در
کتابخانه
بازدید : 431196تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
Expand مقدمه مقدمه
Expand مقصد اول در امور عامّه است مقصد اول در امور عامّه است
Collapse مقصد سوّم: الهیّات بالمعنی الأخص مقصد سوّم: الهیّات بالمعنی الأخص
Expand مقصد چهارم: طبیعیّات مقصد چهارم: طبیعیّات
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
از نظر جمهور فلاسفه بذاته بودن یك «موجود» دلیل لذاته بودن او نیز هست، ولی صدرالمتألّهین معتقد است كه مانعی ندارد كه موجودی بذاته باشد و لذاته نباشد، پس در مقام معرّفی ذات واجب هر دو قید را باید آورد و با این دو قید است كه می توانیم تصوری صحیح از ذات واجب الوجود بالذات غنیّ بالذات قائم بالذات به دست بدهیم.

اصطلاح «لذاته» همچنانكه حكما گفته اند به معنی «لا لغیره» است یعنی موجود قائم به نفس نه قائم به غیر، و اصطلاح «بذاته» به معنی این است كه موجودیّت عین ذاتش است یعنی حقیقتش عین حقیقت هستی است. هر یك از دو كلمه ی «بذاته» و «لذاته» در اصطلاح حكما نماینده ی یك بی نیازی است. كلمه ی «لذاته» مفهوم بی نیازی از واسطه در ثبوت و حیثیّت تعلیلیّه را می رساند، و كلمه ی «بذاته» مفهوم بی نیازی از واسطه در عروض و حیثیّت تقییدیّه را [1]، و به هر حال در اصطلاح حكما مفهوم
مجموعه آثار شهید مطهری . ج5، ص: 497
«واجب الوجود» بیش از هر چیز دیگر متّكی بر مفهوم «بی نیازی» است.

پس تصوّر ما از «واجب الوجود» بنا بر این تعریف عبارت است از موجودی كه ضروریّ الوجود و ممتنع العدم است بدین دلیل كه در مصداق «موجود» بودن بی نیاز از
مجموعه آثار شهید مطهری . ج5، ص: 498
هر حیثیّت و هر عنوان دیگری است. او موجود است از آن نظر كه خودش، خودش است نه از آن نظر كه ذاتش مقرون به حیثیّتی است كه آن حیثیّت ملاك استحقاق و عنوان موجودیّت است (واسطه در عروض و حیثیّت تقییدیّه) و نه از آن جهت كه
مجموعه آثار شهید مطهری . ج5، ص: 499
ذاتش متعلق و وابسته به ذات دیگری است (واسطه در ثبوت و حیثیت تعلیلیّه) ، بلكه او موجود است قطع نظر از هر حیثیّتی ماوراء خود؛ و او از آن نظر ضروریّ الوجود است كه وجودش عین ذاتش است و بعلاوه قائم به ذات است نه قائم به غیر.

از نظر قدمای فلاسفه نظیر بوعلی، اینكه موجودی بذاته باشد یعنی وجودش عین ذاتش باشد، خود این ملاك است كه لذاته نیز باشد یعنی قائم به نفس باشد. ولی از نظر صدرالمتألّهین كه متّكی بر اصالت وجود است، صرف بذاته بودن و عینیت ذات با وجود، برای لذاته بودن و قائم به نفس بودن كافی نیست، ولی اگر موجودی لذاته بود قهراً بذاته نیز هست و لذا اوّل كلمه ی «بذاته» ذكر شد و بعد كلمه ی «لذاته» .

علیهذا ما كه در جستجوی واجب الوجود و علة العلل هستیم در جستجوی حقیقتی هستیم كه قطع نظر از اعتبار هر قید و هر حیثیّتی، مصداق وجود و وجوب باشد و این است معنی واجب الوجود بذاته و لذاته كه در مقام اثباتش هستیم، و این است تعریف صحیح از این كلمه. تعریف واجب الوجود این است، نه این كه: «موجودی كه خود سازنده ی خودش است» یا «پدید آمده ی بی پدید آورنده» . ما نه در پی استثنائی در قانون علّیّت هستیم و نه در پی علیتی كه در آن، علّت عین معلول باشد؛ بلكه در جستجوی موجودی هستیم كه درباره اش ساخته شدن، پدید آمدن و نیازمندی به علّت صدق نمی كند، همه ی اینها از ساحت او به دور است.

