در
مشارکت کنید
برای ارسال مقاله کلیک کنید
نوشته : روحانی، سید سعید
نوشته : علیزاده، بیوك
نوشته : ربانی گلپایگانی، علی
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد

منابع مقاله: پاره ای از خورشید ص 57، مطهری، محمد باقر ؛


آقای محمد باقر مطهری (برادر استاد)

از نظر سنی شما بزرگترید یا استاد شهید مطهری ؟

پدر ما پنج پسر داشتند و من سومین آنها بودم . مرحوم استاد از من چهار پنج سال بزرگتر بودند .

چه خاطراتی از دوران کودکی استاد شهید دارید ؟

ما برادرها با بچه به این طرف و آن طرف می رفتیم و توپ بازی می کردیم , ولی ایشان که به تماشا می آمدند , در عالم خودشان بودند . با بچه ها محشور نبودند . چند تا از طلاب از روستاهای اطراف برای تحصیل پیش پدرمان می آمدند و با مرتضی همدرس بودند . ایشان با آنان مأنوس بودند . آن وقتها کتب هایی بود که ارخالق نامیده می شد . مادرم نقل می کردند که : [ روزی دیدم ارخالق من روی جالباسی نیست . یک وقت دیدم مرتضی به اتاق مهمانی رفته , ارخالق را مثل عبای پدرتان روی دوش انداخته است و نماز می خواند] .

از همان کوچکی , مهر را جلوش می گذاشت و دائما نماز می خواند .

باز هم مادرم نقل می کردند که[ : یک بار هنوز صبح نشده بیدار شدم , دیدم مرتضی در جایش نیست . نگران شدم . به دستشویی رفتم ولی او را ندیدم . دیدم عم جزء روی تاقچه نیست . به کارگرمان که نامش صفر بود , گفتم صفر مرتضی نیست . کجا رفته ؟

رفتم دم مکتب خانه , دیدم آنجا چمباتمه زده که مکتب خانه باز شود و همان جاخوابش برده است] .

برخورد پدر و مادر با ایشان چگونه بود ؟

پدر و مادر ما بین هیچ کدام از ما فرقی نمی گذاشتند . ولی وقتی می دیدند که ایشان بی آزار و مظلوم اند و ویژگیهایی را که نقل کردم در ایشان می دیدند , علاقه بیشتری به او نشان می دادند مخصوصا پدرمان .

آیا روزی را که استاد برای ادامه تحصیل به قم رفتند , به خاطر دارید ؟ ایشان در حدود هفده سالگی برای تحصیل به قم رفتند . مرد روحانی مسلکی بود به نام سید علی صابری . روزی که برادرم می خواستند به طرف قم حرکت کنند , مادرمان آینه و قرآن آورده بودند که استاد را از زیر قرآن رد کنند . در همین لحظه , آقا سید علی آمد که خدا حافظی کند , گفت[ : ان شاءالله می روید , بر نمی گردید ؟]

مادرمان بنا کرد به داد و بیداد کردن . گفت[ : مرتضی مادرجان امروز هم دوشنبه است , هم 13 صفر است , هم این آقا این جمله به زبانش آمد , نرو] .

استاد گفت :

مادرجان اینها خرافات است . شما به اینها توجه نکنید . چیزی نیست . الحمدلله رفتند و سلامت هم برگشتند .

از سفرهایی که استاد به فریمان می آمدند , چه خاطراتی دارید ؟

ایشان هر سال یا دو سال یک بار برای دیدار بستگان به فریمان می آمدند . تابستانها فرصت بیشتری داشتند و می آمدند و20 روز یا یک ماه می ماندند. اواخر عمر پدر و مادرمان که ایشان در تهران بودند , سالی یکی دو بار به فریمان می آمدند . وقتی می آمدند , بر پدر و مادرمان وارد می شدند , بعدا ما به دیدن ایشان می رفتیم و سپس ایشان برای بازدید با رعایت سن خواهر و برادران , به دیدن آنها می رفتند بعد هم بدون استثنا به بازدید همه فامیل می رفتند .

با همه خیلی مهربان بودند , مخصوصا با خواهر و برادرانشان . وقتی می آمدند , ما دور ایشان جمع می شدیم و ایشان با شوخی و خنده از ما استقبال می کردند .

