در
مشارکت کنید
برای ارسال مقاله کلیک کنید
نوشته : روحانی، سید سعید
نوشته : علیزاده، بیوك
نوشته : ربانی گلپایگانی، علی
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد

منابع مقاله: [پاره ای از خورشید ص408]، مدنی، سید محمود ؛


مرحوم سید محمود مدنی:

آشنایی من با استاد شهید مطهری , حدودا به سال 1347 بر می گردد . بنده چون کارمند دانشکده الهیات بودم , خیلی دلم می خواست از نزدیک ایشان را ببینم و به اتاق استاد بروم . اصلا موقعی که استاد می خواستند به اتاقشان بروند , من جلو می رفتم که شاید ایشان به من فرمانی بدهند , تا اینکه یک روز ایشان به من تلفن زدند که :

آقای مدنی , بیا با شما کار دارم .

گفتم[ : بسیار خوب]

ایشان اتاق کوچکی در دانشکده الهیات ( محل سابق دانشکده در خیابان سرچشمه بود ) داشتند و در آن , تختی گذاشته بودند . یک قوری و استکان و یک بخاری هم داشتند , غذای مختصری هم از خانه می آوردند .

من رفتم پیش ایشان نشستم . خودشان برای من چای ریختند . وقتی چای را خوردیم , گفتند :

آقای مدنی من می خواهم شما بیایید برای ما کار بکنید .

باور کنید وقتی این حرف از دهان استاد بیرون آمد , انگار دنیا را به من دادند . من حتی راضی بودم که ازکارم بگذرم و پیش استاد باشم . گفتم : [ چشم ! من آن قدر وقت دارم که در خدمت شما باشم] .

ایشان گفتند :

فردا صبح بیایید منزل , خانم هم شما را ببینند .

من قبول کردم . روز بعد , به منزل استاد رفتم و از همان روز , کار من شروع شد . در آن موقع , استاد راننده ای داشتند به نام کریمی به مدت ده پانزده روز من و آن راننده و حاج آقا در اتومبیل سوار می شدیم این طرف و آن طرف می رفتیم و صحبت می کردیم بالاخره , یک روز من گفتم[ : حاج آقا من آمده ام برای شما چه کاری انجام بدهم ؟ من که کاری نمی کنم] .

ایشان گفتند :

فعلا شما کاری نداشته باشید عیب ندارد .

منزلی که در آن زندگی می کردند از ارثیه پدر خانمشان بود که به ارث به خانمشان رسیده بود . خود ایشان تا سه چهار سال پیش از انقلاب , از خودشان خانه ای نداشتند . تا اینکه در خیابان قلهک زمینی خریدند و بنده را به عنوان ناظر بر ساختن خانه , در آنجا گذاشتند . یعنی از نظر مصالح ناظر باشم و نظارت کنم . تا اینکه خانه یواش یواس ساخته شد .

یادم نمی رود که روزی من خودم با کلنگ داشتم جایی را می کندم آقای مطهری برای سرکشی آمده بودند . تا این را دیدند , مرا صدا کردند و گفتند [ : بیا ببینم] و مرا به جایی که کارگرهای دیگر نبودند بردند و گفتند :

من شما را نیاوردم اینجا که کلنگ بزنید .

من عرض کردم[ : حاج آقا چیزی از من کم نمی شود , من نمی توانم بیکار باشم] .

منزل که تمام شد , پس از آوردن اثاثیه به خانه , یک روز مرا صدا کردند و گفتند :

آقای مدنی شما فردا افطار تشریف بیاورید منزل ما

گفتم[ : حاج آقا من که همیشه اینجا هستم] .

گفتند : نه , می خواهم با بچه ها باشید .

تا آن روز آقای مطهری بچه های مرا ندیده بودند . گفتم[ : باشد , می آییم] .

ایشان گفتند : من آقای کریمی ( راننده ) را می فرستیم که شمارا بیاورد .

خلاصه , راننده آمد و مارا به منزل آقای مطهری برد . بعد هم زنگ زد که [ : آقای مدنی آمد] .

یک موقع دیدم استاد با خانمشان , پا برهنه و با دهان روزه , به خیابان برای استقبال ما آمده اند . من گفتم[ : پا برهنه آمده اید ؟ می دانید من چقدر گناه کرده ام ؟]

گفتند : نه شما اولاد پیامبر ( ص ) هستید . من با پیامبر اکرم ( ص ) , به علی بن ابی طالب ( ع ) و به فاطمه زهرا ( س ) اصلا علاقه دیگری دارم . من شما را به چشم دیگری نگاه می کنم . چرا این حرف را می زنید ؟

بعد استاد به یک یک بچه های من تفقد کردند و دست روی سر آنها کشیدند و مرتب می پرسیدند[ : این بچه چه کار می کند ؟ . . . آن یکی چه کار می کند ؟ این یکی چرا ضعیف است ؟ اینها شبها الله اکبر می گویند یا نه ؟ ]

گفتم[ : حاج آقا , چرا نگویند ؟]

گفتند : بله , اینها اولاد علی ( ع ) هستند . باید بگویند , اینها جوانهای آینده اند . اینها انقلاب را باید به پیروزی برساند .