اینجا سؤالی را كه یك بار در «امور عامّه» مطرح شد با بیانی دیگر تكرار می كنیم و آن این كه ملاك نیازمندی به علّت چیست؟ یعنی آنكه واجب الوجود نیست و نیازمند به علتی است كه او را به وجود آورد، به وجود آمدنش بر اساس چه ملاكی صورت می گیرد؟ (قهراً با داشتن ملاك نیازمندی در غیر واجب الوجود، ملاك بی نیازی در واجب الوجود نیز روشن می شود) و به عبارت جامع هر دو قسمت: اساساً چگونه است كه برخی موجودات نیازمند به علّت فرض می شوند و برخی بی نیاز؟ آیا صرف «چیز» بودن و «موجود» بودن معیار نیازمندی است یا چیز دیگر؟ پاسخی كه به این پرسش داده شده این است كه قطعا صرف چیز بودن و موجود بودن ملاك نیاز نمی شود، زیرا شی ء و موجود از آن جهت كه شی ء و موجود است ممكن است كامل و بی نیاز باشد همچنانكه ممكن است ناقص و نیازمند باشد، آنچه ملاك نیازمندی است نقص شی ء است نه موجودیّت شی ء و شیئیّت شی ء كه حاكی از كمال شی ء است.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج5، ص: 500
اینجاست كه هم از طرف حكما و هم از طرف متكلّمین تلاشهایی در جستجوی نقصی كه ریشه ی نیازمندی به علّت است صورت گرفته است.

متكلّمین این نقص را «حدوث» (یعنی این كه وجود مسبوق به نیستی باشد) دانستند، پس موجود از آن جهت كه حادث است و نبوده و بود شده ناقص است و نیازمند به علّت است، و متقابلاً «قدم» را ملاك غنا و وجوب ذاتی و بی نیازی از علّت شمرده اند.

فلاسفه بر متكلّمین ایراد گرفته اند كه ملاك نیاز را در درون ذات اشیاء باید جستجو كرد نه در «عدم سابق» كه منشأ انتزاع حدوث می شود. درست است كه هر حادثی نیازمند به علّت است، ولی نه از آن جهت كه حادث است. هیچ مانعی نیست كه یك موجود، قدیم باشد و نیازمند به علّت باشد؛ زیرا آن چیزی كه ملاك نیازمندی است این است كه شی ء در ذات خود «خلأ وجودی» داشته باشد یعنی ذاتش غیر از حقیقت هستی باشد، ذاتش چیزی باشد كه به خودی خود نسبت به هستی و نیستی بی طرف و بی تفاوت باشد. فلاسفه چنین ذاتی را «ماهیّت» نامیدند و این بی تفاوتی و لا اقتضائی را «امكان ذاتی» خواندند. لهذا گفتند مناط احتیاج به علّت، «امكان ذاتی» است، و بر عكس، مناط بی نیازی از علّت، «وجوب ذاتی» است یعنی این است كه حقیقت ذات شی ء، بی طرف و بی تفاوت نسبت به وجود و عدم نباشد بلكه ذات بنفسه اقتضای وجود داشته باشد.

غالباً چنین یادآور شدند كه یك ذات آنگاه بنفسه اقتضای وجود دارد و از عدم امتناع می ورزد كه عین وجود باشد. پس در حقیقت آن چیزی كه ملاك بی نیازی و هم ملاك وجوب وجود است «ملأ ذاتی» است. این، عقیده ی فلاسفه ای نظیر فارابی و بوعلی بود تا زمان صدرالمتألّهین.

و البتّه اقلّیّتی هم یافت می شدند كه برای آنها مسأله ی «ملأ» و «خلأ» وجودی مطرح نبود، مدّعی بودند هیچ ضرورتی ندارد كه ذات واجب الوجود عین هستی باشد، مانعی نیست كه ذات واجب الوجود ماهیّتی باشد دارای وجود؛ چیزی كه هست، ماهیّت واجب، مجهول الكنه است.

