستجوی او و کشف او باشد پیدا کند و با پیدا کردن او است که بال و پرش باز می شود، تا سرحد «یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملا قیه» سفر می کند و مخصوصاً با شناختن و پی بردن به چنین خودی است که عزت و کرامت و تعالی خود را می یابد و با پیدا کردن چنین خودی است که به قداست خود پی می برد و همه مقدسات اخلاقی و اجتماعی برایش معنی پیدا می کند. یافتن این خود اینچنین نتیجه می دهد که علی (ع) به فرزندش امام حسن (ع) می فرماید:

 «اکرم نفسک من کل دنیه و ان ساقتک الی الرغائب فانک لن تعتاض بما تبذل من نفسک ثمناً».

یافتن این خود است که مناعتی می دهد در حدود اینکه:

توسدت کفها فی معشر اسهر عیونهم خوف معادهم و تجافت عن مضاجعهم جنوبهم و همهمت بذکر ربهم شفاهم و تقشعت بطول استغفار هم ذنوبهم، اولئک حزب الله الا ان حزب الله هم المفلحون».

مسأله اصطفا که در قرآن برای آدم ابوالبشر آمده فوق العاده قابل توجه است. آنچه مورد عنایت قرآن است علی الظاهر این است که بشر بداند یک موجود برگزیده و انتخاب شده است. مخلوقی تصادفی نیست، عبث در کار خلقتش نیست، پس رسالت و مأموریت و وظیفه ای دارد در جهان هستی که باید انجام دهد. فرق است فی المثل میان یک کدخدای ده که به حکم زور و شیادی کدخدایی و بزرگتری را تصاحب کرده باشد که البته در این صورت فقط ممنون زور و گردن کلفتی خودش است و میان آن

                        تجلی پیام (استاد مطهری)، ص: 153

کدخدایی که از طرف مردم انتخاب شده است و هدفی از انتخاب او در کار است، هدف عمران و آبادانی و خدمت به مردم آن ده است. دو نوع احساس برای همچو شخصی دست می دهد و دو نوع عمل می کند. در اینکه انسان کدخدای جهان خاکی است بحثی نیست ولی این کدخدایی به چه وسیله به دست او افتاده است؟ آیا آن طور که طرفداران تکامل بی هدف می گویند، یک سلسله تصادفات بی نقشه سبب شد که نوع انسان به وجود آید و برتری پیدا کند و رقیب ها را از میدان بیرون ببرد و خود همه چیز را تصاحب کند و افراد نوع به جان یکدیگر بیفتند و یا اینکه اصطفا و انتخاب از مقام بالاتری در کار است. واقعاً وظیفه و رسالت و مسؤولیتی در میان است؟ قرآن شق دوم را انتخاب می کند: «هو الذی جعلکم خلائف الارض و رفع بعضکم فوق بعض درجات لیبلو کم فی ما اتیکم «1»»، «هو انشأکم من الارض و استعمرکم فیها فاستغفروه ثم توبوا الیه «2»»، «ایضاً «ثم اجتبیه ربه «3»».

آنچه قرآن درباره انسان اهمیت می دهد، این است که این خلقت تصادفی نیست، اصطفا وجتببا در کار است. اما اینکه آیا تحول آب و گل به انسان تدریجی بوده یا دفعی، آیا اجداد انسان مراحل حیوانی را طی کرده اند یا نکرده اند، موضوع بحث قرآن نیست، و با هدف های قرآن ارتباطی ندارد.

به عبارت صحیح تر آنچه مورد نظر قرآن است که با هدف های قرآن که آشنا ساختن انسان است به وظیفه و مسئولیتش رابطه دارد، شناساندن دو چیز است درباره خلقت انسان: یکی مربوط به این است که تو چه و که هستی و دیگر [مربوط] به اینکه چیزی برگزیده و انتخاب شده هستی و برای کاری می باشی و رسالت و مسؤولیت مهمی داری.

الف. ماهیت انسان را تنها عناصر مادی و به تعبیر قرآن آب و گل تشکیل نمی دهد. انسان پس از اینکه از جنبه عنصری و ترکیبات مادی به سرحد کمال و استوا و اعتدال می رسد، عنصر دیگری طلوع می کند در وجودش که با تعبیراتی از قبیل «و نفخت فیه من روحی» و «ثم انشأناه خلقا اخر» بیان شده است؛ با کمال صراحت می فهماند که علاوه بر خلقت طینی خلقت دیگری دارد و این همان مسأله روح است که یک رکن از دو رکن اساسی معارف اسلام است؟ خدا، روح.

                        تجلی پیام (استاد مطهری)، ص: 154

ب. اینکه این موجود تار و پودش هرچه هست، یک موجود برگزیده و انتخاب شده است و رسالت و وظیفه ای در کارگاه هستی دارد که قبلًا شرح داده شد «1».

