چل سال بیش با خرد و هوش زیستم
آخر عیان نشد به حقیقت كه كیستم
عاقل ز هست گوید و عارف ز نیستی
من در میان آب و گلِ هست و نیستم
من صدر بزم قدسم و مسندنشین انس
لیكن تو چون به بزم نشینی بایستم
زان است (ظ) خنده ام به كمالات دیگران
كاندر كمال خویش چو دیدم گریستم
صبر و ظفر نماند چو دیدم جمال دوست
شد پنبه رشته ای كه به یك عمر ریستم
صهبا از آن میان و دهان كس نشان نیافت
یا من هنوز محرم اسرار نیستم.