در
مشارکت کنید
برای ارسال مقاله کلیک کنید
نوشته : روحانی، سید سعید
نوشته : علیزاده، بیوك
نوشته : ربانی گلپایگانی، علی
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد

منابع مقاله: پاره ای از خورشید ص 67، مطهری، محمد تقی ؛


آقای محمد تقی مطهری برادر استاد

لطفا قدری درباره خاندان شهید مطهری و وضعیت خانوادگی و پدر و مادر ایشان برایمان صحبت کنید .

اگر بخواهیم از پدر و مادر استاد صحبت کنیم , باید ابتدا از جد ایشان سخن بگوییم و اینکه چطور شد به فریمان آمد و در آنجا ساکن شد .

آن طور که من از مرحوم پدرم , حاج شیخ محمد حسین , شنیدم پدر ایشان که جد ماست , مرحوم آخوند ملامحمد علی مرد خیلی ملا و با تقوا و شجاعی بود . او در یکی از روزهای ماه ذی الحجة یکی ازسالهای بین 1295 تا 1300 هجری از مشهد حرکت می کند و به فریمان می آید و در مسجد قدیمی فریمان که اکنون به مسجد زارعین معروف است , اقامت می کند .

مردم می بینند که آخوند گمنامی به مسجد آمده و اغلب شبها تا صبح یا نماز می خواند یا مطالعه می کند .

فریمان از قدیم تیول دولت بود . به خاطر حمله های ترکمنها و ازبکها همیشه در آنجا سوارکاران برای دفاع آماده بودند .

خان فریمان به آن روحانی پیغام می دهد که[ : اگر شما برای روضه و منبر آمده اید اینجا , ما به اندازه کافی خودمان روحانی و آخوند داریم . شما از کارتان نمانید . بروید جای دیگری که نیازی به شما باشد] .

ایشان در جواب , پیغام می دهد که[ : من اینجا به خانه خدا وارد شده ام . بر کسی وارد نشده ام و مزاحم کسی نیستم . اگر خان از خانه خدا هم مضایقه دارد , من از اینجا می روم و با او کاری ندارم] .

مدتی می گذرد و محرم شروع می شود . طبق معمول , مسجد را سیاه می بندند و کتیبه و پرچم می زنند . از شب اول محرم , روضه شروع می شود .

در آنجا رسم بود که در مجالس روضه , مداحانی که سوادشان کمتر بود , اول می رفتند و روضه می خواندند و برای ختم مجلس , ملای محل که از همه واردتر بود , به منبر می رفت .

آن شب آقایی به نام شیخ مهدی منبر می روند و یک ساعت صحبت می کنند و روضه می خوانند . وقتی تمام می شود به آن مرد غریب تعارف می کند و او با اشاره می گوید که منبر نمی رود . بعدها ایشان تعریف کرده بود که[ : من دیدم که در کنار منبر آقایی آمد و نشست . فهمیدم که او خان محل است . در کنار او هم سرشناسها نشسته بودند . در طرف دیگر هم کارگران و کشاورزان نشسته بودند] .

شب دوم هم این ماجرا تکرار می شود . شب سوم که باز به ایشان تعارف می کنند , ایشان بر می گردد و می گوید[ : آقا دو شب قبل هم که شما تعارف کردید , من به شما جواب دادم . چرا این قدر اصرار می کنید ؟]

خان به شیخ مهدی می گوید[ : آقا شما چرا این قدر تعارف می کنید ؟ شاید صاحب مجلس راضی نباشد] .

تا این حرف را می زند , آن مرد غریب , یعنی آخوند ملامحمد علی , بلند می شود و می رود روی منبر و به مردم می گوید[ : شما در دو شب گذشته دیدید که این آقای محترم تعارف کرد , من منبر نرفتم . اگر هم الان آمدم , به خاطر حرف این آقا بود که نمی دانم کیست . می خواهم به ایشان بگویم که اگر مجلس مال تو است , پس این پرچمها و پارچه ها سیاه و اسم اباعبدالله چیست ؟ اگر مجلس مال اباعبدالله است , تو چه کاره ای که دخالت می کنی ؟ ]

در واقع خان را می کوبد و منبر جانانه ای می رود و روضه خوبی هم می خواند و پایین می آید . مردم دور او را می گیرند و می گویند[ : آقا شما هر شب باید منبر بروید .

چه منبر خوبی داشتید ما خیلی استفاده کردیم] .

طوری می شود که خان عذرخواهی می کند . بعد هم طبق خواسته مردم می گوید : [ شما باید هر شب منبر بروید] .

عاشورا تمام می شود . ایشان می خواهد به مشهد برگردد خان ایشان را می خواهد ومی گوید[ : آقا من نمی گذارم شما بروید مشهد] .

می پرسد[ : چرا ؟]

می گوید[ : شما باید اینجا بمانید . شما وجود خیلی مفیدی هستید] . خلاصه , قطار شتری به مشهد می فرسد و تمام بار و بنه آقا و زن و بچه اش را به فریمان می آورد .

پدرم می گفت[ : من آن موقع نه ساله بودم] .

ایشان خیلی زود موقعیت خوبی پیدا می کند و مردم به ایشان گرایش می یابند .

ایشان سه پسر به نامهای شیخ مهدی , شیخ محسن و شیخ محمد حسین داشت که شیخ محمد حسین , پدر ما بود . شیخ مهدی در مشهد می ماند و شیخ محسن می آید به دهی به نام[ عبدل آباد] در نزدیکی فریمان و آنجا ساکن می شود . پدر من بعدها , در زمان مرحوم آخوند ملامحمد کاظم خراسانی برای تحصیل از فریمان به نجف می رود .

ایشان بایستی قبل ازسال 1312 قمری به نجف رفته باشند . پدرم می گفت : [ در تشییع جنازه مرحوم میرزای شیرازی من بودم] . مرحوم میرزای شیرازی در سال 1312 قمری فوت شد .

پدرم همچنین فوت مرحوم حاج شیخ جعفر شوشتری را خوب به خاطر داشت که معروف بود از طرف حضرت اباعبدالله علیه السلام به وی عنایتی شده بود و منبرهای مؤثری می رفت , به طوری که مردم را منقلب می کرد . حتی مرحوم میرزای شیرازی بزرگ هم گاهی پای منبر ایشان می نشست .

در سال 1313 که ناصرالدین شاه را کشتند , پدرم به مشهد آمد .

پدر ما در زهد و تقواکم نظیر بود . آیت الله مرعشی می گفت که پدر استاد مطهری در تاریخ بی نظیر است .

ایشان در زمان قاجار مرجع مراجعات مردم بود . در زمان رضاشاه هم خانه نشین شد .

پدر استاد در تمام عمر یک دروغ نگفت . در حادثه مسجد گوهرشاد وقتی ایشان را دستگیر کردند , دربازجویی ها حقیقت را گفته بود , اگر چه بعضی حقایق به ضررش نیز تمام شد .

سرهنگ نوائی , رئیس شهربانی مشهد , وقتی متن بازجویی ازایشان را دیده بود , گفته بود[ : شیخ تو یا خیلی زرنگی که ما تو را درک نمی کنیم , یا واقعا خیلی در گفتارت صادقی , زیرا چیزهایی گفته ای که به ضرر خودت است ] .

پدرم در جواب گفته بود[ : من دروغ نمی گویم . هر چه بوده , عین جریان را نوشته ام] . این مطلب , پاسخ نویسند کتاب[ خاطرات سید ضیاء الدین طباطبایی] است که نوشته[ : شیخ محمد حسین فریمانی , یک دروغ گفت و خودش را راحت کرد] .

پدر ما از لحاظ مادی در تنگنا زندگی می کرد ولی چون مرد زاهدی بود , از پذیرش وجوه شرعی خودداری می کرد . پدرم اصولا مخالف گرفتن وجوه شرعی بود . پدرم در زمان قاجاریه و اوایل زمان رضاشاه که محضر نبود , برای مردم سند می نوشت و حق الزحمه می گرفت .

