در
کتابخانه
بازدید : 483145تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
نبرد حقّ و باطل، فطرت، توحید
Expand <span class="HFormat">حقّ و باطل</span>حقّ و باطل
Expand فطرت فطرت
Collapse توحیدتوحید
Expand مقدمات مقدمات
Collapse راههای اثبات وجود خداراههای اثبات وجود خدا
1راه فطرت
Expand 2راههای علمی و شبه فلسفی 2راههای علمی و شبه فلسفی
Collapse 3راههای عقلانی و فلسفی 3راههای عقلانی و فلسفی
Expand راههای عقلانی و فلسفی (1) راههای عقلانی و فلسفی (1)
Expand راههای عقلانی و فلسفی (2) راههای عقلانی و فلسفی (2)
Collapse پاسخ به شبهات پاسخ به شبهات
Expand 1توحید و تكامل 1توحید و تكامل
Expand 2توحید و مسأله ی شرور2توحید و مسأله ی شرور
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
بحث امروز ما به مناسبت بحث توحیدی خودمان، درباره ی مسأله ی تكامل و تبدّل انواع است. در واقع بحث ما درباره ی توحید و مسأله ی تكامل است، یعنی می خواهیم ببینیم كه آیا مسأله ی تكامل و تبدّل انواع با اصل توحید و خداشناسی و اعتقاد به خدا منافات دارد و یا لا اقل بعضی از دلایل خداشناسی را از اعتبار می اندازد، یا نه، این طور نیست؟ اگر این طور نیست، باز دو جور است: یك وقت می گوییم در مسأله ی تبدّل انواع، اصل خداشناسی بیشتر تأیید می شود و دلایل خداشناسی بیشتر پیدا می شود، و یك وقت می گوییم نه، در مسأله ی خداشناسی فرق نمی كند كه انسان معتقد به تبدّل انواع باشد یا معتقد به ثبات انواع باشد.

ما جمله ای را كه مكرر عرض كرده ایم باز تكرار می كنیم: به اندازه ای كه معمولا در تاریخ علوم و تاریخ ادیان حرف بی اساس و یاوه گفته شده است، در هیچ موضوع دیگری این قدر یاوه گفته نشده است، زیرا غالبا- بلكه همیشه- این جور تاریخ نویسی را افرادی انجام می دهند كه خواه ناخواه قادر نیستند بر همه ی علوم احاطه داشته باشند تا بتوانند تاریخ صحیحی برای آنها بنویسند، علاوه بر سوءنیت هایی كه گاهی در این میان وجود پیدا می كند.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 223
امروز غالبا در كتابهایی كه راجع به «تبدّل انواع» نوشته اند، مسأله را به این شكل طرح كرده اند كه درباره ی پیدایش انواع گوناگون جاندار در دنیا، دو فرضیه وجود داشته است و بیش از دو فرضیه هم امكان ندارد وجود داشته باشد: یك فرضیه فرضیه ی «ثبات انواع» است كه نام آن را گاهی فرضیه ی «خلقت» می گذارند (یعنی خلقت مساوی است با ثبات انواع، قائل می شویم كه انواع ثابتند، پس مخلوقند) و نظریه ی دیگر نظریه ی «تبدّل انواع» .

حالا چرا اسم نظریه ی «ثبات انواع» را نظریه ی «خلقت و آفرینش» می گذارند؟ می گویند برای اینكه اگر انواع ثابت باشند، ناچار باید قائل بشویم كه هر نوعی از انواع در یك روز معین و در یك وقت معین، از عدم یا از یك گل و خاكی به طور ناگهانی به وجود آمده است، با یك وضع غیر عادی و غیر طبیعی (ما وراء الطبیعی) خلق شده است، همان طوری كه درباره ی خلقت آدم گفته می شود، هر جفتی از جفتهای حیوانات، در چند هزار سال و یا چند میلیون سال پیش، بعد از آنكه اصلا نبود و هیچ سابقه ای هم در این دنیای خاكی نداشت، یك مرتبه مشیّت الهی اقتضا كرد كه فلان نوع- مثلا نوع گوسفند- به وجود بیاید، برای اولین بار بدون سابقه ای یك جفت گوسفند نر و ماده خلق كرد و از اینجا موضوع پیدایش گوسفند پیدا شد و بعد تناسل كردند تا به امروز.

عین این حرف در اسب و شتر و طیور و در همه ی حیوانات می آید. این مسأله به همین شكل، بسیار مطرح شده است.

بعضیها برای اینكه از خداشناسی و اعتقاد به خدا دفاع كنند، آمده اند با نظریه ی «تبدّل انواع» مبارزه كرده اند، به دنبال اشكالات آن بوده اند كه ثابت كنند انواع ثابتند و ابتدای زمانی دارند. قهرا در نقطه ی مقابل هم برای اثبات مادیت (كه خدایی نیست) گفته اند انواع حتما متبدل شده اند، پس خدایی وجود ندارد. همه می دانند كه خود داروین- كه یك زیست شناس بوده است- شخصا یك آدم مادی نبوده است، معتقد به خدا و مذهبی بوده و هرگز نخواسته است از نظریات خودش این استنتاج را كرده باشد كه پس خدایی وجود ندارد. حتی می گویند در آن دم آخر هم كتاب مقدس را روی سینه ی خودش چسبانده بود. ولی از روی جهالت یا هر چیز دیگری، طرفداران و
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 224
مخالفین توحید از دو طرف- كه آنها «ثبات انواع» را به آن شكل به مسأله ی توحید چسباندند و اینها از این طرف «تبدّل انواع» را به مادیت- كار را به جایی كشانیدند كه اساسا نظریه ی داروین یك نظریه ی صد در صد مادی تلقی شد و اثبات نظریه ی «تبدّل انواع» نوعی موفقیت برای مادیگری و شكست برای خداشناسی در میان مردم تلقی شد.

ما اینجا در دو قسمت باید بحث كنیم. یك قسمت در همین موضوعی كه عنوان كردیم كه قطع نظر از اینكه در كتب مقدس مذهبی دنیا چه آمده است، از نظر اینكه ما خداشناسی را یك مسأله ی علمی و عقلی می دانیم نه شرعی و تعبدی (یعنی نمی گوییم چون در دین آمده است كه خدایی هست، پس بگوییم خدایی هست) ، معتقدیم دلایل عقلی و علمی هم اقتضا می كند كه ما قائل بشویم خدایی هست. پس ما از نظر فن و علم خداشناسی و از نظر قانون عقل باید حساب كنیم كه آیا اعتقاد به وجود خدا ملازم است با اعتقاد به «ثبات انواع» و «خلقت» به همین شكلی كه گفته اند، یا نه؟ مرحله ی دوم این است كه اگر نظریه ی «تبدّل انواع» ثابت شد و فرضا با اصل توحید هم منافات نداشته باشد، آیا با آنچه در كتابهای مقدس (قرآن و تورات) آمده است منافات دارد یا ندارد؟
اما مرحله ی اول: رابطه ی مسأله ی توحید و تكامل. اولا اینكه گفته می شود كه از قدیم در دنیا دو نظر بیشتر وجود نداشته است، یكی نظریه ی «تبدل انواع» و یكی نظریه ی «حدوث انواع» ، از نظر تاریخ علم و فلسفه یكی از دروغهای دنیاست. این دو نظریه البته وجود داشته است. نظریه ی «تبدّل انواع» هم یك نظریه ی بسیار قدیمی است، نه تنها ما می گوییم قدیمی است، بلكه همه معتقدند كه قدیمی است. حتی در این كتابهای قدیمی خودمان مثل شفای بوعلی و اسفار ملا صدرا، این نظریه را از قدمای یونانیها نقل كرده اند و خود فرنگیها هم مكرر از آنها نقل كرده اند. تاریخ علم از حدود پانصد سال قبل از میلاد، نظریه ی «تبدّل انواع» را نشان می دهد. مردی به نام انكسیمندروس [1](به
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 225
تعبیر حكمای قدیم) و مرد دیگری به نام انباذقلس [2] نظریه شان از قدیم معروف است كه قائل بوده اند انواع از یكدیگر مشتق شده اند. حتی در كتاب فلسفة النشوء و الارتقاء كه شبلی شمیل معروف لبنانی نوشته است [3]، در یكی از مقدماتی كه برای این بحث ذكر می كند، تاریخچه ی نظریه ی تطوّر (نشوء و ارتقاء) را ذكر می كند و در آنجا اقرار می كند كه این نظریه دو هزار و پانصد سال سابقه دارد. پس یك نظریه در میان علما و فلاسفه ی دنیا همین نظریه ی نشوء و ارتقاء بوده است. البته آنها آن عواملی را كه بعدها لامارك، داروین و بعد از داروین بیان كرده اند، به این دقت بیان نكرده اند ولی اصل این نظریه (كه انواع از یكدیگر اشتقاق پیدا كرده اند و انواع در اصل خیلی كم بوده یا بیشتر از یك نوع نبوده است) وجود داشته است. حتی راجع به اینكه اولین حیوانی كه در دنیا به وجود آمده است چگونه بوده، دریایی بوده است یا صحرایی یا به صورت كرمهایی بوده كه در لجنزارها به وجود آمده اند، حرفهایی گفته اند.

نظریه ی دیگر همان نظریه ای است كه اسم آن را نظریه ی «خلقت» گذاشته اند، یعنی ثبات انواع بر اساس حدوث زمانی انواع. عامه ی مردم عقیده شان این طور بوده كه یك روزی بوده است كه انسان نبوده، بعد بی سابقه و ناگهانی یك جفت انسان آفریده شده، یك روز بود كه گوسفند نبود، بی سابقه و ناگهانی یك جفت گوسفند آفریده شد، و همچنین حیوانات دیگر. این نظریه یك نظریه ی عامی و مربوط به عامه ی مردم تلقی می شد، نه یك نظریه ی فیلسوفانه. هیچ فیلسوفی پیدایش انواع را به این شكل قبول نكرده است، یا سكوت كرده و یا خلاف این را گفته است.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 226
در اروپا از باب اینكه نظریه ی فیلسوفانشان با همین نظریه ی عامه ی مردم كه با كتاب مقدس تطبیق می كرد یكی بود، لذا همین دو نظر بیشتر وجود نداشت، ولی در واقع یك نظریه ی دیگری هم در دنیا بوده است- اگر چه آن نظریه هم درست نیست و تأیید نمی شود- و آن نظریه ی ثبات انواع بر اساس قدمت انواع نه بر اساس حدوث انواع است، یعنی می گفتند نوع انسان از نوع دیگری مشتق نشده است، ولی این طور هم نیست كه این نوع حادث باشد كه در ده هزار سال یا صد هزار سال یا میلیونها سال پیش به طور ناگهانی و بی سابقه پیدا شده، بلكه این «نوع» قدیم است و قدمت دارد، یعنی تا بی نهایت كه ما جلو برویم، نوع انسان وجود داشته، و همچنین انواع دیگر، تمام انواعی كه امروز در عالم وجود دارند، به همین شكلی كه امروز هستند بوده اند و همیشه هم بوده اند. فیلسوفانی نظیر ارسطو و ابن سینا از آن جهت كه فیلسوف بوده اند- نه از آن جهت كه متعبد به یك دین و شریعتی بوده اند- اساس فكر فلسفی شان بر این بوده است كه انواع همیشه بوده اند.

در كتابهای منطق مثل حاشیه ملاّ عبد اللّه وقتی می خواستند مثال ذكر كنند درباره ی اینكه افراد یك نوع نامتناهی باشد، می گفتند مثل نفوس ناطقه به عقیده ی حكما. به عقیده ی حكما عدد نفوس ناطقه (نفوس انسانی) متناهی نیست، چرا؟ چون زمان متناهی نیست و در هر زمانی هم انسان بوده است، پس عدد نفوس ناطقه لا یتناهی است. این نظریه نظریه ای بوده بر اساس طبیعیات و فلكیات قدیم، یك پایه ی توحیدی داشته است و یك پایه ی طبیعی. پایه ی توحیدی اش این بوده است كه- قبلا هم عرض كردم- آن طبقات از حكما [انفكاك خلقت از خالق را] نمی توانستند قبول كنند و قبول هم نمی كردند، و نظریه ی آنها در این حدود درست است. از نظر علم الهی می گفتند كه تا خدا بوده است، خلقت هم بوده است. چون ذات الهی ازلی است، فیض و خلقت الهی هم ازلی است. انفكاك خلقت از خالق را به هیچ وجه نمی پذیرفتند و قابل قبول
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 227
نمی دانستند، یعنی اگر كسی خیال كند ذات خدا ازلی است ولی این ذات ازلی، بلا مخلوق بوده، مدتی بوده، یك مرتبه مثلا در صد هزار سال پیش، یك میلیون سال، صد میلیون سال، میلیاردها سال پیش- بالأخره هر چه بگوییم، این زمان محدود می شود و او نامحدود است- به فكر خلقت كردن افتاد، این غلط است. خوب، تا اینجا حرف درستی است. ولی از طرف دیگر در طبیعیات قدیم درباره ی افلاك یك عقیده ی خاصی داشته اند، درباره ی زمین هم عقیده ی خاصی داشته اند. وضع افلاك را وضعی می دانستند كه تغییرناپذیر است، یعنی هیچ وقت تغییری در وضع افلاك پیدا نمی شود، در گذشته این طور بوده، در آینده هم این طور خواهد بود. از این دو نظریه، نظریه ی سومی تكوین پیدا می كرد و آن اینكه پس انواع عالم همیشه بوده اند و همیشه هم خواهند بود.

پس معلوم شد اینكه می گویند در دنیای علم دو نظریه بیشتر وجود نداشته است، حرف غلطی است، در دنیای علم و فلسفه سه نظریه وجود داشته است.

حالا بیاییم راجع به این نظریات صحبت كنیم. اما فیلسوفان قدیم مثل ارسطو و ابن سینا، چون امروز یك پایه ی نظریه ی آنها متزلزل شده، اساس دلیلشان متزلزل است.

آن قدمی كه برای انواع انسان قائل بودند، بر پایه ی این خلقت خاصی بود كه برای ساختمان زمین و آسمان قائل بودند، و چون بكلی اساس آن فلكیات متزلزل است، یك پایه ی حرف آنها متزلزل است. امروز ثابت شده است كه وضع این زمین ما در میلیونها سال پیش با امروز خیلی متفاوت بوده است و وضعش طوری بوده كه امكان نداشته است جانداری بر روی آن زندگی كند. نه اینكه آنها وضع زمین را از هر جهت ثابت می دانستند، افرادی مثل ابن سینا تصریح می كنند كه هزاران تغییر بر روی زمین پیدا شده، حتی به این موضوع كه محل دریاها تبدیل به خشكی و خشكی تبدیل به دریا می شود [تصریح می كنند] . حتی می گویند اول كسی كه فسیل را كشف كرده است، ابن سیناست و این مطالب در كتاب او هست. ولی این مطلب كه یك روزی بوده است كه زمین قابلیت این كه موجود جاندار بر رویش زندگی كند نداشته است، در فرضیه ی قدما نبوده است. از نظر علم امروز تقریبا ثابت و محقق است كه یك روزی بوده است كه زمین چنین قابلیتی كه جانداری بر رویش زندگی كند، نداشته است.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 228
پس آن نظریه كه انواع قدمت دارند، باید از میان برود.