یکی از بچه های من , کمی لاغر بود , ایشان از من سؤال کردند ( البته پیش بچه های دیگر ) که :

آقای مدنی چرا این بچه , ضعیف است ؟

من عرض کردم[ : او مریضی ای دارد که باید ماهی یک آمپول بزند . کمی هم روماتیسم دارد] .

دیدم یکمرتبه قیافه آقای مطهری تغییر کرد . گفت :

برادر چرا این موضوع را با من درمیان نگذاشتی ؟

گفتم[ : حاج آقا مسئله ای نبود] .

گفتند[ : نه , نه] .

بعد از اینکه بلند شدیم که برویم , باز هم ایشان پابرهنه تا در خانه بدرقه مان کردند . این منظره را که می دیدم , باور کنید یاد خلق و خوی ائمه معصومین علیهم السلام می افتادم .

روز بعد , استاد مطهری گفتند :

آقای مدنی شما ماشین را بردار و برو , من عصر خودم با تاکسی می روم . الان می روی آن بچه را برمی داری و می آیی تا او را به دکتر ببریم .

من گفتم[ : حاج آقا بچه را دکتر برده ایم] .

گفتند : نه , شما برو بچه ات را بیاور . من خودم با تاکسی می روم .

گفتم[ : چشم] .

بچه را برداشتم و به مطب دکتر مجتهدی واقع در خیابان نصرت بردم . باور کنید وقت استاد مطهری هر دقیقه اش ارزش داشت . ولی با وجود این , دو ساعت تمام روی صندلی نشستند وابدا خودشان را هم به دکتر نشان ندادند که مثلا ملاحظه ایشان را بکنند و ما زودتر از دیگران پیش دکتر برویم . تا خدا نکرده , سواء استفاده ای شده باشد . بچه را با استاد مطهری پیش دکتر بردیم و دکتر دخترم را معاینه کرد . وقتی از مطب بیرون آمدیم , شب شده بود . باز استاد گفتند :

من با تاکسی می رویم . شما بچه را به منزل ببرید که ناراحت نشود .

من گفتم[ : حاج آقا نه , من بچه را به منزل می برم و از منزل بر می گردم] .

گفتند[ : نه , ابدا]

کمک به محرومان و مستضعفان

من ازاستاد خاطرات زیادی دارم . از بزرگواری این مرد , از کمک هایی که به مستضعفان می کرد که مرا همیشه شگفت زده و متعجب می کرد , هر چه بگویم , کم است .

یک روز , به من خبر دادند که مریضی در فلان بیمارستان خوابیده و پدرش از نظر مادی وضعش زیاد خوب نیست من جریان را به آقای مطهری گفتم . ایشان گفتند :

هر وقت ازاین مریض ها دیدی , به من بگو .

گفتم[ : خیلی خوب] .

من آمدم مریض را دیدم . پول هم بردم که اتفاقا همان روزی بود که می خواست از بیمارستان مرخص شود . تمام مخارج بیمارستان را استاد داده و من را مأمور کرده بودند که پول را به بیمارستان بدهم و آن مریض را از بیمارستان مرخص کنم .

یک روز دیگر , در یک خیابان فرعی کم عرض می رفتیم . تقریبا و سط های خیابان بودیم که دیدیم پدری فرزندش را به دوش می کشد . آقای مطهری گفتند [ : آقای مدنی ! نگهدارید] .

من ایستادم . اما چون خیابان کم عرض بود , نتوانستم دور بزنم و مجبور شدم عقب عقب بروم , تا رسیدم به آن شخص , بعد پیاده شدم . پیش مرد رفتم و گفتم[ : آقا ! بیایید اینجا] .

مرد آمد و بغل دست استاد نشست . استاد پرسیدند :

پدر ! چرا بچه ای را به دوش می کشی ؟ چه شده است ؟ ناراحتی اش چیست ؟ مرد گفت[ : بچه ام مریض است و پیش هر دکتری که می برم . جوابم می کند . پول هم ندارم که او را در یک بیمارستان . بستری کنم . کسی را هم ندارم] .

همان طور که مرد حرف می زد , اتومبیل را روشن کردم و به راه افتادم . بالاخره استاد پرسیدند[ : منزلت کجاست ؟] و بعد اضافه کردند که :

راضی هستی فردا من بچه را در بیمارستان بخوابانم ؟

مرد گفت که[ : بله , از خدا می خواهم] .

استاد گفتند : فردا صبح , همین آقا می آید به منزل شما . حالا برویم منزل را نشان بده که فردا بیاید , بچه را به بیمارستان ببرد .

روز دیگر , صبح استاد به من گفتند : آقای مدنی ! شما اول برورد دنبال آن مأموریت دیروزی , من خودم می روم . گفتم[ : من شمارا ببرم , بعد] . . .

گفتند : نه , من خودم می روم . شما برو .

