در
کتابخانه
بازدید : 74240تاریخ درج : 1391/03/21
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
. . . حضرت ابراهیم در راه توحید دو نوع مبارزه و دو نوع مجاهده دارد. یكی اینكه این مرد بزرگوار با بت پرستی ها و با غیر خدا پرستی ها به هر شكل بود مبارزه كرد، چه مبارزه ی سخت و سنگینی! تا آنجا كه ابراهیم را در خرمنی از آتش انداختند؛ یعنی آنچنان عصبانیت و ناراحتیِ محیطِ كفر خودش را به وجود آورد كه از طرف قدرت قاهره ی آن وقت- به نام نمرود- دستور داده شد كه یك فضای بزرگی را مملوّ از هیزم و سایر مواد محترقه بكنند و یك آتش بسیار بزرگی به وجود آورند. هدف، تنها كشتن ابراهیم نبود. اگر هدف كشتنش بود، با دار زدن یا بریدن سرش هم كشته می شد. هدف، تنها سوختن او نبود و الّا ابراهیم را در تنور هم می توانستند بیندازند.

جرم ابراهیم از نظر آنها آنقدر زیاد بود كه اگر می شد او را هزار بار بكشند و زنده كنند، هزار بار می كشتند و زنده اش می كردند و باز از نو او را می كشتند. چون یك نفر را بیش از یك بار نمی شود كشت، پس باید در آن یك بار آنچنان هیمنه و عظمت برای كشتن او به وجود آورد كه از خاطره ها محو نشود و دیگر ابراهیمی پیدا نشود و خیال ابراهیمی در سرش پدید نیاید.
آمدند در یك درّه و یك میدان بسیار وسیعی چندین روز هیزم و چوب خشك و مواد محترقه جمع كردند و یك كوه به وجود آوردند. بعد همه ی اینها را آتش زدند به طوری كه یك انسان نمی توانست از چند متری نزدیك آن بشود. این برای
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 110
آن بود كه رعبش در دل مردم جا بگیرد. حال، ابراهیم را چطور در آتشها بیندازند؟ آنهایی كه می خواهند او را در آتش بیندازند، خودشان نمی توانند جلو بروند. ناچار منجنیق و وسیله ی پرتاب ایجاد كردند. ابراهیم را روی منجنیق بلندی بردند و از فاصله ی چند ده متری در میان آتشها پرت كردند.
اما این قهرمان توحید نه تنها در مقابل جلّادهایی كه برای كشتن و اِحراق او آمده بودند خم به ابرو نیاورد، اظهار عجز و ناتوانی نكرد، التماس نكرد، حرف تقیه آمیزی نگفت، بلكه در همان حالی كه از آن بالا در خرمن آتش پرت می شد جبرئیل امین ظاهر شد- او با جبرئیل مأنوس بود و همیشه جبرئیل حامل وحی خدا بود- و گفت: ابراهیم! حاجتی داری یا نه؟ گفت: «اَمّا بِكَ فَلا» به تو نه، آن كسی كه به او حاجت دارم خودش می داند، گفتن نمی خواهد. ابراهیم با چنین روحی در آتش افتاد و فرو رفت كه آتش بر او بَرد و سلام شد؛ یعنی آتش بر او سرد شد، آتش برای او گلزار شد، نه اینكه آتش گلزار بود كه او می رفت. خدا آتش را بر چنین فردی سرد كرد و اثر آتش را از آن گرفت.
موحد آن كسی نیست كه فقط در فكرش موحد باشد، یعنی بتواند برای توحید دلیل بیاورد، برای توحید كتاب بنویسد، در باب توحید سخنرانی كند، در راه توحید مباحثه كند، هركسی با او مباحثه كند جوابش را بدهد. البته این یك مرحله ی توحید است، لازم هم هست. اما توحید آنوقت برای انسان توحید واقعی است كه تا آن اعماق روحش نفوذ كرده باشد، یعنی غیر از خدا چیزی را نبیند و چیزی را نخواهد و از چیزی نترسد. اگر انسان به حدی رسید كه غیر از رضای خدا هیچ چیزی را نخواست و هرچه را كه خواست به آن دلیل خواست كه رضای خدا در اوست، موحد واقعی است؛ یعنی اگر سر سفره هم نشست فكر می كند كه الآن رضای خدا در این است كه من غذا بخورم یا نه؟ اگر حساب كرد رضای خدا در این است كه من این غذا را بخورم چون غذا حلال است، من هم گرسنه هستم و به غذا احتیاج دارم، باید غذا بخورم تا نیرو بگیرم تا بتوانم وظایف خودم را در راه رضای خدا انجام بدهم پس می خورم، و اگر از هیچ چیزی غیر خدا هم نترسید و باك نكرد و اگر در راه خدا از هیچ چیزی مضایقه نكرد، به چنین فردی می گویند موحد عملی.
همان طوری كه دیدیم ابراهیم از جانش به هیچ شكل مضایقه نكرد، او را در آتشها انداختند اهمیت نداد. او آماده بود برای اینكه در این آتشها كباب بشود.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 111
ابراهیم از مالش گذشت، یعنی هرچه داشت همه را گذاشت و از سرزمین اصلی خودش مهاجرت كرد و گفت: إِنِّی ذاهِبٌ إِلی رَبِّی سَیَهْدِینِ من به سوی پروردگارم می روم، یعنی به دنبال عقیده و ایده ام می روم. (ابراهیم از یك خانواده ی به اصطلاح پایین نبود، گوسفند داشت، اسباب و اشیاء دیگر داشت) . از همه ی اینها بالاتر این بود كه از فرزندش در راه خدا گذشت، حاضر شد در راه خدا فرزند خودش را قربانی كند. من نكته ی ا صلی را همین جا می خواهم عرض كنم.
مسئله ی فدا كردن فرزند به دو شكل می تواند باشد. شك ندارد كه قربانی كردن فرزند یعنی فرزند را به راه خدا دادن، اوجِ گذشت است و ای بسا انسانهایی كه حاضرند جان خودشان را بدهند ولی حاضر نیستند كه زنده بمانند و جوان عزیزشان كشته بشود. اما در كار این قهرمان توحید در داستان ذبح فرزندش اسماعیل یك نكته ای وجود دارد كه قرآن نقل كرده است و این نكته جالب توجه است.
ببینید، یك وقت هست به انسان دستوری می دهند كه فلسفه ی آن روشن است، یعنی عقل آدم آن را درك می كند و می فهمد. خوب، آدم یك كاری می كند كه هم دستور خداست و هم چیزی است كه عقل خودش هم فلسفه اش را درك می كند.