آمدیم سراغ نظریه ی دوم و سوم، یكی نظریه ی «تبدّل انواع» ، یكی هم نظریه ی ثبات انواع بر اساس حدوث ناگهانی انواع. ما درباره ی تبدّل انواع صحبت می كنیم. ما نمی خواهیم این را اثبات كنیم كه همه ی انواع حدوث ناگهانی پیدا كرده اند و آن را ملازم با توحید بدانیم، می خواهیم بگوییم كه ما در اینجا تابع علوم هستیم، می خواهیم ببینیم كه آنچه علوم در این زمینه گفته اند (كه مربوط به زیست شناسی است) با مسأله ی خداشناسی وفق می دهد یا نمی دهد؟ ما اینجا ثابت خواهیم كرد كه در این زمینه دو اشتباه وجود دارد: یك اشتباه از طرف طرفداران تبدّل انواع، و یك اشتباه از طرف طرفداران بی سواد خداشناسی.

اما اشتباهی كه از طرف طرفداران تبدّل انواع هست، این است كه خیال كرده اند اصولی كه آنها برای تبدّل انواع ذكر كرده اند، كافی است برای توجیه تبدّل انواع. ما می خواهیم ثابت كنیم هیچ یك از اصولی كه در این زمینه ذكر كرده اند، نه اصول لامارك، نه اصول داروین و نه اصول كسانی كه بعد از داروین آمدند و نظریه ی او را تكمیل و عوض كردند- نمی گویم باطل است- كافی نیست برای توجیه پیدایش انواع. باز چاره ای نیست از اینكه همین پیدایش تدریجی و تكاملی انواع را باید بر اساس مسأله ی خداشناسی توجیه كرد، یعنی باید مسأله ی خداشناسی را هم در آن دخالت داد.

اشتباهی كه از ناحیه ی آن طرفدارها شده- كه اینها همه در اروپا صورت گرفته است- این است كه خیال كرده اند خداشناسی مستلزم ثبات انواع است، آن هم با اعتقاد به یك حدوث آنی، و كوشش كرده اند بگویند اصولی كه لامارك و داروین ذكر كرده اند بی اساس است، در صورتی كه این اصول همه با اساس است ولی برای توجیه پیدایش حیوانات كافی نیست.

پس بحث ما قهرا روی حسابهای خودمان، به یكی از دلایلی كه در باب اثبات صانع آورده ایم ارتباط پیدا می كند. یكی از دلایل ما در باب اثبات صانع این بود كه از راه نظم استدلال می كردیم و در مسأله ی نظم هم بیشتر به موجودات زنده تكیه می شود.

اگر آن اصول طبیعی كه امثال لامارك و داروین در پیدایش انواع ذكر كرده اند كافی باشد برای تبدّل انواع، آن استدلال و برهانی كه ما از راه نظم ذكر می كردیم مخدوش می شود، و اگر كافی نباشد نه تنها آن استدلال مخدوش نمی شود، بلكه تأیید می شود.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 229
كسانی كه از راه نظم استدلال می كردند، می گفتند ما ساختمان یك گیاه یا یك حیوان را كه مطالعه می كنیم، آن قدر نظم در آنجا مشاهده می كنیم كه به طور واضح دخالت یك قوه ی مدبّر (قوه ای كه كار را بر اساس توجه به هدف و از روی درك و حكمت انجام می دهد) محرز است. اگر اصولی كه لامارك و داروین گفته اند كافی باشد برای پیدایش این نظم، در این صورت این دلیل از ادلّه ی ما برای اثبات خدا از میان می رود.

فرض كنید كه مثلا ما می گفتیم وجود دندان با این تركیب و نظم كه یك هماهنگی خاصی با زندگی و احتیاجات موجود زنده دارد، دلالت می كند بر این كه در به وجود آمدن دندان یك تدبیر در كار بوده و عقل و شعور در پیدایش آن دخالت داشته است.

اگر كسی گفت نه، می شود با اصول طبیعی لا یشعر این را توجیه كرد بدون اینكه به قوه ی مدبّری احتیاج باشد، دیگر این دلیل از كار می افتد و مخدوش می شود. چون خود نظریه ی تبدّل انواع هم به تدریج متكامل شده است، ما باید به ترتیب این نظریه ها را ذكر كنیم ولی از نظر هدف خودمان آن را تعقیب نماییم.

در عصر جدید كسی كه برای اولین بار معروف شده كه این نظریه را اظهار كرد [4] و به نام او بیشتر معروف شد، یك مرد فرانسوی زیست شناس به نام لامارك بود. لامارك معتقد شد كه این انواعی كه ما امروز می بینیم، از یكدیگر اشتقاق پیدا كرده اند و این تغییراتی كه در انواع وجود دارد، حتی اعضا و جوارح مختلفی كه در هر موجود زنده به وجود آمده است تابع یك اصول طبیعی است. اولین چیزی كه او متوجه شد موضوع تأثیر محیط در موجود زنده بود، متوجه شد كه محیط طبیعی، وضع آب و هوا و گرما و سرما و زیاد و كم بودن آذوقه و مثلا دشمن زیاد داشتن و دشمن نداشتن (خصوصیاتی كه محیط طبیعی و جغرافیایی به وجود می آورد) [و به طور كلی ] محیطهای مختلف بر روی حیوان اثر می گذارد، به این معنا كه محیط خاص عكس العمل خاص در حیوان به وجود می آورد. حیوان مجبور است در هر محیطی برای ادامه ی زندگی خودش نوعی كار را صورت بدهد و اجبارا آن نوع كار را صورت می دهد. در اثر اینكه اجبارا نوعی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 230
كار را باید صورت بدهد، خودكار- كه برایش عادت می شود زیرا مجبور می شود قسمتی از بدن خودش را به وضع مخصوصی به كار بیندازد- سبب می شود كه این حالت در او به وجود بیاید كه عضوی را زیاد استعمال كند و عضو دیگری را استعمال نكند، و این تغییرات را در وضع بدنش به وجود می آورد. بعد همین تغییرات به وجود آمده، از راه ارث به فرزندان او منتقل می شود. بعد در فرزند او همین تغییر متراكم به واسطه ی اینكه او هم در همان محیط قرار گرفته است كم كم بیشتر می شود، بعد در نسل او و همین طور [نسلهای بعدی ] ادامه پیدا می كند.

مثال معروفی كه ذكر كرده است موضوع زرافه است. می گوید مثلا ما زرافه را می بینیم كه قسمت قدّامی بدنش از قسمت خلف بدنش بلندتر است و مخصوصا گردنش خیلی درازتر است. علت این بوده است كه این حیوان در یك محیطی قرار گرفته كه در آن محیط آذوقه و علف روی زمین نبوده و مجبور بوده كه از درختها تغذّی كند و برگ درختها را بخورد، مجبور بوده گردن خودش را بكشد و قسمت قدّامی بدن خودش را همیشه به طرف بالا كش بیاورد. این عمل مرتب تكرار شده است و در اثر تكرار، خود به خود گردن این حیوان در همان زمان حیات خودش یك مقدار كشیده تر شده است. (مثل اینكه می گویند والیبال بازی كردن قد انسان را بلند می كند) . او این كار را كرده، و گردنش یك ذره بلند شده است، به شرط اینكه نر و ماده هر دو این طور باشند، او می گوید انتقال از راه وراثت شرطش این است كه این خصوصیت در هر دو جنس باشد، زرافه نر این كار را كرده، زرافه ماده هم این كار را كرده است، بعد این دو توالد كرده اند، بچه ای كه از اینها به وجود آمده، از همان ساعت اول با گردن مثلا یك سانتی متر بلندتر به دنیا آمده است. بچه ی او هم كه بزرگ شده، در همین محیط بوده و باز مجبور بوده است از برگهای درختها استفاده كند، باز مجبور بوده گردن خودش را كش بیاورد و مرتب كش آورده است، گردن نسل بعدی مثلا دو سانتی متر از نسل پیشین درازتر بوده است و همین طور. . . تا به اینجا رسیده است.

روی همین حساب خواسته است تمام تغییرات و اختلافاتی را كه میان انواع موجودات زنده هست، از همین راه توجیه كند. مثلا فرض كنید ما انسان را حالا می بینیم به این شكل مستوی القامه است، روی دو پا راه می رود، دستهایش این جور و انگشتهایش این جور است، می گوید این انسان با آن گوسفند در ابتدا یك جور بوده اند، این محیطهای مختلف است كه گوسفند را تدریجا به آن شكل خاص
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 231
در آورده است و انسان را به این شكل خاص، و او نفی می كند كه غیر از محیط چیز دیگری هم تأثیر داشته باشد، می گوید باور نكنید كه غیر از محیط چیز دیگری تأثیر داشته باشد. حتی مدعی شده است طیوری كه تصویر آنها در معابد و مقابر قدیم مصر هست با طیوری كه امروز در خود محیط مصر وجود دارد، یك شكل و یك وزن دارند، هیچ گونه تغییری در آنها پیدا نشده است، می گوید باید هم همین جور باشد، اگر [تغییری ] پیدا می شد عجیب بود، چرا؟ می گوید محیط كه همان محیط است، چون محیط وضع ثابتی داشته است، اینها وضعشان ثابت مانده، اگر محیط تغییر می كرد، وضع آنها هم تغییر می كرد.

بنابراین لامارك معتقد است به یك سیر صعودی در تشكیل ساختمان حیوانات، و می گوید این یك امر غیر قابل تردیدی است. من قسمتی از حرفهای لامارك را نوشته ام تا در اینجا برایتان بخوانم. لامارك گفته است:

«به هر نسبت كه موقعیت، آب و هوا، طرز زندگی یا عادات افرادی از یك گونه دچار تغییر می گردند، به همان نسبت نیز اعضا و شكل و حتی ساختمان جانور یا گیاه نیز تحول می یابد. تا تغییری در شرایط یك محیط زیستی داده نشود، موجودات زنده ی آن محیط تغییر ساختمان نخواهند داد. » بیشتر ایرادی هم كه بعدها افرادی مثل داروین به او گرفته اند، به این جمله ی منفی اوست كه: «تا تغییری در شرایط یك محیط زیستی داده نشود، موجودات زنده ی آن محیط تغییر ساختمان نخواهند داد» . [امثال ] داروین این را قبول نكرده اند. لامارك گفته است:

«با تغییر شرایط زیست، نیازمندیهای موجود زنده تغییر خواهد كرد (محیط كه عوض شد، احتیاجات عوض می شود) . تغییر نیازمندیها عادات خاصی را فراهم می كند. هر نوع احتیاجاتی حیوان را به یك نوع كار بالخصوص وادار می كند.

بالأخره پس از زمان كافی، تحول قابل ملاحظه ای در افراد ایجاد می شود [5]. اگر جانوری را كه به دویدن یا پرواز نمودن عادت كرده، در كنج قفسی محبوس كنیم ناچار تحت تأثیر محیط جدید زندگی، جانور عادت تازه ای كسب نموده، سرعت و چالاكی دویدن و یا قدرت پرواز كه یكی از مشخصات مهم جانور است تقلیل فاحش خواهد یافت. »
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 232
یك حرفی هم در جنبه ی منفی گفته است كه مخصوصا باید به آن توجه كنیم، چون بعد روی آن، حرف داریم و آن این است كه می گوید: همان طوری كه اگر محیط جدید نیازمندی جدید به وجود بیاورد، این نیازمندی جدید تغییرات جدیدی در عضو موجود ایجاد می كند (مثلا عضو جدید به وجود می آورد) ، اگر محیط جدید بعضی از نیازمندیها را از میان ببرد (یعنی در محیطی زندگی كند كه نیاز نداشته باشد) عضوی كه برای آن نیاز بوده است تدریجا حذف می شود و از میان می رود. مثالی كه ذكر كرده مثال خیلی واضحی است- راست هم می گوید- اگر ما پرنده ای را مدتی در كنج قفسی حبس كنیم (مثلا بیشتر از یك سال) ، بعد رهایش كنیم، می بینیم قدرت پروازش را از دست داده است.

در خود انسان این قضیه خیلی محسوس است. شاید اگر كسی قیافه شناس باشد و كمی در این مسائل دقت كرده باشد، اگر در حمام هم- یعنی می خواهم بگویم به قرائن لباس نه- افراد مختلفی را ببیند می تواند تمیز بدهد كه مثلا این آدم اهل كار است، این كارگر است، دهاتی است و آن دیگری اداری است. یك آدمی كه همیشه پشت میز می نشیند و از پشت میز هم كه حركت می كند، باز سوار اتومبیلش می شود و پشت فرمان اتومبیل است تا می رود به خانه اش، از آنجا دو مرتبه بر می گردد (اصلا كارش این است) ، با آدمی كه همیشه در بیابانها زندگی می كند، زیاد حركت می كند، بیل می زند، جست و خیزهای زیاد می كند، یك جور اندام دارند؟ اگر آدم در تمام دهات بگردد- اربابهایش نه، زندگی آنها مثل زندگی اداری است- در تمام كشاورزها و به طور كلی مردمی كه كار می كنند، یك آدم خپله ی آنچنانی پیدا نمی كند كه مثلا پیه خیلی زیاد زیر پوستهایش جمع شده و شكمش جلو آمده باشد و قدرت راه رفتن نداشته باشد. تا در محیطی زندگی می كند كه باید كار كند و راه برود، وضع ساختمان بدنی اش هم مساعد با همان [محیط] است. اگر در محیطی زندگی می كند كه از این عضو استفاده نمی كند، كم كم تغییرات [پیدا می شود] . البته ابتدا نامحسوس است و اثرش فقط در این است كه می بیند نمی تواند راه برود. شاید اگر قرنها بگذرد و این جور آدمها تناسل كنند، كم كم پاهایشان بكلی حذف شود و به صورت یك خیك در بیایند! یك آدمی كه هیچ وقت راه نمی رود و از پا استفاده نمی كند، طبق نظر لامارك كم كم باید پاهایش حذف شود و یك خیك بشود! البته این حرفها تا اندازه ای درست است و نظریه ی صحیحی است. می گوید پا كه در مارها حذف شده است، این طور بوده كه
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 233
اینها در ابتدا پا داشته اند و از جانورانی كه پا داشته اند مشتق شده اند، ولی وضع محیطشان طوری بوده كه مجبور بوده اند خودشان را پنهان كنند، بخزند بروند زیر زمین (به خزیدن خیلی احتیاج داشته اند) ، مثل مواقعی كه خود آدم می خواهد خودش را در گوشه ای پنهان كند، می رود می خزد، دیگر احتیاجی به پا ندارد، با شكم باید حركت كند. اینها چون نسلها و قرنها به این وضع زندگی كرده اند كه مجبور بوده اند برای پنهان كردن خود، خودشان را در زیر خاكها مخفی كنند، كم كم این پا حذف شده و از میان رفته است. در مورد گیاهان می گوید:

«اگر از یك چمن، دانه ای را در محیط سنگلاخ بكاریم، گیاهانی كه در این شرایط ایجاد شده و تكثیر یابند، نژاد جدیدی را می سازند كه با نژاد اولیه اختلاف خواهد داشت. همچنین گیاهانی را كه برای زینت در باغ می كارند، با آنكه منشأ اصلی آنها گیاهان وحشی است، در تحت تأثیر محیطهای جدید نژادهای متنوعی می سازند. » لامارك یك حرفی زده است كه به آن خیلی باید توجه كرد:

«لامارك در توجیه عقاید خود بیان می نماید كه تغییرات حاصله در نزد جانور در جهتی است كه به نفع موجود بوده و نتیجه ی آن، ایجاد توافق و هماهنگی بین ساختمان بدن موجود و شرایط محیط زیست می باشد. این نكته را هرگز فراموش نكنید. این موضوع خیلی قطعی است كه تغییراتی كه در محیطها پیدا می شود، همیشه در جهتی است كه به حال زندگی مفید است. » یعنی چه؟ ببینید، این تفاوت میان موجود زنده و غیر زنده هست كه در موجودات غیر زنده (مثل جمادات) عوامل مؤثر همان عواملی است كه به آن مثلا عوامل فیزیكی یا شیمیایی می گویند. فرض كنید كوهی هست، تغییراتی كه در وضع این كوه پیدا می شود، صد در صد تابع عوامل جوّی است: مثلا باران زیاد یا كم بیاید، باران بیاید آن بالا را بشوید و به دره ها بریزد، سیل جاری شود، باز سیل خاكهایی را كه جمع شده حركت بدهد ببرد به جای دیگر، بادهای تند وجود داشته باشد یا وجود نداشته باشد، گرمای زیاد باشد، درجه ی حرارت چقدر باشد، یعنی كوه، این موجود جمادی یك موجود صد در صد منفعل است و اثر را می پذیرد. نمی گویم كوه موجود فعال نیست، آن هم فعالیت دارد ولی این طور فعالیت ندارد كه وقتی محیط روی آن اثر می گذارد و برای بقای خودش نیاز به یك عوامل جدید داشته باشد، خودش را با عوامل جدید تطبیق
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 234
بدهد، یعنی تغییراتی در خود ایجاد كند كه آن تغییرات در جهت منافع و بقای وجود خودش باشد.

بعد از لامارك نظریه ای پیدا شده است- كه یك وقت دیگر هم عرض كردم- به نام نظریه ی «انطباق با محیط» . این نظریه هم خیلی قدیمی است. نظریه ی «انطباق با محیط» این طور نشان می دهد كه در موجود زنده این خاصیت هست كه اگر محیط برای زندگی او نامساعد باشد، با یك عامل مرموز- كه هرگز نمی شود تشخیص داد چیست، چون غالبا از روی اراده نیست، اگر از روی اراده باشد خیلی ساده است- لا عن شعور و لا عن اراده وضع داخل خودش را جوری می سازد كه با محیط جدید سازگار باشد، خودش را منطبق می كند. بنابراین لامارك و دیگران این جهت را اعتراف دارند كه این طور نیست كه عكس العملی كه موجود زنده در مقابل تأثیر محیط نشان می دهد تصادفی باشد. گاهی تصادفا محیط می آید یك تغییری می دهد كه آن تغییر به نفع موجود زنده است، مثل همان گردن زرافه كه تا حدود زیادی همین طور است. البته آنجا عمل ارادی هم هست و خیلی عادی است: محیط و احتیاج ایجاب می كند كه این حیوان گردنش را بكشد، خاصیت طبیعی كشیدن هم این است كه كش بیاورد (البته در این هم خیلی حرف هست) ، بعد هم بگوییم [این تغییر] با وراثت منتقل شود. البته دیگران غیر از این هم گفته اند، ولی تا حدودی كه لامارك بیان كرده، خیلی ساده است. اما عمده این است كه محیط جدید نیاز جدید به وجود می آورد و نیاز جدید تغییرات جدید در حیوان به وجود می آورد. تغییرات هم همیشه در جهت بقا و مصالح این موجود است.

همین جا اشكالاتی به نظریه ی لامارك وارد می آید، اشكالات به معنی كافی نبودن برای توجیه. به نظر شما مسأله ی حذف عضو با این بیان قابل توجیه است؟ یعنی اگر ما فقط نظرمان به تأثیر محیط و عادت و عمل و تكرار باشد [این مسأله قابل توجیه
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 235
است؟ ] می گوید در اثر استعمال عضو پیدا می شود و در اثر عدم استعمال حذف می شود، هر دو نارساست. در اثر استعمال، پیدایش بعضی از عضوها قابل توجیه نیست و در اثر عدم استعمال، حذف هیچ عضوی قابل توجیه نیست. این را من به صورت جزم هم نمی گویم، از شما سؤال می كنم: برای آنكه یك چشم سالم بماند، آیا غیر از این است كه بدن باید كار كند و احتیاجات این چشم را تدریجا به آن برساند؟ از نظر قانون طبیعی، خود كار كردن به طور مستقیم در سلامت چشم مؤثر است. من این جهت را قبول دارم كه اگر چشم مدتی كار نكند، یك عامل درونی آن را تضعیف می كند و شاید كور هم بكند، ولی سؤال من در چرای این قضیه است، چرا این طور می شود؟ چرا اگر عضوی مورد احتیاج نشد، بدن از او صرف نظر می كند و دیگر به او غذا نمی رساند و در واقع عملا او را طرد می كند؟ این با چه قانونی قابل انطباق است؟ اگر بگویند: خوب، ما می بینیم این طور هست، من هم می گویم این طور هست، یعنی من منكر آن نیستم، تا حدودی هم مشاهدات سطحی ما از این مطلب حكایت می كند، ولی بحث در چرای این قضیه است، چرا وقتی كه عضو، مورد استعمال نداشت و مورد نیاز بدن نبود، بدن عنایت خودش را از او سلب می كند، دیگر به آن غذای كافی نمی رساند، آن را شستشو نمی دهد و پاك و پاكیزه نگه نمی دارد؟ این در باب عدم استعمال است. در باب استعمال، همه [موارد] كه مثل گردن زرافه نیست. خود لامارك می گوید:

«پرندگانی مانند اردك و غاز كه محل زندگی شان در سواحل دریا بود ناچار شده اند كه در اثر تغییر شرایط محیط زیست، مواد غذایی مورد نیاز خود را در دریا جستجو نمایند. در نتیجه ی تلاش حركت این جانوران برای حركت در آب و باز نگه داشتن انگشتان و تكرار متوالی این عمل در مدت زمانی طولانی پرده نازكی كه در ابتدا فقط در قاعده ی انگشتان آنان بود به مرور و تدریج توسعه یافت و انگشتان به وسیله ی این پرده ی كامل به یكدیگر متصل و برای شنا مناسب شدند. » معتقد است كه غاز و اردك و آنهایی كه انگشتانشان با یك پرده به یكدیگر متصل است (یعنی انگشت جدایی كه مثل انگشتهای ما بدون پرده باشد ندارند) در ابتدا مثل مرغهای دیگر بوده اند (مرغهای خانگی) كه هیچ پرده ای لای انگشتانشان نیست.

آنها در اثر اینكه در یك محیط جدیدی قرار گرفته اند كه احتیاج به شنا داشته اند، اجبار پیدا كرده اند كه این انگشتان را خیلی حركت بدهند. در اثر استعمال آن،
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 236
پرده ای كه ابتدا در قاعده ی انگشتان بوده كش برداشته و به مرور زمان لای تمام انگشتان را پوشانیده و به وضع امروز در آمده است. من نمی خواهم بگویم كه این طور نبوده است (یعنی تا این مقدار، این احتیاج دخالت نداشته) ، می خواهم بگویم [این امر برای پدید آمدن این پرده ] كافی نیست. حیوانی كه در دریا می رفته، اگر انگشتهایش مثل انگشتهای مرغ بوده و هیچ پرده ای نداشته است، اول كه می خواسته شنا بكند، نمی توانسته است شنا كند، قبل از پیدایش این پرده كه او نمی توانسته شنا كند و حال آنكه این پرده در محیطی پیدا شده كه او شنا می كرده است. ما به این هم چندان اهمیتی نمی دهیم، ولی مسأله ی عمده ای است. فرض كنید كه همان پرده ی خیلی كم هم در ابتدا مفید بوده است، [اما] اگر یك دستگاه درونی مدبّر در وجود این حیوان نباشد كه به موازات احتیاج، برای او عضو بیافریند، آیا عمل و تكرار كافی است كه تدریجا این پرده را مضاعف كند و تا سر انگشتها بیاورد؟ این كه دیگر یك فرمول خیلی مهم ریاضی نیست! آیا اگر یك نیروی تدبیر كننده ی مرموز شاعری در درون این حیوان نباشد كه با توجه به احتیاج و به موازات احتیاجها عضو بیافریند، صرف كش دادن لای انگشتها كافی است برای اینكه یك پرده ای تولید بشود و تمام آن را بپوشاند؟ از این واضح تر موضوع پیدایش شاخ برای جنس نر حیوانات شاخدار است، می گویند فقط در آنجاست كه [لامارك ] به یك حس و نیروی درونی اعتراف كرده است. می گوید جنس نر روی احساسات تصاحبی كه برای جنس ماده دارد و باید از او دفاع كند و در واقع از منافع خودش دفاع كند، خواه ناخواه با یكدیگر در جنگ و تنازع بوده اند و احتیاج داشته است كه سلاح داشته باشد. بعد چون سرش استخوانهای محكمی داشته، با سر خودش (كه شاید عضو مناسبتری برای جنگ بوده) با دیگری نزاع می كرده است و در اثر اینكه دائما سرش را به حیوان دیگر زده، تدریجا برایش شاخ پیدا شده است. آیا اگر همان نیروی مدبّری كه به موازات احتیاجات عضو می آفریند نباشد، نفس این عمل كافی است كه شاخ در آنجا ایجاد شود؟ به نظر من این خیلی واضح است كه نفس این عمل كافی نیست.

در مورد این حیواناتی كه پاهای باریك و بلند و گردن خیلی دراز ولی تنه ی كوچك دارند و در آب زندگی می كنند و به آنها [مرغ ] ماهیخوار می گویند، می گوید این حیوان مجبور بوده طعمه ی خودش را از لای لجنها كسب كند و در آبها و لجنها زندگی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 237
كند، هم به پای دراز و هم به گردن دراز- هر دو- نیاز داشته است، نیاز داشته كه تنه اش بیرون و پاهایش در آب قرار گیرد كه تكیه ی تنه اش روی آن باشد، گردن درازی هم داشته باشد تا ماهیها را از لای لجنها بیرون بكشد. می گوید در ابتدا كه این پاها دراز نبوده، چون احتیاج بوده است، خودش را قهرا می كشیده (مثل یك آدمی كه سر انگشتها راه می رود و می خواهد به اصطلاح پا بلندی كند) و در نتیجه تدریجا پای این حیوان دراز و درازتر شده است. باز سؤال ما همین است: آیا نفس این احتیاج و نفس این عمل كه چون آب زیاد بوده، این حیوان با سر انگشتهایش راه می رفته است، كافی است كه پاهایش قد بكشد؟ مثلا پاهای ده سانتی متری اش كم كم بشود صد سانتی متر؟ پس این هم باز به نوبه ی خودش كافی نیست.

بنابراین اصل اول نظریه ی لامارك تأثیر محیط است، اصل دوم پیدایش نیازمندیهای جدید و عادات جدید بر اساس آن نیازمندیهاست، و اصل سوم آن این است كه این صفات با وراثت منتقل می شود، اینها اصول سه گانه ی لامارك است. از این اصول سه گانه، ما تأثیر محیط را قبول داریم، منكر نیستیم ولی مدعی هستیم كافی نیست. فایده ی استعمال و عدم استعمال را قبول داریم ولی معتقد هستیم اینها در توجیه [پیدایش ] عضو كافی نیستند. البته او راجع به وراثت هم [سخن ] گفته است كه یكی از اشكالات عمده ی حرفهای او همین است، معتقد شده است كه صفات اكتسابی ای كه موجود زنده در محیط خاص پیدا می كند، به فرزندان او منتقل می شود. این را باید ببینیم علم وراثت قبول می كند یا قبول نمی كند؟ بعدها آمدند این اصل سوم را بكلی باطل شناختند. بنابراین، اصل سوم او از نظر علمی مخدوش است. اصل اول و دوم، ما اثرش را منكر نیستیم ولی قائل هستیم كه در توجیه [پیدایش ] عضو كفایت نمی كند، ولی اصل سومش قابل مناقشه است. ما راجع به لامارك دیگر حرفی نداریم.

بعد داروین آمد اصول دیگری را آورد. همان طوری كه در اصول لامارك تأثیر محیط نقش اول را بازی می كند، داروین هم تأثیر محیط را انكار نكرد ولی یك موضوع دیگر را تحت عنوان «انتخاب طبیعی» و «بقای اصلح» عنوان كرد كه نقش عمده را در كلمات او بازی می كند. البته او هم باز اصل وراثت را ناچار یكی از اصول خودش قرار داده است. بسیاری از اشكالاتی كه ما بر نظریه ی لامارك كردیم، بر نظریه ی داروین وارد نیست. مثلا ما روی این حرف تكیه كردیم كه لامارك می گوید همیشه تغییرات موجود در موجود زنده در جهت مصالح و منافع موجود زنده است، لامارك
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 238
نتوانست توجیه كند كه چرا همیشه در جهت منافع و مصالح است. داروین با اصل «انتخاب طبیعی» خواسته است تا حدودی این اشكال را رفع كند، خواسته توجیه كند كه با همین قوانین لا یشعر طبیعی، تغییرات موجود در جهت مصالح صورت می گیرد.

این را در جلسه ی آینده بحث كنیم، ببینیم آیا آن چیزی كه داروین گفته است كافی است یا كافی نیست؟ ما هیچ اصلی از اصول داروین را هم از نظر توحیدی اشكال نمی كنیم، علمای زیست شناسی از نظر خودشان اشكال كنند حرف دیگری است، ولی ما اصول داروین را بدون دخالت دادن یك اصل ما وراء الطبیعی- كه توضیحش را بعدها عرض خواهیم كرد- كافی برای تبدّل انواع نمی دانیم و بیشتر تكیه ی ما روی همین جهت است كه تا اصل خداشناسی به یك تعبیر، اصل علیت غایی به تعبیر دیگر و اصل وجود یك نیروی شاعر مدبّر در وجود موجود زنده به تعبیر دیگر را قبول نكنیم، تبدّل انواع قابل توجیه نیست.