چون فریمان جزء املاک سلطنتی بود , مرحوم اسدی , نایب التولیه آستان قدس در زمان رضاشاه , هر جمعه برای سرکشی به آنجا می آمد و چون به پدرم ارادت داشت , نماز را در منزل ما می خواند . گاهی هم ناهار را آنجا می خورد . یک روز او به منزل پدرم می آید و دو جلد دفتر در اتاق می گذارد و می گوید[ : حاج شیخ شما باید این دفترها را اداره کنید] .

پدرم می پرسد[ : این چیست ؟]

می گوید[ : دفتر ازدواج و طلاق است] .

پدرم می گوید[ : من اهل این حرفها نیستم] .

می گوید[ : این وظیفه شرعی شماست . شما نکنید , بی دین این کار می گیرد] .

پدرم می گفت[ : او از نظر شرعی به گردن من گذاشت که دفتر ازدواج و طلاق را اداره کنم] .

ایشان طی بیش او پنجاه سال , فقط حدود 450 طلاق داشت ولی حدود 20000 ازدواج ثبت کرد . با احتیاط کامل طلاق می نوشت و می فرستاد مشهد تا صیغه طلاق را اجرا کنند و بعد طلاقنامه را تاریخ می گذاشت و به طرف می داد .

یک روز زمستان ایشان پای کرسی مطالعه می کرد که زنی نزد ایشان آمد . وی مطلقا به زن نگاه نکرد .

جالب این است که در اواخر عمرش به مادرم گفت[ : من بالاخره نفهمیدم تو زشت بودی یا زیبا] .

با اینکه محضر داشت و محکمه شرع را اداره می کرد , یک زن ندیده بود تا با مادرم مقایسه کند .

زنی که نزد ایشان آمده بود , سلام کرد و ایشان جواب داد . آن زن نشست و دستش را به طرف پدرم دراز کرد تا چیزی به ایشان بدهد . پدرم پرسید : [ این چیست ؟]

گفت[ : پول است] .

تا گفت پول , پدرم گفت[ : بابت چیست ؟]

گفت[ : مقداری وجوه شرعی آورده ام که به شما بدهم] .

مثل اینکه مار یا عقرب پدرم را گزیده باشد , طوری دستش را کشید که به سینه اش خورد . بعد گفت[ : چرا به من می دهی ؟]

گفت[ : به شما می دهم تا مصرف کنید] .

پدرم گفت[ : نه , ببر مشهد یا قم] .

ایشان به ما گفته بود[ : راضی نیستم شما وجوه شرعی مصرف کنید] . بعضی از مردم پیش پدرم می آمدند و ایشان تب نامه ای در بادام می نوشت و می داد می خوردند و تبشان قطع می شد .

یک سال قبل از امضای فرمان مشروطه , یعنی در سال 1323 قمری پدرم با دختر یک روحانی به نام آخوند ملاجعفر روحانی ازدواج می کند . نام مادرم سکینه بود . او زن نابغه ای بود . استاد شهید می گفت :

مادر ما یک کامپیوتر است .

هر چه در زندگی شنیده و خوانده بود , حفظ بود . از نظر حافظه اعجوبه ای بود . گاهی که استاد منبر می رفت و شعری می خواند , مادر دنباله شعر را می خواند ومی گفت که از کدام شاعر است . استاد می گفت :

ما یک صدم به مادر نرفته ایم .

برادرم بزرگ ما , حاج محمد علی , و استاد و نیز من مقدمات عربی را نزد پدر در فریمان خواندیم . وقتی پدر درس می داد , مادر همان طور که قلیان می کشید , به درس هم گوش می داد . گاهی که صبحها قرآن می خواندیم , پدرم صرف و نحو بعضی از کلمات قرآن را از ما می پرسید . هر گاه ما در جواب می ماندیم , مادرم چون درس را گوش کرده بود , آهسته پاسخ صحیح را به ما می گفت .

از سه سالگی به بعد , تمام خاطرات یادش بود . مثلا در سال آخر عمرش کاملا به خاطر داشت که استاد در چه ساعتی از کدام روز هفته و کدام ماه قمری و شمسی به قم رفته بود .

نیروی بیان و نطق مادرم هم خیلی قوی و زیبا بود . اگر در مجلسی می نشست که پانصد زن بودند , تنها او سخنگو بود خیلی قشنگ هم حرف می زد , استاد می گفت :

من چهل سال است با این مادر سر و کار دارم عجیب است الان هم که صحبت می کند, من جملات بکر و ضرب المثل هایی از او می شنوم که برایم تازگی دارد. خیلی شجاع و پر دل و قوی هم بود . من در سن پانزده شانزده سالگی , جوان و ورزشکار بودم . گاهی سر به سر مادرم می گذاشتم . یک بار مادرم به من گفت[ : مثل اینکه خیلی به خودت مغروری خیال کرده ای مردی شده ای] بلند شد و دو دست مرا گرفت و تکان شدیدی داد . هر کار کردم که دستهایم را آزاد کنم , زورم نرسید .

طب سنتی را هم مطالعه کرده بود . تمام کتاب[ تحفه حکیم مؤمن] را حفظ بود . آن زن در حدود 60 سال در فریمان برای زنها طبابت کرد , بدون آنکه رد خور داشته باشد و حتی یک نفر در اثر طبابت او بمیرد . پدرم 60 سال طبیب روحانی فریمان بود و مادرم طبیب جسمانی مردم .

شگرد کار مادرم در پذیرش بیمار این بود که استخاره می کرد که فلان بیمار را بپذیرد یا خیر . از بیماران پولی نمی گرفت و هزینه ها را هم خودش می داد .

یک بار در فصل تابستان , چوبانی از ده[ سفیدسنگ] در نزدیکی فریمان , همسر جوان و زیبای خود را که تازه عروسی کرده بود , نزد مادرم آورد . وی پس از معاینه

گفت[ : اگر بخواهم او را معالجه کنم , نیاز به چند روز بستری شدن دارد ] .

چون همسرش غریب بود و در فریمان کسی را نداشت , ناچار او را در منزل خودمان در یک اتاق بستری کرد . به شوهرش هم گفت[ : ده روز دیگر بیا و زنت را ببر] .

پس از ده روز , چوپان آمد . گوسفندی هم آورده بود که مادر قبول نکرد . مریض که کاملا بهبود پیدا کرده بود , همراه شوهرش رفت .

یک یا دو سال بعد , همان بیماری باز عود کرد و زن مریض شد . این بار همسرش بیمار را همراه برادرش فرستاد و گفت[ : اورا به منزل حاج شیخ حسین ببر] .

پدرم در محل به این نام شهرت داشت . همراه مریض , از دروازه وارد می شود و از مردم می پرسد[ : منزل شیخ حسین کجاست ؟]

با توجه به اینکه شخصی کاسب به نام شیخ حسین در فریمان بود و از قضا پزشکی به نام دکتر فتاحی هم در منزل او ساکن بود , مردم آنها را به منزل شیخ حسین هدایت می کنند . دکتر فتاحی اشتباه تشخیص می دهد و با تزریق یک آمپول اشتباه , زن جوان را می کشد .

مادرمان با اینکه سواد خواندن داشت , نمی توانست چیزی بنویسد . مسئله دیگری که مادر به آن خیلی اشتیاق داشت . رسیدگی به مستضعفان بود . اگر چیزی گیرش می آمد , به افراد مستمند می داد . یادم است که یک سال استاد به من گفت :

محمد تقی بیا با هم ماهانه ای در نظر بگیرم و برای پدر و مادر بفرستیم . گفتم[ : پدر نیاز ندارد , چون برادر بزرگمان متکفل مخارج آنهاست . ]

گفت :

به خاطر نیاز نمی گویم . کمک به پدر و مادر باعث می شود که خداوند به انسان توفیق دهد . هر چه ما به آنها کمک کنیم و بیشتر رضایت آنها را جلب کنیم , خداوند توفیقات ما را بیشتر می کند .

قرار گذاشتیم و ماهانه چیزی برایشان فرستادیم . بعدها فهمیدیم که همه آن پول را پدر کتاب می خرید و مادر صدقه می داد .

استاد شهید حافظه عالی , استعداد فوق العاده , توانایی نطق و خطابه و نیز رسیدگی به

مستضعفان را از مادر به ارث برده بود .