آن پدر و پسر را سوار کردم و بردم بیمارستان بازرگان در خیابان ری . وقتی به بیمارستان رسیدم , دیدم دکتر در بیمارستان ایستاده است و به نگهبان اشاره می کند که[ : به داخل بیاورشان] . بچه را با سفارشی که استاد به رئیس بیمارستان کرده بود , در بیمارستان بستری کردند . بعد از ده یا پانزده روز او مداوا شد . آن وقت , استاد مقداری پول به من دادند . من رفتم بیمارستان و حساب مخارج بیمارستان را کردم و مریض را آوردم . استاد از این کارها بی اندازه می کردند . موضوع دیگری به یادم آمد که خدمتتان می گویم .

انقلاب شده بود و آیت الله منتظری از زندان بیرون آمده بودند . آن موقعی بود که چماقداران شاه در خیابانها راه می افتادند و غارتگری و تجاوز می کردند . یک روز به آقای منتظری تلفن کردند که چماق به دست های شاه معدوم در نجف آباد به خیابانها ریخته اند و مشغول غارتگری و تجاوزند . آیت الله منتظری با خارج در تماس بودند و مرتب خبرها را به خارج از ایران می فرستادند . تلفن از دستشان نمی افتاد . آن روز چند نفری هم در خانه ایشان بودند و جلسه ای تشکیل داده بودند , از جمله , آقای مطهری .

من بیرون ایستاده بودم و مراقب بودم که اگر غریبه ای و یا فرد مشکوکی آمد , خبر بدهم . در همین موقع , آقای مطهری آمدند , مرا صدا کردند و گفتند[ : مدنی بیا کارت دارم] .

شرایطی بود که هر لحظه امکان داشت بریزند توی خانه و دست به قتل و کشت و کشتار بزنند . و همه چیز در هم و برهم بود . آقا چندتا پاکت به من دادند و گفتند :

آقای مدنی شما برو و آن مأموریت هایی را که داشتی , انجام بده . پولها را دادند به من که بدهم به مستضعفان و گفتند :

برو اینها را بده که یک موقع در مضیقه نباشند .

هفته ای دو روز استاد در قم جلسه , بحث و کلاس داشتند . ما زیاد به قم می رفتیم . گاهی در منزل آقای محقق داماد بودیم و گاهی جای دیگر بودیم , ولی خوب ایشان هر کجا می رفتیم , مخصوصا می ایستادند که من اتومبیل را پارک کنم . به من گفتند :

هر کجا رفتم , شما هم با من بیا و همان جا بنشین .

این طور نبود که مرا رها کنند و بروند . حتی اگر مهمان هم بودند , مرا با خود می بردند .

فقط یک دفعه ما در قم به مسجد خرابه ای که تازه داشتند آن را می ساختند , رفتیم . آنجا به من گفتند[ : من دیرم شده , شما ماشین را بگذار و بیا ] .

نشانی را هم دادند و رفتند . کوچه بن بست بود ته کوچه , پس از یک پیچ , چند پله بود و پس از آن وارد مسجد می شدیم . استاد رفت . بعد که دیدم در یک منزل , چراغ روشن است , گویا صاحبخانه جشن عروسی داشت . من خیال کردم استاد به آنجا رفته اند . چون تا آن موقع به آنجا نرفته بودم , رفتم توی خانه و با صاحبخانه سلام و علیک کردم . ولی هر چه نگاه کردم , دیدم خبری از استاد نیست . برای همین , بلافاصله آمدم بیرون و به صاحبخانه گفتم[ : حاج آقا می بخشید , من اشتباه آمده ام] .

صاحبخانه که معلوم بود مرد خوب و نورانی بود , گفت[ : نه , شما اشتباه نیامده اید , بفرمایید بنشینید] .

من با رودربایستی نشستم . بعد صاحبخانه گفت که میوه و شیرینی آوردند و من خوردم و تا خواستم بروم , با اصرار مرا نشاندند که باز هم بخور . من دوباره نشستم و کمی میوه و شیرینی خوردم . صاحبخانه گفت : اینجا هم به شما تعلق دارد . ولی بعد از اینکه ته کوچه از یک پیچ گذشتی , وارد مسجد خرابه می شوی] . موقعی که رفتم توی مسجد , دیدم زیلوهای پر از خاک و موکتهای خیلی کهنه ای روی زمین انداخته اند . استاد بالا نشسته بودند و حدود پنجاه شصت نفر از روحانیان اطرافشان نشسته اند . برای آنها بحث و سخنرانی سیاسی و علمی , همه چیز بود . تا از در رفتم تو , همه متوجه شدند و مرا نگاه کردند . چون تا آن موقع , مرا ندیده بودند و نمی شناختند . سخنرانی استاد را ول کرده بودند . ناگهان دیدم شهید مطهری گفتند : آقایان خواستان کجاست ؟ چرا حواستان پرت شده ؟ بهتر است حواستان به خودتان باشد .

این طوری می خواستند بگویند که من ساواکی نیستم و بالاخره هم ثابت کردند که من غریبه نیستم . من آنجا نشستم تا سخنرانی تمام شد .

ایشان معمولا شبها عادت داشتند بدون وضو اصلا قرآن نخوانند و به بستر نروند . با این حال , اول می گفتند که :

جای آقای مدنی را بیندازید که صبح زورد می خواهیم برویم .