- محیط در ساختمان بدنی اشخاص و حیوانات البته تأثیر دارد ولی به آن صورت كه انواع مختلف و نقشهای گوناگون حیوانات تحت تأثیر محیط باشد، چنین چیزی عاقلانه نیست. مثلا اگر گفته شود كه حیوانات به خاطر دفاع از خودشان مجبور بوده اند كه از سر خود به عنوان سلاح دفاعی استفاده كنند و به تدریج بر اثر این ضرورت، روی سر آنها شاخ پیدا شده است، پس چرا گاو دو شاخ پیدا كرده و كرگدن یك شاخ وسط سرش پیدا شده و اسب اصلا شاخ پیدا نكرده است؟ ثانیا چرا در اثر تغییر شرایط محیط، آن عضو تغییر شكل یافته به شكل اول خود درنیامده است؟ مثلا امروزه دیگر آذوقه ی زرافه در سطح صاف و بر روی زمین هموار و نه لزوما در بلندیها یافت می شود، پس چرا گردنش كوتاه نشده است؟ بنابراین آقایان فلاسفه یك جنبه ی قضیه را می بینند و آن را به تمام موارد كلیت می دهند كه این صحیح نیست، در حالی كه ما باید فرضیه ی مذكور را به عكس تفسیر كنیم و بگوییم حیوانات مختلفی بوده اند، زرافه به همین صورت بوده، گاو به همین شكل، مگس به همین صورت و مار هم به همین شكل بوده است، منتها مار یك پاهای كوچكی داشته كه چون وضع راه رفتنش به صورت خزیدن بوده، بعدها این پاهای كوچك حذف شده است. كما اینكه در مورد انسان هم این امر صدق می كند، بعضی انسانها بر حسب
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 239
شرایط محیطی لاغر و چابك شده اند، برخی بر اثر تابش زیاد آفتاب پوستشان سیاه شده و. . . پس به طور صد در صد فرضیه ی مذكور را نمی شود پذیرفت.

استاد: جناب عالی نسبت به عرایض بنده چیز مخالفی نفرمودید، تأیید كردید.

البته تا سخن امروز كه ما حرف لامارك را نقل كردیم، بیان جناب عالی درست است، یعنی حد اكثر همین مقدار است نه بیشتر. اما خوب، در نظریه ی داروین یك دلایل دیگری پیدا می شود كه از راه مثلا تشریحهای مقایسه ای آمده اند رابطه ی نسلی موجودات را ثابت كرده اند. آن مسأله را هنوز ما طرح نكرده ایم، بعد روی آن بحث می كنیم، ولی البته در حدود حرفهای لامارك ایراد جناب عالی وارد است.

- مطلبی فرمودید كه اگر عضوی مورد احتیاج نبود چرا حذف می شود؟ از نظر زیست شناسی، همان طور كه هر عضوی كه فعالیتش زیاد شد، تغذیه اش به وسیله ی عروق و دستگاه تغذیه زیاد می شود، به همین ترتیب اگر فعالیتش كم شود، تغذیه ی آن هم كم می شود و ممكن است این سیر تا جایی ادامه پیدا كند كه دیگر آن عضو از كار بیفتد، و این از نظر زیست شناسی توجیه علمی دارد.

استاد: صحبت در این نیست كه جریان عملی به این صورت است، صحبت در این است كه چرا این طور می شود؟ چرا وقتی بدن غذا را روی قاعده ی عادی اش به آن عضو می رساند، تدریجا جیره ی غذایی اش را كم می كند؟ من در چرای این، حرف دارم.

حتی در قوام روحی انسان هم همین طور است، مثلا وقتی انسان از حافظه اش استفاده نكند ضعیف می شود ولی اگر به طور صحیحی از آن استفاده كند تقویت می شود، ولی من در چرای آن، حرف دارم و می خواهم ببینم چرای آن قابل توجیه است یا نه؟
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 240
بحث ما درباره ی نظریاتی بود كه در موضوع «تبدّل انواع» گفته شده است از نظر ارتباط این مسأله با مسأله ی توحید و خداشناسی، یعنی از نظر اینكه ببینیم آیا این نظریه باید یك نظریه ی الحادی و ضد توحیدی تلقی شود و با اعتقاد به خداشناسی سازگار نیست یا- لا اقل- دلایل خداشناسی را تضعیف می كند؟ و یا بر عكس، دلایل خداشناسی را تقویت می كند؟ و یا آنكه نظریه ی «تبدّل انواع» و «ثبات انواع» هیچ تأثیری در دلایل خداشناسی ندارد؟ یعنی از نظر اعتقاد به خدا و دلایلی كه ما را به وجود خدا هدایت و رهبری می كند، هیچ فرقی نیست بین این كه ما قائل باشیم انواع عالم ثابت اند و این كه قائل باشیم انواع عالم متبدّل اند؟ ما عرض كردیم كه از دو جهت باید این مطلب را بررسی كنیم. یكی از نظر نقص مسأله ی خداشناسی، چون مسأله ی خداشناسی در عین اینكه یك مسأله ی دینی و مذهبی است، یك مسأله ی علمی و فلسفی و عقلی هم هست. مخصوصا در دین اسلام هر كسی باید به توحید (كه اصل اصول دین است) به عنوان یك مسأله ی تحقیقی معتقد باشد نه به عنوان یك مسأله ی تقلیدی. موضوع دیگر این است كه قطع نظر از اینكه نظریه ی «تبدّل انواع» به مسأله ی توحید و علم الهی چه ارتباطی دارد، آیا با آنچه كه در كتب آسمانی آمده است، سازگار است یا سازگار نیست؟ فعلا بحث ما در موضوع اول است.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 241
آنهایی كه این نظریات را ناسازگار با مسأله ی خداشناسی دانسته اند، از چه نظر ناسازگار دانسته اند؟ چه چیزی در این نظریات وجود دارد كه می توان فرض كرد كه این مسائل با خداشناسی ناسازگار است؟ همان طوری كه موجی در دنیای اروپا به وجود آمد و این نظریه را یك نظریه ی الحادی و كفرآمیز تلقی كردند، چرا؟ در این نظریه خصوصیاتی وجود دارد و ما باید ببینیم كدامیك از اینهاست كه [با خداشناسی ] منافات دارد.

پایه ی اول كه اساس این نظریه است، اعتقاد به قابلیت تغییر جاندارهاست كه این قابلیت تغییر در جاندارها هست كه انواعشان متغیر بشود. آیا رابطه ای هست میان مسأله ی قابلیت و عدم قابلیت تغییر از یك طرف، و مسأله ی اعتقاد به وجود خدا (یعنی ملازمه ای هست بین اعتقاد به وجود خدا و عدم قابلیت تغییر جاندارها) ؟ نه، اصلا هیچ رابطه ای وجود ندارد بین این كه كسی به وجود خدا معتقد باشد و این كه قائل باشد كه انواع قابلیت تغییر ندارند.

حال عوامل تغییر را بررسی كنیم. ممكن است كسی این طور فكر كند- البته یك فكر عوامانه ای است و فكر علمی نیست- كه لازمه ی اعتقاد به وجود خدا این است كه انسان خدا را مؤثر مطلق بشناسد، نه به این معنا كه او را مسبّب و به جریان اندازنده ی همه ی اسباب بداند، بلكه هیچ علتی را مؤثر در عالم نشناسد، اگر می گویند فلان بیماری شخصی را علیل كرد، بگوید نه، بیماری یا میكروب نمی تواند اثر داشته باشد، اگر می گویند فلان دارو در بهبود بیمار اثر بخشید، بگوید نه، نباید چنین حرفی زد، اصلا چیزی در دنیا مؤثر نیست، و چون در این نظریه (تبدّل انواع) یك سلسله عوامل برای تغییر موجودات معرفی شده است، پس این نظریه یك نظریه ی الحادی است. معلوم است كه این حرف، یك حرف خیلی مهملی است و اصلا قابل بحث و طرح نیست كه كسی بگوید لازمه ی خداشناسی این است كه هیچ چیز از آن چیزهایی كه خدا آفریده است اساسا اثری ندارد یا مثلا كسی معتقد باشد كه اساسا نظامی برای خلقت نباید قائل شد و لازمه ی اینكه اشیاء مخلوق باشند این است كه دفعتا آفریده شده باشند، اگر اشیاء دفعتا و آنا آفریده شده باشند مخلوق هستند اما اگر تدریجا به وجود بیایند معلوم می شود مخلوق نیستند. این هم به نظر می رسد كه نظریه ی بسیار مضحكی است، یعنی تا حالا كه همه ی خداشناس های دنیا معتقد بوده اند كه همه چیز مخلوق خداست، پس انسانها را مخلوق خدا نمی دانسته اند؟ از باب اینكه وقتی این انسانها، حیوانها،
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 242
درختها و گیاهها را می دیدند كه با یك نظام معین به وجود می آیند (مثلا تا نر و ماده ای با همدیگر آمیزش نكنند، بچه ای متولد نمی شود، این بچه هم ابتدا حالت یك نطفه و مایع آب مانندی دارد و بعد تدریجا در رحم رشد كرده و بزرگ شده تا به دنیا آمده است) می گفتند نه، اینها دیگر مخلوق خدا نیستند، برای اینكه روی حساب به وجود آمده اند؟ ! پس كی مخلوق خداست؟ فقط آدم اول را خدا آفرید كه او را ابتدا به ساكن و بدون مقدمه آفرید، اما آدمهای بعدی را دیگر خدا نمی آفریند چون اینها تدریجا به وجود می آیند؟ این اصلا بر خلاف اصول خداشناسی است و ما می بینیم قرآن كریم وقتی كه می خواهد دلایل خلقت انسان را در همین وضعی كه هست ذكر كند، همین تحولاتی را كه نطفه پیدا می كند (كه در سوره ی قد افلح المؤمنون و سوره حج تأكید دارد كه: «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِینٍ، `ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِی قَرارٍ مَكِینٍ، `ثُمَّ خَلَقْنَا اَلنُّطْفَةَ عَلَقَةً. . . » [6] شما را از نطفه آفریدیم و نطفه را تبدیل به علقه و علقه را تبدیل به مضغه كردیم، این مراحلی كه ذكر كرده است تا می رسد به مرحله ای كه انسان كامل می شود) همین را در كمال صراحت دلیل بر توحید قرار می دهد. پس هیچ یك از این مطالب فی حد ذاته مطلبی نیست كه با اصول خداشناسی منافات داشته باشد به طوری كه لازمه ی اعتقاد به خدا اعتقاد به خلاف آنها باشد.

یك مطلب هست و آن این است كه موحدین به عنوان دلیل بر خداشناسی، به نظام حكیمانه ی خلقت استناد كرده اند و در دلایل خودشان گفته اند كه «اگر یك قوه ی مدبّری در كار نباشد و به تعبیر قرآن اگر آنچه كه مشهود است مسخّر «نامشهود» نباشد (قرآن زیاد تعبیر «تسخیر» می كند، و همچنین تعبیر «تدبیر» در قرآن آمده است:

«فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً» [7]) و اگر همین قوای لا شعور طبیعت به خود واگذار شده باشند و تحت یك تدبیر و تسخیر نباشند، این نظام حكیمانه به وجود نمی آید» . اگر آنچه كه درباره ی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 243
خلقت و پیدایش اشیاء گفته شده است درست باشد (چه، كسی قائل به ثبات انواع باشد چه تبدّل انواع، ولی حالا ثبات انواع طرفدار ندارد) ، اگر كسی قائل شد كه همین قوانین محسوس مشهود طبیعت بدون آنكه دخالت یك شعوری، یك اراده ای، یك علمی، یك حكمتی لزوم داشته باشد، كافی است برای اینكه این نظام حكیمانه را به وجود بیاورد، یكی از دلایل خداشناسی، بلكه از نظر عمومیت عمده ترین دلیل خداشناسی مخدوش و تضعیف می شود. آن وقت به ما این طور می توانند بگویند كه شما همیشه از راه مخلوقات و نظمی كه در ساختمان آنها هست، بر وجود خدا استدلال می كنید و می گویید این نظم و این نظام به اصطلاح غایی خود به خود به وجود نمی آید، پس حسابی و حسابگری هم در كار است، اگر كسی گفت ما بر اساس دلایل علمی ثابت می كنیم كه همین قوانین غیر شاعر و طبیعی كافی است برای به وجود آوردن این نظم، پس دلیل شما از میان می رود. اگر این طور باشد، این [نظر] با نظر الهیون تماس پیدا می كند. حالا ما باید ببینیم كه آیا نظریات داروین، دلیل الهیون را در باب نظام عالم تضعیف می كند یا تضعیف نمی كند و بر خوردش با دلیل الهیون در كجاست؟ همین طوری كه نوشته اند [8] اساس فكر داروین در تبدّل انواع «انتخاب طبیعی» است، بر خلاف لامارك كه اساس فكرش در تبدّل انواع مسأله ی «تأثیر محیط» و بعد پیدایش عادات متناسب با محیط بود، می گفت محیطهای مختلف احتیاجات مختلفی برای موجود زنده به وجود می آورد و این احتیاجات، عادات و فعالیتهای جدیدی را در موجود زنده ایجاد می كند، عادات و فعالیتهای جدید كم كم منشأ آن می شود كه تغییرات و اعضای نوی در بدن موجود زنده به وجود بیاید. ما راجع به آن بحث كردیم.

بحث ما راجع به این نبود كه آیا محیط اثر دارد یا اثر ندارد، به نظر ما قطعا اثر دارد و كسی از این جهت نمی تواند ایراد بگیرد. آیا استعمال و عدم استعمال عضو در رشد یا تضعیف عضو می تواند مؤثر باشد یا نه؟ قطعا می تواند مؤثر باشد، ولی آنجا عرض كردیم صحبت در این است كه آیا همینها كافی است برای به وجود آمدن این نظامات و تشكیلات یا كافی نیست؟ گفتیم كافی نیست. خود لامارك هم از كسانی است كه در
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 244
ضمن حرفهایش در كمال صراحت ادعا می كند كه اینها به تنهایی كافی نیست. آخر هم همان نظریه ی الهیون را در اینجا دخالت می دهد، كه چون از بحث ما گذشته است دیگر تكرار نمی كنیم. ولی داروین برای همان عللی كه لامارك گفته است، در درجه ی دوم اثر قائل است و عامل عمده برای تبدّل انواع را چیز دیگری می داند.