هویت ملت مورد تأیید اسلام

این کسانی که مسئله ناسیونالیسم را تأیید می کنند، طرفدار آن نظر نیستند که اسلام دین واحدی در نظر ندارد که همه مردم آن دین را داشته باشند. می گویند نه، اسلام یک دین است و می گوید دین واحد باید باشد [و انسان ها باید] اسلام را به عنوان یک ایدئولوژی واحد بپذیرند. این ها مسأله ناسیونالیسم را بر اساس منطقه جغرافیایی یا بر اساس نژادگرایی هم توجیه نمی کنند. (چون این ها را هم قطعا اسلام نفی کرده) بلکه بر اساس فرهنگ ها توجیه می کنند، می گویند که هر ملتی و هر جامعه ای (روی همین اساسی که در ا ینجا گفتیم) یک فرهنگ مخصوص به خود دارد که این فرهنگ در طول تاریخ تکوّن پیدا می کند و این فرهنگ روح این ملت و ملاک شخصیت این ملت است و خود این ملت همین روح فرهنگی است که در طول تاریخ به دست آورده و آن روح به او ذوق مخصوص، گرایش مخصوص، حساسیت مخصوص و خلاصه احساسات خاصی می دهد که ملاک امتیاز این قوم از اقوام دیگر است. ملتی به نام ملت ایران را در نظر بگیرید. چند هزار سال است که این ها با هم زندگی کرده اند و تاریخ واحدی داشته اند و در طول تاریخ یک روح در این مملکت شکل گرفته که اسمش روح ایرانی است. چند سال پیش کتابی را ترجمه کردند با عنوان روح ملت ها که هر ملتی یک روح مخصوص به خود دارد.

آنگاه می گویند پس هر ملتی که یک تاریخ مخصوص به خود دارد، فرهنگ مخصوص به خود هم دارد، آداب و عادات مخصوص به خود دارد، ذوق مخصوص به خود دارد، موسیقی مخصوص به خود دارد، شعر مخصوص به خود دارد و این ها مجموعا روح این ملت را می سازد و به این ملت در مقابل ملت های دیگر شخصیت می دهد. اسلام نیامده است که روح ملت ها را عوض کند و نباید هم عوض کند؛ عوض کردن روح ملت ها مساوی است با بیگانه شدن آن ها با خودشان. مثل این است که ما از یک فرد انتظار داشته باشیم که او اصلا خودش را، روح خودش را عوض کند. یک روح دیگری در او پیدا بشود. فردها با یکدیگر اختلاف روحی دارند، باید با حفظ آن اختلافات روحی این عقیده ایمانی مشترک را هم داشته باشند و اساسا هیچ ملتی نباید تسلیم عوض شدن فرهنگ خودش بشود. چون تسلیم عوض

                        تجلی پیام (استاد مطهری)، ص: 155

شدن فرهنگ خود شدن یعنی تسلیم عوض شدن خود، و فرهنگ دیگری که غیر از خود اوست در او حلول کند. بعد می گویند خود اسلام هم همین مطلب را قبول دارد و آیه «یا ایها الناس انا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اکرمکم عندالله اتقیکم» برعکس آنچه که می گویند برای نفی ملیت هاست، برای تثبیت ملیت هاست و برای نفی سوء استفاده هایی که از اختلاف ملیت ها می شود یعنی تفاخرات و تنازعات و تضادها؛ به این بیان که آیه می گوید که ما شما را از مرد و زن آفریدیم، یعنی شما را دو جنس آفریدیم: مرد و زن. آیه را دو جور می شود معنی کرد: یکی اینکه ما شما را از مردی و زنی آفریدیم. دیگر اینکه ما شما را آفریدیم اعم از مرد و زن، یعنی ما شما را مرد و زن آفریدیم. پس اول می خواهد بگوید ما شما را دو جنس آفریدیم نه یک جنس، می خواهد بگوید یک حکمتی در این دو تا بودن هست، وجعلناکم شعوبا و قبائل، همین طور که دو جنس بودنتان یک حکمتی دارد و اسلام نیامده که مردها زن بشوند و زن ها مرد، بلکه آمده که مرد مرد باقی بماند و زن هم زن، هم مردم مسلمان باشد و هم زن مسلمان، همین طور شما شعبها (یعنی ملت های مختلف) و قبیله های مختلف قرار دادیم. «ما شما را مرد و زن خلق کردیم» به این معنی نیست که باید مردها زن بشوند یا زن ها مرد بشوند و همه یکی بشوند، بلکه به این معنی است که در متن خلقت، حکمت، بعضی جریان طبیعت که عین حکمت است، چنین اقتضا کرده است. جریان طبیعت و حکمت الهی اقتضا کرده که انسان ها نر و ماده باشند، همین طور اقتضا کرده که انسان ها شعبها و ملت ها و نیز قبیله ها باشند. حکمت این کار چیست؟ برای اینکه ملت ها یکدیگر را بازشناسی کنند و بشناسند. شما را این گونه آفریدیم؛ حکمت اینکه شما را این گونه آفریدیم این است که بازشناسی در میان شما صورت بگیرد؛ یعنی چون شما گروه های مختلف هستید شما آن ها را درک کنید آن ها شما را درک کنند و در این درک های متقابل است که تکامل هم صورت می گیرد. ولی این شعب شعب بودن و قبیله قبیله بودن برای تفاخر نیست برای تعارف است ان اکرمکم عندالله اتقیکم. کانه مفهوم لتعارفوا را می گوید: لتعارفوا لا لتفاخروا که «ان اکرمکم عندالله اتقیکم» این ها برای تعارف است نه برای تفاخر، ملاک تفاخر چیز دیگر است، تقواست [این افراد می گویند] پس این آیه ملیت ها را تثبیت کرده، همین طور که جنیست ها را تثبیت کرده است «1».