پس، از نظر فلاسفه ی امثال بوعلی ملاك نقص، ماهیّت داشتن است و ماهیّت داشتن موجب این است كه در ذات شی ء «خلأ» هستی و نیستی باشد و علّتی باید آن خلأ را پر كند، و هر موجودی كه در ذات خود چنین باشد نیازمند به علّت است و اگر
مجموعه آثار شهید مطهری . ج5، ص: 501
چنین نیست یعنی ذاتش عین هستی و واقعیّت است، او بی نیاز از علّت است.

این نكته باید اضافه شود كه چرا یك ذات عین هستی است و ذات دیگر عین هستی نیست بلكه هستی عارض بر آن ذات است؟ به عبارت دیگر چگونه است كه وجود در ذات واجب عین ذات است و در غیر واجب مغایر با ذات؟ بوعلی در الهیّات شفا به این پرسش پاسخ گفته است. می گوید: شدّت وجود و فرط فعلیّت، ملاك ماهیّت نداشتن است.

سلوك فكری امثال بوعلی به این نحو بوده است كه اوّل، فرضیّه ی عقلی انقسام موجود به واجب و ممكن را طرح كرده اند، به حكم امتناع تسلسل به این نتیجه رسیده اند كه سلسله ی علل باید منتهی شود به علّت نخستین و واجب الوجود. سپس ملاك نیاز و بی نیازی از علّت را طرح كرده و «امكان» را ملاك نیاز و «وجوب» را ملاك بی نیازی شمرده اند، و منشأ امكان را ماهیّت داشتن و منشأ وجوب را ماهیّت نداشتن دانسته اند و در آخر امر منشأ ماهیّت نداشتن را شدّت وجود و فرط فعلیّت معرفی كرده اند، و طبعا می توان نتیجه گیری كرد كه منشأ ماهیّت داشتن ضعف وجود و نقص فعلیّت است، ولی البتّه این سخن به هیچ وجه در تعبیرات امثال بوعلی نیامده است.

از نظر متكلّمین كه ملاك نیاز به علّت را «حدوث» می دانند، سؤال از علّت، سؤال از پدید آورنده است؛ یعنی وقتی كه می گوییم «علّت فلان چیز چیست؟ » در حقیقت می خواهیم بگوییم آن عاملی كه آن چیز را كه زمانی نیست بوده و بعد هست شده ایجاد كرده است، چیست؟ ولی از نظر فلاسفه، سؤال از علّت، سؤال از این است كه آن عاملی كه «خلأ» ذاتی ماهیّت را پر كرده است چیست؟ از نظر فلاسفه، مسأله ی زمان و سابقه ی نیستی مطرح نیست.

ولی صدرالمتألّهین در این مورد نظر خاصّی آورده كه با نظر متقدّمان مخالف است. صدرالمتألّهین ضمن قبول این كه هر حادثی نیازمند به علّت است و هم قبول این كه هر ممكن الوجودی نیازمند به علّت است، پس از طرح مسأله ی «اصالت وجود» به صورت روشن و تأیید و دفاع از آن و قبول اصل وحدت تشكیكی وجود، مدّعی شد كه ماهیّت به حكم این كه اعتباری است، از حریم علّیّت و معلولیّت و نیازمندی و بی نیازی و موجودیّت و معدومیّت خارج است و از این نظر مستقلا حكمی ندارد بلكه تابع وجود است؛ آنجا كه وجودی علّت است، برای ماهیّت آن وجود هم بالتبع علیت اعتبار می شود، و آنجا كه وجود معلول است، برای ماهیّت آن وجود هم معلولیّت
مجموعه آثار شهید مطهری . ج5، ص: 502
اعتبار می شود؛ و طبعا نیازمندی ماهیّت به علّت نیز تبعی و مجازی است. پس نیاز و بی نیازی را نباید خارج از وجود دانست. مراتب وجود از نظر غنا و فقر و شدّت و ضعف و محدودیّت و عدم محدودیّت و نیاز و بی نیازی متفاوت اند. مرتبه ی قوی و شدید و لایتناهی وجود، بی نیاز از علّت است و مراتب ناقص و ضعیف وجود، نیازمند به علّت اند. همان طور كه شدّت، قوّت و غنای یك مرتبه از وجود، ذاتی اوست و معلّل به علّتی نیست، نقص و ضعف مرتبه ی دیگر نیز ذاتی و غیر معلّل است؛ یعنی وجود ضعیف و ناقص كه معلول است خودش معلول است نه ضعفش و نقصش.