می گویند كه پایه ی فكر او از اینجا شروع شده است: اولین بار متوجه قابلیت تغییر انواع در انتخابهای مصنوعی در گیاهان و در حیوانات شد، دید كسانی كه حیوانات اهلی زیاد دارند، برای هدفهای زندگی خودشان نژادها را تغییر می دهند و معمولا كاملتر هم می كنند (همین كاری كه از قدیم معمول بوده است) . بعد خودش هم در این قضیه تجربیات خیلی زیادی كرد. دید آنها می آیند از میان افراد یك نوع انتخاب می كنند (معمولا دهاتیها این كار را می كنند) . مثلا یك سگ كه هفت تا بچه می آورد، كسی كه می خواهد در میان این بچه ها یك سگ خوب برای گله انتخاب كند، می بیند كدامیك بهتر است، باقی دیگر را از میان می برد، یكی را انتخاب می كند. بعد، از میان فرزندان آنها باز یكی یا دو تا را انتخاب می كنند و وقتی همین طور سریع پیش می روند، كم كم می بینند اساسا [نژاد] عوض شد، جلو آمد و اوضاع فرق كرد. داروین دید معلوم می شود كه قابلیت تغییر در این جنس وجود دارد. به این فكر افتاد كه پس قابلیت تغییر در حیوان است و اختصاص به حیوانات اهلی ندارد، حیوانات اهلی و غیر اهلی در قابلیت تغییر فرقی ندارند، چیزی كه هست، انسان با اراده ی خودش این تغییرات را به وجود می آورد. به فكر افتاد ببیند آیا نظیر این كاری كه انسان با دست خودش می كند، در طبیعت با عوامل طبیعی صورت می گیرد یا صورت نمی گیرد؟ نوشته اند در همین اثنا بود كه نظریات معروف مالتوس (دانشمند اقتصادی معروف كه گویا كشیش هم بوده است) راجع به افزایش جمعیت، نظرش را جلب كرد.

نظریه ی او راجع به جمعیت این بود كه نیروی توالد و تناسل به طور كلی در انسان زیاد
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 245
است، به طوری كه با یك تصاعد هندسی بالا می رود (دو نفر می شود حد اقل چهار نفر، چهار نفر می شود هشت نفر، هشت نفر می شود شانزده نفر) و با این تصاعدی كه جمعیت بالا می رود، مواد غذایی زمین (هر اندازه كه بخواهند تهیه كنند) هرگز وافی به جمعیت نیست. بعد او آمد گفت كه همیشه این توازن و تعادل را میان افراد بشر و مواد غذایی موجود، قحطیها، جنگها، مرضهای مسری و. . . ایجاد می كنند، اگر اینها نباشند، اصلا بشر از گرسنگی می میرد. بعد هم پیشنهاد كرد كه از تكثیر اولاد جلوگیری بشود برای اینكه مواد زمین كافی باشد.

داروین از اینجا یك برقی در مغزش پیدا شد كه این [امر] اختصاص به انسان ندارد، مربوط به این است كه قوه ی تكثیر اولاد در انسان زیاد است، خوب در همه ی حیوانات زیاد است، مواد غذایی و احتیاجاتی كه در طبیعت هست، به این اندازه ای كه قدرت تولید در طبیعت هست وافی نیست، مسكن و سایر احتیاجات هم كافی نیست. (حتی او موضوع انتخاب جنسی را هم پیش كشید كه البته می گویند در مقابل عامل غذا یك عامل ضعیفی است) . در حیوانات هم همین طور است. از اینجا متوجه عامل «تنازع بقا» در طبیعت شد، گفت از باب اینكه مواد غذایی وافی بر روی زمین برای حیوانات وجود ندارد، خواه ناخواه مجبورند كه همیشه در یك كشمكش و تنازع دائم زندگی كنند (تنازع میان افراد یك نوع با افراد نوع دیگر و احیانا تنازع میان افراد یك نوع) . در این تنازع، خواه ناخواه آن كه قویتر و نیرومندتر است غالب می شود و باقی می ماند و آن كه ضعیفتر است یا كشته می شود یا غذا به او نمی رسد و می میرد.

ضمنا متوجه یك اصل دیگری شد و آن اصل این است: بچه های حیوانات كه به دنیا می آیند، «یك قالب» و «یك ریخت» از یك پدر و مادر متولد نمی شوند مثل جنسهایی كه از كارخانه ها صادر می شود، مثلا اگر بلورسازی استكان به وجود می آورد، تمام استكانها صد در صد یك جور است، حیوانات این طور نیستند، از باب اینكه علل و شرایط زیادی در تكوّن فرزندان آنها دخالت دارد. حیوانهایی كه از یك پدر و مادر به وجود می آیند، از همان نوع هستند اما خصایص فردی خیلی فرق
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 246
می كند: رنگها صد در صد یك جور نیست، شكلها صد در صد یك جور نیست، اندامها صد در صد یك جور نیست، درشتی و كوچكی صد در صد یك جور نیست، هوش و ذكاوت صد در صد یك جور نیست، پس قهرا قابلیت بقای آنها صد در صد یك جور نیست، بعضی قویتر و نیرومندترند، بعضی نه- عرض كردیم- چون علل زیادی دخالت دارد كه هنوز علم نتوانسته آنها را تحت ضبط در آورد. پس وقتی افرادی از یك نوع كه به دنیا می آیند با یك اختلافاتی به دنیا می آیند، قهرا در نزاعی كه در می گیرد، آن كه اتفاقا و تصادفا با یك علل غیر قابل ضبط با یك امتیازاتی به دنیا آمده است، در این نزاع برنده می شود. او كه برنده شد، دیگری خواه ناخواه محكوم به انقراض است و از میان می رود. پس او با یك امتیازی باقی می ماند و این امتیاز را هم به وراثت به فرزندان خودش منتقل می كند. نتیجه این می شود كه نسل دوم می آید با یك فرق نسبت به نسل اول (نسل اول در سطح پایین تری بود) . در میان افراد نسل اول یك فرد ممتاز بود و چون این فرد ممتاز با امتیازش تولید فرزند می كند (یعنی امتیاز خودش را به فرزندانش منتقل می كند) ، تمام فرزندان او می آیند با همه ی آن امتیازات. پس قهرا مجموع فرزندان او در یك سطح بالاتر از فرزندان نسل پیشین به دنیا می آیند. ولی در عین حال در خود اینها هم یك اختلافات فردی هست، بعضی با امتیازات بیشتر، بعضی با امتیازات كمتر. باز آن كه با امتیازات بیشتر است باقی می ماند و آن كه با امتیازات كمتر است از میان می رود. دو مرتبه در نسل بعد در یك سطح بالاتری حیوان به وجود می آید. پس عامل وراثت در اینجا دخالت می كند كه امتیازاتی كه با كمك قانون تنازع بقا باقی مانده است، در نسلهای بعدی محفوظ بماند. به همین ترتیب نسلها یكی بعد از دیگری در سطح بالاتری قرار می گیرند و با امتیازات بیشتری به وجود می آیند و به این وسیله تكامل صورت می گیرد.

اگر برخوردی میان نظریه ی داروین و دلیل الهیون در باب نظام خلقت باشد، همین جاست كه ممكن است كسی این طور بگوید: این نظامی كه در عالم پیدا شده است، نتیجه ی این امتیازات پی درپی است كه هر كدام از آنها به طور تصادف به وجود آمده اند ولی به حكم قانون تنازع بقا و بقای انسب و بقای اصلح، هر امتیاز كوچكی باقی مانده است، بعد به امتیاز دیگر اضافه شده است و مجموعه ی این امتیازات طی میلیونها نسل، این نظام موجود را به وجود آورده است. وقتی كه ما مثلا یك انسان را الآن در نظر می گیریم، می بینیم كه برای نظامات خلقت این انسان كتابها باید نوشت،
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 247
اگر این انسان ابتدائا با همین امتیازات و خصوصیات به وجود آمده بود، قابل توجیه نبود كه خود به خود به وجود آمده باشد بدون اینكه قوه ی مدبّری دخالت داشته باشد، اما این انسان با این وضع كه آنا به وجود نیامده است، بلكه دنباله ی یك حركتی است كه صدها میلیون سال ادامه داشته تا به اینجا رسیده است. هر یك از خصوصیاتی كه در این انسان هست، شاید مثلا در یك قرن پیدا شده و مجموعشان روی همدیگر این مجموعه ی نظام را به وجود آورده است. در اینجاست كه میان دلیل الهیون از یك طرف و نظریه ی «تبدّل انواع» داروین از طرف دیگر تماسی پیدا می شود. اگر همینها كه داروین گفته است، برای پیدایش نظام موجود كافی باشد [9]، باید گفت آن دلیل الهیون دلیل ناتمامی است، یعنی آن دیگر دلیل نمی شود بر وجود خدا- نه اینكه دلیل بر نفی وجود خداست- و اما اگر كافی نباشد (همچنانكه از لابلای حرفهای خود داروین هم فهمیده می شود كه او هم مثل لامارك آخر درك كرده است كه آنچه می گوید كافی نیست) در نهایت باید به عللی كه به قول خود او مجهول است قائل بشود تا مجموعه ی این نظامات به وجود بیاید.

- منظور از آنچه الهیون می گویند، فلسفه ی اسلامی است وگرنه این با مسیحیت كه جور در نمی آید.

استاد: بله، من خیال نمی كنم مسیحیین هم از نظر خداشناسی و به عنوان یك مسأله ی علمی و عقلی با داروین مبارزه كرده باشند، بلكه به عنوان اینكه این حرفها بر ضد تورات است با آن مبارزه كرده اند و الاّ این مسأله را به این شكل طرح نكرده اند كه آیا آنچه كه داروین می گوید اصلا با خداشناسی ارتباط دارد یا ندارد. آخر چه ربطی باید داشته باشد مگر در همین جهت كه عرض كردم؟ اما راجع به این موضوع كه در كجا نظریه ی داروین با دلیل الهیون تصادم پیدا می كند، این قسمت را از روی این كتاب كه واضح تر و مفصلتر نوشته است برایتان می خوانم:

«گرچه داروین اصل انسان را از آن صورتی كه تا آن زمان تصور می كرده اند، خارج می سازد و نشان می دهد كه قانون تحول و تكامل باعث پیدایش انسان شده و
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 248
خداوند انسان را به صورت خود [10] و ابتدا به ساكن نیافریده است و روی آن اصل مورد حمله ی اهل كلیسا قرار می گیرد تا به حدی كه او را مشركی بی نظیر معرفی می كنند، مع هذا داروین چنانچه از نوشته هایش بر می آید به هیچ وجه نفی صانع نمی كند، بلكه فقط وجود هدفهایی را كه متكی به پندارهایی بی اساس درباره ی چگونگی تشكیل عالم جانداران است، مثلا آنها را نمی پذیرد.

. . . در آغاز جهانگردی به كلیه ی نوشته های كتاب مقدس ایمان كافی نشان می دهد ولی در طی سفر از مشاهده ی تنوع عجیب جانوران و گیاهان و رابطه ی آنها با یكدیگر و با محیط زندگی، افكار جدیدی به او دست می دهد. مخصوصا وقتی «انتخاب طبیعی» را در تحول جانوران و گیاهان مؤثر می بیند، چنین به نظرش می رسد كه این عامل طبیعی در تولید انواع مختلف جانداران همان نقشی را بازی می كند كه معمولا به خدا نسبت می دهند [11]. ولی با وجود قبول علل طبیعی برای ظهور انواع مختلف جانداران، همواره به خدای یگانه مؤمن باقی می ماند و تدریجا كه سن او افزایش حاصل می كند، احساس درونی مخصوصی به درك قدرتی مافوق بشر در او تشدید می گردد تا به حدی كه معمای آفرینش را برای انسان لا ینحل می یابد. » این را من فقط از آن قسمت نقل كردم كه خود داروین هم متوجه می شود كه در كجا نظریه ی او با نظریه ی الهیون اصطكاك و تماس پیدا می كند. از نظر ما اینكه جاندار قابل تغییر باشد، با خداشناسی ارتباطی ندارد، اینكه شرایط محیط از عوامل تغییر باشد (یعنی محیط، تغییرات ایجاد كند) همین طور، اینكه تغییر عادات و استعمال و عدم استعمال عضو مؤثر [در تغییر] باشد (یعنی كسی بخواهد آن را به عنوان یك عامل بشناسد) باز ربطی ندارد، تغییرات فردی و امتیازات خصوصی (افراد با همدیگر فرق داشته باشند) ، بازهم نه، اینكه اساسا كسی قائل به تنازع بقا بشود، چطور؟ تنازع بقا هم چیزی نیست كه با خداشناسی منافات داشته باشد، چه در انسانها و چه در غیر انسانها. البته ما درباره ی غیر انسانها چیزی در قرآن نداریم، ولی درباره ی انسانها
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 249
این آیه هست كه: «وَ لَوْ لا دَفْعُ اَللّهِ اَلنّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ اَلْأَرْضُ» [12] اگر این طور نبود كه خداوند بعضی از مردم را به وسیله ی بعضی دیگر دفع می كند، زمین فاسد و خراب می شد. به هر حال این هم خودش به تنهایی [با خداشناسی ناسازگار] نیست.