در فریمان چند مستضعف داشتیم که استاد محرمانه به آنها پول می داد . در تهران هم سید روحانی فقیری بود که تصادف کرده و پا پیش شکسته بود . او در خانی آباد یک خانه سی متری داشت . در حدود سال 43 یا 44 استاد هفتصد تومان پول تهیه کرد و به او داد . بعد هم از من درباره وضع او پرسید و وقتی که گفتم خوب نیست , سیصد تومان دیگر هم به من داد که به او بدهم . پدرم هنگام فوت 107 نوه و نتیجه داشت . حتما می دانید که آنها عروس یا داماد می شوند و تعداد اعضای خانواده خیلی زیاد می شود . یک بار پیش از فوت مادرم , 61 نفر سر سفره نشسته و 11 نفر هم ایستاده بودند . به استاد گفتم[ : پیر زن و پیرمرد اولادشان را می بینند و کیف می کنند] . پدرم فهمید و گفت[ : چه می گویید ؟]

گفتم[ : ماشاءالله بچه هایتان را می بینید , خوب کیف می کنید . تازه همه اینجا نیستند] .

پدرم گفت[ : اولاد خوب است ولی به شرط آنکه خوب باشند] .

پدرم خیلی خوشش می آمد که دورش را بگیریم .

شما چند خواهر و برادر بودید ؟

ما پنج برادر و دو خواهر بودیم . خواهر بزرگمان که ارشد اولاد بود , در سال 1331 شمسی بر اثر سل استخوان از دنیا رفت . یک خواهر دیگر هم داریم که از همه ما بزرگتر است . بعد از او برادر بزرگ مان حاج محمد علی است که اکنون در فریمان ساکن است و به گردن ما خیلی حق دارد . حتی استاد حق پدری برای او قائل بود . هزینه عروسی چهار برادر را او به عهده گرفت و هزینه ایام تحصیل ما در قم را نیز پرداخت کرد . بعد از او استاد شهید بود و بعد از او محمد باقر که او هم در فریمان ساکن است . بعد از او منم و بعد از من هم محمد حسن است که او نیز در فریمان سکونت دارد .

چه خاطراتی از دوران کودکی استاد شهید دارید ؟

ایشان در سال 1298 هجری شمسی در فریمان به دنیا آمد و چون نه سال از من بزرگتر بود , دوران کودکی او را به یاد ندارم . خاطراتی که نقل می کنم , ازمادر شنیده ام .

مرتضی در حدود پنج سال سن داشت که خیلی به کتاب علاقه مند بود و به کتابخانه پدرم می رفت و کتاب برمی داشت . پدرم خیلی کتاب داشت و آنها را با سلیقه طبقه بندی کرده بود و اگر به هم می خورد , ناراحت می شد . تا پدر از اتاق بیرون می رفت , مرتضی به سراغ کتابها می رفت و چون اغلب کتابها بزرگ بودند و او زورش نمی رسید , روی زمین می افتادند . پدر عصبانی می شد و می گفت[ : جلو این بچه را بگیرید] .

مادرم می گفت[ : خوب , بچه به کتاب علاقه دارد . او را به مکتب بفرست] .

پدرم می گفت[ : آخر سنش اقتضا نمی کند] .

بالاخره اورا به مکتب فرستادند صاحب مکتب خانه آقایی به نام شیخ علی قلی بود . مرتضی اشتیاق فراوانی به درس داشت . مادرم می گفت[ : تابستان بود . نیمه های ماه بود و هوا صاف و مهتابی . شب بیدار شدم و دیدم مرتضی در بستر نیست . نگران شدم و فکر کردم شاید به دستشویی رفته است . آنجا هم نبود . همه را بیدار کردم و همه جا راجستجو کردیم . اوایل صبح , دیدیم یکی از کشاورزان روستا او را بغل کرده و به خانه می آورد پرسیدیم کجا بودی ؟ آن مرد گفت من در کوچه می رفتم که دیدم این بچه پشت در مکتب خانه چمباتمه زده و سرش را روی زانویش گذاشته وکتابش را در بغلش گرفته و خوابش برده است . پرسیدیم بچه چرا رفتی ؟ گفت می بیدار شدم , دیدم هوا روشن است , فکر کردم صبح است و باید به مکتب خانه بروم ] .

آخوند آن مکتب خانه تا نزدیکی های انقلاب زنده بود . استاد هر وقت به فریمان می آمد , می فرستاد دنبال وی و به او خیلی احترام می گذاشت و می گفت :

از اولین کسی است که به من قرآن آموخته .

گاهی هم کمک مادی به او می کرد .

پدر و مادرم می گفتند که مرتضی در بچگی حالتهای خاصی داشت که آنها را نگران می کرد . او اصلا بازیگوشی دیگر بچه ها را نداشت . در خود فرو رفته بود . آن وقتها به آن حالت حواس پرتی می گفتند و فکر می کردند بچه عقب افتاده است . همبازی هایش می گفتند[ : وقتی به رودخانه می رفتیم تا شناکنیم , اغلب مرتضی لخت نمی شد و زیاد هم با ما بازی نمی کرد] . او در سن ده سالگی تحصیلات قدیمه را شروع کرد . در سال 1312 یا 1313 به

اتفاق برادر بزرگترمان دو سال در مدرسه ابدال خان مشهد درس طلبگی خواند . در زمان رضاخان که مدارس را بستند , ایشان به فریمان برگشت . اغلب کتاب دستش بود و به پشت دراز می کشید و کتاب می خواند .

دو سال در فریمان بیکار بود و فقط مطالعه می کرد . بعدها در قم می گفت : من هر چه مایه مطالعات تاریخی دارم , مربوط به همان دو سالی است که از مشهد به فریمان برگشتم .

ایشان تازه طلبگی را شروع کرده بود و هنوز در فریمان زندگی می کرد که خیلی به منبر علاقه مند شده بود . چیزی هم بلد نبود که منبر برود . دایی ما مرحوم حاج شیخ علی , متنی برای او نوشته بود که حفظ کند و منبر برود روضه منبر هم داستان ام سلمه بود که پیامبر اکرم شیشه ای به او سپردند و فرمودند[ : هر وقت دیدی خاک این شیشه به خون تبدیل شد , بدان که حسین مرا شهید کرده اند] .

ایشان می رود تا منبری را که حفظ کرده بود , تحویل دهد . به روضه که می رسد , یادش می رود که حضرت به ام سلمه چه دادند دایی که پای منبر نشسته بود , تباکی می کند و به حال گریه به پیشانی خود می زند و می گوید : [ آخ شیشه , آخ شیشه] .

اما او یادش نمی آید و از منبر پایین می آید . این اولین منبر او بود . در چه سالی ایشان به حوزه علمیه قم رفتند و چه خاطراتی از آن زمان دارید ؟

دیده ام که اغلب نوشته یا گفته اند استاد در سال 1316 به قم رفت . اما تاریخ درست 1315 است . ایشان شش هفت ماه بعد از فوت مرحوم آیت الله حائری به قم رفت . پدرم وضع خیلی بدی داشت و ایشان را با پول مختصری همراه با دایی مان , شیخ علی , روانه قم کرد . خود استاد در خاطراتش به این ماجرا اشاره کرده است .

در آن زمان نمی شد آینده را پیش بینی کرد . دوره اختناق شدید و مبارزه با روحانیت و مظاهر دینی و مذهبی و بستن مدارس و مساجد بود . اغلب کسانی که در کسوت روحانیت بودند , تغییر لباس داده و در دستگاه دولتی هضم شده بودند . با همه اینها , ایشان اصرار داشت که برای ادامه تحصیل به قم برود که درآن سالها بیشتر از چهارصد طلبه نداشت .

در سال اول و دوم در قم ایشان نتوانست حجره مناسبی بیابد . این بود که در ضلع شمال شرقی مدرسه فیضیه در دالان درازی که قرین و مشابه دستشویی بود , اتاق گرفت .

ایشان در اثر سوء تغذیه بیماری شدیدی گرفت و مرحوم آیت الله صدر ایشان را به بیمارستان نکویی قم برد و معالجه کرد . عوارض آن بیماری تا مدتها باقی و گاهی باعث خنده ما می شد مثلا وقتی در اتاق نشسته بود , به نظرش می رسید که متکا بزرگ شده و باد کرده است .

تا سال 1320 ایشان به دلیل شوق به درس , کمتر به فریمان می آمد . در سال 1321 آمد و مرا نیز با خود به قم برد .

