در
مشارکت کنید
برای ارسال مقاله کلیک کنید
نوشته : روحانی، سید سعید
نوشته : علیزاده، بیوك
نوشته : ربانی گلپایگانی، علی
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد

منابع مقاله: ، ؛


شاهد عدل الهی

سید علی اصغر موسوی

باورشان شده بود که می توانند «تماشاگه راز» را با تیرگی تارها، بپوشانند!

باورشان شده بود که ابلیس در سایه «فُرقان»، قدم به حریم خاصّان خواهد گذاشت!

باورشان شده بود که چراغ معرفت را می توان با شکستن خاموش کرد!

باورشان شده بود که «شهادت» برای مقربان درگاه حضرت دوست، پایان است؛ پایان در عدم، پایانی بی آغاز!

امّا کمالِ «انسان کامل»، در گذشتن از عالم ناسوت و پیوستن به عالم لاهوت است؛

عالمی که برای رسیدن به آن باید از «حماسه حسینی» تأثیر گرفت.

باید از کوی آشنا نهراسید؛ هر چند «سر شکند دیوارش»!

اضطراب، آرامشش را از دل ربوده بود؛ اضطرابی که برای وصال جانان داشت، اضطرابی که سال های سال، آن را در خود پرورده بود تا از مرحله «گمان»، به مرحله «یقین» برسد.

اینک زمان رسیدن بود؛ رسیدن به آستان قرب الهی، رسیدن به مقام والای شهید!

سایه اهریمن پشت سرش، بی شباهت به «ابن ملجم» نبود تا «مرتضای» دیگری را به جرم بی گناهی به شهادت برساند!

استاد، گاه به «امدادهای غیبی» می اندیشید و گاه به «تکامل اجتماعی انسان».

از «گفتارهای معنوی»اش که «مقدمه ای بر جهان بینی اسلامی» بود؛ می شد، «انسان و ایمان» او را در جهان بینی توحیدی سنجید و برای رسیدن به عظمت «وحی و نبوّت»، شرافت «انسان در قرآن» را معیار «زندگی جاوید یا حیات اخروی» دانست.

«مقالات فلسفی» استاد شهید، «نقدی بر مارکسیسم» بود.

استاد، همه را به تفاوت «حق و باطل» آگاه کرد؛

باطلی که غفلت از آن، «علل گرایش به مادی گری» بود.

استاد، برای رسیدن به حق، «اصول فلسفه و روش رئالیسم» را به فرجامی مناسب رهنمون شد.

افسوس، وجود تابناک «استاد» در عرصه علوم اسلامی، ابوجهل تیره روز روزگار را آزرد!

نام و یادش در اندیشه نیکان، جاودانه باد!

رفت؛ اما...

امید مهدی نژاد

«آن که مُردن پیش چشمش تهلکه ست

امر «لا تُلقُوا» بگیرد او به دست

آن که مُردن پیش او شد فتح باب

«سارعوا» آید مر او را در خطاب...»

حمزه سید الشهداء را گفته اند که بی زره به میدان کارزار می شتافت. طعنه زنانش گفتند: مگر خداوند نفرموده است که خود را به دست خویش به هلاکت نیفکنید؟ و نمی دانستند که هلاکت، مرگِ سیاهِ آنان است که مرگ را پایان آدمی می دانند و دل به عمرِ چهار روزه دنیا خوش دارند؛ نه مرگ سرخِ کسانی که خطابِ «فاستبقوا الخیرات» را به گوش جان شنیده اند و به شوق دیدار معشوق، از دمِ شمشیرْ، آبِ شهادت می نوشند...

عمری آموختن و آموزاندن، عمری خواندن و گفتن و نوشتن و عمری رنج بردن، برای بالا بردن بنایی تازه و دست آخر محاسن به خون خضاب کردن.

به راستی از این بالاتر سعادتی در جهان هست؟

گلوله ای که مغز انقلاب را شکافت؛ نمی دانست که آن فکر برومند بار خود را برده است و به عهد امانت علم وفاکرده است و تنها مانده است که امانت جان را به صاحبش باز دهد.

چه کور دلند آنان که می پندارند مرگ، پایان آدمی است و نمی دانند مرگ مردان بزرگ، آغاز حیات حقیقی آنهاست، نمی دانند که مردان خدا، با مرگ زنده تر می شوند! چه کور دل بودند آنان که می پنداشتند شهادت مطهری، مرگ انقلاب است!

مطهری رفت؛ اما اندیشه اش ماند تا به یاری خون شقیقه اش، در راستای زمان پیش برود و تاریکی های جهل را به روشنایی علم بدل کند و خاطرات آفتاب را به یاد شب زدگان بیاورد.

مطهری رفت؛ امّا هرگز نخواهد مُرد.

تا رجعتی سرخ

امیر مرزبان

«استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم!»

این کلمات مردی روحانی بود از خراسان و شهر فریمان که چون قندهای معروف شهرش، شکر کلام و حکمت و فلسفه بر زبانش جاری بود.

مرتضی، آیینه خدا بود و معلم عشق.

درس عشق را از مکتب پدر آموخت و محضر شور و شروه را در دامان مادری وارسته درک کرد.

15 ساله بود که خون و حماسه را دید و در گوهرشاد مشهد، کنار لاله های پرواز کرده تا ملکوت، زاری کرد.

هجرت، هماره راه آخر پرستوهاست.

و او به قم آمد؛ با هجرتی سبز تا به رجعتی سرخ برسد.

درس عشق خواند و مکتب ایمان را فهمید.

آمد و پُل زد میان علم و عشق.