برای من جایی تعیین کرده بودند . با این وصف , استاد بلند می شدند و به هوای اینکه می خواهند وضو بگیرند , می آمدند توی اتاق و می گفتند :

آقای مدنی ! جایت ناراحت نیست ؟ مبادا ناراحت باشید !

خاطره دیگری که از استاد دارم این است که استاد در مسجد امیرالمؤمنین واقع در خیابان نصرت جلسه هایی داشتند . البته می دانید که در رژیم گذشته , سخنرانی ایشان کاملا ممنوع بود . برای همین , در جایی که دانشجویان بودند , جلسه تشکیل داده بودند .

ولی در واقع تدریس , سخنرانی بود . آن موقع , حدود هفتصد هشتصد تا هزار نفر جمع می شدند . به طوری که خیابان را اشغال می کردند .

یک شب , بعد ازاینکه از آنجا بیرون آمدیم , دیدم اتومبیل پلیس دنبال ماست . شبها وقتی ایشان را سوار می کردم , تند می رفتم . دیدم پلیس اخطار می دهد که بایست . من تندتر کردم . اما بالاخره مجبور شدم که نگه دارم . یکی از پلیسها به من توپید[ : آقا شما چرا تند کردید ؟ چرا وقتی ما به شما اخطار کردیم , تندتر رفتید ؟]

گفتم[ : من که یکدفعه نمی توانم ماشین را نگه دارم] .

اما من بیشتر نگران اعلامیه هایی بودم که آقای مطهری در جیب داشتند . در همین اوضاع , استاد اعلامیه ها را به پسرک خردسالی دادند . پسرک چون کوچک بود , پلیس او را نگشت . بعد رو به استاد کردند و گفتند[ : مگر نمی دانید که سخنرانی مموع است ؟ چرا سخنرانی تشکیل دادید ؟]

خلاصه , ما را بردند . اما بالاخره استاد قانعشان کرد که این جلسه سخنرانی نبود بلکه جلسه درس بود .

پلیس , آقایی را که مسئول مسجد امیرالمؤمنین بودند , احضار کرد و گفت [ : آقا آیا این جلسه , جلسه درس و کلاس بود ؟]

بالاخره قرار شد که استاد دیگر تدریسشان را در آن مسجد ادامه ندهند . آقایی که مسئول مسجد بود , گفت[ : اگر امشب دانشجویان و کسان دیگر آمدند اینجا و تظاهرات کردند و یک اتفاقی افتاد , من مسئولیتش را به گردن نمی گیرم . چون اینها برای کلاس درس استاد مطهری می آیند] .

بالاخره ما آمدیم منزل . فردا عصر از طرف ساواک تلفن کردند و گفتند : [ آقا شما آن کلاس درستان را ادامه دهید تا برخوردی پیش نیاید] . استاد گفتند :

نه , من اختیارم دست شما نیست که یک روز به من بگویید برو کلاس را ادامه بده و یک روز بگویید تدریس نکن . آن کلاس درس تعطیل شد . اما جاهای دیگری هم بود که هفته ای , یکی دو روز در منزل شخصی که بازهم عده ای آنجاها را می شناختند , استاد جلسه های بحث و درس داشتند .

پیش از انقلاب , پاسبان ها و ساواکی ها منزل استاد را تحت نظر داشتند . بعضی از این پاسبانها خوب بودند . خیلی کم توی آنها شیطان و پست پیدا می شد . من یک دفعه با یکی از آنها درگیر شدم . یک روز داشتم توی کوچه ای اتومبیل را می شستم همان موقعی بود که چماق به دست ها توی خیابانها می ریختند آن پاسبان پیش من آمد و گفت[ : آهان , باز که اینجایی ؟]

من گفتم[ : نه , تو لباس شخصی پوشیده ای . برو چماقت را بردار و بکوب توی سر مردم] .

خلاصه , در همان روزها , یک روز یکی از همان پاسبانها آمد و خبر داد که توی کلانتری صحبت شده که منزل استاد را حدود ساعت سه یا چهار یا پنج بعد از ظهر محاصره کنند و افرادی را که در جلسه شرکت می کنند , دستگیر کنند . من فوری به خانه آمدم و به استاد خبر دادم , همان لحظه , استاد را از در دیگر بردیم به منزل دامادشان . چند روزی استاد در آن منزل بودند و من مخفیانه برایشان غذا می بردم . بعد ایشان را به شهرستانک , در راه چالوس بردیم . آنجا منزل یکی از اهالی شهرستانک بود که درست وسط یک باغ قرار داشت و توی ده نبود . می خواستیم اگر خبری شد , بتوانیم کاری بکنیم . باز هم من , هفته ای یکی دو روز سری به استاد می زدم . بعضی از موقعها هم شب آنجا می ماندم . عصر که می شد عمامه می گذاشتند و عطر مخصوصی هم به خودشان می زدند . هنوز که هنوز است , وقتی توی کتابخانه ایشان می روم , بوی آن عطر را حس می کنم .

