در
مشارکت کنید
برای ارسال مقاله کلیک کنید
نوشته : روحانی، سید سعید
نوشته : علیزاده، بیوك
نوشته : ربانی گلپایگانی، علی
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد

منابع مقاله: [پاره ای از خورشید ص387]، محدثی، محمد ؛


حجت الاسلام و المسلمین محمد محدثی:

در چه سالی و در کجا با مرحوم شهید مطهری آشنا شدید ؟

آشنایی بنده با آن شهید بزرگوار , از ایام کودکی آغاز شد . ایشان در روستای ما که[ عبدل آباد] تربت جام باشد , بستگانی داشتند . در آن زمان که من بچه بودم , ایشان برای دیدار بستگان خودشان به آنجا تشریف آورده بودند . در آن هنگام , ایشان در قم تحصیل می کردند . شاید سال 1317 یا 1318 شمسی بود . من شش هفت سال بیشتر نداشتم و خیلی کوچک بودم اما پدرم مرا به مجالس می برد .

به خاطر دارم که شبی در مسجد محل منبر رفتند بیاناتشان خیلی گیرا و دلنشین بود و روی پله پایین منبر نشسته بودند و بنده در همان زمان , این را نشانه ادب و تواضع آن مرحوم در مقابل عالم ده که در مسجد حضور داشت , می دانستم .

رسم بود که هر کس ملاتر و مشهور تر بود , روی پله دوم یا سوم می نشست ولی استاد به خاطر تواضعی که داشتند , روی پله اول نشستند . آن منظره هنوز در یادم هست و در همان زمان مهر ایشان به دلم نشست .

همچنین در ابتدای طلبگی که حدود 15 ساله بودم , به همراه دایی خود , مرحوم آقای توسلی , شب عاشورایی به قم رفتم و در حرم حضرت معصومه ( س ) خدمت استاد رسیدم . ایشان بعد از احوالپرسی , ما را به حجره شان در مدرسه فیضیه دعوت و با غذای ساده ای از ما پذیرایی کردند .

شام , آبگوشت عدس بود . دو نفر دیگر هم در حجره ایشان بودند که یکی از آنان برادرشان بود و دیگری آقای منتظری .

چیزی که در آن شب برایم خیلی جالب بود و از خاطرم محو نمی شود , این بود که با اینکه شب عاشورا بود , استاد مطالعه کتاب را ترک نکردند و کتابی در دستشان بود که با متانت و وقار خاصی که داشتند , با دقت مشغول مطالعه آن بودند . گاهی انگشتشان را لای کتاب می گذاشتند و با مهمانشان مشغول صحبت می شدند و بعد باز به مطالعه ادامه می دادند .

علاقه و ارادت من به استاد , از زمانی بیشتر شد که با آثار قلمی ایشان آشنا شدم . مخصوصا مقالاتی که ایشان در نشریه[ مکتب تشیع] نوشته بودند , خیلی برایم جالب بود . آن هنگام , دوران طلبگی من در مشهد مقدس بود و دنبال کتابها و نوشته هایی بودم که مسائل اسلامی را با زبان روز تفسیر و تحلیل کنند . از آن به بعد هم دنبال این بودم که هر نوشته و کتابی که از استاد منتشر شود , مطالعه کنم. انصافا شیفته آثار ایشان شدم. زمانی که رژیم گذشته , مسئله حقوق و آزادی زن را برای حمله به قوانین اسلام بهانه کرده بود و مقالات ایشان در مقام دفاع از احکام اسلامی و مسئله خانواده و حقوق زن در مجله[ زن روز] آن زمان چاپ می شد , با ولع تمام آن مجلات را تهیه می کردم و مقالات ایشان را می خواندم . حتی به خاطر دارم که شبی از بس تحت تأثیر قرار گرفتم . از شوق به گریه افتادم و اشکم جاری شد . البته می دانید که آن مقالات در زمان حیات ایشان , در همان سالهای قبل از انقلاب به صورت کتابی به نام[ نظام حقوق زن در اسلام] چاپ و منتشر شد .

علاقه و ارادتی که به ایشان داشتم , باعث می شد که در هر فرصتی به خدمت استاد برسم و از محضر پرفیضشان بهره مند شوم .

البته چون استاد در تهران بودند , توفیق خدمت ایشان خیلی کم برایم ممکن می شد اما همان حد هم برایم مغتنم بود .

