زمستان پوستین افزود بر تن كدخدایان را
ولیكن پوست خواهد كند ما یك لا قبایان را
ره ماتمسرای ما ندانم از كه می پرسد
زمستانی كه نشناسد در دولتسرایان را
به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید
كه لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را
به كاخ ظلم باران هم كه آید سر فرود آرد
ولیكن خانه بر سركوفتن داند گدایان را
طبیب بی مروت كی به بالین فقیر آید
كه كس در بند درمان نیست درد بی دوایان را
به تلخی جان سپردن در صفای اشك خود بهتر
كه حاجت بردن ای آزاد مرد این بی صفایان را
به كام محتكر روزیّ مردم دیدم و گفتم
كه روزی سفره خواهد شد شكم این اژدهایان را
حریصی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس
كه می گیرند در شهر و دیار ما گدایان را