صفای باطن استاد

گاهی اوقات کنار رودخانه می رفتیم . آن وقت , نزدیکیهای مغرب , کنار آب زلال , استاد بنا می کردند و به زمزمه خوانی . هوا خنک بود و کس دیگری هم نبود استاد اول پیش خوانی می کردند , بعد از اذان می گفتند . باور کنید صفای خاصی داشت , اصلا ایشان توی عالم دیگری بودند . مخصوصا شبهای جمعه . شبهای جمعه اگر در اتومبیل می نسستند و مشغول دعا خواندن می شدند , هر چه با ایشان حرف می زدی , متوجه نمی شدند , اصلا خودشان نبودند .

یک روز همان طور که می رفتیم , در شهر تهران گم شدیم . به هر طرف که می رفتم , باز از همان جای اولم سر در می آوردم . در حدود نیم ساعت تمام می گشتم . اما استاد متوجه نبودند . بعد که دعایشان تمام شد , گفتند[ : کجا هستیم ؟]

گفتم[ : حاج آقا ! معلوم نیست] .

گفتند[ : مگر راه را گم کرده ای ؟]

گفتم[ : بله] .

ایشان خوب شهر تهران را می شناختند . مرا راهنمایی کردند و ما رفتیم . غذایشان هم همیشه ساده بود در شهرستانک که بودند , همیشه یک چیز مختصر و ساده تهیه می کردیم و می خوردیم .

یکروز صبح یادم نمی رود می خواستم به شهرستانک بروم که سری به استاد بزنم . ساواکی ها خیال کردند که استاد هم در اتومبیل اند . از اتوبان که رد شدم , افتادم به جاده اصلی کرج . یک وقت دیدم که یک اتومبیل دنبال من است توی آینه را نگاه کردم . وقت هم نداشتم . هیچ کس هم در جاده نبود . به اتومبیل ساواکی ها راه دادم . آنها یواش یواش از کنار من رد شدند . اما سپر عقب اتومبیلشان را به اتومبیل من زدند . کنترل اتومبیل از دستم خارج شد . اگر ماشین سنگینی نبود , حتما چپ می شد . من دنبال اتومبیل آنها راه افتادم و به سرعت رفتم . یکدفعه خودم را ملامت کردم که آخر از دست تو چه بر می آید ؟ یواش کردم و با احتیاط از کرج بیرون رفتم و اتومبیل را نگه داشتم . آنها هم چون خیلی تند می رفتند , خیال کردند که اتومبیل من چپ شده است . سردرد عجیبی گرفته بودم . فکر می کردم[ : آخر این چه برنامه ای است ؟]

بالاخره با احتیاط راه افتادم . یک خربزه , مقداری میوه و روزنامه خریدم که ببرم پیش استاد . در جاده هم چنین بار نگه داشتم که اگر در تعقیبم باشند , به پیش استاد نروم . دوباره از جاده شهرستانک هم رد شدم که ببینم در تعقیبم اند یا نه . اگر مخفی گاه استاد را می فهمیدند , ایشان را اذیت می کردند . بسیاری از مواقع , من مجبور می شدم به این شیوه ها پیش استاد بروم . الحمدالله چیزی نشد و از شهرستانک به تهران برگشتیم . خاطره دیگری از استاد به یادم می آید , همان طور که گفتم , ما زیاد به قم می رفتیم .

یک روز صبح به قم می رفتیم , یکدفعه استاد گفتند :

آقای مدنی ! اینجا یک خربزه بخرید .

من پیش خودم فکر کردم که خربزه برای چه ؟ ما که فقط یک ساعت و نیم در راه هستیم . پیاده شدم و یک خربزه خوب خریدم . استاد یک چاقو داشت که هفت یا هشت تیغه داشت . از بهشت زهرا که رد شدیم , به منطقه ای رسیدیم که درختان کاج زیادی آنجا بود . استاد گفتند :

آقای مدنی ! همین جا نگه دارید . اینجا درخت هست , حتما آب هم هست . استاد به گل و گیاه علاقه خاصی داشتند . مخصوصا به گل . اتومبیل را کنار زدم و رفتیم آنجا کنار آب نشستیم . ایشان چاقویشان را در آوردند و خربزه را پاره کردند و گفتند :

بخور , آقای مدنی !

موقعی که خربزه می خوردیم , یک وقت دیدم اتومبیل پلیس راه دارد اخطار می کند که چرا اینجا نگه داشته اید ؟ گفتم[ : الان باید جریمه بدهیم] . استاد بنا کردند به خندیدن و گفتند :

هر که خربزه می خورد , پای لرزش هم می نشیند .

خاطره ازاستاد زیاد است . زیارتی که ایشان می رفتند , دعاهایی که می خواندند , همه اش خاطره است . من الان هم فکر نمی کنم که استاد شهید شده اند . البته شهداهمیشه زنده اند . اصلا برای من قابل قبول نیست . الان هم هفته ای دو سه روز به خانه استاد سر می زنم و هنوز رابطه ام را قطع نکرده ام . توی حیاط می روم و گلها را آب می دهم . چون گاهی وقتها برای تفریح , من به گلها آب می دادم . . البته بیشتر موقعها استاد خودشان آب می دادند . هنوز صدای کفش هایشان وقتی از پله ها پایین می آمدند , توی گوشم هست .

در دانشکده خیلی ها می خواستند خدمتگزاری این مرد را بکنند .

