آن شب را رسول اكرم در خانه یام سلمه بود. نیمه های شب بود كه ام سلمه بیدار
شد و متوجه گشت كه رسول اكرم در بستر نیست. نگران شد كه چه پیش آمده؟
حسادت زنانه، او را وادار كرد تا تحقیق كند. از جا حركت كرد و به جستجو
پرداخت. دید كه رسول اكرم در گوشه ای تاریك ایستاده، دست به آسمان بلند كرده
اشك می ریزد و می گوید:
«خدایا چیزهای خوبی كه به من داده ای از من نگیر، خدایا مرا مورد شماتت
دشمنان و حاسدان قرار نده، خدایا مرا به سوی بدیهایی كه مرا از آنها نجات داده ای
برنگردان، خدایا مرا هیچ گاه به اندازه ی یك چشم برهم زدن هم به خودم وامگذار. » .
شنیدن این جمله ها با آن حالت، لرزه بر اندام ام سلمه انداخت. رفت در گوشه ای
نشست و شروع كرد به گریستن. گریه یام سلمه به قدری شدید شد كه رسول اكرم آمد
و از او پرسید:
«چرا گریه می كنی؟ » .
- چرا گریه نكنم؟ ! تو با آن مقام و منزلت كه نزد خدا داری اینچنین از خداوند
ترسانی، از او می خواهی كه تو را به خودت یك لحظه وا نگذارد، پس وای به حال
مثل من.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج18، ص: 261
- ای امّ سلمه! چطور می توانم نگران نباشم و خاطرجمع باشم؟ ! یونس پیغمبر
یك لحظه به خود واگذاشته شد و آمد به سرش آنچه آمد
[1]
[1] .
بحار ، جلد 6، باب «مكارم اخلاقه و سیره و سننه» .