در
مشارکت کنید
برای ارسال مقاله کلیک کنید
نوشته : روحانی، سید سعید
نوشته : علیزاده، بیوك
نوشته : ربانی گلپایگانی، علی
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد

منابع مقاله: آشنایی با قرآن جلد 3، مطهری ، مرتضی ؛


آزادی عقیده
مطلبی که باید عرض کنم و در عصر ما مخصوصا زیادمطرح می شود این است که می گویند اینکه اسلام می گوید مشرکینی راکه پیمانی با شما ندارند یا پیمانی داشته اند و آن را نقض کرده اند به هیچ شکل تحمل نکنید،به آنها مهلت بدهید،بعد از مهلت اگر توبه کردند و اسلام اختیار نمودند،بسیار خوب،اگر توبه نکردند و سر سختی نشان دادند آنها را بکشید،و اگر آمدند دنبال اینکه حقیقت را بفهمندبه ایشان پناه و امنیت بدهید و در غیر این صورت آنها را بکشید،آیا این با اصل آزادی عقیده که امروز جزء حقوق بشر به شمار می رود منافات دارد یا نه؟و اگر منافات دارد چگونه می شود این مطلب را توجیه کرد؟یکی از حقوق اولی بشر آزادی عقیده است یعنی انسان در عقیده خودش باید آزاد باشد،و قانون حقوق بشر اجازه نمی دهد که متعرض کسی بشوند به خاطر عقیده ای که انتخاب کرده است;و حال آنکه قرآن تصریح می کند کسانی که عقیده شرک را پذیرفته اند شما به هیچ شکل آنها را تحمل نکنید.البته کسانی که عقیده غیر اسلامی دیگری مثل مسیحیت و یهودیت و مجوسیت را اختیار کرده اند،اسلام متعرض آنها نمی شود،ولی نسبت به مشرکین می گوید اگر چنین عقیده ای انتخاب کرده اند شما ابتدا مهلتشان بدهید و در یک شرائط معینی اگرنپذیرفتند آنها را به کلی از بین ببرید.آیا این دستور با این اصل سازگاراست یا نه؟همچنین با اصل دیگری که در خود قرآن هست چطور؟

مگر قرآن نمی گوید: لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی درکار دین اکراه و اجباری نیست.از یک طرف قرآن می گوید در کاردین اکراه و اجباری وجود ندارد و از طرف دیگر در اینجا اعلام به برائت می کند می گوید: برائة من الله و رسوله ،بعد هم می گوید:

فاذا انسلخ الاشهر فاقتلوا المشرکین حیث وجدتموهم [هنگامی که این چند ماه گذشت مشرکین را هر جا یافتید بکشید.] چرا؟

«فاقتلوا المشرکین حیث وجدتموهم » ،در صورتی که «لا اکراه فی الدین » [این چگونه است؟]مسئله آزادی عقیده،امروز به عنوان حقی از حقوق بشر شناخته شده.می گویند حقی است طبیعی وفطری که هر کسی اختیار دارد هر عقیده ای که دلش می خواهدانتخاب کند.اگر کسی بخواهد به خاطر عقیده شخص دیگر،متعرض او بشود،با حقی که طبیعت و به اصطلاح خلقت به بشر داده است مبارزه کرده و در واقع ظلم کرده است.

ولی اساس این حرف دروغ است.بشر حق فطری و حق طبیعی دارد ولی حق طبیعی و فطری بشر این نیست که هر عقیده ای راکه انتخاب کرد،به موجب این حق محترم است.می گویند انسان ازآن جهت که انسان است محترم است،پس اراده و انتخاب انسان هم محترم است.هر چه را انسان خودش برای خودش انتخاب کرده،چون انسان است و به اراده خودش انتخاب کرده کسی حق تعرض به او را ندارد.

ولی از نظر اسلام این حرف درست نیست.اسلام می گوید انسان محترم است ولی آیا لازمه احترام انسان این است که انتخاب او محترم باشد؟!یا لازمه آن این است که استعدادها و کمالات انسانی محترم باشد؟لازمه احترام انسان این است که استعدادها و کمالات انسان محترم باشد یعنی انسانیت محترم باشد.