                        تجلی پیام (استاد مطهری)، ص: 156

فصل دوم: مفهوم هویت

ماهیت خود

 «خود» انسانی چیست؟ خود انسانی آن نیست که بگوییم این خانه مال خودم، شکم خودم، دامن خودم، ثروت خودم، فرزند خودم، آب و نان خودم. یک خود دیگر تو داری که در زیر پرده این خودها مخفی شده است و آن را باید پیدا کنی. وظیفه داری که پیدا کنی. باید در جستجوی خویش باشی. «خویش را در خویش پیدا کن، کمال این است و بس»؛ «تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز.» آن خود، همانی است که در عبادت تجلی می کند، در زاری ها و گریه های نیمه شب تجلی می کند، در تأثر برای مظلومان و محرومان تجلی می کند.

معنی «خود را بشناس» این نیست که به شکل شناسنامه ای خودت را بشناسی، بدان که اسمت چیست، اسم پدرت و اسم مادرت چیست. در چه سالی متولد شده ای و تبعه کدام کشور هستی و در چه سالی ازدواج کرده ای، از کدام آب و خاکی و با چه نژادی پیوند داری، افتخارات موهوم فامیلیت، قبیله ات، ملتت چیست. آن خودی که باید بشناسی آن را گم کرده ای و مانند یک گم کرده باید او را جستجو کنی. در میان انبوه خودها (خود فردی و حیوانی، خود فامیلی، خود قبیله ای، خود کشوری، خود قاره ای) خود واقعی و انسانی خود را باید بشناسی.

انسان و شخصیت

در قرآن منطقی هست که بالاترین خسران ها و باختن ها را باختن خود می داند. یکی مال و یکی آبرو و یکی ناموس و یکی سلامت و یکی دوست و یکی مقام و یکی (جامعه) استقلال و حاکمیت و صنعت خود را می بازد و یکی شخصیت خود را، شخصیت بالفعل یا بالقوه را می بازد. «قل ان الخاسرین الذین خسروا انفسهم». در برخی افراد، تجربه شده که ثروت و مقام و همه چیز داشته اند و یا به آن ها به ارث رسیده اما چون شخصیت نداشته اند از کف داده اند. برخی دیگر به عکس چون شخصیت داشته اند، با آنکه همه چیز را باخته اند دومرتبه به دست آورده اند. هر چیزی را اگر انسان ببازد به واسطه شخصیت به دست می آورد. اما اگر شخصیت عقلی و اخلاقی و اجتماعی خود را ببازد به چه وسیله آن را بازیابد؟ این است که بالاترین خسران ها خسران شخصیت است. می گویند آلمان ها پس از جنگ اخیر گفته اند که: ما

                        تجلی پیام (استاد مطهری)، ص: 157

در جنگ جهانی همه چیز را باختیم جز شخصیت خود را و لهذا پس از اندکی همه چیز را به خود بازگرداندیم.

مبارزه با خود در اسلام

ما در اسلام از یک طرف به جایی می رسیم که وقتی صحبت نفس پیش می آید، می گویند باید با این نفس مجاهده و مبارزه کرد و آن را میراند و «نفس اماره بالسوء» چنین و چنان است.