البته این یك انگیزه ی ضروری برای ما مسلمانهاست كه همه ی دستورهایی كه خدا در قرآن و سنت به ما داده یك فلسفه ای دارد، منتها ما بسیاری از این فلسفه ها را درك می كنیم و بسیاری را هنوز درك نكرده ایم و نباید هم انتظار داشته باشیم كه از همه ی نیازهای فردی (جسمی- روحی و دنیایی- آخرتی) و اجتماعی خودمان اطلاع داریم، و چون اطلاع داریم بنابراین فلسفه ی دستورها را می توانیم بفهمیم. مثل یك مریضی كه وقتی طبیب به او دستور می دهد، مدعی باشد كه من تمام خصوصیات بیماری و تمام خصوصیات دواها را می دانم، پس اگر طبیب هم دستور داد می فهمم كه چرا دستور داده. نه، این طور نیست.
اسلام ما را تشویق می كند كه به فلسفه های احكام پی ببریم، یعنی اگر فلسفه های احكام را بفهمیم اعتقاد ما به اسلام بیشتر می شود. اما یك نكته هست و آن اینكه اگر یك مرد بزرگی به انسان دستوری بدهد، یك وقت انسان فلسفه ی آن دستور را می داند و یك وقت نمی داند. كسی كه حاضر است امر شما را اطاعت كند، می آید به شما می گوید آقا! من یك گرفتاری دارم، این گرفتاریم را چطور حل كنم؟
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 112
می گویید برو فلان كار را بكن. یك وقت می فهمد كه اگر این كار را بكند چه فایده ای دارد، یا می پرسد فایده ی این كار چیست، آیا ممكن است بفرمایید كه چه فایده ای دارد؟ او اگر بفهمد و اطاعت كند، از نظر خودش خیلی مهمتر است كه فهمیده و اطاعت كرده است. اما وقتی كه بفهمد، نیمی دستور عقل خودش را به كار بسته، نیمی دیگر دستور آن آمر و فرمان دهنده را. اما اگر فلسفه را نفهمد و صرفاً روی اعتماد كامل به فرمانِ فرمان دهنده عمل كند، این از نظر اطاعت و عبادت مقام بالاتری دارد. او به قدری به دستورهای این آقا یا به دستورهای این طبیب مطمئن است كه با اینكه یك ذره از فلسفه ی آن چیزی نمی داند ولی می گوید من آن را می دانم.