پس سلوك فكری صدرالمتألّهین با سلوك فكری امثال بوعلی متفاوت بوده است. سلوك فكری صدرالمتألّهین از این راه بوده است كه اوّل مسأله ی «اصالت وجود و اصالت ماهیّت» را طرح كرده و به اصالت وجود رسیده است؛ سپس مسأله ی شدّت و ضعف مراتب وجود و این كه حقیقت وجود یك واحد ذی مراتب است برایش طرح شده است؛ آنگاه مسأله ی «ملاك نیاز به علّت» طرح شده و ریشه ی نیاز و بی نیازی را در خود وجود دانسته است نه در ماهیّت. صدرالمتألّهین به حكم این كه ماهیّت را امری اعتباری می داند آن را «موجود بغیره» می داند نه «موجود بذاته» و وجود را مطلقا «موجود بذاته» می داند؛ ولی مراتب وجود، برخی «موجود لذاته» می باشند و آن منحصر است به ذات واجب الوجود، و برخی «موجود لغیره» اند یعنی همه ی موجودات دیگر. پس ذات حق «موجود بذاته و لذاته» است ولی چنانكه قبلاً دیدیم فلاسفه ی قبل از صدرالمتألّهین موجود بذاته را منحصر به ذات حق می دانستند. شعر منظومه كه می گوید:

ما ذاته بذاته لذاته
موجود الحقّ العلی صفاته
واجب الوجود را بر اساس سلوك فكری صدرالمتألّهین تعریف می كند.

اذا الوجود كان واجبا فهو
و مع الامكان قد استلزمه
هرگاه حقیقت وجود، واجب باشد پس
مطلوب حاصل است و با امكان (یعنی اگر
مجموعه آثار شهید مطهری . ج5، ص: 503
ممكن الوجود باشد) مستلزم
این است كه خود واجب باشد.
شرح: در این بیت، برهان معروف به «برهان صدّیقین» كه ابتكار صدرالمتألّهین است آورده شده است. ما قبلاً برهان بوعلی را كه از راه امكان و وجوب و اثبات امتناع تسلسل علل آورده شده است ذكر كردیم و اینك نوبت تشریح این برهان است.

در مقدّمه ی شرح این برهان لازم می دانیم مطلبی را كه قبلاً اشاره كردیم توضیح بیشتری بدهیم. گفتیم در پاسخ به سؤال «ملاك نیازمندی اشیاء به علّت و ملاك بی نیازی علّت نخستین از علّت» نظریّاتی ابراز شده است. اینك می گوییم این پرسش در میان حكمای اروپا به صورت دیگر طرح شده و به عنوان یك مشكل لا ینحل باقی مانده است. آنها سؤال را در ناحیه ی واجب الوجود و علّت نخستین طرح كرده اند، گفته اند چرا علّت نخستین علّت نخستین شده است؟ آنچه از طرف حكما و متكلّمین اسلامی در پاسخ به سؤال «ملاك نیازمندی معلول به علّت» ابراز شده است جواب این سؤال هم هست، زیرا همان دلیلی كه ملاك نیازمندی را بیان می كند ملاك بی نیازی را هم شرح می دهد.

و گفتیم در اینجا دو سلوك فكری وجود دارد: یكی سلوك فكری امثال بوعلی و دیگر سلوك فكری صدرالمتألّهین.

سلوك فكری امثال بوعلی به این نحو بوده است كه ابتدا موجود را به حسب فرض و حصر عقلی منقسم كرده اند به «واجب» و «ممكن» ، یعنی هر موجودی به حسب حكم عقلی از این دو فرض خارج نیست، و بعد در مرحله ی دوم اثبات كرده اند كه «موجودیّت ممكن» بدون «وجود واجب» به حكم امتناع تسلسل علل غیر متناهیه قابل توجیه نیست یعنی اگر مجموعه ای غیر متناهی از علل و معلولات ممكنه را فرض كنیم، همه ی آنها باز هم مانند ممكن واحدی هستند و یك واحد نیازمند را تشكیل می دهند و برای این واحد نیازمند همچنان «چرایی» یا «چرا» باقی می ماند و تنها با فرض وجود «واجب الوجود» است كه وجود ممكنات «چرا» ی خود را باز می یابند.