از طرف دیگر در اسلام به جای دیگری می رسیم، می بینیم به همین اندازه- و بلکه بیش از این اندازه- صحبت از عزّت نفس و قوّت نفس و کرامت نفس است؛ صحبت از این است که نفس مؤمن، عزیز است؛ نفس مؤمن، محترم است و حتی همه اخلاق اسلامی بر اساس توجه دادن انسان به کرامت و شرافت نفسش است، می گوید: شرافت نفس خودت را لکه دار نکن. چطور می شود که اسلام از یک طرف می گوید مجاهده با نفس کن و از طرف دیگر می گوید شرافت نفس خود را لکه دار نکن؟ مگر دو نفس وجود دارد که باید با یک نفس مجاهده کرد و نفس دیگر را محترم شمرد؟ جواب این است که دو نفس به معنای اینکه دو شخص باشد، وجود ندارد. یک نفس وجود دارد، ولی یک نفس است که هم درجه عالی دارد و هم درجه دانی و پست. نفس در درجه عالی خودش شریف است و وقتی در درجه دانی خود پایش را از گلیمش درازتر می کند، نه اینکه بگوییم پست است اما باید جلو او را گرفت.

این مطلب است که در زبان عرفا به آن، چنان که باید توجه نشده است و لذا آنجا که مسئله جهاد با نفس در کلمات آن ها مطرح است، ضمناً جهاد با آن نفس شریفه هم شده است نه اینکه فقط جهاد با نفس اماره شده باشد؛ یعنی به این مطلب که چنین خودی در کار است، کمتر توجه شده است»

.

خود و تعلق آن به خدا

تعلق و بستگی به هر چیزی جز خدا موجب رکود و انجماد است، چرا؟ سِرّ مطلب یکی در این است که خدا «ناخود» نیست. محو خود در غیر خود و بسته شدن به چیز دیگر موجب زوال شخصیت و فنای در بیگانه است. اما ذات حق که بسیط الحقیقه و کل الاشیاء است و به قول عرفا حقیقت هر چیزی اوست و به تعبیر قرآن نزدیک تر از خود انسان به خود انسان است و بلکه انسان با توجه به حق بیشتر به خود می آید و به

                        تجلی پیام (استاد مطهری)، ص: 158

خود توجه دارد تا با توجه به آنچه آن را خود فرض می کند. فراموشی و غفلت از خدا جبراً موجب غفلت از خود و گم کردن خود است: «ولاتکونوا کالذین نسوا الله فانسیهم انفسهم». در حقیقت خداوند، خود همه اشیاء است، ولی انسان چون خودآگاه است می تواند خود را که همان خداست بشناسد، برخلاف سایر اشیاء.

دوم اینکه ذات حق، غیرمتناهی است، یک نقطه محدود نیست که رسیدن به آنجا سبب محدودیت بشود [پیوستن به خدای ] پیوستن به چیزی که عبور از او به واسطه لایتناهی بودنش محال است. مثلًا یک وقت انسان به سرزمینی محدود به مسافت خاصی می رسد، اگر بنا باشد از آنجا به جایی دیگر نرود، رکود و انجماد است. ولی اگر به سرزمینی بی پایان برسد، درست است که از آنجا خارج نمی شود ولی این عدم خروج، محدودیت نیست.

 «من» واقعی انسان

نکته ای در اینجا هست که در فلسفه جدید هم به صورت دیگری مطرح است و آن اینکه «من» واقعی انسان کیست و چیست؟ فلاسفه نظر خاصی دارند. نظرشان این است که «من» هر کس همان روان و روح اوست، همان است که انسان آن را تشخیص می دهد. «من» را که انسان احساس می کند، یعنی همان روح او؛ وقتی به انسان می گوید «من» کیست؟ می گوید «من» یعنی روحم.

روان شناسی امروز لااقل به این حد از مطلب رسیده است که مقداری از خودت را که تو احساس می کنی، یک قسمت از «من» توست. قسمت بیشتر از «من» تو، «من» ناآگاه توست که خودت از وجود او آگاه نیستی. یعنی در شعور ظاهر تو وجود ندارد. عرفا در اینجا اعجاز کرده اند و چند درجه از روانکاوهای امروز هم دقیق تر رفته اند و صریحاً با فلاسفه مخالفت کرده، گفته اند: فلاسفه اشتباه کرده اند که گفته اند «من» انسان همان روح انسان است: «من» خیلی دقیق تر و عمیق تر است از آنچه که فلاسفه آن را روح انسان می دانند. به قول شبستری:

         من و تو برتر از جان و تن آمد             که جان و تن ز اجزای من آمد

 

البته آن ها می گویند هر کس به «من» حقیقی خودش آن وقت دست می یابد و «من» خود را آن وقت کشف می کند که خدا را کشف کرده باشد. شهود «من» خود از شهود خدا هیچ وقت جدا نیست و این

                        تجلی پیام (استاد مطهری)، ص: 159

مطلب در قرآن است: «ولا تکونوا کالذین نسوا الله فانسیهم انفسهم اولئک هم الفاسقون». که داستانش مفصل است «1».

