البته اینجا یك سؤال مطرح است و آن این است كه آیا ضرورتی دارد كه ما برای جامعه ماهیت
واحد قائل شویم و یكی از این شئون را ذاتی و جوهری او بدانیم و سایر شئون را اعراض و طفیلی،
كه آن وقت كسی بگوید ماهیت تاریخ اقتصادی است، كس دیگری بگوید نه، ماهیت تاریخ علمی
است، یكی بگوید نه، فكری و فلسفی است، كسی بگوید نه، ماهیت تاریخ دینی و مذهبی است، كه
این خودش خیلی نظریه ی قویّی هم هست، چون دین یك عامل بسیار بسیار مؤثری در تاریخ بوده
است و اگر كسی هم ادعا كند از این ادعاها دورتر نیست؛ كسی بیاید بگوید نه، اصلاً ماهیت تاریخ
ماهیت هنری است، و از این قبیل. [آیا] ضرورتی دارد [كه جامعه و یا تاریخ را تك ماهیتی
بدانیم؟ ]
ممكن است كسی اساساً هیچكدام از اینها را نگوید، یعنی هیچكدام از اینها را اصل نشمارد كه
باقیِ دیگر فرع باشد. قهراً به معنی این خواهد بود كه ممكن است كسی درباره ی ماهیت جامعه
بگوید (این كه الآن عرض می كنم یك نظریه ی جامعه شناسانه است) كه اصلاً آیا ضرورتی دارد كه ما
مجموع جامعه ی بشری را به عنوان یك موجود زنده بدانیم و برای این موجود زنده «یك» ماهیت
قائل باشیم؟