و در مرحله ی بعدی هم این حكما از خواصّ و احكام «واجب الوجود» یعنی چیزهایی كه از لوازم وجود است بحث كرده اند از قبیل وحدت، بساطت، ازلیّت، ابدیّت، علم، حیات، قدرت، اراده و غیره؛ و از جمله خواصّی كه برای واجب الوجود
مجموعه آثار شهید مطهری . ج5، ص: 504
كشف كرده اند این است كه: واجب الوجود وجود محض است و ماهیّت ندارد، بر خلاف ممكن الوجودها یعنی ممكنات كه زوج تركیبی هستند و مركّب اند از «ماهیّت» و «وجود» .

در این مرحله است كه این حكما پاسخ صحیح سؤال گذشته را (چرا واجب الوجود، واجب الوجود شده است؟ و یا چرا علّت نخستین، علّت نخستین شده است؟ ) دریافته اند و خلاصه ی پاسخ سؤال فوق این است كه:

سؤال از «چرایی وجود» (یعنی سؤال از این كه فلان شی ء چرا موجود شده است؟ ) در موردی صحیح است كه در ذات خود شی ء مورد نظر خلأی از «موجودیّت» در كار باشد، و امّا آنجا كه خلأی از موجودیّت در كار نیست «چرا گفتن» غلط است؛ و یا ممكن الوجود كه ذاتی غیر از موجودیّت دارد و موجودیّت وارد بر آن ذات می گردد، در مرتبه ی ذات از «وجود» خالی است، پس طبعا از نظر عقلی جای این سؤال هست كه:

چرا و به چه وسیله این ذات خالی پر شده است؟ و چون خود ذات نمی تواند پر كننده ی خود باشد پس به وسیله شی ء دیگر كه قبلاً پر بوده و صلاحیّت پركنندگی داشته است، پر شده است.

اما «واجب الوجود» ، نظر به این كه ذاتش مساوی موجودیّت و عین موجودیّت است، پس خلأی از حیث موجودیّت ندارد تا نیازی به «پر شدن» داشته باشد.

در این سلوك فكری، آن چیزی كه ما را به ملاك بی نیازی واجب الوجود از علّت رسانید عین همان چیزی است كه اصل وجود «واجب الوجود» را برای ما اثبات كرد، یعنی امتناع تسلسل علل غیر متناهیه.

ضمناً تا اینجا معلوم شد كه صرف «موجود بودن» و یا «چیز بودن» ملاك نیازمندی به علّت نیست، و اشتباهی كه فلاسفه ی اروپا داشته اند همین بوده كه با خود اندیشیده اند كه اگر «شی ء» و «موجود» باید علّت داشته باشد پس همه چیز و همه ی موجودات باید علّت داشته باشند و استثنا در موردی خاص به نام «واجب الوجود» بی مورد است، و اگر «شی ء» و «موجود» می تواند بدون علّت وجود داشته باشد پس همه ی اشیاء باید چنین باشند اعمّ از واجب الوجود و غیر او؛ همچنانكه راسل در كتاب چرا مسیحی نیستم؟ می گوید:

«اگر هر چیز باید علتی داشته باشد، پس خدای را نیز علتی باید، و اگر چیزی بدون علت می تواند وجود داشته باشد، آن چیز می تواند هم خدا باشد و هم جهان. »
مجموعه آثار شهید مطهری . ج5، ص: 505
پاسخ این گفتار بنا بر مسلك امثال بوعلی این است كه:

نه همه چیز نیازمند به علّت است و نه همه چیز بی نیاز از علّت، بلكه آن چیزی كه در ذات خود خلأی از موجودیّت دارد نیازمند به علّت است و آن چیزی كه در ذاتش چنین خلأی نیست و ذات او عین موجودیّت است او بی نیاز از علّت است [2]؛ و ضمنا معلوم گشت كه سخن متكلّمین هم كه می گویند ملاك نیازمندی به علّت «حدوث» است، درست نیست، زیرا به فرض محال اگر فرض كنیم شی ء، حادث باشد و در ذات خود خلأی از موجودیّت نداشته باشد نیاز به علّت نخواهد داشت، و اگر فرض شود كه شی ء، قدیم و ازلی باشد ولی در مرتبه ی ذات خود خالی از «وجود» است، نیازمند به علّت است؛ یعنی همواره علّتی بوده است كه آن خلأ را پر نگه داشته است.