ما فقط به کمک شهریه زندگی می کردیم و چون از وجوه شرعی استفاده نمی کردیم , خیلی در مضیقه بودیم . گاهی نیز برادر بزرگمان کمک مان می کرد. من مسئول خرج بودم . یک وعده ناهار ما سه ریال می شد اغلب نان و ماست یا حلو ارده و پنیر و مانند آنها غذای مان بود . گاهی دو سیر گوشت می گرفتم و بار می گذاشتم و به جلسه درس می رفتیم و بر می گشتیم و نخود و لوبیا می ریختم و باز به جلسه درس می رفتم و برمی گشتم سیب زمینی و پیاز می ریختم . گاهی هم یادم می رفت و می سوخت و یا مثلا آبگوشت بدون نخود و لوبیا می خوردیم . گاهی برنج ساده با چهار مثقال روغن حیوانی می پختیم و خورش ما نانی بود که در سینی زیر برنج می گذاشتیم .

یک روز به برادرم گفتم[ : هیچ پولی نداریم] .

گفت

همین جا بنشین تا من بروم و برگردم .

من جلو بالکن مدرسه فیضیه ایستاده بودم و می دیدم که مرحوم میرزا جواد آقا خندق آبادی سرش پایین است و دور حوض مدرسه می چرخد . حدود سه ربع ساعت بعد , بردارم آمد . دو تومان پول قرض کرده بود . گفت :

برو وچیزی بخر و بیاور بخوریم .

گفتم[ : مثل اینکه میرزا جواد آقا به درد ما دچار است . از وقتی شما رفتید , او همین طور دور حوض می چرخد] .

ایشان دوید و رفت پایین و یک تومان به میرزا جواد آقا داد .

من پانزده شانزده سالم بود . یک شب نان گیرمان نیامد ایشان دو سه ریال داد و یک چهارم نان سنگگ و یک سیخ کباب برای من که بچه بودم , گرفت و خودش انار خورد .

وقتی در قم تحصیل می کردیم , من هیچ وقت عبای نو بر دوش ایشان ندیدم . تمام عباهایش پاره بود . می گفت :

نشسته بودیم و با چند نفر صحبت عبا و قیطان دوزی بود که چطور قیطان را روی آستینها و پایین عبا می دوزند . یک نفر گفت[ : بیا , مثل این] . به عبای من نگاه کرد , دید تکه تکه است و اصلا قیطان ندارد . گفت[ : آخر این را چطور پوشیده ای ؟] آن روز من خجالت کشیدم .

برای من یک کت خریده بود . زمستان بود و بچه خادم مدرسه لخت بود و می لرزید . من کت را به او دادم . بردارم گفت[ : چرا این کار را کردی ؟]

گفتم[ : آخر او هم لخت بود] .

نتوانست برای من چیزی بخرد , یک بلوز نازک ارزان برایم تهیه کرد . در سال 22 ایشان نذر کرد که اگر خداوند به او توفیق خدمت به دین اسلام را بدهد , منبر مجانی برود . پول مختصری تهیه کرد و پیش من گذاشت و مرا به آقایی به نام سید حسن خوافی سپرد که مردی با جاذبه بود و تأکید کرد که با کسی معاشرت نکنم . بعد برای دهه محرم به شهرستانها رفت . پنج سال ایشان همین کار را کرد . دو سفر به اراک , یک سفر به همدان و سه سفر به نجف آباد اصفهان کرد .

ایشان طلبه فاضلی بود و مایه داشت . سطح را گذرانده بود و به درس خارج رسیده بود که منبر را شروع کرد . همیشه می گفت : منبر باید از خود انسان جوشش داشته باشد . مثل چشمه آب است . هر چه آب بردارند , باز پر می شود . تقلید خوب نیست .

اولین منبر ایشان در یک مجلس عظیم روحانی در قم , در دهه فاطمیه در منزل مرحوم پیشوای یزدی بود که به مناسبت مسئله بعثت و رسالت پیامبر اکرم سخن گفت و

خیلی او را تشویق کردند .

آیت الله بروجردی تازه به قم آمده بود و هنوز شهرتی نداشت که در حوزه شایع شد کسی به نام شیخ محمد اخباری در آباده شیراز مردم را اغفال کرده است . اخباریها قشر خیلی متحجر و منجمد و عقب افتاده ای بودند و استاد خیلی با اخباری گری مخالف بود . ایشان به آباده رفت و در آنجا به طور ناشناس منبر رفت و پانزده روز سخنرانی کرد و آن شیخ را شکست داد . سالی که همراه ایشان به قم رفتم , افرادی به حجره ما می آمدند و ازایشان می خواستند که با آنها هم مباحثه شود . ایشان قبول نمی کرد و می گفت : من یک هم مباحثه ای دارم , منتظر او هستم تا بیاید .

هم مباحثه ای ایشان آیت الله منتظری بود که من تا آن موقع او را ندیده بودم . چهل روز از شروع تحصیلات گذشت و ایشان خیلی نگران بود و می گفت : این رفیق ما چرا نیامد ؟

شبی خوابیده بودیم که حدود سحر , در اتاق را با سنگ زدند . من در را باز کردم و دیدم شیخی قد کوتاه با بقچه اصفهانی در دست , پشت در است . استاد که از خواب بیدار شد و او را دید , بعد از روبوسی سجده شکر به جا آورد و گفت :

شیخ چرا دیر کردی ؟

گفت[ : دختری را برای من نامزد کرده بودند , به خاطر این معطل شدم . ]

استاد گفت

من خیلی نگران بودم .

در سال 23 یک روز آقای منتظری به حجره ما آمد و گفت[ : آقای مطهری دیشب خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم , چشمم در آمده است] .

استاد سؤال کرد :

کدام چشمت بود ؟

گفت[ : چشم راستم] .

استاد گفت :

خدا پسری به تو می دهد .

هفته بعد آمد و گفت[ : خدا پسری به من داد . پسر قشنگی هم است] . پسر او همان محمد منتظری بود که در فاجعه انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی در روز هفتم تیر سال 1360 به شهادت رسید .

سالی که من به قم رفتم , ایشان[ کفایه] را پیش آیت الله محقق داماد رحمة الله علیه می خواند . مرحوم محقق داماد وقتی حرف می زد , مرتب می گفت[ : الا ولابد] .

روزی من مریض بودم و به جلسه درس نرفتم . پای کرسی خوابیده بودم که ایشان آمدند و درس را شروع کردند . بعد از یک ساعت , درس تمام شد و ایشان تشریف بردند . من به استاد گفتم[ : امروز آقای محقق داماد 216 بار گفت الا ولابد من همه را شمردم] .

جلسه بعد که مرحوم محقق داماد آمد , استاد به ایشان تذکر داد وعجیب این بود که دیگر اصلا این جمله را تکرار نکرد .

استاد درس خارج را با مرحوم آیت الله حجت و آیت الله صدر و آیت الله خوانساری شروع کرد . بعدا به مرتبه ای از علم رسید که دیگر دروس کسانی چون آیت الله صدر و آیت الله کوه کمره ای ایشان را قانع نمی کرد . بنابراین تصمیم گرفت که خدمت امام خمینی ( ره ) که فلسفه و سطح علوم قدیم را تدریس می کردند , مشرف شود .

ایشان از امام ( ره ) تقاضای یک دوره کامل درس خارج کرد . آنها در حجره خودمان درس خارج را شروع کردند . اما مشتاقان آن درس به حدی زیاد شدند که از حجره به مسجد بالاسر و بعد به مسجد سلماسی رفتند . این درس دوازده سال ادامه داشت .

رابطه ایشان با امام , حتی رابطه مرید و مرادی نبود بلکه سر سپردگی بود کلمه[ حاج آقا روح الله] برایش کلمه خیلی متبرکی بود . مرحوم امام هم فوق العاده به ایشان علاقه مند بودند .

ایشان معتقد بود که امام در تمام کارهایشان مؤیدند و همیشه می گفت : بین تفاوت این مرد با دیگران چقدر است که شب بلند می شود , تهجدش

را انجام می دهد , قرآنش را می خواند , دعاهایش را می خواند , گریه هایش را می کند و با دل صاف می نشیند و اعلامیه می نویسد . این اعلامیه باید نافذ باشد . اصلا این چیزها به او الهام می شود . خداوند راه را به این مرد نشان می دهد .