مثل اینكه شما خودتان گاهی اوقات به یك طبیبی آنقدر اعتماد پیدا می كنید، آنقدر به دستورهای او اعتماد دارید كه هرچه بگوید- ولو آنكه یك ذره فلسفه اش را نفهمید- عمل می كنید. یك كسی می گوید آقا! این كارها چیست كه می كنی؟ می گوید آن كسی كه من حرفش را گوش می كنم آنقدر به او اطمینان و اعتماد دارم كه می دانم بیهوده حرف نمی زند و یك حسابی در كار است.
این را من مخصوصاً به جوانان عرض می كنم كه از نظر مقام عبودیت با اینكه انسان خوب است كوشش كند فلسفه های احكام را بفهمد اما یك وقت این در دِماغ آدم نیاید كه من هر دستوری را كه فلسفه اش را بفهمم به كار می بندم اما اگر فلسفه اش را نفهمم به كار نمی بندم؛ اسلام گفته، ولی من به كار نمی بندم چون من نمی فهمم فلسفه اش چیست. این معنایش این است كه من به اسلام اعتماد كامل ندارم؛ او دستورش را بدهد، من اگر خودم هم فلسفه اش را فهمیدم عمل می كنم، اگر نفهمیدم نه. پس تو به حرف اسلام گوش نمی كنی، به اسلام اعتماد نداری، به حرف خدا اعتماد نداری، به حرف قرآن اعتماد نداری. می خواهی بفهمی، اگر فهمیدی عمل می كنی. نه، شما این جور باید باشید كه بگویید من به دستور اسلام اعتماد دارم، هرچه اسلام بگوید می گویم «آمَنّا و سَلَّمْنا» ، من عمل می كنم. ولی برای اینكه معرفتم زیاد بشود می خواهم فلسفه اش را بفهمم، نه اینكه برای اینكه عمل بكنم می خواهم فلسفه اش را بفهمم؛ نه، من به هرحال به اسلام اعتماد دارم. به من گفته اند نماز صبح دو ركعت است، نماز ظهر چهار ركعت. چرا نماز صبح دو ركعت، نماز ظهر چهار ركعت؟ من نمی دانم، ولی من به دستور اسلام اعتماد دارم. كوشش هم می كنم، اگر توانستم بفهمم بسیار خوب؛ اگر نتوانستم، فهمیدن من مقدمه ی عمل كردن نیست.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 113
فهمیدن مقدمه ی معرفت است ولی عمل كردن من به این است كه اسلام دستور داده باشد.

این است كه عابد در مقام عبادت و در مقام عمل سراغ این نمی رود كه فلسفه را بفهمد، بعد عمل كند. در مقام معرفت سراغ فلسفه می رود، در مقام عمل تسلیم محض است.
اگر به ابراهیم، قهرمان توحید، می گفت: ابراهیم! پسرت را بفرست در فلان جنگ كه باید با كفار بجنگد و در آنجا در راه مثلاً جهاد كشته بشود و ابراهیم فرمان را عمل می كرد، آنقدرها مهم نبود. به ابراهیم در عالم رؤیا امر می شود [1]: ابراهیم! فرزند جوانت اسماعیل را به دست خودت به منی می بری.
سرزمین همین مسجدالحرام بود. در روایت هست كه این چاه زمزم- كه حالا آب از آن می گیرند و چون عمیق ترش كرده اند آب زیادی هم برمی دارند- نبود.