[1] . برای كسانی كه علاقه مندند تا با این اصطلاحات آشنا گردند در اینجا توضیحی داده می شود تا هم مطلب روشن شود و هم فرق «موجود لذاته» و «موجود بذاته» كه می گوییم مفهوم اوّلی بی نیاز از «حیثیّت تعلیلیّه» و «واسطه در ثبوت» است و مفهوم دومی بی نیاز از «حیثیّت تقییدیّه» و «واسطه در عروض» است، روشن شود.

ذهن بشر وقتی صفتی را به موصوفی نسبت می دهد، وضع آن صفت با موصوف بر دو گونه است: 1. گاهی آن موصوف بدون هیچ واسطه ای و بدون دخالت هیچ ملابسی، به آن صفت متصف می گردد؛ یعنی ذهن ما آنجا كه حكم می كند به اتصاف موصوف به آن صفت، به ملاك خود موصوف است و بس، هیچ شی ء دیگری غیر از خود موصوف از نظر ذهن ما ملاك اتصاف موصوف به آن صفت نیست. اینجاست كه می گوییم فلان شی ء بدون هیچ «حیثیت تقییدیه» و بدون هیچ «واسطه ی در عروض» به فلان صفت متصف می شود.

(2) . گاهی صفتی كه به موصوف نسبت داده می شود با دخالت یك واسطه است، به این معنی كه حكم ذهن به اتصاف آن موصوف به آن صفت، به ملاك خود موصوف نیست، بلكه موصوف با شی ء دیگری به نحوی از انحاء اتحاد دارد و آنچه كه ملاك اتصاف است شی ء متحد با موصوف است نه خود موصوف، و ما به نوعی تسامح عرفی یا عقلی- كه از این تسامحات هم در مفاهیم عقلی و فلسفی زیاد است و ضرورت دارد كه آنها را بشناسیم وگرنه دچار اشتباهات بزرگ خواهیم شد- حكم «احد المتّحدین» را به دیگری سرایت می دهیم.

پس در حقیقت آن صفت، صفت آن واسطه است ولی ما با در نظر گرفتن نوعی اتحاد میان واسطه و موصوف مفروض، آن صفت را به آن موصوف نسبت می دهیم. اینچنین واسطه هایی را اصطلاحا «حیثیّت تقییدیّه» و یا «واسطه ی در عروض» می نامند.

این بحث اگر چه یك بحث فلسفی است ولی برای توضیح مطلب از مجازات عرفی نیز می توان استفاده كرد چه، همان طور كه اشاره كردیم این گونه تسامحات و سرایت دادن ها منحصر به امور عقلی نیست.

علمای ادب می گویند استعمال یك لفظ در یك معنی بر دو گونه است: حقیقت و مجاز.

اگر لفظ در معنی اصلی خود استعمال شود، و همچنین اگر صفت به موصوف حقیقی خود اسناد داده شود، آن را «حقیقت» گویند.

ولی اگر لفظ در مورد یكی از ملابسات معنی خودش به كار برده شد، و یا اگر صفتی به یكی از ملابسات موصوف خود نسبت داده شد، «مجاز» صورت پذیرفته است. استعمالات مجازی، جزء فطریّات همه ی ملل است و در همه ی زبانها جاری است. مثلاً لفظ «شیر» در زبان فارسی وضع شده است برای آن حیوان درنده ی بیابانی. البته استعمال این لفظ در مورد آن حیوان حقیقت است. ولی گاهی این لفظ در مورد انسانی به كار برده می شود كه با شیر در شجاعت اشتراك دارد. البته این استعمال، مجاز است نه حقیقت.

همچنین در اسنادها گاهی صفتی را به موصوف حقیقی اش نسبت می دهیم، مثل اینكه می گوییم فلان بنّا فلان ساختمان را ساخت، و گاهی این نسبت را به كسی می دهیم كه محرك و باعث آن بنّا در ساختن ساختمان بوده است، مثلاً می گوییم: «كریمخان زند مسجد وكیل را ساخت» .

