در
مشارکت کنید
برای ارسال مقاله کلیک کنید
نوشته : روحانی، سید سعید
نوشته : علیزاده، بیوك
نوشته : ربانی گلپایگانی، علی
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد

منابع مقاله: ، ؛


شهر، فراموشت نمی کند

عباس محمدی

غنچه های سرخ رز، یکی یکی قطره های خون می شوند و پیراهنت مثل خاک زیر پایت، پر می شود از گلبرگهای سرخ پرپر.

کوچه با گلبرگ های سرخ می رقصد، باد در خودش می افتد و بلند می شود.

بوی باروت با بوی خیس چشم هایی که انتظار آمدنت را می کشیده اند، در هم می آمیزد. تمام شهر، ناگهان زانو می زند. کلمات، پیش از آنکه مجال بیرون آمدن از دهانت را پیدا کنند، دق می کنند.

انگار باران دیوانه شده است؛ بی اختیار راه افتاده توی کوچه های شهر!

انگار می خواهد بوی رد پایت را مثل بوی دیوارهای کاهگلی باران خورده، همه جا منتشر کند!

امشب از ماه خبری نیست؛ چون می داند آفتاب پیشانی ات برای همیشه غروب کرد.

ثانیه ها هول آور می چرخند؛ چنانکه گویی آبستن خبری ناگوارند؛ آنقدر ثانیه ها آشفته می چرخند که حتی سر ساعت ها گیج می رود!

دیوارها از ترس شنیدن خبرهای ناخوشایند، بالا می آورند.

کبوترها خواب را فراموش کرده اند؛ همانطور که آسمان را، همانطور که پرواز را.

درخت های سرسبز از فرط دلشوره، پاییز می شوند. بهار بی تو راه پنجره ها را گم می کند.

کتاب ها غصه سال هایی را می خورند که باید در قفسه ها خاک بخورند، مثل آینه هایی که ندیدن تو، از غبار پرشان کرده؛ چنانکه تا روزهای فراموشی رفته اند؛ آینه هایی که شاید سال هاست فراموشی گرفته اند، چنانکه خاموشی.

صدای جیغ گلوله ها زودتر از کلاغ ها، حتی زودتر از باد، خبر رفتنت را در شهر می پراکند.

در این شب های بی ستاره، از غم نبودنت، زمین خون می خورد.

بدجور دست های شهر یخ زده، دارد تمام شهر منجمد می شود.

ترس ندیدن تو، ترس سر کردن روزها بی تو، ترس...

چگونه می تواند فراموش کند تو را شهری که نفس کشیدنش در این هوای سربی، به خاطر مکیدن نفس های مشتاق تو بود.

«بی تو نه زندگی خوش است / بی تو نه مردگی خوش است»

تحمل کوچه های تنگ، با دلتنگیهایشان بعد ازتو سخت تر هم خواهد شد.

هنوز باران، آواز غمناک رفتنت را بر پنجره ها زمزمه می کند.

عمامه ات ابری است که زخم های معصومیت چند هزار ساله انسان های پاک را خون گریه می کند.

عبایت، بیرق برافراشته ای است که باد بوی عدالت واسلامش را تا دورترین سرزمین های کفر خواهد برد.

نفس هایت یکی یکی کبوتر می شوند و با جانت از دهانت پر می کشند تا دورها؛ آنقدر دور که از هر آنچه ابر است بگذرند، تا آن گاه، رستگاریت با باران بیامیزد و شهر را ازعطر گل های همیشه محمدی باغ اسلام، سیراب کند، تا درختان، مؤمنانه به سوی رستگاری قد بکشند و گل ها شکوفه کنند.

آسمان خم می شود تا دست هایش را از تمام تو پُر کند.

آرام می روی؛ اما بیشتر از همیشه با مایی و هر روز، حضورت پررنگ و پررنگ تر می شود. بودنت را نزدیک تر از نفس تمام کتاب ها حس می کنیم. هنوز هم با مایی، هنوز هم خواهی بود.