ما غذای ساده ای به دانشکده می بردیم . یا نان و خرما , یا نان و پنیر و سبزی , یا خرما و کره . یادم می آید یک روز ناهار نبرده بودیم . طرفهای ظهر بود که ایشان تلفن زدند و گفتند :

آقای مدنی ! بیا به اتاق من .

به اتاقشان رفتم .

گفتند : آقای مدنی ! امروز ناهار نیاورده ایم , چه بخوریم ؟

من گفتم[ : حاج آقا اینجا , هم چلوکباب هست , هم چلو مرغ] . بنا کردند به خندیدن و گفتند :

آقای مدنی امروز هوای چلوکباب کرده اید ؟ آخر هر روز غذای ساده داریم دیگر .

گفتم[ : نه , حاج آقا] !

گفتند : نه , شما چلو مرغ بگیرند یا چلوکباب , چون هوس کرده اید , ولی باید دو تا نان هم بگیرید .

موقعی که ما با هم داشتیم غذا می خوردیم و صحبت می کردیم , دست از غذا خوردن کشیدند . اما مقداری از غذایشان مانده بود . آخر غذا هم زیاد نمی خورند . من غذای استاد را به عنوان تبرک برداشتم . واقعا برای من این طور بود . موقعی که خواستند کنار بروند . گفتم[ : استاد ! آب می خورید ؟ می خواهید برای شما آب بیاورم ؟]

گفتند[ : نه] .

من غذایشان را کشیدم جلو و شروع کردم به خوردن . دیدم بلند شدند , لیوان را برداشتند و بعد رفتند لیوان را آب کردند و آوردند و به من گفتند :

آقای مدنی ! برای شما آب خوردن آوردم .

یک بار ایشان از همان پاسبان که اشاره کردم دشمن استاد مطهری بود , سؤال کردند که چقدر حقوق می گیرد .

گفت[ : 2200 ریال]

گفتند : حقوق را بالایی ها می گیرند , ولی شب را اینها باید نگهبانی بدهند . استاد برای دشمن خودش هم دلسوزی می کرد . ولی آنها نمی فهمیدند . به فکر رفاه همه بود . در منزلشان برای من , یک اتاق آماده کرده بودند و تختی هم در آن گذاشته بودند که بهترین تخت بود . یک میز و یک صندلی هم گذاشته بودند . البته من احتیاجی نداشتم . فقط برای اینکه من یک موقع ناراحت نباشم و از نظر رفاه حال من , اینها را فراهم کرده بودند . اصلا استاد در منزل به قدری خوش اخلاق بودند که باور کردنی نیست .

مناعت طبع استاد

در دانشکده الهیات , موقعی که امتحانات شروع می شد و یا کنکوری برای دانشجویان داشتند , رسم بر این بود که تمام استادان ظهر به اتاق شورا می رفتند . غذا هم برای ایشان چلوکباب می آوردند . سر ظهر که می شد , استاد بلند می شدند تا نمازشان را اول وقت بخوانند بعد همان غذای ساده و خوبی را که از خانه می آوردیم یا نان و پنیری را که می خریدیم , باهم می خوردیم . استاد حاضر نبودند از غذای دانشکده بخورند . خدمتگراری از ایشان سؤال کرده بود که[ : استاد چرا شما از این غذا نمی خورید ؟ غذا مال استادان است] .

استاد گفته بودند : از کجا می دانید غذا مال استادان است ؟ این مال بیت المال است , به شما هم چنین غذایی می دهند ؟

خدمتگزار گفته بود که[ : نه آقا به ما کوبیده می دهند . ولی آنها چلوکباب دوبله می گیرند] .

استاد خیلی ناراحت شده بودند . بالاخره یک روز به دبیرخانه اعتراض کردند :

شما آخر چرا تبعیض می گذارید ؟ چرا این قدر اینها را ضعیف حساب می کنید ؟ اینها هم شخصیتی دارند .

من هر چه از معلومات ذهنی و یا هر چه از انسانیت دارم , از استاد یاد گرفتم . اصلا من از آن روزی که با استاد رو به رو شدم , انسانیت را درک کردم که یعنی چه .

یادم هست , یک روز یک وانت بار به اتومبیل ما زد . به طوری که شش هفت هزار تومان به اتومبیل ضرر زد . من آمدم پایین که با راننده صحبت کنم , دیدم آن آقا اصلا گواهینامه ندارند . گفتم[ : خیلی خوب , گزارش می دهم به کلانتری . چه گواهینامه داشته باشید و چه آن را گم کرده باشید , در هر صورت باید از کلانتری بیایند . . . من می دانم با تو چه کار کنم ! ]

راننده رفت پیش استاد , گریه کرد و گفت[ : آقای مدنی می خواهد مرا به زندان بفرستد] .

استاد مرا صدا کردند و خندیدند . ایشان همیشه وقتی می خواستند صحبتی بکنند حتی اگر صحبت ناراحت کننده ای بود هیچ ناراحت نمی شدند و می خندیدند . گفتم[ : چه شده , حاج آقا] !