درسال 25 یا 26 سید مظلومی به مسجد می آمد و در نماز جماعت شرکت می کرد و اغلب در صفهای عقب نماز می نشست وگاهی که زیلو نبود , عبایش را پهن می کرد و به نماز جماعت مرحوم آیت الله خوانساری اقتدا می کرد . می گفتند نام ایشان آقای قاضی طباطبایی است .

در آن موقع استاد فلسفه را تا حدود[ اسفار] پیش امام خمینی خوانده بود و امام درس فلسفه را قطع کرده بودند . ایشان هم خیلی تشنه ادامه درس فلسفه بود و دنبال استاد شایسته ای می گشت .

آن موقع آقای طباطبایی به زهد و تقوا معروف بود اما هیچ کس مقام علمی ایشان را درک نمی کرد .

روزی مرحوم میرزا جواد آقا خندق آبادی پیش استاد آمد و گفت[ : این آقای قاضی مرد ملایی است . ایشان درس شفا را شروع کرده است و شما هم که دنبال چنین کسی می گشتید , می توانید در درس ایشان شرکت کنید] .

استاد با بی اعتنایی لبخندی زد و گفت :

تدریس کتاب[ شفا] از عهده هر کسی بر نمی آید . این آقا هم گمان نمی کنم بتواند[ شفا] را درس بدهد .

بعد از تمام کردن دوره درس فلسفه تا[ اسفار] , استاد به همراه آقای منتظری و آقای نوراللهی و عده ای دیگر , از امام تقاضا کرده بودند که [ شفا] درس بدهند . امام روی تواضع علمی فرموده بودند[ : من خودم نمی فهمم] .

در صورتی که حالا هم هستند کسانی که واقعا از عهده شان برنمی آید و می آیند متصدی تدریس می شوند .

در هر صورت , آقای خندق آبادی با اصرار ایشان را به درس علامه طباطبایی برد .

استاد در همان جلسه اول مجذوب ایشان شد .

استاد می گفت :

علامه صاحب کشف و شهود است و خیلی مسائل را از طریق کشف به دست می آورد .

ایشان از قول علامه نقل می کردند که گفته بود[ : من مدتی در این فکر بودم که آیا حسین بن روح یکی از نواب خاصه ولی عصر ( عج ) فرزند ذکوری داشته یا خیر . خیلی مطالعه کردم و به جایی نرسیدم . یک شب که خسته بودم , کتاب را بستم و تکیه دادم و به فکر فرو رفتم . ناگهان دیدم در باز شد و جوانی به اتاق آمد و گفت آقا شما دنبال من می گردید ؟ من محمد , پسر حسین بن روح هستم . من فهمیدم که چنین چیزی بوده منتها دنبال سند می گشتم . آن قدر جستجو کردم تا در نوشته های عباس اقبال آشتیانی آن را پیدا کردم و برایم مسلم شد که حسین بن روح پسری به نام محمد داشته است . ]

استاد شهید در چند جا از نوشته هایشان از مرحوم حاج آقا شیرازی که نهج البلاغه را نزد ایشان می خواندند یاد کرده اند. آیا خاطره ای ازایشان دارید؟ استاد در سال 1321 یا 1322 به اراک رفت . روز دوم محرم من تنها جلو بالکن مدرسه فیضیه ایستاده بودم و حیاط را نگاه می کردم که باربری با کوله باری بر پشت , وارد مدرسه شد و به دنبالش پیرمردی که کیسه کوچکی در دستش داشت , وارد شد , او راشناختم . حاج میرزا علی آقا بود . دویدم و پایین پله ها به ایشان رسیدم و کیسه ای را که در دستشان بود , گرفتم . ایشان به من نگاهی کرد و گفت[ : بابا تو برادر آقا مرتضی هستی ؟] گفتم : ( بله] .

گفت[ : پس مرا بگیر] .

به من تکیه داد و او را به حجره خودمان بردم .

گفت[ : بابا می دانی من برای چه آمده ام ؟]

گفتم[ : نه] .

گفت[ : از اصفهان فرار کردم . آقا مرتضی کو ؟]

گفتم[ : برای منبر به اراک رفته است] .

گفت[ : باباجان مرتضی اگر منبر نرود , از راه غیر منبر بیشتر می تواند خدمت کند] .

روز جمعه به من گفت : من از اصفهان فرار کردم . می خواستند برایشان منبر بروم , من نمی خواستم . فرار کردم که مرا گیر نیاورند . آمدم اینجا تا فقط با طلاب حرف بزنم . برو به مدرسه اصفهانی ها و طلاب را خبر کن , بیایند اینجا تا درس نهج البلاغه را شروع کنیم] .

من فورا به مدرسه خان و مدرسه حاجی که اصفهانی ها در آن مدرسه ها بودند , رفتم و آنها را خبر کردم . حجره ما پر شد و ایشان از همان بعد از ظهر روز جمعه درس[ نهج البلاغه] را شروع کردند . صبح روز شنبه در زدند . در را باز کردم . آیت الله صدر بود . خیلی تعجب کردم . وارد شد و مرحوم حاج میرزا علی آقا پیش پای ایشان بلند شد و خیلی به ایشان احترام گذاشت . مرحوم آیت الله صدر برای دهه عاشورا در مدرسه بالاسر مجلس روضه داشت . با اصرار از حاج میرزا علی آقا خواست که در آن مجلس منبر برود ایشان هم پس از مقاومت فراوان , بالاخره پذیرفتند .

روز چهارم محرم هم آیت الله گلپایگانی به حجره ما آمدند و همین ماجرا تکرار شد .

صبح روز بعد هم آیت الله خوانساری آمدند و باز از ایشان با اصرار خواستند که در مجلسی که بر پا کرده اند , منبر بروند .

یک روز ایشان در منزل آیت اللله گلپایگانی منبر جانانه ای رفت و خطبه ای هم خواند . ایشان خطیب بود و به ادبیات هم خیلی وارد بود . در گرما گرم منبر , ناگهان خطبه را شکست و با ناله و روضه منبر را به پایان برد .

در مدرسه به ایشان گفتم[ : حاج آقا عجب منبری بود چرا آن را به هم زدید ؟]

گفت[ : من که از منبر فرار می کنم , به خاطر همین چیزهاست . یک وقت به خودم گفتم علی آقا چقدر قشنگ حرف می زند . مردم هم خوب دارند نگاه می کنند . شیطان در پوستم رفت , لذا خطبه را شکستم . خطر منبر این است]

شب هفتم محرم آیت الله بروجردی دنبال ایشان فرستاد . با هم نزد ایشان رفتیم . آیت الله بروجردی گفتند[ : منزل من روضه است , شما تشریف بیاورید آنجا صحبت

کنید] .

گفت[ : چشم] .

خیلی برای من جالب بود . در حجره به ایشان گفتم[ : حاج آقا آقایان آمدند و شما آن قدر امتناع کردید , ایشان تا گفتند , گفتید چشم]

گفت[ : باباجان استادم بوده است . نمی توانم به استاد بگویم نه . حق استادی خیلی عظیم است] .

شب یازدهم محرم در منزل آقای بروجردی صحبت می کرد که دیدم از دو چشم آیت الله بروجردی مثل ناودان اشک می ریزد . در انتهای منبر وقتی ایشان دعا می کرد , آیت الله بروجردی دستش را پیش رویش گرفته بود و قطرات اشک در کف دستش می ریخت .

صبح روز بعد به من گفت[ : بابا من می خواهم فرار کنم . به کسی نگو یک ماشین سواری پیدا شده و می خواهد مرا به اصفهان ببرد . می خواهم بی خبر بروم . وقتی رفتم , به آیت الله خوانساری بگو علی آقا رفت . شب هم برو منزل آیت الله بروجردی و بگو علی آقا رفت] .

آن شب که وارد منزل آیت الله بروجردی شدم , ایشان نگاهی به من کرد و نگاهی هم به میرزا ابوالحسن . میرزا ابوالحسن آمد جلو و گفت[ : حاج آقا کو ؟]

گفتم[ : ایشان به اصفهان رفته اند]

رفت و به آیت الله بروجردی گفت . رنگ آیت الله بروجردی مثل جگر قرمز شد و چشمهایش برگشت .