در 20 کیلومتری فریمان روستایی است به نام[ باغ عباس] که من آنجا دامداری داشتم و مزرعه ای در اجاره من بود . منطقه کوهستانی و خیلی خوش آب و هوایی بود . ایشان به اسب سواری خیلی علاقه داشتند و وقتی به آنجا می آمدند , به من می گفتند :

برو اسب بیاور . من با اسب همراه تو می آیم .

خانواده هامان را با اتومبیل می فرستادند و من و ایشان با اسب می رفتیم . به پیاده روی هم خیلی علاقه داشتند و هنگام پیاده روی ذکر می گفتند به کشاورزی و دامداری هم خیلی علاقه مند بودند . به من می گفتند :

شما که تحصیل نکرده اید , به همین شغل کشاورزی ادامه دهید .

آیا شما خاطره ای هم از ایام تحصیل ایشان در قم دارید ؟

ایشان که به قم رفتند تا دو سال به فریمان نیامدند و برای پذرمان پیغام فرستادند :

محمد باقر را برای تحصیل به قم بفرستید .

من با مسافری که به قم می رفت , به قم رفتم . کمتر از دو سال در حجره استاد در مدرسه فیضیه بودم . آقای منتظری در حجره دیگری بودند . حضرت امام که آن موقع به ایشان[ حاج آقا روح الله] می گفتند , مکرر به حجره ما می آمدند .

از سفر حضرت امام ( ره ) به فریمان خاطره ای ندارید ؟

سال 1327 امام برای زیارت امام رضا ( ع ) به مشهد آمدند . استاد ایشان را به فریمان دعوت کردند و ایشان به اتفاق پنج شش نفر از فضلای مشهد , از جمله مرحوم شیخ مصطفی قزوینی , مرحوم شیخ کاظم دامغانی , مرحوم حاج میرزا علی اکبر نوغانی , مرحوم شیخ غلامحسین بادکوبه ای , آمدند و پنج شش شب در فریمان بودند . تابستان بود . من خودم به آنها خدمت می کردم . شبی روی بام فرش پهن کرده و نشسته بودند . آسمان مهتابی بود . همان طور که من

در حال خدمت بودم , حضرت امام ( ره ) از استاد شهید پرسیدند[ : این اخوی شما در اینجا چه کار می کند ؟]

برادرم گفتند :

ایشان مشغول دامداری و کشاورزی است .

امام گفتند[ : چرا ایشان را به قم نبردید ؟]

استاد مطهری گفتند :

حدود دو سالی آمد و فرار کرد .

امام فرمودند[ : حیف حیف البته این هم کار بدی نیست] .

مرحوم بادکوبه ای مرد شوخ طبعی بود و آن قدر مزاح می کرد و همه می خندیدند که به همه ما خیلی خوش گذشت .

در اتاق پدرمان که خیلی بزرگ و مانند حسینیه بود , نماز جماعت را به مرحوم شیخ قزوینی اقتدا می کردند .

در همان روزها حصرت امام پرسیدند[ : سد فریمان چه جور جایی است ؟ ]

مرحوم پدرمان گفتند[ : سدی قدیمی است . بد نیست . ما یلید بروید بازدید ؟]

امام فرمودند[ : اگر روی غیر از جمعه باشد , بد نیست ببنیم , چون جمعه ها خیلی شلوغ است] .

استاد شهید به من گفتند :

برو به باغ عباس و برایمان اسب و الاغ بیاور .

من رفتم و چند اسب آوردم . یک اسب مال برادر بزرگم آقا محمد علی بود که اسبی بسیار سرکش و رشید و عالی بود . اسب خودم رام بود .

استاد گفتند :

اسب سرکش را به کسی نده که اذیت می کند .

من اسبها را بیرون از منزل نگه داشتم . امام با آقایان بیرون آمدند . موقع سوار شدن , مرحوم استاد به حضرت امام گفتند :

آقا شما سوار این اسب سرکش نشوید .

امام فرمودند[ : این اسبی را که از همه سرکش تر و شرتر است , من سوار می شوم] . و اعتنایی نکردند و سوار شدند , انگار سی سال است که اسب سواری می کنند

چه خاطرات دیگری از برادرتان دارید ؟

حدود سال 35 بود که ایشان به فریمان آمدند و برای هواخوری به باغ عباس تشریف آوردند آخر شب دیدم که آفتابه ای را پر از آب کردند و جلو ایوان گذاشتند .