این است که روح و حقیقت عبادت که توجه به خداست، بازیافتن خود واقعی انسان است. انسان، خود حقیقی اش را در عبادت و در توجه به ذات حق پیدا می کند و می یابد.

به هر جوری که انسان درباره جهان بیندیشد، خودش را به آن صورت درآورده است. اگر خوب بیندیشد، خود را به همان صورت خوب درآورده است. اگر بد بیندیشد، خود را به همان صورت بد درآورده است. این است که آن وقت برای انسان یک نوع وظیفه ایجاد می شود که چه اندیشه هایی داشته باشد. این که اندیشه های تو چه باشد، مساوی است با این که تو چه باشی. یعنی خیال نکن که می توانی خودت یک چیز باشی و اندیشه ات هر چه بخواهد باشد. می گوید: نه، ماهیتی نداری مگر آنچه بدان می اندیشی. آن وقت می گوید اگر تو سگانه بیندیشی ماهیت تو تبدیل به ماهیت سگ می شود و اگر انسانی بیندیشی، صورت واقعی و ملکوتی تو همان انسان می شود و تو واقعاً همان انسانی «2».

طریق رسیدن به خود واقعی

رابطه عبادت و انسانیت و شناختن خود برتر و فوق حیوانی [به این ترتیب است که ] حیوان یک خود بیشتر ندارد، آن خود و آن من، همان است که وابسته به شکم و خورد و خوراک است، ولی انسان خودی دیگر دارد غیر این خود که همه شرافت ها و قداست هایش وابسته به این خود است. عبادت برای عبور از خود حیوانی به خود انسانی است.

به عبارت دیگر عبادت از قبیل نماز و روزه برای بازیافتن خود انسانی است. عبادت مظهر بی نیازی خود انسانی است از مادیات زندگی، مظهر احراز استقلال است «3».

                        تجلی پیام (استاد مطهری)، ص: 160

اقسام خود

 [انسان از جهات مختلف دارای «خود» های متنوع و متعددی می باشد؛ نظیر، خود فردی، خانوادگی، محلی، ملی، فرهنگی و ...] توضیح هر یک از این «خود» ها به ترتیب زیر است:

خود فردی و خود خانوادگی

هر یک از کودکان، خودبین و خودپرست اند که فقط به شکم خود و لباس خود و اسباب بازی خود و راحتی خود توجه دارد اما پدر خانواده یک خود وسیع تری دارد و توسعه شخصیت پیدا کرده است. او وقتی که میوه یا لباس می آورد خودش را بر دیگران ترجیح نمی دهد؛ کاملًا به عدالت و انصاف عمل می کند؛ در خانه دروغ نمی گوید؛ خیانت نمی کند؛ مهربان است؛ با گذشت و فداکار است و ظلم نمی کند. از خانه دزدی نمی کند، اما همین پدر در بازار و در میان مردم هم همین طور است؟ نه، آنجا هم دروغ می گوید و هم خیانت می کند، هم ظلم می کند و هم سرقت.

خود محلی

یکی از اقسام خودها، خود محلی است. داش مشتی ها و چاقوکش های محل به بچه های محل صدمه نمی زنند، به ناموس محل تجاوز نمی کنند اما به مال غیر اهل محل و به جان غیر اهل محل به ناموس غیر اهل محل تجاوز می کنند. در قدیم که قوای انتظامی قدرت زیادی نداشت و نمی توانست انتظامات و امنیت شهر را حفظ کند، همان داش ها و لش های محل، متعهد حفظ امنیت و آرامش محل بودند.

خود ملی

خود ملی، خود وسیع تری است. خود وسیع تر به هر نسبت که وسیع تر باشد البته فوایدی هم دارد. خیلی فرق است بین ما که دچار خود شخصی هستیم و اروپائیان که همه افراد ملت عضو پیکری هستند که یک روح ملی در آن است. آن ها به همین دلیل پیشرفت می کنند؛ ترقی پیدا می کنند و در صنایع و علوم پیش می روند چون همان روح ملی، آن ها را واحد کرده است. ولی در عین حال که قبول داریم درجه ای لطیف تر از خودی و حدّ برزخی است بین منفعت پرستی و انسانیت، معایب بزرگ هم دارد، خطر بزرگ هم دارد.