پرنده شدی

خدیجه پنجی

گفتند: پرنده شدی در ناگهان یک حادثه،

گفتند: یکبار، قد کشیدی از خاک تا افلاک.

گفتند: تو را دیده اند و پرندگی ات را در آبی آسمان ها شاهد بوده اند.

راست گفتند. من مسیر عبورت را که دنبال کردم، دیدم که ادامه ردّ پایت، کشیده شده بود تا آسمان ها و هنوز خاک، بارور و سبز بود از نوازش گام هایت.

من این را از عطر دلپذیری که در حوالیِ پروازت می وزید، فهمیدم.

درست در لحظه پرنده شدنت، نیمی از وجودت را بخشیدی به خاک تا قصه رویش و شکفتن، ناتمام نماند. تو، هنوز جریان داری در خاطره شهر، جریان داری در ذهن کلمات.

گاهی حس می کنم جایی در همین نزدیکی، جایی در آسمان های بالادست، فراتر از نگاه زمینی من، زیر سایه درختی نشسته ای و نور می نویسی، نور می اندیشی، و باز هم از دهان قلم توفان زایت، صاعقه وار می آشوبند واژه ها و باز هم به تکاپو می اندازد اذهان کلمات را، روح ناامیدی حقیقت جوی تو.

من زمزمه هایت را شنیده ام. که به گفت و گوی فرشته ها می ماند.

بارها و بارها، نجواهای آسمانی ات پیچید، در دهکده خاموش وجودم و آشفته کرده است خواب لحظه هایم را.

استاد!

فراتر از دامنه های خیال ایستاده ای؛ از قامت روزگاران بلندتر، در همسایگی نزدیک خدا و در مباحثه ای صمیمانه با جهان فرودست. درس شهود می دهی و راه سلوک می نمایی.

مرا به خلوت آسمانی تو راهی نیست؛ که من از اهالی خاکم و تو از ساکنان افلاک، که دستان من بسیار کوتاهند و شانه معرفت تو بسیار بلند، که دقایق و لحظه های من همه از جنس «قال» است و لحظه های ملکوتی تو در قلمرو «حال».

مرا به خلوت آسمانی تو راهی نیست؛ من هنوز سرگردان کوپه های جهالتم و تو عابر همیشه گذرگاه «یقین»؛ من هنوز اندرخم یک کوچه حیرانم و تو ساکن منازل آسمان هایی.

استاد!

مرا به حجره آسمانی ات راهی نیست؛ همان چهار دیواری کوچک تنهایی تو که آسمان ها را به تماشا فرا خوانده است ای کاش مرا به حجره مهربانی ات دعوت کنی.

تا طفل مکتبت باشم، تا پای منبرت بنشینم و نکته نکته عشق بیاموزم، تا عاشقی را تجربه کنم در حضور تو!

بگذار پای منبر تو «سیره نبوی» را درک کنم، با «حماسه حسینی»ات، عاشق شوم.

مرا پله پله از پلکان حکمت ببر بالا؛ تا نور، تا وادی معرفت، تا قلمرو «انسان کامل».

استاد!

خردمندان دنیا، زیر سایه کلامت می بالند.

دستان تو، آب و دانه می دهد به پرندگان عقل؛ بریز در شریان ذهنم، «تفکر اسلامی» را!

شیوه اندیشیدن را به من بیاموز تا همیشه «حق و باطل» را بشناسم، تا در طلب عشق، پا در جاده ی «جهاد» بگذارم.

استاد!

من در ابتدای راه هستم و تو در آسمان هایی و در منازل افلاک.

از تمام روزنه ها، کلام متعالی توست که سرازیر است. خونت، در رگ های خاک، می دود از شمال تا جنوب.

خاک، از خونت جان می گیرد.

تو در ناگهان حادثه، پرنده شدی؛ اما نیمی از خودت را به خاک ها بخشیدی تا ترانه رویش؛ ناتمام نماند.

فیلسوف فطرت

میثم امانی

به نور می اندیشید؛ به تمام افق هایی که راهروهای نورند، به چشم هایی می اندیشید که به تاریکی عادت کرده اند.