گفتند : آقای مدنی ! می خواهید ایشان را زندانی بکنید ؟

گفتم[ : نه , حاج آقا که می خواهد زندانی بکند ؟]

گفتند : آمده پیش من شکایت می کند که آقای مدنی می خواهد مرا زندانی بکند . من با ناراحتی گفتم[ : آخر , حاج آقا ! اگر قرار باشد هر کسی بنشیند پشت فرمان و بیاید بزند ماشین مردم را خراب کند که نمی شود . حداقل تنبیهی باید باشد] .

گفتند : نه , نه , حالا سعی کن بیمه بدهد .

گفتم[ : حاج آقا بیمه نمی دهد] .

گفتند : خوب , آزادش کن .

همین طوری گفتم[ : حاج آقا هفت هشت هزار تومان ضرر زده] ! گفتند :

باشد . این بنده خدا کارگر است . زحمتکش است . در این هوای گرم کار می کند . می گوید یک مادر پیر دارد . آن وقت , شما می خواهید این را زندانی کنید ؟ مادر پیرش را می خواهید چه کار کنید ؟

گفتم[ : حاج آقا هر چه شما بفرمایید] .

ایشان از نظر اخلاق و رفتار چنین بودند . اصلا ایشان ستونی بودند برای انقلاب . از نظر علمی , اخلاقی و اجتماعی که دیگر شما بهتر می دانید . هر کسی پنج دقیقه پیش این مرد می نشست , اصلا رهایش نمی کرد .

رابطه من با آقای مطهری خیلی صمیمانه بود و هیچ وقت , هیچ چیز را از ایشان پنهان نمی کردم . یک بار من به پول احتیاج داشتم . اما به آقای مطهری نگفتم و تصمیم گرفتم که از بانک وام بگیرم . وقتی برای دریافت چک می خواستم به بانک بروم , آقای مطهری پرسیدند[ : کجا می روی ؟] وقتی گفتم می خواهم به بانک بروم و جریان را تعریف کردم , با ناراحتی گفتند :

چرا به من نگفتی ؟ شما می دانید پول نزول دادن به بانکها حرام و خلاف شرع است .

و خودشان با زحمت زیاد , برایم وام قرض الحسنه گرفتند .

ورود امام به ایران

روزی که امام خبر دادند که می خواهند به ایران تشریف بیاورند و فرودگاه را بستند و ورود ایشان به عقب افتاد باور بفرمایید وقتی من به چهره آقای مطهری نگاه می کردم , دگرگون می شدم . رنگشان عین کهربا زرد شده بود . چرا که در فکر حفظ جان امام بودند . در جلسه هایی که در نارمک , منزل حاج آقا موسوی اردبیلی یا منزل شهید باهنر که خدا رحمتش کند یا منزل آقای شیبانی یا هر جای دیگر تشکیل می دادند , مدام در این فعالیت بودند که ورود امام را چطور از نظر امنیتی تضمین و برنامه ریزی کنند . البته جان هر کسی دست خداست , ولی بالاخره از نظر حفاظت هم باید برنامه ریزی هایی می شد .

دوشنبه ای که قرار بود امام بیایند ولی آمدنشان عقب افتاد , من با آقای مطهری بیرون رفته بودم . ایشان اصلا در عالم خودشان نبودند . مرتب زیرلب زمزمه می کردند . پرسیدم[ : حاج آقا جریان چیست ؟]

گفتند : امام گفته اند که روحانیت مبارز چرا حکومت تشکیل نمی دهند ؟

این موضوع ایشان را ناراحت کرده بود . در آن موقع , حکومت بختیار رأس کار بود و تظاهرات خیابانی در همه جای تهران برگزار می شد .

بالاخره روزی که قرار شد به طور قطعی امام تشریف بیاورند , من صبح آقای مطهری را سوار کردم . ایشان اصلا در عالم خودشان نبودند . واقعا وقتی من به رنگ و روی این مرد نگاه می کردم ناراحت می شدم . تمام مدت به فکر امام بودند , امام را از یک پدر بیشتر دوست داشتند . الحمدلله امام تشریف آوردند و ما به فرودگاه رفتیم .

خیلی شلوغ بود . از بهشت زهرا به مدرسه رفاه برگشتیم . در مدرسه رفاه باور کنید آقای مطهری سه یا چهار شب , اصلا امام را تنها نگذاشتند . به هیچ عنوان دست از امام برنمی داشتند که اگر خدا ناکرده پیش آمدی کند , استاد هم باشند . همیشه در اتاق امام بودند , دوندگی و برنامه ریزی می کردند مخصوصا برای همین سپاه پاسداران و کمیته ها . البته ایشان زود به زود , خودشان را جلو دوربین تلویزیون ظاهر نمی کردند . حالا دلیلش چه بود , دقیقا نمی دانم .

شجاعت و شهامت استاد

خاطره دیگری که از شجاعت و مبارزه ایشان یادم می آید , این است که روزی که اعلام کردند حکومت نظامی است , ما در مدرسه رفاه بودیم . حکومت نظامی از ساعت چهار بعد از ظهر شروع می شد . بیستم بهمن ماه بود . حدود ساعت 5 / 4 بود که دیدم بلندگو نام مرا اعلام می کند . رفتم , دیدم استاد مرا خواسته اند . ایشان گفتند :

آقای مدنی ! شما بروید .