سه ماه بعد , میرزا علی آقا دوباره به حجره ما آمد و به برادرم گفت : آقا مرتضی می دانی من برای چه آمدم ؟]

گفت[ : نه , حاج آقا]

گفت[ : من که به اصفهان رفتم , حاج آقا حسین بروجردی نامه ای برای من نوشت و با لحن خیلی عصبانی نوشته بود ترسیدی پول به تو بدهم که فرار کردی ؟ دیدم اگر جواب بدهم , من هم عصبانی ام و ممکن است حق استادی را ضایع کنم . گفتم خودم بیایم و عذرخواهی کنم] .

ایشان با استاد به منزل آقای بروجردی رفتند و عذر خواهی کردند .

بار اول که ایشان آمدند . برادرم نبود . وقتی که ایشان از اراک برگشت , من گفتم[ : داداش نبودید و من شبها عالمی داشتم . مثل اینکه در و دیوار در جواب نماز شب حاج میرزا علی آقا ذکر می گفتند] .

برادرم گفت :

در عمرم به اندازه آن چند روزی که نبودم و حاج میرزا علی آقا به حجره ما آمده بود , حسرت نخوده ام . چه نعمتی از من سلب شد .

چه خاطراتی از مهاجرت ایشان از قم به تهران دارید ؟

اوایل که ایشان از قم به تهران آمدند , خیلی نگران بودند و می گفتند : آیا من واقعا از نظر شرعی مقصرم یا نیستم ؟

پاییز سال 31 ما از قم به تهران آمدیم . ایشان از مرحوم محقق خراسانی = واعظ که در سه راه سیروس منزلی داشت , اتاقی با کرایه ماهی ده یا پانزده تومان اجاره کرد . چون وضع مالی ما خوب نبود , کتابهای پدرم را می فروخت و از این بابت خیلی ناراحت بود .

در مدرسه سپهسالار روزها می نشستیم و فارغ التحصیلان دانشکده حقوق می آمدند و به ما سفارش می دادند که برایشان تز بنویسیم و در مقابل آن پول دریافت کنیم .

یک روز ایشان با چهره خوشحال وارد شد و صد تومان پول به من داد و گفت :

مثل اینکه خداوند دارد فرجی در کار ما حاصل می کند و کارمان درست می شود . جلسه ای برای من فراهم شده است که درس فلسفه بدهم . عده ای بازاری و غیر بازاری قرار گذاشته اند که من به آنها درس بدهم و ماهی دویست و پنجاه تومان بگیرم . فعلا دویست و پنجاه تومان مساعده به من داده اند . حالا با این زندگی می کنیم تا ببینیم چه می شود .

در همان زمان , مرحوم بدیع الزمان فروزانفر برای دانشکده علوم معقول و منقول سابق و الهیات فعلی تصمیم گرفت از طلاب استفاده کند و به دانشکده رونقی بدهد .

شورای دانشکده تصویب نامه ای صادر کرد که بر طبق آن , کسانی که دیپلم نداشتند , اگر دروس قدیم را همراه با علوم جدید امتحان می دادند و قبول می شدند , به آنها گواهینامه مدرسی داده می شد تا در دانشکده مشغول کار شوند .

من در رشته منقول ثبت نام کردم ولی هر چه اصرار کردم , استاد حاضر به ثبت نام نشد بالاخره روز پنجشنبه آخر وقت به اجبار ایشان را برای ثبت نام راضی کردم و در میدان بهارستان از ایشان عکسی گرفتم و بالاخره ثبت نام کردیم .

سیصد و چهل نفر بودیم . ده نفر در رشته معقول و سیصد و سی نفر در رشته منقول .

میرزا احمد خان سعیدی که رئیس هیئت ممتحنه بود , بر ورقه های امتحانی طلاب نظارت می کرد . او سه چهار بار بالای سر استاد رفت , خم شد و نگاه کرد . سعیدی از همان زمان به استاد مطهری نظری خاص داشت .

امتحان کتبی هشت روز طول کشید . امتحان شفاهی شروع شد . ممتحنین مرحوم راشد , استاد سبزواری و همچنین فردی به نام جواد تارا بودند . آقای راشد آشنایی مختصری با استاد داشت .

در روز امتحان شفاهی میرزا احمد خان سعیدی دنبال استاد راه افتاد و با خودش گفت[ : مطهری امتحان کتبی را به این خوبی داده است : حالا ببینیم آزمون شفاهی را چه کار می کند] .

مرحوم راشد به استاد گفت[ : آقای مطهری ما دیگران را با بحثهای خودمان امتحان می کنیم ولی شما را با یک بحث تفألی امتحان می کنیم] . کتاب امتحانی , کتاب[ منظومه] ملاهادی سبزواری بود .

تفألی کتاب را باز می کنند و بحثی به میان می آید . استاد مطلب را شروع می کند بحث را از[ منظومه] به[ اشارات] می برد و از[ اشارات ] به[ اسفار] .

در این هنگام , راشد رو به استاد می کند و می گوید[ : صبر کن . ما از بیست بالاتر نداریم . این نمره بیست . حالا مطلب را ادامه بده تا ما استفاده کنیم] .

جلسه تعطیل می شود . استاد می شود شاگرد , و شاگرد می شود استاد . استاد مطهری یک ساعت و نیم صحبت می کند و مطلب را به پایان می رساند . راشد می گوید[ : واقعا بهره بردم] .

و این جمله را دوبار تکرار می کند .

ایام عید بود که استاد با من تماس گرفت و گفت :

بیا با هم به منزل راشد برویم .

اتفاقا یک دانشجوی دانشکده حقوق هم آنجا بود . وی از آقای راشد سؤالی کرد . آقای راشد بی درنگ گفت[ : استاد نشسته اند . دیگر جای من نیست ] .

استاد مطهری خودش را جمع کرد و گفت :

آقای راشد من کجا و شما کجا ؟

آقای راشد گفت[ : بی تعارف می گویم , تو از من باسوادتری . من نمی دانستم تو این قدر باسوادی] .

این عوامل باعث شد که مرحوم سعیدی و راشد متفقا گفتند[ : این مرد حیف است .

باید از او استفاده کنیم] .

استاد مطهری را به دانشکده معقول و منقول دعوت کردند و ایشان را به عنوان معلم روز مزد استخدام کردند . چون ایشان مدرک نداشتند و به عنوان دانشیار پذیرفته نمی شدند .

در سال 1333 یا 1334 اولین جلد کتاب[ اصول فلسفه و روش رئالیسم] منتشر شد که مقدمه و پاورقی های آن نوشته استاد شهید بود . این کتاب به شورای دانشگاه برده شد و به عنوان مدرک علمی تشخیص داده شد و استاد مفتخر به درجه دانشیاری شد .

لطفا درباره فعالیتهای سیاسی و مبارزات استاد شهید هم صحبت کنید . در قم استاد سعی می کرد زیاد وارد مباحث سیاسی نشود . مخصوصا به مسائلی که با حوزه برخورد داشت , نمی پرداخت . چون روش آیت الله بروجردی خیلی محتاطانه بود و ایشان هم خیلی جانب مرحوم آیت الله بروجردی را نگاه می داشت و بسیار به ایشان علاقه مند بود .

یک بار در بحبوحه فعالیتهای فداییان اسلام , افراد نابابی وارد جمع آنها شدند و فداییان را هم بدنام کردند . آیت الله بروجردی هم خیلی به آنها بد بین شد .

استاد سعی می کرد نقش مصلح را بازی کند و مرحوم نواب صفوی را خیلی نصیحت

وارشاد می کرد .

فعالیت دیگر استاد در ارتباط با امام بود . این جریان خیلی بی سر و صدا بود و امام بیشتر از ماجرا خبر داشت . من زیاد در آن کارها دخالت نداشتم و از آن ماجراها هم بی خبر بودم .

این را می دانم که وقتی امام در نجف بودند , استاد بارها از طریق کویت با امام رابطه تلفنی برقرار می کرد . بیشتر هم از آن طرف زنگ می زدند . برای ایشان این امکان نبود که با نجف تماس بگیرند .