هاجر و اسماعیل را كه ابراهیم آورد، اسماعیل بچه ای بود كه روی زمین خوابیده بود و نمی توانست بنشیند. همان جا كه این بچه پایش را به زمین می زد، از همان جا به امر الهی این چشمه پیدا شد و ابراهیم هم به امر خدا گاهی اوقات می آمد خبر می گرفت. خودِ تسلیمِ آنجا را ببینید! به ابراهیم می گوید: برو زن و بچه را تنها در بیابان وحشتناك بگذار و بیا. ولی ابراهیم چون می داند این امر خداست «لِمَ» نمی گوید، «چرا» نمی گوید. می داند این یك فلسفه ای دارد و بی حساب نیست. زن و بچه را می گذارد و می رود. بعد قبیله ی «جُرهُم» آمدند و چون این آب پیدا شده بود- و عرب هم كه نیاز زیادی به آب دارد- آنجا چادر زدند و كم كم آنجا یك دهی شد و اسماعیل به این شكل در آنجا بزرگ شد. چه جوانی! جوان برومندی، جوان رشیدی، جوان بامعرفتی، آنچنان بامعرفت كه خود قرآن نقل می كند وقتی كه حضرت ابراهیم به اسماعیل اعلام می كند كه پسركم! در عالم رؤیا اینچنین به من دستور می دهند كه سر تو را به دست خودم ببُرم، فوراً عرض می كند: یا اَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ [2] پدرجان! امر خداست، اطاعت كن. یك همچو پسری!
ابراهیم اعتمادش به امر خدا و تسلیمش در مقابل امر خدا تا آنجاست كه یك امری كه از نظر عقل و فكر او هیچ فلسفه ای نمی توانست داشته باشد [3] چون اعتماد
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 114
داشت گفت خدا گفته است من باید عمل بكنم، من در مقابل امر خدا تسلیمم چون اعتماد و اطمینان دارم، مطمئنم خدا كه دستور بدهد بیهوده نیست.
همین طوری كه عرض كردم دین اسلام دین تعقّل و دین فهم است. بسیاری از دستورها و شاید همه ی دستورهایی كه در قرآن هست به فلسفه اش هم اشاره می كند.

فلسفه ی احكام را دانستن برای معرفت بسیار خوب است اما برای عمل چطور؟ آیا ما اول باید فلسفه ها را بفهمیم بعد عمل كنیم، كه اگر نفهمیدیم عمل نمی كنیم ولو بدانیم كه اسلام گفته است؟ اگر این جور شد، دیگر عمل ما خالص نیست، اخلاصمان كم است. در دعای قنوت [نماز عید فطر] خواندیم كه: اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ خَیْرَ ما سَئَلَكَ بِهِ عِبادُكَ الصّالِحونَ وَ اَعوذُ بِكَ مِمَّا اسْتَعاذَ مِنْهُ عِبادُكَ الْمُخْلَصونَ. بندگان مخلص این طورند. بنده ی مخلص در مقام بندگی می گوید من باید همین قدر بدانم كه امر او هست یا نه. اگر امر او هست، من به امر او اعتماد دارم، می دانم امر او بیهوده نیست.
موضوع، قربانی دادن است، از نظر اسماعیل جان خود را فدا كردن و از نظر ابراهیم فرزند را در راه خدا دادن، و از نظر مقام تعبّد و تسلیم یك موضوعی است كه اصلاً برای ابراهیم هیچ توجیهی نداشت ولی با خود می گوید خدا گفته، چون خدا گفته من عمل می كنم. كاردی را تیز و آماده می كند. به توصیه ی خود اسماعیل ریسمانی هم با خودش برمی دارد كه دست و پای این بچه را ببندد، چون گفت:

پدر جان! نكند در وقتی كه این رگهای من جدا می شود و من درد می كشم دست و پا بزنم و تو ناراحت بشوی. ابراهیم می رود [4]. شیطان به صورت یك انسان مجسم شد [5]
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 115
و داشت اسماعیل را وسوسه می كرد كه: كجا می روی؟ چنین می شود، چنان می شود. ولی اسماعیل چه می كرد؟ معلمش، استادش، رهبرش، پدرش ابراهیم است. به كی باید عرضه بدارد؟ به استاد و رهبر خودش. پدر جان! ببین این چه می گوید؟ ابراهیم ریگها را برمی دارد، می زند و می گوید: دور شو ای دشمن خدا! سه بار شیطان را از خود دور می كند. می رود در آن قربانگاه، فرزندش را می خواباند.

كارد را آماده كرده است، به گلوی فرزند می كِشد، یعنی آن آخرین كاری كه به دست ابراهیم باید صورت بگیرد همین است: بچه را بخواباند، دست و پایش را هم ببندد، یك دست را- لابد طبق عادت- به گلوی فرزندش اسماعیل بگذارد، با دست دیگر كارد را بگیرد، دیگر بعد از این كاری است كه كارد انجام می دهد و مردن فرزندش.
قرآن می گوید: فَلَمّا اَسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبینِ. وَ نادَیْناهُ اَنْ یا اِبْراهیمُ. قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْیا [6].