با پای پیاده، تمام کوچه های شب را رفته بود. کوچه های شب را می شناخت، دیوارهای نیم ریخته و ویرانه اش را می شناخت، خانه های سرد و متروکه اش را می شناخت.

می گفت: در کوچه های شب، نشانی از صبح نیافته است.

پای پیاده رفته بود بیغوله های دیونشین را بشناسد و بشناساند. فرق راه و چاه را می دانست و می گفت در محله های شیاطین، آدم را پای پرستش مکتب ها قربانی می کنند!

به نور می اندیشید و به ظلمت که بر ذهن های راه نیافته چنگ انداخته است.

می دانست که ظلمت فریب دهنده است و به سراب می ماند؛ رنگ و لعاب حقیقت را دارد و حقیقت نیست.

می دانست که تاریک اندیش ها چه نیرنگ ها در سر دارند و منتظرند تا ضحاک گونه، دل های جوانان را غارت کنند.

چشم هایش پر از حسرت بود که چرا نمی گذارند اندیشه ها متولد شود.

دلش پر از اندوه بود که چرا عدالت، نفسی تازه نمی کند؟ چرا پیشرفت به بار نمی نشیند؟ چرا علم زنده نمی شود؟

درد دین داشت.

مظلومیت را در مکتب علی علیه السلام آموخته بود و می دانست که حسین علیه السلام ، آموزگار خون و قیام است.

نوجوان «فریمان» را عشق، به حسینیه ارشاد کشانده بود؛ بی تاب و بی قرار.

«فیلسوف فطرت» را عشق، به درس و دانشگاه کشانده بود تا رازهای زبان خدا را به گوش همه برساند و بگوید که خدا با زبان فطرت با شما سخن گفته است.

قدم برداشت، قلم برداشت تا از خودش، «مرتضی مطهری» بسازد؛ «شهید مرتضی مطهری» آری! به نور می اندیشید و اندیشه اش نور بود، نیت اش نور بود، زندگی اش نور بود، شهادتش هم نور.

استخوانی در گلوی بیداد

حورا طوسی

سنگرش، نماد مبارزه بود و جهاد؛ جهادی سرخ، با قلمی سبز و پویا.

سنگرش، خانه ای با صفا بود و کتابخانه ای و قلمی؛ اما توفان حرکت فرهنگی اش، همه رشته های استکبار را پنبه می کرد.

دیدبان شب از بلندای کینه و خشم و نفرت،او را نشانه رفته بود.

می دید کسی از لابه لای کاغذهای صاف و ساده، نور وجودش را خانه به خانه منعکس کرده است.

می دید کسی آرام و مطمئن، سوار بر ابر یقین و ایمان، تمام قله های شک و تردید شب پرستان را گذرانده و برای نجات انسان ها، دستورالعمل رهایی می نویسد.

می دید ثانیه های این مغز متفکر و خروشان، چشمه چشمه حکمت، تحویل اهالی پاکی و فطرت می دهد هر روز در جبهه ای، لباس رزم می پوشد و در خط مقدم صف شکن جهاد با خرافه پرستی مدرن شب زدگان می شود.

روزی در میدان نبرد با مارکسیسم و مادی گرایی: «مقالات فلسفی» و «نقدی بر مارکسیسم» و «علل گرایش به مادی گری» را می نویسد.

و روزی دیگر، در جبهه نبرد با خرافه های دینی «حماسه حسینی» را با خون رقم می زند.

وقتی گذارش به جهل مدافعان مدعی حقوق زن می افتد، با چشمان تیزبین الهی اش، تا عمق تاریکی فرصت طلبان سودجو را می بیند و «نظام حقوق زن در اسلام» را سطر به سطر، به سنگرهای پوشالی شان شلیک می کند.

پادرهزار راه تردید فیلسوفان می نهد و «اصول فلسفه و روش رئالیسم» را ستونِ ثابت حق نمای می آفریند.