بله، یك مطلب هست كه ما آن را در این مبحث نمی خواهیم طرح كنیم، در آن مبحثی كه تحت عنوان «خیر و شرّ حكمت بالغه» داریم، به عنوان ایرادات ذكر می كنیم و آن مطلب مهمی هم هست كه البته مورد توجه قدما نبوده چون آن را كشف نكرده بودند و آن اینكه:

همین حرفی كه مالتوس گفته است (عدم توازن میان مقدار تولید در جاندارها و مقدار مواد غذایی موجود در طبیعت) ممكن است به عنوان یك دلیل مخالف بر دلیل نظام خلقت آورده شود. ببینید، یك وقت صحبت در این است كه این دلیلی كه به عنوان نظام خلقت می آورید، خود این اصلا دلیل نیست، یك حرف دیگر حرفی است كه نفس آن حرف از قدیم بوده ولی نه در این مورد و آن این است كه اگر در دنیا در بسیاری از موجودات، نظاماتی دیده می شود- كه زیاد هم هست- در گوشه و كنار لانظامهایی هم دیده می شود. اگر آن نظامات قابل توجیه نیست مگر با فرض خدای صانع حكیم و مدبّر، آن لانظامها هم باز با فرض وجود خدا قابل توجیه نیست. مثال می زنند به ناقص الخلقه ها، آدمهای شش انگشتی یا پستان برای مرد (می گفتند مرد چرا پستان داشته باشد؟ این چیزی است لغو و بی اثر) و از این قبیل چیزها. این حرفی كه اینها می گویند- كه تقریبا امروز دیگر مسلّم شده است كه همین طور هم هست- كه هیچ توازنی میان میزان تولید در جاندارها و مواد غذایی كافی برای آنها در عالم وجود ندارد و این توازن را قحطیها، جنگها، زدوخوردها، تنازع بقاها و. . . به وجود می آورد، آیا این با حكیمانه بودن این نظام سازگار است یا سازگار نیست؟ این را ما جداگانه در آنجا بحث می كنیم، ولی فعلا بحث در این است كه آیا خود این دلیل «نظام» ما در موردی هم كه استعمال دارد، ضعیف می شود یا ضعیف نمی شود؟
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 250
گفتیم كه ما راجع به سایر عوامل، از نظر خداشناسی بحثی نداریم، و الاّ از نظر علمی روی اینها خیلی بحث كرده اند، از همه مهمتر بحثی است كه روی وراثت كرده اند. آن جایی كه لامارك و داروین مسأله ی وراثت را در این تغییرات سطحی ای كه در همین سلولهای عادی بدن انسان پیدا می شود قابل انتقال می دانسته اند، بعدها علما آمدند گفتند كه این حرفها درست نیست و تغییراتی با وراثت به فرزندان منتقل می شود كه در سلولهای جنسی پیدا بشود، و الاّ هر تغییری كه در این سلولهای ظاهری پیدا بشود، خیلی سطحی است و تابع محیط است و محیط كه عوض بشود، فورا به اصل اول بازگشت می كند. یا بر مسأله ی استعمال و عدم استعمال، از نظر علمی خیلی نقضها كرده اند. یا همان مسأله ی انتخاب طبیعی و بقای اصلح به شكلی كه داروین گفته است، بعد دیگران به آن انتقاد كرده اند. علما البته راجع به اینها ایراداتی گرفته اند ولی ما از نظر اصول خداشناسی بحث می كنیم كه در كجا تماس دارد یا تماس ندارد، می خواهیم بگوییم فرضا هم این طور باشد، با خداشناسی ارتباط ندارد. چه حرف داروین- تا آن قسمتهایی كه عرض كردیم- درست باشد و چه درست نباشد، با اصول خداشناسی ارتباط ندارد، مگر در همان یك قسمتی كه عرض كردیم. اگر نظریات داروین- به فرض درستی- كافی باشد برای این نظام، پس دلیل الهیون ضعیف است، اگر نه، نه. حالا ببینیم كافی هست یا كافی نیست؟
خود داروین در جاهای مختلفی از كتابش- كه مخصوصا اینجا هم از كتابش نقل می كند- در گوشه و كنار حرفهایش اعتراف می كند كه بالأخره یك عامل مجهولی را باید برای پیدایش این تغییرات معتقد شد، یعنی همه ی این عواملی كه من ذكر می كنم، بازهم معما را حل نمی كند. حتی خودش می گوید كه به من اعتراض كرده اند كه تو برای «انتخاب طبیعی» مانند یك قوه ی فعاله ی ما وراء الطبیعی نظر می دهی، چون آنجا كه می گوید: «طبیعت، اصلح را انتخاب می كند» از آن حدودی كه الآن ما گفتیم بیشتر است كه «خود به خود انتخاب می شود» ، اصلا نشان می دهد كه مثل اینكه طبیعت خودش به سوی انتخاب می رود، یعنی همان توجه به هدف، همان كه الهیون می گویند «اصل توجه به غایت» .
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 251
من نمی دانم چرا این «اصل توجه به غایت» این قدر در میان اروپاییها بد نام شده است؟ ! به آن «فینالیزم» می گویند. یك كتابی هست به نام «فرضیه های تكامل» كه [نویسنده ] خیلی هم روی آن زحمت كشیده و آنچنان با این فینالیزم دشمنی به خرج می دهد [كه می گوید] آلودگیهای فینالیستی! من نمی دانم علت این دشمنی چیست.

حتی در میان مسلمین هم گاهی یك حرفهای كودكانه ای درباره ی این اصل «علت غایی» گفته اند كه با نظریات علمی جور در نمی آید. خود فرنگیها در چند كتاب - از جمله در همان كتاب فرضیه های تكامل- نقل می كنند و من اولین بار در كتاب انور خامه ای (یكی از توده ای ها) خواندم كه كشیشی این حرف را گفته كه این خطوطی كه روی طالبی قرار می گیرد (طالبی را می بینید قاچ قاچ است و روی هر قاچ آن یك خطی هست) برای این است كه وقتی ما به خانه می رویم و می خواهیم برای بچه ها طالبی قسمت كنیم، به اصطلاح قاچ قاچ قسمت كنیم. اگر بنا شود كه ما علت غایی را این طور توجیه كنیم و هدف از قاچها و خطوط روی طالبی را این بدانیم كه ما بفهمیم چطور كارد را روی طالبی قرار دهیم و آن را تقسیم كنیم، واضح است [كه قابل قبول نیست ] اما اگر مقصود این است كه سیر طبیعت یك سیر هدفی است، یك نوع نور و عشق به كمالی در ذات طبیعت قرار دارد، طبیعت سر دوراهی ها قرار می گیرد و راه اصلح را خود انتخاب می كند، در این صورت چاره ای از آن نیست.

اگر تمام حرفهای داروین صد در صد هم درست باشد، بالأخره باید به این [عامل ما وراء الطبیعی ] معترف شد. اگر «موتاسیون» یا جهش هم درست باشد- كما اینكه گویا حالا دیگر تكیه روی این اصل است نه روی تغییرات تدریجی- باز تا این عامل مجهولی كه آنها می گویند و همان اصلی را كه الهیون در باب نظامات خلقت گفته اند دخالت ندهیم، پیدایش موجودات زنده قابل توجیه نیست. هم لامارك و هم داروین، چون شخصا مطالعه داشته اند و از نزدیك اشیاء را می دیده اند- بالأخره مرد عالم با غیر عالم فرق می كند- با اینكه تكیه شان روی علل طبیعی بوده، ولی در عین حال آن جریان واقعی طبیعت را حس می كرده اند كه به چه شكل و چه نحو است. داروین می گوید به من می گویند تو كه می گویی «انتخاب طبیعی» ، آخر به صورت یك قوه ی فعاله ی ما وراء الطبیعی تعبیر می كنی. بعد می گوید البته این تعبیرات، تعبیرات مجازی است كه من می گویم و شما به كلمه ی «انتخاب» خیلی خرده گیری نكنید. بالأخره در بعضی از حرفهایش می گوید: خوب، حالا ما اگر برای طبیعت
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 252
شخصیت قائل شدیم، چه مانعی دارد؟ «برای طبیعت شخصیت قائل بشوم» همین حرف است [كه در طبیعت میل به تكامل و توجه به هدف هست ] . طبیعت چه شخصیتی دارد؟ مقصود او شخصیت اجتماعی كه نیست، مقصود این است كه خود طبیعت- یعنی طبیعت موجود زنده- هم نقشی دارد. همیشه نباید دنبال عوامل خارجی رفت كه عوامل خارج از وجود این موجود زنده، چه اثری روی آن بخشیده است، در خود این موجود زنده هم یك میل به تكامل و توجه به هدف وجود دارد. این [مطلب ] را من از قسمتهای مختلف این كتاب برایتان می خوانم. بعضی از قسمتها قدری ابهام دارد و بعضی نه. می گوید:

«گفته اند من از انتخاب طبیعی مانند نوعی قوه ی فعاله یا قدرت مافوق الطبیعه صحبت می كنم [13]، ولی چه كسی به مؤلفینی كه از اثر قوه ی جاذبه سخن می گویند و آن را تنظیم كننده ی حركات سیارات می دانند ایرادی می كند؟ هر كسی معنی این اصطلاحات مجازی را می داند و ضرورت آنها را برای روشن ساختن بحث به ایجاز سخن درك می كند. در عین حال خیلی مشكل است در این اصطلاح از شخصیت دادن به طبیعت اجتناب شود [14]. انسان روی صفات ظاهری و مرئی جانداران می تواند مؤثر باشد، در صورتی كه طبیعت (اگر مجاز باشم تحت این اسم به بقای اصلح شخصیت دهم) به ظواهر نمی پردازد اگر چه ظاهر فایده ای برای موجود زنده در بر نداشته باشد [15]. طبیعت می تواند روی اعضای داخلی و كمترین اختلاف ساختمانی جسمانی و تمام اعمال حیاتی مؤثر باشد. انسان فقط یك منظور دارد و آن انتخاب جاندار است به نفع خود، ولی طبیعت انتخاب را به نفع موجود صورت می دهد. طبیعت به صفات انتخاب شده میدان عمل می دهد و این كار، عمل انتخاب را تقویت می كند، در صورتی كه انسان، زادگان آب و هوای مختلف را در یك ناحیه جمع می كند و از صفات منتخبه ندرتا به طرز مخصوص برازنده استفاده می نماید. »
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 253
اصل مطلب در راز تكامل است. این موجودها بنا بر «تبدّل انواع» از ساده ترین حالات به پیچیده ترین و منظم ترین حالات رسیده اند. این را می دانید كه از جمله ایرادهایی كه به امثال لامارك و داروین كرده اند، این است كه در ساختمان موجود زنده جهازاتی هست كه این جهازات فقط وقتی كه به صورت كامل باشد، به حال موجود مفید است اما اگر به صورت ناقص باشد، اصلا به حال موجود مفید نیست. یك وقت هست كه حساب یك چیز نظیر حساب پول است، یك آدم پولدار، میلیونر می شود، [یعنی ] پول از یك ریال آن به حال انسان مفید است و هر چه بالا برود بیشتر مفید است. خوب، پول را انسان تدریجا جمع می كند، آن پول اول را هم كه جمع شده است نگهداری می كند. ولی یك چیز هست كه وقتی تمام این مجموعه به صورت كامل به وجود بیاید، آن اثر بر وجودش بار می شود، حتی اگر یك چیز ناقص در آن باشد به درد نمی خورد، مثل یك كارخانه. یك كارخانه ی قند آن وقت مفید است كه تمام ابزارهایش كامل و مجهز سوار شده، به كار بیفتد، و الاّ اگر یكی از لوازمش نباشد [مفید نیست ] . گاهی اوقات می بینید كه كارخانه ای عظیم به لوازم یدكی احتیاج پیدا می كند و چون نیست، چقدر خسارت متحمل می شوند تا وقتی كه آن لوازم یدكی را پیدا كنند. این تشكیلات و نظاماتی كه در جاندارها هست، این طور نیست كه هر جزئی به تنهایی خودش مفید باشد، بلكه به صورت دستگاه و كارخانه است. مثلا چشم به حال انسان مفید است، ولی چشم یك دستگاه بسیار بسیار مجهزی است كه اگر تمام این دستگاه [موجود] باشد، از چشم می شود استفاده كرد و اگر نباشد (مثلا نصف این ساختمان باشد، نصف دیگر آن نباشد) از چشم نمی توان استفاده كرد، اگر تمام آن وجود داشته باشد ولی یك عصب یا یك پرده از آن اعصاب و پرده هایی كه باید وجود داشته باشد وجود نداشته باشد، دیگر فایده ندارد و لهذا نه نظریه ی لامارك می تواند پیدایش چشم را توجیه كند و نه نظریه ی داروین. با نظریه ی لامارك كه می گوید انسان در محیطی كه مقابل آفتاب قرار می گیرد، به چشم احتیاج پیدا می كند و بعد مجبور می شود به استعمال، آیا اگر یك موجود زنده در چنین محیطی یك نقطه ی بدن خودش را مرتبا تحریك كند، چشم به وجود می آید؟ اگر یك ذره از آن چیزهایی كه در چشم هست
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 254
(مثلا یك برآمدگی مختصر) قدری به حالش مفید بود، می گفتیم بسیار خوب، تدریجا در نسل بعد یك مقدار بیشتر، در نسل بعدتر یك مقدار بیشتر [شده ] تا بعد از میلیاردها سال چشم انسان و حیوانات به وجود آمده، اما فرض این است كه این طور نیست، بلكه این چشم یك كارخانه ی عظیمی است كه تا تمام آن به وجود نیاید، فایده ای به حالش ندارد. من نمی خواهم بگویم چشم در یك «آن» پیدا شده، یا باید این طور باشد كه مثلا با یك جهش- به قول آنها- پیدا شده باشد، یا اگر هم تدریجا پیدا شده، طبیعت از همان روزی كه شروع كرده كه تدریجا این چشم را به وجود بیاورد هدف داشته و متوجه آن آخرین مرحله و نقطه بوده است، و الاّ به طور تصادفی با این قوانین استعمال و عدم استعمال لامارك یا تنازع بقا و انتخاب اصلح داروین، دستگاه چشم یا دندان یا ریه یا قلب، بلكه هیچ دستگاهی كه فقط به صورت دستگاه در وجود موجود زنده مؤثر است، قابل توجیه نیست.

بنابراین در راز تكامل و اینكه موجودات به سوی كمال می روند، در نهایت باید به این مطلب توجه كرد كه طبیعت، آن كمال آخری را از اول در نظر داشته و متوجه به سوی آن كمال بوده است و حتی اگر در یك مراحلی، مقدماتش را تهیه می كرده و هنوز اثری از آن نمی گرفته است، برای این بوده كه می خواسته است در آینده، كامل آن را برای نسلهای بعد به وجود بیاورد. داروین در راز تكامل یك حرف مبهم معناداری گفته است و عبارت هم از خود اوست كه اینجا آورده اند:

«انتخاب طبیعی با حفظ كردن و جمع نمودن تدریجی تغییراتی كه در شرایط زندگی به حال موجود زنده مفید است، در هر جانداری مؤثر واقع می شود. نتیجه غایی این انتخاب آن است كه هر جاندار بیش از پیش با شرایط محیط زندگی سازش یابد.

پس این تكمیل دائمی باید قسمت اعظم موجودات زنده ی منتشره در روی زمین را به سمت كمال تدریجی سوق دهد. [16]» در یك جا بعد از آنكه عوامل تغییر را ذكر می كند- كه ما گفتیم آن عوامل را قبول داریم و ایرادی به آن نداریم ولی از نظر خود او هم یك عامل مجهولی هست- می گوید:

«اما آنچه محقق است آن است كه بسیاری از تغییرات شبیه در محیطهای مختلف
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 255
حاصل می شود و عده ی زیادی از تغییرات گوناگون در محیط معینی به ظهور می رسد. » داروین به این مطلب- كه خصوصا مخالف نظریه ی لامارك است- متوجه شده است. آنها می گفتند محیط مؤثر است، بعد دیدند كه گاهی اوقات در محیطهای مختلف اثر واحد پیدا می شود و در محیط واحد آثار مختلف پیدا می شود، یعنی قانون تأثیر محیط، صد در صد صادق نیست. از همه ی حرفهای او صریحتر در باب اصل علت غایی این مطلب است كه بعد از آنكه می گوید بسیاری از تغییرات مثل هم در محیطهای مختلف پیدا می شود و تعداد زیادی از تغییرات گوناگون در محیط واحد پیدا می شود، می گوید:

«به نظر داروین عامل مهم باید قاعدتا تمایل به تغییر باشد كه تحت اثر عامل مجهولی صورت می گیرد. » این همان حرف الهیون است.

- تماس این مسأله با ادله ی توحید چیست؟ استاد: من معتقدم كه با نظریه ی «تبدّل انواع» نمایش اصل علت غایی را بهتر می شود درك كرد، خیلی هم بهتر می شود درك كرد.