آیا ایشان جز بار اولی که در دوران کودکی شما به تایباد آمدند , سفر دیگری هم به آنجا کردند ؟

بله . فکر می کنم سال 50 یا 51 بود که همراه برادرشان به تایباد آمدند و یک شبانه روز مهمان ما بودند .

آن روز در خدمت ایشان به بازدید بنای تاریخی مزار زین الدین تایبادی رفتیم که مرحوم محدث قمی از او به نیکی یاد کرده است . بعد از بازدید از آن بنای تاریخی , ایشان در صحن مزار نشستند و به دیوار تکیه دادند و با هم صحبت کردیم . از جمله , راجع به کتابهایی که بنا بود چاپ کنند , صحبت می کردند . یکی از آنها کتاب[ علل گرایش به مادیگری] بود که قسمتهایی از آن را نقل کردند .

در همان سفر ازبنده پرسیدند :

مردم اینجا از چه کسی تقلید می کنند ؟

بنده بعضی ازمراجع را نام بردم . استاد گفتند :

مردم رابه آیت الله خمینی ارجاع دهید .

آن وقتها امام در عراق بودند . پرسیدم[ : آیا به خاطر اینکه ایشان در حال مبارزه اند و باید تقویت شوند , مردم را به ایشان ارجاع دهم ؟] گفتند :

نه . از لحاظ علمی هم ایشان ابتکاراتی در فقه دارند که مخصوصا خودشان است .

بعد اضافه کردند :

اگر تا ده سال دیگر , خداوند این آقا را زنده نگه دارد , تحولی در ایران به وجود خواهد آمد .

آیاشما هم برای دیدار ایشان به فریمان می رفتید ؟

بله . ایشان وقتی که تشریف می آوردند فریمان , گاهی سفارش می کردند که بنده بروم خدمتشان . گاهی هم خودم می شنیدم که ایشان در فریمان اند , می رفتم خدمتشان . ایشان هم خوشحال می شدند .

بارها تذکر می دادند که :

پدر من خیلی پیر است و شما در مسیر رفت و آمدتان , حتما از پدر من خبر بگیرید که با شما انس دارد و خوشحال خواهد شد .

وقتی هم که پدرشان مرحوم شدند . من نامه تسلیتی برایشان نوشتم و ایشان در پاسخ من نوشتند :

شما می دانید که پدر من بیش از صد سال عمر کرد . من هم در حدود 50 سال از عمرم می گذرد اما به اندازه فوت یک پدر جوان , از درگذشت ایشان متأثر شدم و غصه خوردم. خداوند ما را از دعاهای نیمه شب ایشان محروم کرد. یکی از شبهایی که در فریمان مهمان ایشان بودم , فرزند کوچکشان محمد هم آنجا بود . هنگام اذان صبح که ایشان برای نماز بیدار شدند , خیلی با محبت و با ملایمت رفتند بالای سر فرزندشان و گفتند :

محمد ! محمد ! بلند شو و نماز بخوان .

در زمانی که شما در مشهد بودید , آیا ایشان را در آنجا ملاقات نکردید؟ ایشان را چند بار در مشهد دیدم . دو بار برای ایراد سخنرانی به مشهد آمدند که هر بار چند جلسه صحبت کردند . من هم در آن جلسات در خدمتشان بودم .

در یک تابستان , استاد چند شب در منزل یکی از ارادتمندانشان که کشاورز بود , سخنرانی داشتند و جمعی از افراد علاقه مند و تحصیل کرده هم در آن جلسات حاضر می شدند . بیانات ایشان در آن شبها درباره زن در اسلام بود . بنده هم در آن جلسات حاضر می شدم .

روزی یکی از دوستان به بنده گفت[ : شبها در منزل ما هم روضه است . ] و اسم کسی را هم که منبر می رفت , گفت و از من خواست که در مجلس او هم شرکت کنم .

یک شب به آنجا رفتم . از توده عوام , جمعیت زیادی آنجا بودند که شاید تعدادشان بیش از تعداد شنوندگان سخنرانی استاد مطهری بود . مردم برای ضبط حرفهای آن آقا , ضبط صوت آورده بودند . من در یکی از اتاقها نشستم و به حرف آن آقا گوش دادم .

شب بعد که خدمت استاد رسیدم , ماجرای جمعیت آن مجلس را برای ایشان نقل کردم .