از فراسوی غیب و شهود برای منتظران خاکی می نویسد:«زندگی جاوید یا حیات اخروی»: «انسان و ایمان» و «گفتارهای معنوی» را.

اندیشمند الهام و تعقل، در افق تعالی، به تفسیر نیاز انسان می نشیند و «مقدمه ای بر جهان بینی اسلامی» «وحی و نبوّت» و «انسان در قرآن» را قلم می زند.

مسلسل قلمش، چنان بی امان می تازد که پرده شب به هزار ستاره نورِ حضور او، پاره پاره شود.

خاری در چشم و استخوانی در گلوی بیداد شده است. دیدبان شب از بلندای خشم و کینه، این جهادگر خستگی ناپذیر را رصد می کرد تا با تیر گروهک فرقان، ناجوانمردانه از پشت، مغز متفکر او را نشانه رود.

آن روز، در گذرگاه غریب تفکّر، اندیشه پرواز، لاله باران شد.

دریغ از حل معمای آزادگانِ سربه دار و زندگی و شکوفایی همیشگی لاله های سرخ «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ اللّهِ أَمْواتًا بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ».

مردی زخمی درد

ابراهیم قبله آرباطان

«صیّادان موقرمز، با پوستیژ سیاه

ماهیان آزاد را با قلاب زهرآگین می ربایند

صید یک ماهی از اقیانوس نمی کاهد

اما تو ای نهنگ! چه بودی

که چون به نیزه نفاقت زدند

و به قلاب کینه ات گرفتند...

اقیانوس، یک نیزه فرو نشست»

تاریخ ما، در منابر دنیا، دست به دست می چرخد و زمان، همیشه چشمی بر این خاک دارد.

از فیلسوفان صاحب نظر تا اندیشمندان مبتکر،

از عارفان وارسته تا آزادگان ایثارگر،

از مفسّران ژرف بین تا حکیمان متعهد،

از سیاستمداران آگاه تا جامعه شناسان متفکّر،

از ابن سیناها و رازی ها تا اسدآبادی ها و میرزا کوچک ها و...

و من می شناسم کسی را که یک نفر است و همه این ویژگی ها در جام جانش جاری است.

وقتی قرار باشد که زمین، حول محور اتفاق بچرخد، می شود قلم را آنقدر مسلح کرد که از مشت تانک ها و فریاد مسلسل ها محکم تر باشد.

می شود از شطّ ادب وضو گرفت و بر پیشانی خطر نماز کرد.

دیدم که به خون سر وضو می کردی در شطّ سپیده شستشو می کردی
وقتی که شفق به خون تو می آمیخت با حضرت دوست گفت و گو می کردی

زمین، زاده عطش است. دست های خاک، بوی رکود می دهد و کسی از قبیله درد برمی خیزد و «عدل» را در جان خیابان ها جاری می سازد.

با «توحید» گام به گام، در کوچه های بن بست راه می رود و روزنه های بسته را به سمت آبی آسمان ها می گشاید.

با دست هایی پر از گل های «علم و ایمان» به دیدار دوستان می رود و باران «اخلاق» را بر سر آنها می باراند.

از روزهای هراسان روزهای بعد از این، آگاهمان می کند و تصویری از «عالم برزخ» را بر تابلوی دل ها می کشد. «وحی و نبوت» را در نگاه ها شعله ورتر می کند و «عدل الهی» را به زمین مچاله متذکر می شود.

«سرنوشت انسان»، چیزی جز نتیجه فردای خود خواسته نیست؛ چه آبادتر شود و چه آوارتر.

برمی خیزد و «قیامت» حضور بر پا می کند؛ قیامت مرد بودن مرد زیستن.

هزار آیینه آسمان بی پرندگی را می شکند و شانه در شانه پیر جمارانی، هوای سنگین رکود را شعله شعله آفتاب می ریزد.

نهایت خواستن هر انسان، پرواز است، پروازی که دل خاک را با خود ببرد.