- جنابعالی راجع به تكامل صحبت فرمودید، اما راجع به تبدّل انواع كه بیشتر با خداشناسی و قرآن و سایر كتابهای مذهبی تناسب دارد، صحبتی نفرمودید.

استاد: عرض كردیم كه طرح مسأله از نظر تماس با كتابهای مذهبی، مرحله ی بعدی است. تكامل هم كه عرض كردیم، مقصودمان فقط تكامل فرد نبود، بلكه مقصود همان تكامل از نوعی به نوع دیگر و همین رابطه ی نسلی بود، و عرض كردیم از نظر خداشناسی به عنوان یك مسأله ی عقلی و علمی، اینكه قائل بشویم رابطه ی نسلی افراد هر نوعی فقط با اجداد نوع خودشان است نه با اجداد نوع دیگر، یا قائل بشویم با اجداد
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 256
نوع دیگری است، بین این دو [یعنی بین این نظریه و خداشناسی ] هیچ تماسی نیست، تماسش فقط در همان نقطه ای بود كه عرض كردم. بله، از نظر كتابهای آسمانی این مطلب قابل بحث است. این كتاب آقای دكتر سحابی هم در همین زمینه است و آن این است كه از نظر علم امروز تقریبا امر مسلّمی است كه انسان از نسل حیوانات و جاندارهای گذشته است. حالا اگر به صورت تغییرات تدریجی باشد، اینكه آیا آن احتمالات- كه خود داروین چندان نگفته است و دیگران گفته اند- در باب اینكه [انسان ] از نسل میمون است یا از نسل میمون نیست، با آنچه كه در كتابهای آسمانی آمده تضادی دارد یا تضادی ندارد، اگر لازم باشد، در یك جلسه ی علی حده باید روی آن بحث كنیم.

- اینكه چشم را مثال زدید كه تا تمام اجزای آن كامل نشده باشد، برای انسان فایده ای ندارد بر خلاف پول كه یك ریال آن هم مفید است، باید عرض كنم كه دستگاه بینایی، تنفس و. . . در موجودات پایین هم وجود دارد منتها به صورت ناقصتر و به تدریج این دستگاهها كامل و كاملتر می شود.

استاد: این كه جناب عالی می فرمایید درست است ولی در جهتی كه ما تشبیه كردیم. ببینید، من عرض نكردم كه موجودات كامل دستگاه بینایی دارند و موجودات پست تر دستگاه بینایی ندارند، یا دستگاه بینایی به همین شكل منحصر است. البته همین طور كه گفتید و در اصول الهیون هم هست، هر موجودی در مرتبه ی خودش از یك هدایتی استفاده می كند. صحبت بر سر همین دستگاهی است كه موجود كامل دارد.

این دستگاهی كه موجود كامل دارد، آیا در مرتبه ی ضعیف، از ناقص همین دستگاه استفاده می كرده یا از دستگاه دیگری؟ اگر از دستگاه دیگری استفاده می كرده، بحث این است كه همین دستگاه كامل چطور تدریجا به وجود آمد؟ اگر این دستگاه كامل این طور می بود كه [آن موجود] از ناقصش هم ناقص استفاده می كرده و تدریجا هر چه كامل شد، كاملتر استفاده كرده، پیدایش تدریجی این دستگاه كامل قابل توجیه بود، اما شما بهتر می دانید كه این دستگاه كامل این طور نیست كه در ابتدا از ناقصش ناقص و از كاملش كامل بشود استفاده كرد. اگر او دستگاه بینایی دارد، دستگاه دیگری غیر از این دستگاه است. مثلا حشرات به نحو غریزه یا به شكل دستگاه یا به نحو دیگری، چطور از بینایی استفاده می كنند؟ با این دستگاه چشم كه استفاده نمی كنند.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 257
- آنها هم دستگاه ناقصی دارند كه بر حسب احتیاجات خودشان استفاده می كنند.

استاد: ولی همین دستگاهی كه الآن در انسان و حیوان هست به نام دستگاه چشم، آیا این تدریجا به وجود آمده؟ و تدریجا هم كه به وجود آمده، در هر مقداری كه به وجود آمده، مورد استفاده بوده و می شده از همین دستگاه چشم استفاده بكنند یا نه؟ - نظریه ی داروین فعلا مطرح نیست. الآن نظریات توسعه پیدا كرده و مثلا نظریه ی «موتاسیون» پیدا شده است و آن هم تكامل پیدا كرده و امروز نظریه ای كه در تكامل مورد بحث علمای مغرب است، نظریه ی «تكامل دیویژه» (تكامل متوجه و هدفدار) است. بنابراین فینالیزم و تكامل هدفدار مورد حمله نیست. تكامل هدفدار اتفاقا مورد حمله ی آن عده از علماست كه از لحاظ اجتماعی فكر ماركسیستی دارند. نظریه ی داروین بر اساس تنازع بقا پایه و مبنایی برای اصل نزاع طبقاتی است كه ماركسیستها روی تعصب بر آن تكیه می كنند. امروز تكامل به عنوان یك نظریه مطرح است ولی با نظریه ی داروین از زمین تا آسمان تفاوت دارد.

استاد: ما در نظر داشتیم همانها را هم در اینجا مطرح كنیم، خواهش هم كردیم آقایانی كه اطلاعات بیشتری دارند در اختیار ما بگذارند كه بتوانیم استفاده كنیم. ولی در حدود اطلاعات خودمان خواستیم از بسیطترین نظریه- كه در نظریات علمی، نظریه ی لامارك است- بگیریم برویم جلو تا ببینیم به كجا رسیده است. بحث ما فقط روی داروینیزم نبود، روی تكامل بود و لذا عنوانی كه انتخاب كردیم «توحید و تكامل» است، و ما احساس كردیم كه هر چه این نظریه ی تكامل پیش رفته است، نظریه ی «هدفداری» تقویت شده، نه اینكه تضعیف شده باشد.

بحث ما درباره ی تكامل از نظر علمی تا یك حدودی تقریبا روشن شد كه چه می خواهیم بگوییم. مراحل بعد یعنی از «موتاسیون» به بعد را، از آقایان هر كس داوطلب است بیاید اینجا بیان كند تا ما هم استفاده كنیم.

- به نظر من مسأله ای كه خیلی مهم است، مسأله ی موجود زنده است. اگر این مسأله را به عنوان یك اصل بپذیریم، مسائل دیگر حل می شود ولی نكته اینجاست كه این مسأله هنوز حل نشده است. موجود زنده به موجودی می گوییم كه دارای صفات مشخصی است از قبیل حركت، تغذیه، صیانت نفس و تولید مثل، و مطالعه در احوال و سیر تكامل موجود زنده منتج به قوانینی است كه در طبیعت وجود دارد و درباره ی موجود زنده صادق است. آنچه مهم است این است كه مثلا وقتی به نظر لامارك
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 258
گوسفندی برای دفاع، سر خودش را به سر گوسفند دیگر می زند و شاخ در می آورد، چرا هر قدر روی سر گوسفند می زنیم شاخ در نمی آورد؟ اگر ما صیانت نفس را به عنوان یك اصل بپذیریم، مسائل دیگر حل می شود ولی خود صیانت نفس كه هر موجودی سعی می كند خودش را حفظ كند، این را باید اول حل كرد.

استاد: نفس حیات تحت نظر هر خصوصیتی، خودش یك مسأله ی مهمی در طبیعت است. اگر مقصودتان این است كه تنها بحث درباره ی صیانت نفس و صیانت ذات كافی است، تازه آن هم كافی نیست. ببینید، همان كه الآن می فرمایید، خود آقای لامارك هم در اینجا اعتراف كرده است. فرض كنید كه دو تا گوسفند سر یكدیگر را به هم می زنند و بعد در آن محل اصابت، كم كم ابزاری كه متناسب با این عمل باشد پیدا می شود.

این حتی از حدود حس صیانت ذات هم خارج است، یعنی این طور نیست كه آن موجود احتیاج خودش را به یك چنین چیزی درك می كند، طرحش را می ریزد و بعد در وجود خودش می سازد، همان قوه ی حیات در لاشعوری یعنی یك شعور مافوق [17] شعور او این را به وجود می آورد. مسلّما این طور نیست كه موجود زنده (مثلا همان گوسفند) وقتی كه سر خود را به دشمن می زند، احساس می كند و می گوید افسوس! من اینجا یك ابزاری از فلان جنس و ماده و تركیبات ندارم، اگر می داشتم، دشمن را چنین و چنان می كردم. قطعا در شعور او [چنین احساسی وجود ندارد] . انسانها هم بعد از مدتها كه تكامل پیدا كردند تازه می فهمند ماده ای كه مثلا شاخ گوسفند از آن تركیب می شود چیست تا بروند از نو آن را تركیب كنند. ولی یك نیروی مرموز مجهولی در طبیعت هست كه متناسب با احتیاجات حیوان برای او عضو می آفریند، یعنی جنبه ی درونی قضیه تقویت می شود. آنها می گویند عوامل خارجی [تأثیر دارد] .

عوامل خارجی مؤثر است، اما به این معنا مؤثر است كه مؤثر «موجد» نیست، بلكه به قول حكما مؤثر «معدّ» است، علت اعدادی است نه علت ایجابی. علت اعدادی یعنی چه؟ یعنی اینكه او را آماده می كند تا علت خودش او را به وجود بیاورد و به تعبیر دیگر، عمده آن عكس العملی است كه طبیعت خود موجود زنده در مقابل این عامل خارجی نشان می دهد و باید روی آن حساب كرد.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 259
[لامارك ] می گوید محیط مختلف، احتیاج مختلف ایجاد می كند (راست هم می گوید) ، احتیاج به چه؟ احتیاج به یك عضو جدید. بعضیها خیلی ساده حرف می زنند، می گویند احتیاج خودش خلق می كند. آخر این كه لفظ است! اینكه می گویید احتیاج خلق می كند، اگر می خواهید بگویید در زمینه ی احتیاج چیزی خلق می شود، حرف درستی است، [اما اگر مقصود] نفس احتیاج است، احتیاج كه جز نداشتن و نیازمندی چیزی نیست، این كه واقعیتی نیست، یعنی نه تنها بر خلاف نظریه ی مادیون است، بر خلاف نظریه ی الهیون هم هست. آنهایی كه به «نامحسوس» به عنوان یك امر مثبت معتقد نیستند، می خواهند برای یك امر عدمی شخصیت قائل شوند. در موجود زنده یك نیرویی، یك چیزی هست كه در زمینه این احتیاجات، یك عضو را می آفریند.

پس غرضم این جهت است كه تنها حس صیانت ذات هم كافی نیست. درست است كه آن یك رمز بزرگی در طبیعت است، [ولی ] اصلا خود صیانت ذات یعنی چه؟ می گویند انطباق با محیط، سازش با محیط. انطباق با محیط، سازش با محیط، حرف درستی است اما چرا روی آن خیلی حساب می شود؟ اگر مقصود این است كه محیط روی آن اثر می گذارد و لازمه ی اثری كه محیط می گذارد این است، خوب بله، مثل اینكه ما قالی را در مقابل آفتاب می گذاریم و آفتاب روی آن اثر می بخشد. اگر ما همین قالی را در آفتاب بگذاریم یك جور است، در سایه بگذاریم وضع دیگری دارد.

اما آیا موجود زنده فقط تحت تأثیر محیط و منفعل از محیط است، یا عكس العمل نشان می دهد؟ عمده آن عكس العمل هایش است كه جنبه ی هدفداری طبیعت موجود زنده را به او نشان می دهد، می بیند كه در محیطی كه تا حالا زندگی می كرده باید وضع ساختمانش این طور باشد [و در محیط جدید به گونه دیگر] . حتی مثلا می گویند كه گلبولهای خون كم و زیاد می شود، در یك محیط یك مقدار معینی گلبول هست، در محیط دیگر احتیاج بیشتری پیدا می كند و فورا خود طبیعت گلبول می سازد. عمده، آن نحوه ی عكس العمل نشان دادن طبیعت موجود زنده است كه هدفداری این موجود را می رساند.

بنابراین ادلّه ی الهیون به همان استحكام خودش كه از قدیم بوده است باقی است، بلكه قویتر شده، یعنی این جهت كه طبیعت هدفدار است، از آن مقداری كه در قدیم درباره ی انواع و حیوانات و جاندارها درك كرده بودند بیشتر نشان داده می شود و حالا
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 260
خیلی بهتر درك می شود.

- تكامل به این صورت مطرح نیست كه ابزار یك دستگاه ماشین را یكی یكی انتخاب كرده باشند، یكی ناقص باشد و آخری همه را به راه بیندازد، بلكه تكامل در نوع است، یعنی از یك نوع ساده به تدریج تكمیل نوعی پیدا كرده است.

استاد: من هم همین را می خواستم بگویم كه به این شكل بوده نه به آن شكل.

فرق است بین اینكه تدریجا اعضای یك كارخانه ای را یكی یكی عوض كنند و آن را كاملتر كنند (مثلا موتورش را بردارند، یك موتور دیگر در همان جا نصب كنند) و اینكه یك دفعه دستگاه نخ ریسی و بافندگی آن روز تبدیل بشود در یك نوع دیگری به یك كارخانه ی ریسندگی كه امروز وجود دارد، در واقع آن را برداشته اند و به جای آن چیز دیگری گذاشته اند. این یك چیزی نیست كه قابل توجیه باشد كه [بگوییم ] خوب، تدریجا هر جزئش كه مفید بوده، خود به خود باقی مانده تا جزء دیگری پیدا شده و به این صورت در آمده است.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 261
طبق دستوری كه دوستان انجمن اسلامی پزشكان و همچنین جناب آقای مطهری صادر فرمودند، بنده امروز وظیفه دار هستم كه درباره ی تكامل عالم جانداران و بالأخص آخرین نظریات علمای طبیعی نسبت به فرضیه ی «تبدّل انواع» داروین دانشمند مشهور انگلیسی صحبت كنم. قبلا لازم است دو مطلب را به عرض محترم آقایان برسانم. اول این است كه این مبحث جزء مسائل اختصاصی و رشته ی تخصصی بنده نیست، گواینكه اگر از رشته ی تخصصی بنده هم بود، روی آن هیچ گونه ادعایی نداشتم، ولی بخصوص جزء رشته ی تخصصی آقایان اطبا و پزشكان است و در این مورد مطالعات وسیع و فراوانی دارند، بنابراین می توانند عرایض امروز بنده را به عنوان پس دادن درس یك شاگرد در حضور استاد تلقی كنند، یا اقلا به عنوان یادآوری و گردآوری خلاصه ی مطالعات گذشته ی خودشان به منظور بررسی و استنتاج از آن. مطلب دوم اینكه این مبحث را به دو قسمت تقسیم كرده ایم: قسمت اول صرفا مطالعه در نظریات دانشمندان و علمای طبیعی است و قسمت دوم مسأله ی منشأ حیات و «حیات و غائیت» و خلقت انسان و نظریه ی مذهب نسبت به خلقت انسان. حال قسمت اول:

آقایان می دانند در هر علمی لغات و اصطلاحات مخصوصی قبلا تعریف می شود كه در آن علم معنی مخصوصی دارد. علم طبیعی هم از این قاعده ی عمومی مستثنی نیست و لغات و اصطلاحات مخصوص به خودش دارد. برای یادآوری و تذكر ابتدا چند
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 262
كلمه را كه ما زیاد به كار خواهیم برد، آن طوری كه علم طبیعی تعریف كرده تعریف می كنم، بعد وارد صحبت خودمان می شویم. یك فرد معین و مشخص از جانداران، مثلا یك گربه ی مخصوص یا یك فرد انسان را بنا به تعریف «فرد» می گوییم. پس جانداران از گروه بیشماری «فرد» به وجود آمده اند. مجموعه ای از افراد كه تحت یك نام اسم برده می شوند مثل سگ، گربه، درخت چنار را «نوع» یا «گونه» می گوییم. مجموعه ای از انواع كه دارای صفات و اختصاصات مشتركی هستند مثل گربه، روباه، گرگ، ببر، پلنگ كه همه دارای سر گرد و پنجه های قوی و تیز هستند و طعمه ی خودشان را معمولا زنده به چنگ می آورند، تحت نام «جنس» نامگذاری می كنیم. پس «جنس» مجموعه ای از «نوع» است كه دارای صفات مشترك است.