ایشان در این مورد مثلی زدند و گفتند :

وقتی به شرکت انتشار که کتابهای مرا چاپ می کرد , پیشنهاد کردم که کتابها را با جلد زرکوب و اعلا چاپ کند , گفتند[ : گران تمام می شود و مشتری زیادی نخواهد داشت . ما کتابها را با کاغذ کاهی چاپ می کنیم که مشتری زیادتری داشته باشد] . حالا اگر کسی خواسته باشد مستمع زیادی پای منبرش باشد , باید منبر[ کاغذ کاهی] برورد تا مردم جمع شوند . یک بار هم در حدود سال 48 در منزل آقای جواد رحیمیان سخنرانی داشتند که در آنجا هم صحبت راجع به حقوق زن بود . جمعیت خیلی زیادی هم می آمدند . از جمله آیت الله خامنه ای هم آنجا می آمدند . بنده هم آنجا خدمتشان می رسیدم .

در سخنرانی های ایشان , اغلب دانشگاهیان و تحصیل کرده ها شرکت می کردند در آن سالها , ایشان با مرحوم محمد تقی شریعتی و پسرشان آقای دکتر علی شریعتی خیلی انس داشتند و رفیق بودند . ایشان اصرار داشتند که آقای محمدتقی شریعتی به تهران بروند و در حسینیه ارشاد سخنرانی کنند . درباره دکتر شریعتی هم می گفتند :

دکتر باید بیاید . قلب پاک ایشان ملاک است . واقعا از هر کسی که به نحوی خواسته باشد به اسلام خدمتی کند و وجودش نافع باشد , باید استقبال کرد .

به یاد دارم که شبی آقای مکارم شیرازی به مشهد آمده بود تا در کانون نشر حقایق اسلامی سخنرانی کند . صحبت از آقای محمد تقی شریعتی بود و آقای مطهری از ایشان تعریف می کرد و می گفت :

این آقای محمد تقی شریعتی , در مسائل , مرد دقیقی است .

در همان مجلس خانه آقای رحیمیان هم آقای محمد تقی شریعتی حضور داشت و رابطه ایشان با استاد مطهری خوب بود , البته بعدها از هم فاصله گرفتند . استاد چند بار هم در دانشگاه سخنرانی داشتند که بنده متأسفانه نبودم از جمله در زمان برگزاری هزاره شیخ طوسی .

یک بار هم بعد از نهضت 15 خرداد , وقتی که آقایان از زندان آزاد شدند , استاد هم که مدتی زندانی بودند , آزاد شده و به مشهد آمده بودند در منزل آیت الله میلانی ایشان را دیدم . من خدمت ایشان نشسته بودم که جوانی آمد و آقای میلانی خیلی به او احترام گذاشتن و برایش چای ریختند و شیرین کردند و به او دادند .

پرسیدم[ : این شخصیت کیست ؟]

گفتند[ : یک پزشک آلمانی است که به تازگی از اروپا آمده در بیمارستان نمازی شیراز کار می کند . مسلمان شده است] .

استاد مطهری , علت مسلمان شدنش را پرسیدند , او گفت[ : من انجیل را خواندم . ترجمه قرآن را هم که اخیرا به زبان آلمانی منتشر شده است , خواندم با مقایشه انجیل و قرآن , من به حقانیت قرآن و اسلام پی بردم و مسلمان شدم] .

یادم می آید که در آن مجلس از نصیری معدوم که بعدا رئیس ساواک شد , صحبت به میان آمد . مرحوم آقای مطهری گفتند :

پدرسوخته خیال می کند دنیا به همین حال خواهد ماند . روزی انتقام اعمالش را خواهد دید .

روزی هم ایشان را در حرم حضرت رضا ( ع ) در قسمت بالاسر دیدم که رو به روی ضریح مقدس نشسته بودند و[ مفاتیح الجنان] را هم در دست داشتند و طوری زیارت[ جامعه کبیره] را می خواندند که گویی امام هشتم را مشاهده می کنند .

چیزی که برایم جالب بود , این بود که معمولا بعضی از اسلام شناسان روشنفکر , معمولا این طور چیزها را به تمسخر می گیرند , ولی ایشان[ مفاتیح الجنان] در دست , نشسته بودند و با حالت خاصی زیارت

می خواندند .

من هم همان جا کنارشان نشستم و بعد که متوجه شدند , با من احوالپرسی کردند .