تنها نه چراغ انجمن بودی تو امید امام بت شکن بودی تو
در سوگ تو از لعل لبش بشنیدم کان غمزده را پاره تن بودی تو

چگونه در رفتن تو عالمی به سوگ ننشینند که شانه های فرو ریخته ات، دیواره های محکم استقامت بود و صدایت در فراسوها جاری.

معلم شهادت

شیرین خسروی

ای معلم آیه های روشن اخلاق!

چون تو قدرتی را نمی شناسم که چنین در عمق قلب ها نفوذ کند و انقلابی را در روح و جان آدمی پدید آورد. تویی که با تمام وجود، ستاره های هدایت و ارشاد را نثار دل های گمگشته ما کردی و والاترین ارزش های انسانی را در قالب آثار جاویدانت، برای ما به یادگار گذاشتی.

تو، درختی بودی سبز که هرگز در برابر بادها خم نشدی و حق را هرگز به تسلیم وانداشتی.

فریاد پرخروشت هیچ گاه خاموش نشد و هیچ قدرت شیطانی نتوانست نیروی پرتوانت را به سازش بکشد تا از گروه نابکاران، صلح و سازش را آرزو کنی.

در جانِ تو قدرتی است که روح رابه حرکت در می آورد و به آفتاب، روشنی می بخشد؛ جانی که امید خود را بر نام شهادت آویخت تا به انسان، جهاد در راه علم و تفکر و اندیشه را الهام بخشد.

زندگی پرفراز و نشیب انقلابی ات، شعر بلند شهادت را می سرود. تو، مثل خورشید، اما بی غروب، بر سر راه ما ایستاده بودی و دستانت، افروختن را در شعله های انقلاب به هیجان می آورد.

تو می خواستی با اندیشه حق و راستی، قدرتی برانگیزی، بنگاری و الهام ببخشی که نام شهید، بلندترین قله های ستمگری را نابود می کند. با خون پاکت، درختی را آبیاری کردی که در روشنایی آگاهی سایه می گستراند.

زندگی ات، داستانی است برای شهادت؛ زیرا بر این باور بودی که سرفرازی و فیض عبادت و الهام شادمانی، در کلمه شهادت خلاصه می شود.

در نگاه تو شهادت،کربلایی است که صحنه هایی از بهشت برین را منعکس می کند.

ای شهید داستان با شکوهِ انقلاب و ای یاور وفادار امام در روزهای سخت ستم! صدایت را می شنویم که جان هایمان را به سوی علم و جماد و ظلم ستیزی فرا می خوانی و راز قیام امتی را بر ایمان آشکار می کنی که آرزویی جز فدا شدن در راه دوست نداشت.

صدایت را می شنویم که نجواهای عاشقانه دعا را برایمان می خوانی و در جانمان آتش می افروزی. می دانم که در صفحه خونین انقلاب، زنده خواهی ماند و نامت بر سپیده دمانِ روزی تازه، خواهد دمید.

رباعی ها

روزبه فروتن پی

ته جرعه ای از ستاره را لب زده بود

شمشیر به دشمنان مکتب زده بود

در غیبت خورشید، همانند شهاب

یک زخم عمیق بر دل شب زده بود

* * *

از عشق تو بال عاشقان باز شده است

سرشار شکوه و اوج پرواز شده است

اینسان که تویی، بی گمان مطلع روز

از مشرق پیشانی ات آغاز شده است

* * *

چون ابر سیاه، سوگوارم ای دوست

بگذار ببارم و ببارم ای دوست

من نیز شبیه لاله از دوری تو

یک قلب به نام داغ دارم ای دوست

* * *

در عشق، ز خورشید، فروزنده تری

از پرتو آفتاب، تابنده تری

جسم تو ز خاک است ولی روحت نور

وقتی که شهید می شوی زنده تری

* * *

در سلک تو عشق؛ اوج و دنیا؛ پستی ست

جان دادن در راه خدایت؛ مستی ست

تو روح مجرّدی که در عالم خاک

هم هستی و هم نیستی تو هستی ست

* * *

کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است