مثالی عرض می کنم:انسان که انسان است.به موجب یک سلسله استعدادهای بسیار عالی است که خلقت در انسان قرار داده است.قرآن هم می فرماید: و لقد کرمنا بنی آدم (1) ما بنی آدم را محترم ومورد کرامت خودمان قرار داده ایم.انسان فکر و اندیشه دارد،استعدادعلمی دارد و این در حیوانات و نباتات و جمادات نیست.به همین دلیل انسان نسبت به یک حیوان یا گیاه محترم است. و علم آدم الاسماءکلها (2) خداوند همه اسماء و شؤون خودش را به آدم آموخت.نمی گوید به گوسفند یا اسب یا شتر آموخت.کمال انسان در این است که عالم باشد.انسان یک سلسله استعدادهای اخلاقی و معنوی دارد، می تواندشرافتهای بزرگ اخلاقی داشته باشد،احساسات بسیار عالی داشته باشدکه هیچ حیوان و گیاهی اینگونه چیزها را نمی تواند داشته باشد.انسان بودن انسان به هیکلش نیست که همین قدر که کسی روی دو پا راه رفت و سخن گفت و نان خورد،این دیگر شد انسان.این انسان بالقوه است نه انسان بالفعل.بنابراین ممکن است بزرگترین جنایتها را برانسان خود انسان بکند یعنی من به عنوان یک انسان انسانیت خود را به دست خودم از بین ببرم،انسانی باشم جانی بر انسان.من اگر به اراده خودم علیه کمالات انسانی خودم اقدام بکنم،انسان ضد انسانم و درواقع حیوان ضد انسانم.من اگر دشمن علم از آب درآمدم و گفتم علم برای بشر بد است،یک انسان ضد انسانم و بلکه غلط است بگویند«انسان ضد انسان »باید بگویند حیوان ضد انسان،یک انسان بالقوه بر ضد انسانیت واقعی و حقیقی.من اگر بر ضد راستی و امانت که شرافتهای انسانی است قیام بکنم و مثل «ماکیاول »طرفدار سیادت باشم و بگویم اساسا اخلاق و انسانیت و شرافت و امانت،حربه افرادقوی است علیه ضعفا،و اساس سیادت است،یک انسان ضد انسانم.

شریفترین استعدادهایی که در انسان هست بالا رفتن به سوی خدا است: یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحافملاقیه (3) ،مشرف شدن به شرف توحید است که سعادت دنیوی واخروی در گرو آن است.حالا اگر انسانی بر ضد توحید،کاری کرد، او انسان ضد انسان است یا بگوئیم حیوان ضد انسان است.بنابراین ملاک شرافت و احترام و آزادی انسان این است که انسان در مسیرانسانیت باشد.انسان را در مسیر انسانیت باید آزاد گذاشت نه انسان را در هر چه خودش انتخاب کرده باید آزاد گذاشت و لو اینکه آنچه انتخاب می کند بر ضد انسانیت باشد.کسانی که اساس فکرشان درآزادی انسان،آزادی خواست انسان است یعنی هر چه انسان بخواهددر آن آزاد باشد،گفته اند«انسان در انتخاب عقیده آزاد است ».بساعقیده ای که انسان انتخاب می کند بر ضد انسان است،بر ضد خودش است.

فرق علم و عقیده
البته فرق است میان علم و عقیده.علم آن چیزی است که بر اساس منطق پیش می رود.انسان در علم باید آزاد باشد.کسی که در نظریات علمی اندیشیده و با فکر آزاد،انتخاب کرده،باید هم آزادباشد.اما عقیده را که انسان انتخاب می کند،بر مبنای تفکر نیست.

عقائد اغلب تقلید است،پیروی از اکابر و کبرا و بزرگان است.از نظرقرآن[انسان]تحت تاثیر اکابر قرار می گیرد،عقیده ای اتخاذ می کند.

تحت تاثیر پدر و مادر و آباء و اسلاف خود،عقیده ای در ذهنش نفوذمی کند.چرا انسان در عقیده یعنی گرایش اعتقادی که ریشه آن پیروی کورکورانه از محیط یا پیروی از اکابر و شخصیتهاست و مغرضانه به اوالقاء کرده اند آزاد باشد؟!این آزادی معنایش این است که شخصی اشتباه کرده،به دست خود زنجیری به دست و پای خویش بسته،بعدما بگوییم چون این انسان این زنجیر را خودش به دست و پای خودش بسته و این،اراده و خواست او است آزاد است;چون به ست خودش زنجیر را به دست و پای خودش بسته است حقوق بشر اقتضا می کند که ما این زنجیر را از دست و پایش باز نکنیم.چون خودش می گوید بازنکن،باز نکن.این که حرف نشد!

داستان طبیب و اهل ده
داستان معروفی است:می گویند مردم دهی مبتلا به خارش بدن بودند.طبیبی اتفاقا آمد از آن ده عبور کند،بیماری اینها را شناخت و دوای این بیماری را می دانست.ولی اینها به این بیماری عادت کرده و انس گرفته بودند،و خوگرفته بودند که دائما بدن خودشان راخارش بدهند.طبیب گفت من حاضرم شما را معالجه کنم،به خیال اینکه همه،پیشنهاد او را می پذیرند.داد و فریاد مردم بلند شد که بلندشو از اینجا برو!تو از جان ما چه می خواهی؟!ولی طبیب می دانست که اینها مریض هستند و به تدریج با لطائفی ابتدا توانست یک نفر رابفریبد و او را معالجه کند.بعد که آن شخص معالجه شد دید حالا چه حالت خوبی دارد!این چه کاری بود که دائما داشت زیر بغل یا سینه و یا پایش را می خاراند.به همین ترتیب افراد دیگری را نیز معالجه کرد تایک نیرویی پیدا کرد.وقتی که نیرو پیدا کرد همه را مجبور به معالجه کرد.حالا آیا می شود گفت که این طبیب کار بدی کرد و مردم دلشان آنطور می خواست؟!دلبخواهی که ملاک نشد!ممکن است انسانی از روی جهالت دلش بخواهد مریض بشود.