آیا خاطراتی هم از مبارزات استاد شهید دارید ؟

از همان سالهای آغاز آشنایی من با ایشان , همواره در دیدارهایمان از مسائل مربوط به رژیم شاه و مبارزات سخن به میان می آمد . مثلا ایشان در مورد فساد دربار , شاهزاده ها , شاهپورها و خواهر شاه , همیشه اطلاعات زیادی داشتند و برای من نقل می کردند .

همان طور که گفتم , من توفیق نداشتم که زیاد در خدمت ایشان باشم . گاهی خدا توفیقی می داد و ایشان را می دیدم .

ایشان خاطره ای از دوران زندانشان برایم نقل کرده بودند که شنیدنی است . می گفتند :

در زندان که بودم , مأموری که بسیار بی حیا و بی تربیت بود , می خواست از جوانی به نام ذوالانوار که معلوم بود زجر و شکنجه دیده است , بازجویی کند . در اواسط بازجویی به آن جوان گفت[ : این کلت مرا بگیر و خودت را بکش و ما را راحت کن] . من که آنجا حاضر بودم , گفتم[ : او مسلمان است و مسلمان خودکشی نمی کند] . آن شخص با کمال وقاحت و جسارت گفت[ : بله . این قرآن و نهج البلاغه است که اینها را این طور کرده] .

در فروردین 1357 هم که به تهران رفته بودم , به خانه استاد تلفن کردم که سلامی عرض کنم . عصر جمعه ای بود . گفتند[ : آقا به جلسه تفسیر قرآن رفته اند] .

جلسه ایشان در قلهک بود . آدرس آن جلسه را گرفتم و به زحمت خود را به آنجا رساندم اما وقتی رسیدم که تفسیر استاد تمام شده بود و مشغول نماز جماعت بودند . توفیقی و سعادتی بود که در آن نماز پرفیض شرکت کنم . بعد از نماز , بنده را دیدند و خیلی با محبت برخورد کردند و با عبارت [ قرة الاعین] بنده را مخاطب قرار دادند .

سپس حقیر را به منزلشان که در همان نزیکیها بود , دعوت کردند . قدم زنان به طرف خانه اشان رفتیم . هوا تاریک شده بود که آقایی آمد و ایشان را صدا زد و به گوشه ای برد . بعد که ایشان برگشتند , گفتند : فهمیدی او که بود و چه گفت ؟

گفتم[ : نه] .

گفتند :

او شیخ علی تهرانی است که در سقز بوده و از آنجا آمده است . گفت که :

[ من قاچاقی به عراق رفتم و خدمت امام رسیدم . امام حالشان خوب بود و سلام رساندند] . خبری هم از امام برای من آورد .

تا پاسی از شب در خدمت استاد بودم و راجع به نهضت و حرکتی که هر روز بر ابعاد آن افزوده می شد , صحبت به میان آمد . از جمله , از من درباره اخبار مشهد سؤال کردند .

آن شب یک نسخه از کتاب[ عدل الهی] را که تازه تجدید چاپ شده بود , با بزرگواری به حقیر اهدا کردند که این کتاب در کتابخانه ام یادآور خاطره آن شب است .

استاد گفتند :

پس فردا , یعنی روز یکشنبه , در منزل یکی از روحانیان , جلسه ای است که جمعی از شخصیتهای معروف در آن شرکت دارند. خوب است شما هم بیایید. جلسه در منزل آقای حمید زاده که از آشنایان بود , تشکیل می شد . فوری با او صحبت کردم و او نیز مرا دعوت کرد و در آن روز توفیق حضور در آن مجلس را پیدا کردم .

در آن مجلس , مرحوم استاد مطهری , برادران فلسفی , علی اکبر ناطق نوری , آیت الله موسوی اردبیلی , دکتر حسن روحانی , آقای شجونی و بعضی دیگر , حضور داشتند .

نواری را که مربوط به مسجد یزد بود و در آن مسجد , سخنرانی به تیراندازی ختم شده بود , پخش کردند .

آقای فلسفی می گفت[ : این مایه رسوایی رژیم است] .

بعد هم نوار سخنرانی جمشید آموزگار , نخست وزیر شاه را که به تبریز رفته و صحبت کرده بود , پخش کردند . ظاهرا حاضران خیلی برایش ابراز احساسات کرده بودند . بعد آقای فلسفی با شوخ طبقی همیشگی شان گفتند[ : عجب تبریزی هایی اند که ترکی بلد نیستند و برای آموزگار , فارسی شعار می دهند] .