                        تجلی پیام (استاد مطهری)، ص: 161

شخصیت های ملی مثل چرچیل، جنایت های بزرگ را با کمال افتخار و سربلندی انجام می دهند. همین ملت مؤدب و معقول انگلستان حاضر است برای منافع استعماری، ملتی دیگر را به سفلیس و سوزاک و تریاک گرفتار کند. در این وقت خودیت و منفعت پرستی است و همه صفات سوء ناشی از خودپرستی از قبیل دروغ و بی عفتی و خیانت و ظلم و دنائت هست اما در ملت نه در فرد، یعنی خودی و منفعت طلبی باز هم دهان باز می کند برای بلعیدن اما با حلقی وسیع تر و اشتهایی خطرناکتر. دزدها هم گاهی با هم در کمال صفا و صمیمیت زندگی می کنند، در صورتی که با عابر راه بیچاره می کنند آنچه نباید بکنند، یعنی خود باندی پیدا می کنند. اعتدالیون ایران هم خود فردی ندارند، خود باندی دارند. پس این ها را نباید به حساب انسانیت گذاشت. حساب انسانیت، حساب خداپرستی (خدا یعنی موجود مطلق و حق مطلق) یعنی حق پرستی [است ] در هر نقطه ای باشد: عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست. خداپرستی است که تعصب ها و تبعیض ها را از بین می برد.

بشر متمدن که روح اجتماعی ملی پیدا می کند، از یک نوع خودی که خود فردی و شخصی است می رهد و در خود ملت واقع می گردد. امروز ملت های مثل فرانسه و آلمان و سایر ملل اروپایی این طورند، از خود فردی تا حد زیادی خارج شده اند و در خود ملت واقع شده اند در نتیجه، افراد هر کدام از لحاظ منافع یک فرد در برابر یک فرد، صالحند. از لحاظ اینکه روح ملت در آن ها دمیده شده است. تمام صفات سوء ناشی از خودپرستی در فرد، از فرد به جامعه منتقل شده است؛ یعنی دیگر فرد دروغ نمی گوید اما ملت دروغ می گوید، ازهیچ گونه دروغی ابا ندارد. فرد ظالم نیست، دموکرات است اما ملت و جامعه ظالم و ستمگر و استعمارگر و خونخوار است. واحد متصف به صفات ناشی از خودپرستی فرق کرده، در سابق فرد بود اکنون ملت است. در گذشته فرد نامجو بود اکنون جامعه و پرچم نامجوست، یعنی افراد از نظر ملیت و شعارهای ملی نامجو هستند «1».

 

خود فرهنگی

گویا این حرف را هایدگر گفته است و شاید هم قبل از او گفته اند. او می گوید: انسان می تواند خودش مقصد باشد، این سخن او بر اساس نظریات خاصی است که برمی گردد به یک بحث فلسفی؛

                        تجلی پیام (استاد مطهری)، ص: 162

می گوید: انسان دارای دو خود است، یک خود فردی و یک خود فرهنگی. مسئله این است که این «من» یعنی همان چیزی که شخصیت من را تشکیل می دهد، چیست؟ اگر فردیتش را در نظر بگیریم چیزی نیست، یک موجود بالقوه است به اصطلاح، تمام شخصیتش را فرهنگش تشکیل می دهد؛ یعنی «من» همان مجموع فرهنگی است که در ما وجود دارد، فرهنگی که وابسته به گذشته و زمان حاضر است، آن «من» واقعی انسان همان است که از بیرون گرفته است. می گوید: این همان انسان کلی است که در تو وجود دارد، یعنی آن انسانی که هیچ گونه تعیّن ندارد و این انسان کلی در همه افراد وجود دارد. اگر ما به انسان آن «خود» ش را بشناسانیم، یعنی «خود» کلی اش را، در این صورت در حالی که برای خود کار می کند، برای دیگران کار می کند، پس لزومی ندارد ما خدا را واسطه قرار دهیم. این ها خیلی روی این حرف ها تکیه می کنند که درست است من باقی نیستم، جامعه باقی است؛ جامعه که باقی بود، من هم باقی هستم «1».

مفهوم خودباختگی

خودباختگی یعنی تزلزل شخصیت، بی ایمانی به خود، گم کردن خود، از دست دادن حس احترام به ذات و احساس کرامت ذات، بی اعتمادی و بی اعتقادی به فرهنگ خود و استعداد و شایستگی خود. اما به خود آمدن یعنی بازگشتن ایمان به خود و بیدار کردن حس احترام به خود و به تاریخ خود و شناسنامه تاریخی خود، نسب تاریخی خود.

خودباختگی یعنی خود را هیچ دانستن و دیگری را شخص لایق دانستن «2».

اصطلاحی هست که فیلسوفان آن را استسباع می نامند. بعضی حیوانات کوچک در مقابل درندگان که قرار می گیرند، بالخصوص اگر چشم در چشم درنده بیندازند دچار استسباع می شوند. می گویند خرگوش در مقابل شیر این چنین است، خصلت فرار و دفاع را از دست می دهد، بلکه اراده را از دست می دهد، نمی تواند تصمیم بگیرد به فرار، بر عکس اراده اش تسخیر و تسلیم می شود و به دنبال شکارچی خود روانه می شود، اراده اش در اراده او مستهلک می شود.