ایشان می گفت :

از آن طرف امکانات زیادتر است . از کویت زنگ می زنند و من با امام تماس می گیرم .

استاد تعریف می کرد :

یک بار حاج آقا مصطفی با من تماس گرفت و گفت[ : ما حریف امام نمی شویم . شما به ایشان تذکر بدهید . با این کار زیادی که دارند و با این مطالعات و درس و عبادات , غذایشان خیلی ساده است . هر کاری می کنیم , ایشان غذای مقوی نمی خوردند . شما به ایشان تذکر بدهید , بلکه گوش کنند ] من خودم مستقیم با امام صحبت کردم و ایشان به من گفتند[ : من مصلحت خودم را بهتر می دانم . عوض این کار , ورزش می کنم و راه می روم . ]

در جریان ترور منصور , عده ای تحت تعقیب و مورد اتهام قرار گرفتند . استاد نیز در پشت پرده در این ماجرا دخالت داشت ولی ساواک این مسئله را کشف کرد . یک روز ساعت چهار بعد از ظهر , استاد بی خبر به محل کار من آمد . من تعجب کردم . از رنگ و روی او حالت روحی اش را فهمیدم و احساس کردم ناراحت است . پرسیدم[ : چطور شد بی خبر به اینجا آمدید ؟ ]

گفت :

می خواهم دو سه روز در منزل تو باشم .

گفتم[ : چرا ؟]

گفت :

ممکن است در رابطه با پرونده منصور مرا هم بگیرند .

گفتم[ : اگر بخواهند این کار را بکنند , آنجا هم شما را دستگیر می کنند] .

استاد گفت :

می توانی فردا صبح به طور ناشناس پیش بازپرس پرونده بروی و از وضع من مطلع شوی و ببینی نظر بازپرس چیست ؟

گفتم[ : می روم] .

روز بعد , من با تغییر لباس و ظاهر , به شعبه بیست بازپرسی رفتم . اتفاقا دم در هیچ نگهبان و مأموری نبود . دیدم که حکمت یزدی بازپرس پرونده مشغول پرونده خوانی است . یک راست رفتم و پهلویش نشستم . اول مرا نشناخت . پس از آنکه عینک دودی و کلاه را برداشتم , با تعجب نیم خیز شدو گفت[ : چطور به اینجا آمدی ؟]

گفتم[ : هیچ کس مرا ندید و نشناخت] .

گفت[ : زود برو و بگو من حق استادی را ادا کردم , زیرا تمام مسئولان ساواک , انگشت روی او گذاشته بودند . من گفتم چون شخصا او را می شناسم و با روحیات او آشنایم , معتقدم که او در این ماجرا دخالت ندارد . اگر شما اصرار دارید , پرونده را به دیگری بدهید . بالاخره آنها را قانع کردم . برخیز , برو بگو از این بابت خیالش آسوده باشد] .

وقتی برگشتم و جریان را به استاد گفتم , دستها را به طرف آسمان بلند کرد و گفت[ : خدا را شکر] . [(

حکمت یزدی قبلا طلبه بود و در قم[ مکاسب] را نزد استاد خوانده بود . لطفا اگر خاطرات بیشتری درباره رابطه استاد مطهری و حضرت امام ( ره ) دارید , برایمان بازگو کنید .

امام چهره شناخته شده ای بودند . از نظر اخلاق و تقوا برای همه الگو بودند . حاج آقا

روح الله خمینی در قم یک فرشته اخلاق بود .

وقتی استاد به حدی رسید که می توانست فلسفه بخواند [ , منظومه] را نزد امام شروع کرد و ارتباط صمیمانه ایشان با حضرت امام , از همان جا شروع شد .

امام همیشه می گفتند[ : بچه ای که دندان در نیاورده است , نمی تواند غذای سنگین بخورد . کسی که فلسفه می خواند , باید دندان فلسفه خوانی درآورده باشد , یعنی استعداد و درک داشته باشد , والا فلسفه گمراهش می کند] .

آن موقع که حوزه امتحان نداشت , حضرت امام شاگردان را امتحان می کردند و هر کس را که خوب بود , قبول می کردند و اگر از نظر درک و اخلاق ناباب بود , خیلی شدید او را رد می کردند .

استاد از شاگردانی بود که در همان مرحله اول جذب امام شد و امام هم به ایشان علاقه خاصی پیدا کردند . امام زیاد به حجره ما می آمدند . خیلی استثنایی به حجره دیگران می رفتند .

در سال 1327 امام به مشهد تشریف آوردند و ایشان , امام را به فریمان دعوت کرد و حضرت امام همراه با مرحوم حاج علی اکبر نوغانی و مرحوم حاج غلامحسین بادکوبه ای به فریمان آمدند چهارشب در فریمان بودند و آن قدر به ما خوش گذشت که نفهمیدیم این مدت چطور سپری شد . در جمع آن بزرگان , خنده و تفریح توأم با روحانیت حاکم بود . مرحوم نوغانی یک کتاب داستان و لطیفه بود . پدر من هم از او بالاتر بود . مرحوم نوغانی می گفت[ : من تا به حال در هر مجلس بوده ام , نتوانسته اند جلو من بایستند , ولی این پیرمرد چغر است . هر چه من می گویم , یکی هم این می گوید] .

امام با اینکه کم می خندیدند , آن قدر خندیدند که دلشان را با دست گرفته بودند و اشکهایشان همین طور می ریخت . حتی یک شب هنگام خواب , امام در رختخواب از این رو به آن رو می غلتیدند و قهقه می زدند . من دیگر هرگز ندیدم امام آن طور بخندد .

مهابت و هیبت و نورانیت امام اجازه نمی داد که کسی بتواند در مجلس حرفهای مستهجن بزند و شوخی رکیک بکند .

آیا عبادات و تهجد و حالات روحانی استاد شهید و مرحوم پدرتان خاطراتی دارید ؟

در سال 46 پدرم به تهران آمد و هنگام برگشتن به فریمان من یک کوپه در قطار گرفتم و همراه ایشان بودم . در طول مسیر , بیشتر بیدار بود و تکیه داده بود هر یکی دوساعت یک بار می رفت وضو می گرفت و به عبادت می پرداخت . ایشان بیش از صدسال سن داشت ولی با همان حرکت قطار , وضو می گرفت و عبا را روی سرش می کشید و نماز شب می خواند .

در سال 1350 هم یک سفر همراه با استاد بودم و ایشان هم همین طور بود . احساس می کردم از عالم بیرون خبر ندارد .

در آخرین سفری هم که ایشان در سال 54 یا 55 به فریمان آمد , شبها که برای تهجد بلند می شد , من این حالات روحانی را در ایشان احساس می کردم . رابطه ایشان با فرزندان , اعضای خانواده و فامیل چگونه بود ؟

ایشان خیلی مظلوم و بی سر و صدا بود . آن حالتی را که بعضی مردها در خانواده دارند , نداشت . بچه هایش را نصیحت و ارشاد می کرد و با برادران و خواهرانش خیلی مهربان بود . برخورد ایشان با تمام فامیل خوب بود . ما اصلا خشونتی در استاد نمی دیدیم . در تمام عمرش از کودکی تا آخر , من فقط یک بار از ایشان خشونت دیدم .

در سال 1316 یا 1317 در دهی به نام[ کلات حاجی رستم] که در اجاره برادر بزرگم بود , استوار پاسگاهی قلدری می کرد و مسئله ای ناموسی ایجاد کرده بود . ایشان هم لباس روحانیت به تن داشت . استاد رفته بود تا به آن استوار بیست ساله تذکر بدهد , او به ایشان تشر زده بود . استاد هم یک کشیده توی گوش او که رئیس پاسگاه بود , زد . این اولین و آخرین دعوای ایشان بود .