داستان سوار و عابر
داستان دیگری را ملای رومی نقل می کند که با این بیت آغاز می شود:

عاقلی بر اسب می آمد سوار بر دهان مرده ای می رفت مار

داستان این است که یک آدم عاقل فهمیده ای سوار بر اسب بود.رسیدبه نقطه ای که درختی در آنجا بود و مرد عابری زیر سایه این درخت خوابیده بود،خیلی هم خسته بود،همین جور گیج افتاده بود و در حالی که خور خور می کرد دهانش هم باز مانده بود.اتفاقا مقارن با آمدن این سوار،یک کرمی آمده بود گوشه لب این آدم.یک وقت سوار دید این کرم رفت توی دهان این شخص و او هم همان طور که گیج خواب بودکرم را بلعید.سوار،آدم واردی بود،می دانست که این کرم، مسموم است و اگر در معده این شخص باقی بماند او را خواهد کشت.فورا ازاسب پیاده شد و او را بیدار کرد.دید اگر به او بگوید که این کرم رفته توی معده ات،ممکن است باور نکند و اگر هم باور کند،وحشت کند و خود این وحشت او را از پا درآورد.یک چماقی هم دستش بود.

دید راهش منحصر به این است:او را به زور از خواب بلند کرد.آن شخص نگاه کرد دید یک آدم ناشناسی است.گفت: چه می خواهی؟گفت:بلند شو!گفت چه کار با من داری؟دید بلند نمی شود،چند تا به کله اش زد.از جا پرید.سوار یک مقدار سیب گندیده و متعفن را که در آنجا بود به او داد که قی آور باشد.گفت این سیبها را به زور باید بخوری.هر چه گفت آخر چرا بخورم؟گفت بایدبخوری;با همان چماق محکم زد توی کله اش که باید بخوری.آن سیبها را توی حلقش فرو کرد.بعد پرید روی اسب خودش و به اوگفت راه برو!گفت آخر مقصودت چیست؟کجا بروم؟سوابق من وتو چیست؟بگو دشمنی تو از کجاست؟من با تو چه کرده ام؟شایدمرا با دشمن خودت اشتباه کرده ای.گفت باید بدوی.خواست کوتاهی کند،زد پشت کله اش و گفت بدو!عابر داد می کشید وگریه می کرد اما چاره ای نداشت باید می دوید(مثل اینهایی که تریاک می خورند، می دوند برای اینکه قی بکنند).به سرعت او را به سینه اسب انداخت و آنقدر دواند که حالت استفراغ به او دست داد.

نشست استفراغ کرد،سیبها آمد،همراهش کرم مرده هم آمد.گفت آه این چیست؟سوار گفت:راحت شدی.برای همین بود. گفت قضیه از چه قرار است؟گفت اصلا من با تو دشمن نبودم.قضیه این بود که من از اینجا می گذشتم،دیدم این کرم رفت توی حلق تو و تو در خواب سنگینی هستی و اگر یک ساعت می گذشت تلف می شدی.ابتداموضوع را به تو نگفتم،ترسیدم وحشت بکنی.برای اینکه قی بکنی این سیب گندیده ها را به تو خوراندم سپس تو را دوانیدم.حالا که قی کردی ما دیگر به تو کاری نداریم،خدا حافظ.عابر می دوید و پایش را می بوسید نمی گذاشت برود،می گفت تو فرشته ای،تو را خدا فرستاده است،تو چه آدم خوبی هستی.

این جور نیست که بشر هر چه را که بخواهد و خودش انتخاب کرده است حقش می باشد.انسان حقوق دارد ولی حقوق انسانی وآزادیهای انسانی،یعنی در مسیر انسانی.بشر وقتی کارش برسد به جایی که این اشرف کائنات که باید همه موجودات و مخلوقات را در خدمت خودش بگیرد و بفهمد: و خلقنا لکم ما فی الارض جمیعا این چوب و این سنگ و این درخت و این طلا و این نقره و این فولاد و این آهن و این کوه و این دریا و این معدن و این همه چیز باید در خدمت توباشد و تو تنها باید خدای خودت را پرستش کنی و بس،یک چنین موجودی بیاید خرما یا سنگ یا چوب را پرستش کند،این، انسانی است که به دست خودش از مسیر انسانیت منحرف شده.چون از مسیرانسانیت منحرف شده،به خاطر انسانیت و حقوق انسانیت باید این زنجیر را به هر شکل هست از دست و پای این شخص باز کرد;اگرممکن است،خودش را آزاد کرد، اگر نه،لااقل او را از سر راه دیگران برداشت.هفته آینده باز راجع به مسئله آزادی عقیده و آیه لا اکراه فی الدین بحث می کنم.

و صلی الله علی محمد و آله.

پی نوشتها
1-سوره اسراء،آیه 70.

2-سوره بقره،آیه 31.

3-سوره انشقاق،آیه 6.[ای انسان!تو با هر رنج و مشقت در راه طاعت و عبادت حق بکوشی،عاقبت حضور پروردگار خود می روی و نائل به ملاقات او می شوی].

کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است