                        تجلی پیام (استاد مطهری)، ص: 163

افراد و ملت ها در مقابل فرد یا ملت دیگر گاهی این چنین از خود باخته و مستسبع می شوند. ملت ما مستسبع غربیها و قسمتی شرقیها به اصطلاح سیاسی اش شده بود، چشم در چشم بیگانه، از خود بی خود و از خود بیگانه شده بود، با زبان حال فریاد می کردبیا مرا بچاپ، منابع مرا ببر، اخلاق و آداب مرا بگیر، مرا عوض کن، مرا به شکل خود و خلق و خوی خود بار آورد، هر چه من دارم تا تو مهر تأیید نزنی، بی اعتبار است «1».

راجع به جبر محیط گفتیم که انسان نباید مثل مایعات و گازها از لحاظ شکل تابع ظرف خود باشد، بلکه باید ظرف خود را تابع شکل خود کند. باید دانست که بعضی حیوانات از لحاظ رنگ تابع محیطاند، در هر محیطی خود را به رنگ محیط در می آورند. در اصطلاح معروف می گویند بوقلمونی صفت. تبعیت مطلق از محیط و جریانهای تاریخی و محیطی در کلام حضرت امیر به این عبارت آمده:

 «همج رعاع اتباع کل ناعق یمیلون مع کل ریح، لم یستضیؤوا بنور العلم ... «2»»

فقر روحی و مسئله هویت

فقر روحی و فکری، بالاتر از فقر مالی و اقتصادی است. با داشتن ثروت روحی و فکری و اخلاقی می توان فقر مالی و اقتصادی را علاج کرد ولی با وجود فقر روحی و معنوی، بی نیازی مالی سودی ندارد و ممکن است بر ناراحتی و شقاوت انسان بیفزاید.

مقصود این نیست که فقر مالی و احتیاج مادی امر ممدوحی است و نباید آن را چاره کرد، بلکه مقصود این است که انسان نباید فقر را منحصر به فقر مالی بداند و توجهی به فقرهای فکری و روحی و اخلاقی نداشته باشد. چیزی که منشأ می شود انسان همه توجه خویش را معطوف به رفع فقر مالی بکند این است که انسان خودش فقر مادی را بیش از دیگران احساس می کند و رنج فقر مادی را بیش از کسان دیگر حس می کند، بر خلاف فقرهای روحی و معنوی که خود شخص آن فقر و عوارض و آثار آن فقر را احساس نمی کند، دیگران و مخصوصاً آنهایی که از این ثروت معنوی بهره کافی دارند، بهتر احساس می کنند. از این جهت است که می بینیم پیغمبران و پیشروان قافله بشریت بیشتر توجه خود را به رفع نواقص

                        تجلی پیام (استاد مطهری)، ص: 164

روحی و معنوی معطوف کرده اند، چون می دانند که نواقص مادی را خود مردم خوب درک می کنند و در این ناحیه چندان احتیاجی به تنبیه و تذکر و بیداری نیست.

خداوند متعال در قرآن کریم آنجا که می خواهد نعمتهای خود را نسبت به بنده صالح خود حضرت محمد بن عبدالله (ص) برشمارد همه قسمتها چه مادی و چه معنوی را ذکر می کند، هم رفع فقرهای مادی را ذکر می کند و هم رفع فقرهای معنوی را می فرماید:

مگر نه این است که تو یتیم و بی پناه بودی و خداوند تو را در پناه خود گرفت؟ مگر نه این است که تو گمراه بودی و خداوند تو را با نور خویش هدایت کرد؟ مگر نه این است که تو فقیر بودی و خداوند تو را با مال و خواسته فراوان بی نیاز کرد پس یتیمان و بی پناهان را زیر دست قرار نده و هم سائلان و فقیران را از خود مران و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن.

علی (ع) می فرماید: یکی از بلاها و بدبختی ها فقر مالی است و از فقر بالاتر و سخت تر، بیماری تن است که آدمی علیل و مریض بوده باشد و از بیماری تن سخت تر و بدتر، بیماری روح و روان است که آدمی گرفتار امراض روحی بوده باشد. مبتلا به عجب و خودپسندی یا حسادت یا عناد و لجاج یا بخل و خست و نظرتنگی یا ترس و جبانی و امثال این ها بوده باشد.