خیلی وقتها جلو مدرسه سپهسالار در ایستگاه اتوبوس با ایشان برای سوار شدن به اتوبوس در صف می ایستادیم . یک بار که استاد از پله اتوبوس بالارفت , یک نفر به سینه ایشان کوبید و با لحن خیلی بدی گفت[ : مگر کوری و نمی بینی که من دارم پیاده می شوم ؟]

استاد با اینکه اتوبوس پایین افتاده بود , گفت[ : من متوجه نشدم . ]

ولی من طاقت نیاوردم . جوان بودم و یقه طرف را گرفتم و کوبیدمش روی کاپوت ماشین . ایشان فوری داد زد :

محمد تقی ! محمد تقی ! دعوا نکن چرا دعوا می کنی ؟

با اینکه استاد چنین اخلاقی داشت و کمی محتاط بود , وقتی مسئله ای شرعی پیش می آمد , خیلی شجاع و نترس می شد و حرفش را می زد و از هیچ کس نمی ترسید .

همین گروه فرقان قبلا به ایشان اعلام خطر کرده بود و حتی به ایشان تلفن هم کرده بودند اما ایشان می گفت :

من وظیفه ام این است و حرفم را می زنم . بگذار کشته شوم .

در مورد تکالیف درسی بچه ها و کارهای آنها نیز حساسیتی داشتند یا خیر؟ خیلی خیلی دقت می کرد که به تکالیفشان برسند و عقب نیفتند . درباره تکالیف شرعی آنها نیز خیلی حساس بود . وقتی که مسافرت می رفت , با اینکه بچه هایش کوچک بودند , برای آنها نامه می نوشت و نصیحتشان می کرد . اگر خاطره جالب دیگری هم از ایشان دارید , لطفا بیان کنید .

یک روز ایشان به من گفت :

محمد تقی حساب کن , من چند تا کتاب نوشته ام .

یادش رفته بود و بایستی من می گفتم چند تا کتاب نوشته است .

32 جلد کتاب نوشته بود . من به شوخی گفتم[ : داداش کتاب نوشتی , منبر رفتی , نمی دانم خدا به تو اجر می دهد یا نه , ولی مطمئنم برای یک کار خدا به تو اجر می دهد و آن مقاله هایی است که در مجله زن روز نوشته ای . چطور جرأت کردی در زن روز مقاله منتشر کنی ؟]

گفت :

وظیفه بود . خیلی فحشها شنیدم .

ایشان خیلی به اسب سواری و اسب دوانی علاقه داشت و در فریمان در مسابقات اسب دوانی شرکت می کرد . در فریمان قدیم اتومبیل نبود ولی اسب زیاد بود . در آنجا سنتی هست که وقتی عروس را از ده دیگری می آوردند , داماد باید به استقبال عروس

برود و بعد به اصطلاح قند بزند و فرار کند . سوارکارها باید او را تعقیب کنند و بگیرند . هر کس داماد را بگیرد , جایزه دارد .

در یک عروسی که در زمان بچگی من بود و ایشان شرکت کرده بود , ایشان در جاده ای نزدیک فریمان که دو طرفش درخت داشت , به تاخت می آمد که یک گاو صحرایی از وسط درختان بیرون می آید و به سینه اسب می خورد . ایشان حدود سی متر پرت شده بود و در بیابان . آن موقع طلبه 24 یا 25 ساله ای بود . البته طوری نشد اما پدرم خیلی ایشان را توبیخ کرد و گفت[ : اصلا اینها کارهای درستی نیست . این کارها در بیابان خطرناک است . ) به پیاده روی هم خیلی علاقه مند بود . برادر بزرگم در فاصله 25 کیلومتری فریمان دهی اجاره کرده بود . ایشان صبح یک چوب دستش می گرفت و از فریمان پیاده راه می افتاد و به آنجا می رفت و پیاده هم همین مسیر را برمی گشت .

در قم من ده سال شب و روز همراهش بودم . در آن ده سال , کوچکترین خلافی از او ندیدم .

ما دانشمند زیاد داریم اما متفکر خیلی کم داریم . ایشان می گفت : چه خوب است که انسان روزانه دست کم یک ساعت تفکر کند .

حتی در خیابان هم که راه می رفت , در عالم خودش بود .

یک بار سفری به نجف آباد اصفهان کرده بود . مردم نجف آباد , هم به من و هم به آیت الله منتظری گفتند[ : آقای مطهری حالت تکبر دارد و به مردم بی اعتناست] .

پرسیدم[ : چطور ؟]

گفتند[ : خیلی وقتها ما در خیابان به ایشان سلام می کنیم , ایشان اصلا توجه نمی کنند و جواب نمی دهند] .

گفتیم[ : او در خودش فرو رفته و در عالم خودش است . در خیابان هم که راه می رود , در عالم علم و فلسفه و این چیزهاست] .

براثر حالت تمرکزی پیدا کرده بود . بارها در منزل آن قدر مشغول مطالعه یا نوشتن می شد که برایش قلیان می آوردند و بیش از یک ساعت می گذشت و آتش خاکستر می شد و او خبر نداشت .

خود من بارها برایش چای می بردم و او یادش می رفت و چای سرد می شد . این تمرکز ذهنی را من فقط در دو نفر دیدم . یکی ایشان و دیگری مرحوم علامه طباطبایی .

از استاد شنیدم که می گفت :

علامه طباطبایی چهار ساعت به چهار ساعت , بدون اینکه ذره ای انحراف پیدا کند , به یک مطلب فکر می کند .

چگونه ازشهادت استاد با خبر شدید و چه کردید ؟

ایشان هر وقت فرصتی پیدا می کرد , دانشگاه تعطیل بود و یا کارهایش کمتر می شد , برای استراحت به فریمان می آمد به بازیهای محلی خیلی راغب بود . با اینکه مقام استادی داشت و تا اندازه ای هم سنش بالارفته بود , معمولا با برادرزاده ها و خواهر زاده ها که جوان بودند , بازی می کرد . در آنجا آب گرمی به نام[ شاهان گرماب] هست که به آن آب گرم هم خیلی علاقه داشت . قبل از انقلاب , چون حمام آنجا دوشی شده بود و فضایش سرد بود , دیگر ایشان به آنجا نمی رفت ولی اوایل سال 58 دوباره آن را به همان حالت سنتی برگرداندند .

یک هفته قبل از شهادت استاد , شب چهارشنبه من به ایشان زنگ زدم . اردیبهشت ماه بود و برادران هم تقریبا کار زراعت و باغداری شان کم شده بود و به ایشان گفتم[ : بیایید اینجا تا دسته جمعی به شاهان گرماب برویم و تفریح و گردش کنیم و برگردیم . من خودم با اتومبیل شما را به تهران می رسانم] .

گفت :

کارم خیلی زیاد است و خیلی هم خسته ام .

گفتم[ : کار که انسان را رها نمی کند . شما باید رها کنید و بیایید . خیلی خسته اید] .

عکسی از ایشان هست که مربوط به شش روز قبل از شهادتش است و نشان می دهد که اصلاح نکرده است زیرا فرصت اصلاح نداشت .

گفت :

پس فکرهایم را بکنم , بعد شما زنگ بزنید, شایدبتوانم چند روزی بیایم.

چهارشنبه بعد , برادران همه در خانه ما نشسته بودند . برادر بزرگمان در ساعت ده آن روز برای تدارک سفر شاهان گرماب و عزیمت ایشان به فریمان به منزل استاد تلفن کرد .

به ما اطلاع دادند که ایشان در جلسه حضور دارند , و نیم ساعت دیگر بر می گردند .

جلسه در خیابان فخرآباد تشکیل شده بود که مهندس بازرگان و برخی دوستانش هم آنجا بودند .

استاد در تمام جلسات شرکت می کرد . ایشان همراه خودش محافظ نمی برد و از تشریفات بدش می آمد .

استاد عازم جلسه شدند . یک دستگاه اتومبیل وانت , حدود دو تا سه ساعت آنجا ایستاده بود و از منزل , ایشان را تعقیب کرده بود . استاد که از جلسه بیرون می آید , با دو تن از دوستانش گرم صحبت می شود . دوستان ایشان با هم گفتگو می کنند و استاد برای آنکه استراق سمع نکند , خودش را کنار می کشد .

در لحظه ای که استاد خودش را کنار می کشد , فردی که کنار وانت ایستاده بود , از پشت سر صدا می زند[ : استاد] !

استاد صورتش را که به طرف او بر می گرداند , هدف گلوله آن سنگ دل قرار می گیرد و گلوله به سر ایشان اصابت می کند . بدین ترتیب استاد مطهری بر اثر جنایت منافقان کوردل به دیدار پروردگارش می شتابد .

کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است