بعد از من پرسیدند :

این سگی که در حیاط است , مال کیست ؟

سگ گله ای بود . گفتم[ : این سگ امشب ازگله فرار کرده و به اینجا آمده است] .

پرسیدند :

آدم را می گیرد ؟

جواب دادم[ : . بله , می گیرد] .

گفتند

یا آن را ببند , یا بیندازش در لانه .

من سگ را بردم و در طویله اسبها جادادم . طویله در قراضه ای داشت . شب که خوابیده بودم , در زدند . دیدم استاد مطهری اند که مرا صدا می کنند . گفتم[ : بله] گفتند

مگر نگفتم این سگ را در لانه جا بده ؟

گفتم[ : چرا] .

گفتند :

چرا این کار را نکردی ؟

دیدم سگ زیر در طویله راکنده و در را عقب کشیده و بیرون آمده است . تا آن شب نمی دانستم که ایشان نماز شب می خوانند . بعد فهمیدم که ایشان آفتابه را برای وضوی نماز شب آب کرده بودند . بعدها فهمیدم که ایشان نماز شبشان ترک نمی شد .

خاطره دیگری هم دارم که نقل آن بی فایده نیست .

پسری به نام مصطفی داشتم که در سال 1337 یا 1338 , در نه سالگی مریض شد . برای معالجه او را به مشهد بردم . در گردنش غده ای پیدا شده بود . پزشکان مشهد بیماری او را تشخیص ندادند و عملش کردند . او را به فریمان برگرداندیم , اما غده ها باز ظاهر شدند .

استاد به پسرم خیلی علاقه داشتند و می گفتند بچه باهوشی است . وقتی فهمیدند که بچه مریض است , گفتند :

بچه را برای معالجه به تهران بیاور .

اصرار کردند و من به تهران رفتم . آن موقع ایشان منزل خیلی کوچکی در خیابان ری , کوچه دردار خریده بودند .

پسرم را پیش چند دکتر متخصص بردند . دکترها به من نگفته بودند ولی به استاد گفته بودند که بیماری او نوعی سرطان است .

منزل استاد در آخر کوچه بود و از آنجا تا سر خیابان ری مقداری راه بود . تاکسی وارد کوچه نمی شد . من هم ضعیف بودم . هفته ای دوبار بچه را برای معالجه پیش دکتر می بردیم و هر بار مرحوم استاد با ما می آمدند . من هر چه به ایشان می گفتم[ : شماکار دارید , من خودم می روم] . استاد قبول نمی کردند .

با اینکه زمستان بود , عبای خودشان را روی بچه می انداختند و بچه را به پشت می گرفتند تا سر خیابان ری پیاده می آمدند .

بالاخره بچه را عمل کردیم , هر بار استاد برای مراجعه به پزشک می آمدند و من هر چه می گفتم [ , من خودم می روم] می گفتند :

نه , من باید خودم و وضعیت او را از دکتر بپرسم .

حدود چهل روز از بنده و پسرم در منزلشان پذیرایی کردند . معالجه مؤثر واقع نشد و بچه را به فریمان برگرداندم و فوت شد .

مرحوم استاد بعد از چند روز آمدند . به یاد دارم که در منزل پدرمان نماز می خواندند . تا سلام نمازشان را دادند , چشمشان به من افتاد و به من تسلیت گفتند و پیش از آنکه من گریه کنم , خودشان شروع کردند به گریه . زمانی که مرحوم مادرتان به رحمت ایزدی پیوستند , استاد چگونه با ماجرا برخورد کردند ؟

مرحوم استاد , علاقه خاصی به مادرمان داشتند . ایشان خیلی خیلی ناراحت بودند . با اینکه بعد از چهل روز آمدند , آن قدر گریه کردند که زن و مرد از گریه ایشان به گریه افتادند .

لطفا اگر خاطره شنیدنی دیگری از استاد دارید , برای مان نقل کنید .

سال 48 یا 40 بود که من در تهران در بازار کار می کردم . منزل ایشان در خیابان دولت بود . منزل برادر دیگرم در خیابان رباط کریم هلال احمر فعلی بود . محل کار من در خیابان پامنار بود و بیشتر شبها به منزل برادرم محمد تقی می رفتم . شبی استاد به من گفتند :

من شبها دیر به منزل می آیم . حتی الامکان تو شبها بیا اینجا چرا به منزل ما نمی آیی ؟

گفتم[ : دور است] .