روحانی بزرگ حوزه و دانشگاه، معقول و منقولمان آموخت تاسرایشی تازه از حکمت و نور را در رگ ها مان جاری کند.

مطهری، پاره تن عشق بود؛ سلاله لیلاها و مجنون ها، وارث سهروردی و عین القضاة.

شمع بود؛ در بی نوری سال های سیاه و سرد.

آفتاب بود؛ برای شاخه های جوان و پوینده...

آتش بگیرد دستی که مردان خدا را به مسلخ سرخ شهادت می رساند

اندوه اندوه اندوه، بر شانه های شهر ریخت.

کلاس ها سیاه پوشیدند.

دانشگاه غمگین شد.

حوزه به سوگ نشست.

امروز، روز پرواز مردی است که جهادگر راه خدا بود؛ معلم عرفان و شاگرد سلوک در محضر عشق.

مطهری، طاهر بود و طیّب، پاکیزه ونیک خو، عالم و متواضع؛ آبی تر از آبی بود،

مردان خدا، روحشان بر خاک چه می کند!

عقل به او می گفت بمان و عشق، ندای «إِرْجِعِی إِلی رَبِّک» سر داده بود.

آرامش دنیا را به هیچ گرفت و در راه دوست پرید.

گفتند، شب های آخر، خواب رسول الله را دیده بود.

گفتند، شمعدانی های خانه بعد از او خشک شدند.

گفتند، عمامه خونینش در بادها رها شد.

گفتند، رد پای ستاره در چشم هایش پیدا بود.

مطهری را لابلای کلامش، لابلای کتاب هایش می بینم.

می بینم که مرا به خوانشی نو فرا می خواند؛ به تعبیری جدید.

مطهری، مرا به باغ اندیشه اش مهمان می کند؛

لابلای کلمات.

من همیشه او را در کتاب هایش زنده می بینم و چرا نبینم؛

که شهید، جاودان زنده است.

او همیشه با ماست

نزهت بادی

«امروز

آفتابی دیگر را

قبل از طلوع روز بزرگش

خاموش کردند.»

و صدای درد آگاهی،

بر اوراق نا نوشته اش

پرپر شد.

غروب زودرس

پنجه در آفتاب افکند

و نور را دزدید

تا هرگز

سر نزند از هر بام

چشم های بیدار

که به طلوع فجر سلام می کنند.

امروز

قلمی که سواد اعظم می نوشت

پر شد از خون

به جای دوات

و حنجره به تیغ سپرد

به جای نوشتن

و دیگر هیچ نگفت؛

جز سکوت تحمیلی اش.

اما

هزاران چکاوک سینه سوخته

از سقف نگاهش

پر کشیدند

تا وارث فریادهای خاموش باشند.

شاید با از پا افتادن بزرگ مردی از قبیله نور و آینه،

شکسته شود کمر اسلام.

اما خون شهید است

که به رگ های خشکیده دین جان می بخشد.

مرتضی مطهری

اگر چه استاد من و هم نسلان من نبود،

اما ما هر چه آموخته ایم

از درس های ناخوانده مکتب اوست.

بعضی ها تا هستند، فقط هستند و چون بروند، دیگر برای همیشه رفته اند

و بعضی دیگر،

وقتی بروند،

بودنشان قدر می یابد

و هستی شان، معنا.

و مطهری این چنین بود.

او همیشه با ماست

و صدایش

تا ابدیت جاری است.

مسافر آسمان

حورا طوسی

گذر گاه، بوی غریبی گرفته است.

دسته دسته لاله بر سنگفرش خیابان جوانه زده و خورشید، در آبگیرِ عروجش به خون نشسته است.

نگاهی مسافر آسمان شده که هفت اقلیم اندیشه را غواص بود.

دستی به آرامش ابدی از حرکت ایستاده که معمار راستی ها در انبوه انحراف.

قلم، همچون ماهی تشنه ای در دستان او می غلتد و خشکی نشستن اقیانوس معرفت در باورش نمی گنجد.

جوخه های نفاق، با چشمان همیشه بسته شان، مغز متفکّر او را نشانه رفته اند؛ درست در محور انقلاب، در نبض تپنده جنبشی بارور شده.

و او امّا پیراهن سپید انتظار را از دستان پیامبر گرفته بود تا در عروجش، کفن پوش عشق و عرفان گردد؛ با مهری بر پیشانی زخم خورده، به وسعت بی گناهی اش.

سینه روزگار، ظرفیت نقشه های آسمانی اش را نداشت و شهادت، امضای لحظه لحظه حیات شکوفایش بود؛ «آثار، قلم و زبان او بی استثنا آموزنده و روانبخش بوده و مواعظ و نصایحش که از قلبی سرشار از ایمان و عقیدت نشئت می گرفت برای عارف و عامی سودمند و فرح زاست.»

پل شهادت

فاطمه حیدری

سلام بر مردی که با قلمی از جنس آفتاب داشت!

سلام بر مردی که عشق را تفسیری عارفانه می کرد و عرفان «انسان کامل» را در نماز عشق جستجو می کرد!

سلام بر مردی که شهادت، پلی برای عبورش بود؛ کسی که سرخ رفت!

سلام بر مردی که برای دیدن جهان، مقدمه ای می نگاشت به طومار تاریخ و حجاب را در برگ یک گل لطیف، نثار زمینیان می کرد!

سلام بر فیلسوفی که امام رحمه الله در عزایش عاشقانه می گریست؛ بر او که پاره تن امام بود!

سلام بر مجاهدی که با کلام می جنگید!

سلام بر او و گفتار و نام و یادش.

کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است