همین كه ایندو اسلام خودشان را ظاهر كردند (اسلام یعنی تسلیم) یعنی پدر و پسر تا این اندازه نشان دادند كه به دستور خدا اعتماد دارند، تسلیم امر خدا هستند، در مقابل موضوعی كه از طرفی یقین دارند دستور خداست ولی از طرفی هیچ فلسفه ای و توجیهی برایش نمی فهمند تسلیم هستند، دستور رسید كه كافی است. خدا هم كه واقعاً نمی خواست ابراهیم فرزندش را بكشد، چون فایده و خاصیتی نداشت كه پدری به دست خودش پسرش را بكشد و بلكه یك سنتی بود كه قبلاً انسانها را می كشتند و ابراهیم باید این سنت را نسخ كند. اما چطور این سنت را نسخ كند؟ اگر ابراهیم قبل از این قضیه این سنت را نسخ می كرد، مردم حق داشتند بگویند ابراهیم خودش ترسید، برای اینكه بچه اش را قربانی نكند گفت: انسان را قربانی كردن، دیگر ملغی ! اما ابراهیم مقام تسلیم را تا اینجا رساند كه صد در صد حاضر شد بچه اش را به دست خودش قربانی كند، مقام اسلام و تسلیمش در نهایت درجه ظاهر شد، آنوقت دستور رسید كه نه، كافی است، قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْیا. خلاصه ی معنایش
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 116
این است كه به فرمان عمل كردی، یعنی ما بیش از این نمی خواستیم، ما واقعاً نمی خواستیم تو بچه ات را بكشی، ما می خواستیم ببینیم تو واقعاً تا این حد حاضر هستی؟ تو حاضری فرزندت را در راه خدا قربانی كنی؟ حاضری به دست خودت فرزندت را قربانی كنی؟ فرزندت هم تا این مقدار تسلیم امر خدا هست؟ ما از بندگان این را می خواهیم، ما از بندگان فداكاری در راه حق را می خواهیم، ما از بندگان تسلیم در راه حق را می خواهیم، شما امتحان خودتان را دادید: قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْیا. بعد دستور رسید: انسان را قربانی كردن دیگر برای همیشه ملغی ! به جای اینكه یك انسان را اینجا قربانی كنی، یك گوسفند را قربانی كن كه حیوانی است كه خدا او را برای اینكه گوشتش مورد استفاده قرار بگیرد خلق كرده، گوشتش را به فقرا و به افراد دیگر صدقه بده، كه از آن وقت این سنت معمول شد.
بنابراین یك ركن عید قربان كه ما مسلمین باید آن را عید بگیریم برای این است كه یك یادگار و خاطره ی بزرگی از توحید دارد كه نه تنها توحید فكری است، بلكه توحید عملی است.
قسمت دوم این عید این است كه برادران ما در این سالها در حدود یك میلیون و پانصد هزار نفر- و در سنوات پیشین كه وسایل نبود، كمتر- و به هرحال همیشه یك اجتماع بسیار بزرگی را در مكه تشكیل داده اند، مناسك حج را انجام داده اند.