سرایت دادن مفهومی از مصداق حقیقی به مصداق غیر حقیقی، و یا نسبتی از منشأ اصلی خودش به چیز دیگر، تا این حدود مورد توجه عرف و اهل ادب هم هست، اما مراحل دقیق تری داریم كه عرف و اهل ادب، آنها را حقیقت می داند ولی نظر دقیق فلسفی آنها را مجاز می شمارد، مثل اینكه به شخصی كه در كشتی سوار است حركت را نسبت می دهیم و می گوییم او حركت كرده است، حركت مكانی، و حال آنكه با نظر دقیق فلسفی، جالس سفینه از نظر مكان حركتی انجام نداده است، بلكه حركت او (جالس سفینه) حركت بالعرض است؛ یعنی در اینجا نوعی مجاز به كار رفته است. یا مثلاً به برف می گوییم سفید است، و حال آنكه با نظر دقیق فلسفی آنچه كه سفید است خود «سفیدی» است نه «برف» .

و یا می گوییم: «انسان موجود است» و حال آنكه از نظر دقیق فلسفی آنچه كه موجود است وجود انسان است نه خود انسان (ماهیّت انسان) .

اگر گفته شود در صورتی كه جالس سفینه حركت نمی كند پس چرا ما حركت را به او نسبت می دهیم؟ و همچنین اگر «برف» سفید نیست و تنها «سفیدی» سفید است چرا می گوییم «برف» سفید است؟ و ایضا در مورد انسان، اگر «انسان» موجود نیست بلكه آنچه موجود است «وجود» انسان است، پس چرا گفته می شود انسان موجود است؟ در جواب می گوییم: آندو به نحوی متلبّس به یكدیگر و دست در آغوش یكدیگرند كه ذهن ما به خود حق می دهد كه حكم «احد الملابسین» را به دیگری بدهد.

ثانیا در مورد «برف» و «سفیدی» و یا «انسان» و «وجود» ، آندو به نوعی اتحاد وجودی دارند؛ یعنی از یك نظر «برف» «سفید» است و از نظر دیگر «سفید» «برف» است، و همچنین «انسان» «وجود» است و «وجود» «انسان» است؛ پس طبعا حكم «احد المتّحدین» به دیگری سرایت می كند و به عبارت دیگر هر جا كه ذهن، نوعی «این همانی» میان دو شی ء برقرار كرد و یكی از دو طرف اتحاد، حكمی داشت، طبعا آن حكم بر دیگری هم به نحوی صدق می كند.

پس معنی اینكه «ذات واجب تعالی موجود بذاته است» این است كه صفت موجودیّت بدون وساطت هیچ واسطه و هیچ «حیثیت تقییدیه ای» از خود اوست؛ یعنی اینطور نیست كه ذات حق با چیزی متحد است كه آن چیز واقعا و حقیقتا متصف به وجود است، بلكه آن چیزی كه واقعا و حقیقتا موجود است و موجودیت از صمیم ذات و حاقّ حقیقت او انتزاع می شود خود ذات حقّ است.

به عبارت دیگر ذات حق موجود است نه به این معنی كه ذاتی است و وجودی و آن ذات متصف به صفت وجود است، بلكه به این معنا كه ذات او عین وجود و عین واقعیت است. علیهذا فرض نیستی برای او از قبیل فرض نیستی برای اشیاء دیگر نیست، بلكه از قبیل فرض نیستی برای خود هستی است، یعنی از این قبیل است كه فرض كنیم هستی در عین اینكه هستی است و متن واقعیت را تشكیل می دهد، در همان حال نیست باشد، كه این عین اجتماع نقیضین است.

بنا بر این وقتی می گوییم «ذات واجب الوجود، واجب الوجود لذاته است» یعنی علت خارجی ندارد و به اصطلاح دیگر، واجب الوجود بدون وساطت «حیثیت تعلیلیه» موجود است؛ و وقتی می گوییم «واجب الوجود، واجب الوجود بذاته است» یعنی واسطه ی در «اتصاف» ندارد و یا به اصطلاح دیگر، واجب الوجود بدون وساطت «حیثیت تقییدیه» موجود است.

بیت حاجی سبزواری:

ما ذاته بذاته لذاته
موجود الحقّ العلی صفاته
اشاره به همین مفاهیمی است كه به تفصیل بیان شد.
[2] . برای توضیح بیشتر رجوع شود به كتاب علل گرایش به مادّیگری.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است