هر کسی که به دیگری کمکی بنماید یک نوع حقی به عهده او پیدا می کند. مقدار و اندازه آن حق، تابع مقدار و میزان ارزش کمکی است که کرده است. بالاترین حقی که کسی بر کس دیگر پیدا می کند، حق تعلیم و ارشاد و هدایت است. علی (ع) فرمود: اگر کسی یک حرف، مرا بیاموزد مرا بنده خویش ساخته است. دانشمند بزرگ اسلامی سیدرضی که جمع کننده نهج البلاغه است، به مناعت و عزت نفس معروف است. در همه عمر از کسی چیزی قبول نکرد و حتی روزی که پدرش چیزی به او هدیه کرد، نپذیرفت، تا آنکه اتفاق افتاد که یکی از استادان و معلمان وی کتابی یا چیز دیگری به او اهدا کرد. ابتدا خواست نپذیرد و چنین عذر آورد که در همه عمر از احدی چیزی نپذیرفته ام و حتی زیر بار منت پدرم نیز نرفته ام. استاد گفت: مگر نمی دانی که در اسلام حق استاد و معلم از حق پدر بالاتر است؟ در مقابل این منطق، سیدرضی نتوانست مقاومت کند و ناچار پذیرفت.

                        تجلی پیام (استاد مطهری)، ص: 165

علم درذات خود شریف است. فراگرفتن علم، عبادت و طاعت است. تعلیم دادن و یاد دادن به شاگردان بالاترین عبادت هاست. حق استاد و معلم و راهنما از هر حقی بزرگتر و بالاتر است «1».

طفیلی گری حرام است نه کلاه لگنی

امثال من گاهی با سئوالاتی مواجه می شویم که با لحن تحقیر و مسخره آمیزی می پرسند: آقا سواره (ایستاده) غذا خوردن شرعاً چه صورتی دارد؟! با قاشق و چنگال خوردن چطور؟! آیا کلاه لگنی به سر گذاشتن حرام است؟! آیا استعمال لغت بیگانه حرام است؟! ...

در جواب اینها می گوییم: اسلام دستور خاصی در این موارد نیاورده است. اسلام نه گفته با دست بخور نه گفته با قاشق بخور؛ گفته به هر حال نظافت را رعایت کن. از نظر کفش و کلاه و لباس نیز اسلام مد مخصوصی نیاورده است. از نظر اسلام زبان انگلیسی و ژاپنی و فارسی یکی است. اما ...

اما اسلام یک چیز دیگر گفته است؛ گفته شخصیت باختن حرام است؛ مرعوب دیگران شدن، حرام است؛ تقلید کورکورانه کردن حرام است؛ هضم شدن و محو شدن در دیگران حرام است؛ طفیلی گری حرام است؛ افسون شدن در مقابل بیگانه (مانند خرگوشی که در مقابل مار افسون می شود) حرام است؛ الاغ مرده بیگانه را قاطر پنداشتن حرام است؛ انحرافات و بدبختیهای آنان را به نام پدیده قرن جذب کردن حرام است؛ اعتقاد به این که ایرانی باید جسماً و روحاً و ظاهراً فرنگی بشود حرام است و چهار صباح به پاریس رفتن و مخرج را را به مخرج غین تبدیل کردن و به جای رفتم غفتم گفتن حرام است «2».

مد

انسان در مورد لباس و غیره از یک حس مخصوص زیبا پسندی پیروی می کند، لهذا در قرآن می فرماید (در اوایل سوره اعراف) که جامه، زینت است. پس باید ذوق انسان تحریک شود و انسان در روشنایی نور ذوق طبیعی، زیباها و مظاهر زیبایی را انتخاب کند و آن وقت است که محبوب و مطلوب و کمال است ولی اگر به صورت مد درآمد یعنی به صورت تبعیت از عرف و عادت اجتماعی درآمد،

                        تجلی پیام (استاد مطهری)، ص: 166

دیگر کمال نیست. همان طوری که کانت و روسو درباره عادت فردی گفته اند: «عادت کور است و نباید تابع این فرمانده نادان و نابینا بود»، عادت اجتماعی نیز که از آنها به آداب اجتماعی و یا به عرف تعبیر می شود همین طور است. تبعیت از ذوق، حرکت در روشنایی است ولی تبعیت از مد و عرف و عادت اجتماعی حرکت در تاریکی است، البته تبعیت از مد غیر از تبعیت از ذوق اجتماع است. کسانی که تابع مد هستند مصداق تصنیف معروف هستند که: آنچه تو خواهی، می خواهم. مثال بهتر این است که اینها نظیر غلام فیروز نام هستند که گریه می کرد و اربابش بعد از سئوالات زیاد دانست که عاشق است، پرسید: عاشق کی هستی؟ گفت: عاشق آنکه شما صلاح بدانید!!!

 

لینک مقالات مرتبط:

مفهوم هویت ملی بخش دوم

مفهوم هویت ملی بخش سوم

مفهوم هویت ملی بخش چهارم

کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است