استاد گفتند :

خوب , دور باشد , شبها دیرتر بیا .

شبهای بعد به منزل استاد رفتم . صبحها پیش از طلوع , لباس می پوشیدم و آهسته در منزل را باز می کردم و نماز صبح را در کوچه مروی می خواندم و از آنجا به سر کار می رفتم .

روزی ایشان به من گفتند :

محمد باقر تو که چای خوری و صبحها چای نخورده از منزل بیرون می روی , کجا چای می خوری ؟

گفتم[ : پس از خواندن نماز صبح به قهوه خانه می روم و صبحانه و چای می خورم] .

روز بعد , صبح که از خواب بیدار شدم , دیدم که ایشان یک سینی آوردند و پیش من گذاشتند . در سینی یک قوری چای و استکان و قندان بود . خانواده شان را بیدار نکرده بودند .

از آن به بعد , هر روز کارشان همین بود . یک بار به ایشان گفتم[ : من برای صبحانه به قهوه خانه می روم] .

گفتند : چای بازار معلوم نیست که چه کیفیتی دارد .

برخورد ایشان با فوت پدرتان چگونه بودند ؟

ایشان یک روز دیر آمدند و عصبانی شدند و گفتند :

چرا جنازه را نگه نداشتید تا من بیایم ؟

از مبارزات آن شهید با رژیم شاه چه خاطراتی دارید ؟

درباره مبارزه , ایشان بیشتر با پدرمان و برادر بزرگمان صحبت می کردند. البته یک بار شهید هاشمی نژاد , یک بار شهید محمد منتظری و یک بار هم آقای دری نجف آبادی به فریمان آمدند و در منزل برادر بزرگترم میهمان بودند . البته آقای مطهری از تهران سفارش لازم را کرده بودند .

مرحوم استاد به همه ما سفارش می کردند که در مشاغل مربوط به رژیم طاغوت وارد نشویم .

شهید مطهری , معمولا چه توصیه ای به شما می کردند ؟

درباره کشاورزان باغ عباس به من سفارش می کردند که :

اینها طبقه زحتمکش و مستضعف اند . شما درباره اجاره زمینهایت , ملاحظه اینها را بکن .

کل املاک فریمان , مال شاه بود و برادر بزرگ ما مدتی در آن املاک کار می کرد . استاد به پدر مان گفته بودند :

به محمد علی بگویید این املاک را رها کند .

برادر بزرگم بعدا همین کار را کردند .

برخورد ایشان با فامیل چگونه بود ؟

بعضی از افراد فامیل ما از نظر مادی وضعشان خوب نبود . مرحوم مطهری به همه آنها کمک می کردند . خاله ای داشتیم که بسیار فقیر بود و می گفت[ : ایشان خیلی به من کمک می کردند] .

به خاله دیگرمان و پسر خواهرمان هم که فوت کردند , خیلی کمک می کردند و نمی گذاشتند کسی بفهمد . آنها بعد از شهادت استاد می گفتند که[ : مرحوم استاد به ما کمک می کرده است] .

حتی آن سالی که من پنج ماه در منزل ایشان میهمان بودم , یکی دوبار به دیدن پدرمان آمدند و حتی به خانواده ما پول دادند .

رابطه ایشان با فرزندانشان چطور بود ؟

بر خورد ایشان با بچه هایشان خیلی خوب بود . بعد از ظهر که به خانه می آمدند , از بچه ها می پرسیدند :

نمازتان را خوانده اید ؟

حتی به من می گفتند :

صبح که می روی , بچه ها را برای نماز صبح بیدار کن .

درباره تربیت فرزندانشان خیلی حساس بودند .

از شهادت ایشان چه خاطره ای دارید ؟

بعد از شهادت استاد , در چهلمین روز درگذشت ایشان با برادران خدمت امام رسیدیم . امام خیلی متأثر و ناراحت بودند و فرمودند[ : من به آقای مطهری علاقه تامی داشتم . این مرد هنوز زود بود از بین ما برود . برای انقلاب خیلی کمک بود] .

در ملاقات دیگری که برادر بزرگترم خدمت امام رسیده بودند , امام از شدت ناراحتی برای شهادت برادرم گریه کرده بودند .

کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است