آن شب بنا بود که پیش پزشک بروم . استاد به راننده شان دستور دادند که مرا به دکتر برساند .

این آخرین دیدارم با استاد بود .

لطفا قدری هم درباره خصوصیات اخلاقی و شخصیت استاد صحبت کنید .

همان طور که استاد از لحاظ علمی و قلم شاخص بودند , انصافا از لحاظ ادب و اخلاق و تعبد و توسل هم نمونه بودند . آن نمازی که ایشان می خواندند و آن حالت خضوع و خشوعی که در موقع عبادت داشتند , به یاد ماندنی است . در مسائل علمی خیلی دقیق بودند و می خواستند در هر نکته و حرفی به عمقش برسند . هیچ حرفی را بی حساب و کتاب نمی گفتند حتی در مسائل عرفی . انسان مؤدب و متواضعی بودند . بنده که طلبه ناقابل و نادانی بودم . هر بار در فریمان در خدمتشان بودم , ایشان دو زانو می نشستند و خیلی با دقت به حرفهای من گوش می دادند . حتی یک بار به ایشان گفتم[ : آقا در یکی از کتابهای شما , مطلبی هست که فکر می کنم اگر نبود , بهتر بود]

ایشان با اصرار پیگیری می کردند تا دقیقا نظر مرا بدانند و این نشانه تواضع ایشان بود .

عنایت خاصی به اقوامشان داشتند . در عبدل آباد عمویی داشتند که عالم آنجا بود . پسر عمه ای هم در آنجا داشتند . ایشان به خاطر خویشان شان به آنجا می آمدند و احوال آنها را می پرسیدند . پسر عمه ایشان , شخص مستضعفی بود و ایشان گاهی برای احوالپرسی و دستگیری از او به عبدل آباد می آمدند . البته اخلاق ایشان این بود که اگر کاری می کردند , نمی گذاشتند کسی بفهمد. اگر خاطره شنیدنی دیگری هم از ایشان دارید, لطفا برایمان تعریف کنید. یکی از خاطراتی که از استاد دارم , ماجرایی مربوط به آغاز طلبگی ایشان است که خودشان برایم نقل کردند .

می گفتند :

در زمان رضاخان که حوزه های علمیه را تعطیل کرده و مدارس علوم دینی را بسته و جلو عزاداری را گرفته بودند فقط در قم , مرحوم آیت الله شیخ عبدالکریم حائری یزدی تعدادی از طلاب را تربیت می کردند . من در آن هنگام برای طلبگی داوطلب شدم و تقریبا همه به خاطر اوضاعی که پیش آمده بود و ناامیدی همگانی , مرا منع کردند . من یک دایی به نام مرحوم حاج شیخ علی قلندر آبادی داشتم که ایشان گفتند[ : بگذارید برود درس بخواند . خود این شوق و علاقه ای که برای رفتن به حوزه در یک نوجوان به وجود آمده , نشانه آن است که خداوند برای مسلمانان و حوزه های علمیه و اهل علم , فرجی به وجود خواهد آورد] . من رفتم و همان طور هم شد که دایی من پیش بینی کرده بود .

یک بار هم در مکه خدمت ایشان رسیدم . سال 49 بود و ایشان با کاروان حسینیه ارشاد به حج آمده بودند . در چادرهای منی ایشان را دیدم که نشسته بودند . دکتر شریعتی سخنرانی می کرد و ایشان به دقت به سخنان دکتر گوش می دادند و بعد از پایان سخنرانی گفتند :

خوب صحبت می کند .

چگونه از شهادت استاد مطهری با خبر شدید ؟

صبح روز 12 اردیبهشت سال 58 سوار اتومبیلی شدم که یکی از سرنشینان آن گفت[ : دیشب یک نفر از شخصیتها را ترور کرده اند که اخیرا کتابی درباره انقلاب نوشته بود] .

با توجه به ترور مرحوم قرنی و مسائلی که پیش آمده بود , از فکرم گذشت که نکند آن شخص , استاد مطهری باشد . وارد مغازه ای شدم که صاحب آن جوانی بود . او گفت :

[ آقای مرتضی مطهری را ترور کردند] .

خدا می داند که بر من چه گذشت . واقعا متأثر شدم .


کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است