گفتم[ : حاج آقا چی ؟]

گفتند : بروید به خانه . من شب در اینجا می مانم .

گفتم[ : چی , حاج آقا ؟ ! حکومت نظامی است] !

بنا کردند به خندیدن و گفتند :

به به ! مگر امام نفرمودند حکومت نظامی دولت , قانونی نیست ؟ بروید. گفتم[ : چشم] !

وقتی که آمدم طرف میدان بهارستان , دیدم گاردی ها ایستاده اند . من عقب گرد کردم و آمدم به دروازه شمیران . مردم خیابانها را بسته بودند . اما بالاخره خودم را به خانه رساندم .

یک روز دیگر , در مسجد جامع بازار جلسه ای بود . ختم یکی از آقایان بود اما حالا نام آقا یادم نمی آید . قرار گذاشتیم من جای مشخصی اتومبیل را نگه دارم و مثلا ساعت ده دقیقه به چهار , استاد بیرون بیایند و برویم . صبح بود . من پایین خیابان سیروس نگه داشتم . یک وقت دیدم ماشین آتش نشانی دارد می آید . موقعی بود که جلسه داشت تمام می شد . مردم شعار می دادند و بیرون ریختند . گاردی ها هم از آن طرف , حمله کردند . در همان جایی که من بودم , گاز اشک آور انداختند . به طوری که آدم جایی را نمی دید . من خیلی برای استاد ناراحت بودم . آمدم اتومبیل را روشن کنم و بروم به طرف بازار , دیدم گاردی ها همه جارا گرفته اند به ناچار اتومبیل را پشت ماشین آتش نشانی متوقف کردم و همان جا کنار ماشین خوابیدم . تا وقتی که رفتند , خیلی ناراحت بودم و مرتب به استاد فکر می کردم . خودم که جایم امن بود . بالاخره , پس از آنکه آنها رفتند , به طرف سرچشمه رفتم , به سرچشمه نرسیده بودم که دیدم یک ژیان پشت سرم بوق می زند . فکر کردم تعقیبم کرده اند . توی آینه نگاه کردم , دیدم راننده اشاره می کند که نگه دار . موقعی که ایستادم , دیدم شهید مفتح است . کف ژیان خوابیده بود تا از خیابان پامنار فراریش داده بودند . کفشهایشان گم شده بود . خدا رحمتش کند .

استاد , خانه به خانه از راه پشت بام ها به خانه رفته بودند . وقتی من تلفن زدم , گفتند :

[ مدنی ! کجایی ؟]

خیال می کردند من در وسط گاردی ها گیر کرده ام و از بین رفته ام . در صورتی که نمی دانستند من لیاقت شهادت را ندارم .

شهادت

هفت الی هشت روز به شهادت آقای مطهری یک روز بعد از شهادت سرلشکر قرنی من و ایشان و آقای مفتح با هم بودیم . استاد گفتند :

من , می دانم بعد از قرنی نوبت من است .

از آن روز به بعد , هر جا می رفتند , مرا دنبال خودشان نمی بردند . حتی یک روز می خواستیم جایی برویم , من پیشنهاد کردم که یک پاسدار همراه خودمان ببریم . ایشان خندیدند و به من گفتند :

آقای مدنی ! مگر شما می ترسید ؟

من گفتم[ : خیر , ولی احتیاط شرط است] .

استاد گفتند : هر وقت خدا بخواهد , مارا می برد . حالا اگر از طریق شهادت باشد , خیلی بهتر است .

من می دانم که شهید مطهری می دانستند که به شهادت می رسند . اصلا از ده پانزده روز جلوتر , اخلاقشان عوض شده بود . خیلی با نوه ها و بچه هایشان می گفتند و می خندیدند . اصلا چهره اش را که نگاه می کردی , خیلی نورانی شده بود .

صبح روز شهادتشان من آنجا بودم , پسرشان هم که در دانشگاه تبریز تحصیل می کردند , آمده بودند , دامادشان , آقای دکتر یزدی و آقای هادی زاده , همه بودند . من ساعت یک پرسیدم[ : امشب جلسه ای ندارید ؟]

چون جلسه هر کجا بود , ما می رفتیم و با چند نفر دیگر پاسداری می دادیم که مبادا چیزی پیش بیاید . خودمان مراقبت می کردیم . ایشان گفتند[ : نه , هیچ جا قراری نداریم]

من طبق معمول به دانشکده آمدم . صبح که شد , بلند شدم و رادیو را باز کردم . دیدم می گوید[ : استاد مطهری مورد اصابت گلوله قرار گرفته و شهید شده اند] .

من فورا رادیو را بستم و راه افتادم . اول فکر کردم زخمی شده اند به طرف بیمارستان طرفه رفتم , اما آنجا نبودند , از آنجا فورا به خانه ایشان رفتم . دیدم همه سیاه پوشیده اند .

همان جا بود که دیگر حال خودم را نفهمیدم . پاهایم شروع به لرزیدن کرد . اصلا باورم نمی شد . هنوز هم باورم نشده است . هنوز هم حس می کنم که مرحوم مطهری زنده اند و با من صحبت می کنند . در حقیقت زنده اند , چون شهیدند .


کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است