روزی است كه شاید می توانم بگویم صدی نود دستور خدا را عمل كرده اند. اركان عمل حج را- كه وقوف عید، وقوف در عرفات و وقوف در مشعر است- انجام داده اند، رمی جمرات كرده اند، قربانی كرده اند و بعد از قربانی، دیگر از لباس احرام خارج شده اند. آنها یك موفقیتی دارند. برای برادران ما مستقیماً عید است، عید انجام وظیفه است، مثل اینكه عید فطر عید انجام وظیفه است. از لباس احرام خارج شده اند، تقصیر می كنند، موی بدنشان را می توانند بگیرند. اشخاصی كه سفر اول حجشان است لازم است سرهای خودشان را بتراشند، برای دیگران لازم نیست ولی ناخن می گیرند یا مویی از خودشان می گیرند، به هرحال از لباس احرام خارج می شوند. ما هم كه اینجا هستیم، داریم با آنها همدلی و همدردی می كنیم، اظهار خوشحالی می كنیم كه برادران ما چنین توفیق عظیمی نصیبشان شده است و باز آرزو می كنیم كه یك وقتی ما هم در جای آنها باشیم، ما هم این موفقیت را داشته باشیم و برادران دیگر ما برای ما جشن بگیرند و اظهار مسرّت و شادمانی كنند. خود
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 117
اینها چقدر ارزش دارد، چقدر همبستگی را می رساند و چقدر اسلام به همبستگی مسلمین علاقه مند است!
واقعاً عجیب است؛ این الآن مسئله ای شده كه اگر انسان بخواهد اسمی از همبستگی اسلامی، از همدردی، از وحدت اسلامی ببرد، یك عده می گویند: آقا این حرف جرم است، ما شیعه هستیم نباید با دیگران اتحادی داشته باشیم، همدلی داشته باشیم، همبستگی داشته باشیم. ولی اسلام می گوید آقا! شما در شهر خودت هستی، در مملكت خودت هستی، در ایرانی، در دورتر از ایرانی، در هندوستان هستی، در بلخ و بخارا هستی، در ژاپن هستی، در چین هستی، در اروپا هستی، در آمریكا هستی؛ شما هم آنجا این روزی را كه روز موفقیت برادران مسلمانتان و روز انجام وظیفه ی آنهاست، به یاد آنها و به یاد انجام وظیفه ی آنها مراسم عید و مراسم سرور داشته باشید.
خوب، یكی از سنن امروز- همین طوری كه خود آقایان محترم می دانند- نماز بود كه موفق شدیم، و یكی دیگر مسئله ی قربانی كردن و تصدّق دادن است، و امیدواریم خداوند متعال به همه ی ما توفیق عنایت بفرماید كه مسلمین واقعی بوده باشیم.
همین جا عرایض خودم را ختم می كنم و چند كلمه دعا می كنم:
خدایا توفیق شناخت اسلام به ما عنایت بفرما.
خدایا دلهای ما مسلمین را به یكدیگر نزدیك بفرما.
خدایا به كرم خودت این شایستگی و لیاقت را به مسلمین بده كه این اختلافها و نفاقها را از میان خودشان بردارند.
خدایا ما را بر ملت ابراهیم- همان طوری كه قرآن كریم فرموده است- زنده بدار و بر ملت ابراهیم بمیران.
ما را مسلمان واقعی قرار بده.
توفیق خلوص نیت به همه ی ما كرامت بفرما.
خدایا اموات همه ی ما را غریق رحمت خودت بفرما.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 118
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 119

[1] . رؤیای انبیا هم در روشنی مانند بیداری است، وحی است.
[2] . صافات / 102.
[3] . واقعاً هم هیچ فلسفه ای نداشت. خدا واقعاً هم چنین نمی خواست كه ابراهیم بچه اش را بكشد، ولی این آزمایش ابراهیم بود.
[4] . راه مكه به منی راه اصلیِ منی است. البته ما حالا كه به منی می رویم، اول به عرفات می رویم. بعد، ازعرفات برمی گردیم. عرفات در مشرق مكه است ولی منی در شمال شرقی مكه است. عرفات در چهار فرسخی است و منی در دو فرسخی بلكه كمتر از دو فرسخی. طبعاً اگر ما بخواهیم به منی برویم باید از همان راه شمال برویم بعد بپیچیم به طرف مشرق، می رسیم به منی . و مستحب هم همین طور است كه حجاج وقتی می خواهند در شب نهم به عرفات بروند، از راه منی بروند و شب را هم در منی بمانند و برای روز نهم كه روز عرفه است به عرفات بروند كه از ظهر تا غروب باید در عرفات باشند، دومرتبه برگردند. ولی حالا چون حجاج خیلی زیاد هستند و اگر بخواهند از راه منی بروند زحمت به وجود می آید و این كار البته واجب هم نیست و مستحبی است، این است كه حاجیها را از راه دیگر به عرفات می برند. بعد در برگشتن، طبق دستور و وظیفه شب دهم باید در مشعرالحرام- كه نزدیك منی است- بمانند و بعد هم روز دهم باید برای قربانی به منی بیایند. ابراهیم از همان راه اصلی رفت.
[5] . جمراتی كه الآن می بینیم، یادگار آن روز است. ما اگر از طرف مكه به طرف عرفات بیاییم، اول به جمرة العقبه می رسیم بعد به جمرات بعدی. ولی از راه عرفات كه برویم، برعكس است و لهذا اول كه ما می آییم، آن جمره ی آخری را به اصطلاح رمی جمرات می كنیم.
این خودش یك حسابی است كه هركسی در هر حدی كه هست باز یك شیطانی می آید تا او را به نوعی وسوسه كند. كسانی كه اهل سیر و سلوك هستند حرفهای عجیبی می زنند، می گویند هیچ وقت شیطان به آن صورت برای ما نمی آید، چون ما ضعیفتر از آن هستیم كه شیطان به آن شكل بیاید و ما را اغوا كند. هركه قویتر باشد شیطان به شكل قویتری برای اغوای او می آید.
[6] . صافات / 103- 105.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است