این تعریف همین طور ادامه دارد، یعنی مجموعه ای از «جنس» كه دارای صفات و اختصاصات مشترك كلی تری است «تیره» یا «فامیل» یا «خانواده» نامیده می شود و مجموعه ای از «تیره» كه دارای صفات مشترك كلی تری است، «رده» نامیده می شود و همین طور «راسته» ، «شاخه» و «سلسله» قرار دارند.

بشر از قدیمترین ایام همیشه در اطراف خودش حس می كرده و می دیده كه «نوع» ها شبیه خودشان را تولید می كنند، یعنی دیده گربه گربه می زاید و سگ سگ، و اصولا تمایل به جفتگیری هم بین انواع مشاهده نمی كرده و اگر هم استثنائا بین دو نوع نزدیك به هم مثل الاغ و اسب تمایل به جفتگیری وجود داشته، محصول آنها موجودی عقیم بوده، یعنی راه باز شده ی جدید كور و بن بست شده است. به همین جهت درباره ی ثبات انواع، تمام علمای طبیعی یكسان فكر می كردند و تقریبا تا قرن نوزدهم همه به ثبات انواع فكر می كردند، به طوری كه دانشمند مشهور فرانسوی به نام كوویه كه واضع علم تشریح مقایسه ای و علم دیرین شناسی است و در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم زندگی می كرد و تسلط و مهارت عجیبی در علم طبیعی داشت، طرفدار ثبات نوع بود و كشف كرده بود كه جانداران در دورانهای مختلف زمین شناسی هر چه قدیمتر بوده اند، ساده تر و پست تر بوده اند و در دورانهای بعدی، جانوران كاملتر و پرعضوتر به وجود آمده اند و بالأخره به دوران فعلی كه انسان هست منتهی شده است. ولی او دارای فرضیه ای است به نام «طرح خلقت» و معتقد است كه جانداران در دورانهای مختلف زمین شناسی خلق شده اند و بر اثر انقلابات عظیم ناگهانی در سطح زمین منقرض و معدوم شده اند و دوباره خداوند یك دسته ی دیگر از حیوانات كاملتری خلق كرده و به همین نحو دوباره از بین رفته اند تا به دوره ی فعلی رسیده است. این نظریه در علم زمین شناسی به «كاتاستروفیسم» مشهور است. كوویه به علت تسلطی كه بر علم طبیعی داشت، در
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 263
زمان حیاتش هیچ كس قدرت و جرأت مخالفت با او را نداشت و حتی تا انتشار كتاب اصل انواع داروین، غالب علمای طبیعی به همین نحو فكر می كردند.

در اوایل قرن نوزدهم، چارلزلایل دانشمند انگلیسی كه متخصص در زمین شناسی بود، نظریه ی كاتاستروفیسم را رد كرد و ثابت كرد كه آنچنان انقلابات عظیم و ناگهانی كه كوویه از آن نام برده، در سر گذشت زمین اتفاق نیفتاده بلكه تغییراتی كه در زمین ایجاد شده، همیشه جزئی، تدریجی و نامحسوس و طی میلیونها قرن انجام گرفته، بنابراین دلیلی به لحاظ علمی وجود ندارد كه ما معتقد باشیم كه موجودات در هر دوره خلق شده اند و بعد بر اثر انقلابات زمین شناسی از بین رفته اند.

در زمان حیات كوویه، دانشمند مشهور فرانسوی لامارك هم زندگی می كرد. لامارك كه فرضیاتش بعد از خودش مشهورتر شد، مخالف ثبات انواع بود ولی به علت عدم بضاعت علمی در مقابل كوویه نتوانست مقاومت كند و بخصوص چون فرضیه اش ناظر بر تبدّل انواع یا تغییر گونه بود، بزودی از طرف مقامات كلیسا محكوم و مطرود و متروك شد و ملحد خوانده شد. لامارك كه در جلسات گذشته هم خلاصه ای از نظریاتش را جناب آقای مطهری بیان فرمودند، عقیده داشت كه موجودات در دورانهای مختلف زمین شناسی، از موجود ساده ی تك سلولی پست دریایی شروع شده و به تدریج تكامل پیدا كرده تا به انسان امروزی رسیده اند. كیفیت این تبدیل و تكامل را این طور شرح می دهد، می گوید: تمام جانوران برای ادامه ی حیات و تلاش برای بقای خودشان اعضایی از بدن خودشان را ناچار بیشتر به كار می بردند و استعمال می كردند. آن عضو بر اثر اینكه بیشتر استعمال می شد، مایعات بدن و مواد غذایی به سمتش متوجه می شد و رشد مختصری بیش از سایر اعضا می كرد. این رشد عینا به نسل بعدی انتقال داده می شد و مجددا تشدید و تقویت می شد، به طوری كه پس از طی چندین هزار سال و چندین نسل ممكن بود عضو جدیدی برای یك جانور ایجاد بشود و همین طور به عكس، اعضایی از جانوران كه بنا به مقتضیات و شرایط محیط احتیاج به استعمال و به كار بردن نداشت، تدریجا كوچك و ضعیف می شد و تحلیل می رفت. این كوچك شدن و تحلیل رفتن در نسلهای بعدی به ارث منتقل می شد و تدریجا باز تضعیف می شد، به طوری كه پس از یك دوران زمین شناسی (مثلا هزار یا دو هزار سال) آن عضو غیر ضروری و غیر مفید حذف می شد.

لامارك برای ادعای خودش دلایل و شواهد بسیاری اقامه می كند، مثلا می گوید فقدان دندان در بالنهای دریایی و مورچه خوار و پرنده هایی كه منقار قوی دارند و از طعمه های ریز تغذیه می كنند و در نتیجه احتیاج نداشته اند دندانشان را به كار ببرند و
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 264
تحلیل رفتن چشم در موش كور و حیواناتی كه در تاریكی و غارها به سر می برند و از بین رفتن دست و پا در مارها كه معمولا در بین علفها می خزیدند و همچنین كوچك شدن بال و عدم قدرت پرواز شترمرغ كه به علت چابكی مخصوص در دویدن، پرهای خودش را به كار نمی برده، نمونه هایی از اعضای تحلیل رفته بر اثر عدم استعمال است و همین طور عكس آن، پرده ی بین انگشتان پای پرندگان دریایی، بلندی گردن زرافه و درازی زبان مارها و مارمولك ها كه این عضو را به جای عضو لامسه به كار می برند و همچنین وجود شاخ در حیوانات جنگی و قوی شدن دو پای عقب كانگورو كه معمولا روی دو پا می ایستد و ناچار است نوزاد خودش را در كیسه ای كه زیر شكمش قرار دارد نگهداری كند، نمونه هایی از تقویت عضوهایی از بدن است كه استعمال زیاد شده اند. البته لامارك طرفدار تولید خود به خود هم بود، یعنی معتقد بود كه موجودات زنده از موجودات غیر زنده به وجود می آیند، یعنی طرفدار خلق الساعه بود و تمام دانشمندان علم طبیعی تا ظهور دانشمند شهیر فرانسوی پاستور این طور فكر می كردند، به طوری كه در دانشكده ی پزشكی پاریس رسما تولید خود به خود كرم در معده ی انسان تدریس می شد.

اما داروین. داروین كه بی شك یكی از مشهورترین دانشمندان جهان است و علت شهرت او یكی مخالفت شدید عده ای از علمای طبیعی با فرضیه او و بخصوص تمام علما و مقامات مذهبی با نظریات طبیعی وی بود و این نقش بزرگی در شهرت او داشت و همچنین مقاومت و پایداری و اقامه ی دلایل مستدل علمی كه مخالفین را از محكوم كردنش عاجز می كرد و نیز حمایت و پشتیبانی بعضی مقامات مكاتب فلسفی مثل ماركسیسم، ماتریالیسم، فاشیسم، كمونیسم و غیره كه فرضیات داروین را در جهت عقاید خودشان احساس می كردند، در عالمگیر شدن و شهرت بیش از حد داروین تأثیر داشتند. داروین در سال 1809 یعنی اوایل قرن نوزدهم در یك خانواده ی متموّل به دنیا آمد. پدرش پزشك حاذقی بود و بسیار مایل بود كه فرزندش طبیب بشود. در كودكی آثار هوش و نبوغی در او دیده نمی شد، فقط به جمع آوری گیاهان و جانوران بسیار علاقه داشت. بالأخره وارد دانشكده ی پزشكی شد ولی روزی بر اثر دیدن صحنه ی عمل جراحی روی یك دختر- كه تا آن زمان داروی بیهوشی كشف نشده بود و بیماران روی تخت جراحی رنج فراوان می بردند- به قدری متأثر و ناراحت شد كه برای همیشه دانشكده ی پزشكی را ترك كرد. بعد به جهانگردی پرداخت و مدت پنج سال دور دنیا گردش كرد. خودش ابتدا طرفدار ثبات انواع بود ولی ضمن مطالعاتش اول متوجه شد كه تنوع بین جانوران و گیاهان اهلی خیلی بیشتر از تنوع بین جانوران و گیاهان وحشی است، یعنی مثلا نژادهای مختلف كبوتر
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 265
وحشی بسیار نادر است، در حالی كه نژادهای مختلف كبوتر اهلی بسیار فراوان است (خودش صد و بیست نوع آن را جمع آوری كرده بود) و حتی تفاوت بین خصوصیات نژاد اهلی گاهی به حدی می رسد كه بیش از تفاوت بین این نوع با نوع دیگر پرنده (فرضا كبك و تیهو) است. مدتی در این موضوع مطالعه كرد. بعد متوجه شد كه پرورش دهندگان جانوران و گیاهان وقتی صفت ممتاز و مفیدی را در جانوری یا گیاهی می بینند، آن جانور یا گیاه را جداگانه پرورش می دهند و در نتیجه آن صفت مفید تقویت می شود و در نسلهای بعدی این تقویت و تشدید انتقال داده می شود، به طوری كه پس از مدتها ایجاد نوع جدید می كند. داروین این مسأله را «انتخاب مصنوعی» نامیده است، یعنی بشر مصنوعا با دست خودش این انتخاب را انجام می دهد. از این مطلب دو موضوع را كشف كرد: یكی اینكه شكل و هیأت و صفات جانوران و جانداران تغییرپذیر هستند، ثابت نیستند، دوم اینكه این تغییرپذیری قابلیت تشدید و تقویت دارد. بعد مدتی به فكر افتاد كه حتما عاملی هم در طبیعت وجود دارد كه بر روی جانوران و گیاهان وحشی اثر دارد.

پس از مدتی مطالعه، كتاب رساله ای در باب جمعیت تألیف مالتوس دانشمند اقتصاددان انگلیسی كه كشیش هم بود، به دستش افتاد. مالتوس در كتاب خودش ثابت كرده بود كه جمعیت روی زمین با تصاعد هندسی افزایش پیدا می كند، یعنی از هر پدر و مادر به طور متوسط چهار فرزند باقی می ماند. بنابراین افراد روی زمین به نسبت 2، 4، 8، 16 یعنی تصاعد هندسی بالا می رود، در حالی كه غذا و مسكن با تمام كوشش و تلاشی كه صنعت و تكنیك بشر در راه تأمینش به كار می برد، به نسبت تصاعد حسابی یعنی 2، 4، 6 و 8 بالا می رود. بنابراین عواقب شومی در انتظار بشریت است، یا باید آفات، جنگها، بیماریهای میكروبی، زلزله و سایر آفات، بشر را تعدیل كند و یا اینكه باید مردم را به ریاضت اخلاقی وادار كرد و مانع تولید مثل آنان شد.

داروین پس از خواندن این كتاب مدتی مطالعه كرد و عاملی را به نام عامل «انتخاب طبیعی» در طبیعت كشف كرد كه اساس فرضیه ی خودش را بر آن گذاشت، به این معنا كه گفت تمام انواع جانوران و گیاهان به وضع بی حسابی به تولید همنوعان خودشان مشغولند، به طوری كه اگر زاده های یك نوع از جانور یا گیاه (فرضا سوسك یا خرگوش یا خزه) تنها روی زمین باقی بمانند، در مدت كوتاهی تمام سطح زمین را سوسك یا خرگوش یا خزه فراخواهد گرفت و اگر تمام مردم روی زمین به مرگ طبیعی بمیرند، بعد از گذشت هزار سال، جا برای ایستادن قائم روی سطح زمین پیدا نمی شود. بعد با خود گفت: پس این تعادل جمعیتی كه بین انواع مختلف و افراد یك
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 266
نوع به چشم می خورد، به قیمت قربانیهای بی حسابی است كه در نتیجه ی تنازع و جدال بین آنان برای غذا و مسكن ایجاد می شود. این تلاش و كوشش برای ادامه ی حیات را كه بین افراد یك نوع و انواع مختلف همیشه در جریان بوده و هست «تنازع بقا» نامید و گفت نتیجه ی تنازع بقا، انتخاب طبیعی است و نتیجه ی انتخاب طبیعی، بقای اصلح است. می گفت بین افراد یك نوع، گاهی افرادی دیده می شوند كه دارای صفت برجسته تر و ممیزه ی عالیتری هستند و بهتر می توانند با این صفت در طبیعت با محیط سازش كنند و رقبای خودشان را از میدان بیرون كنند. این افراد باقی می مانند و رقیبان خودشان را از بین می برند و این صفت ممتاز در نسلهای بعدی آنها عینا منتقل می شود و تشدید می گردد و دوباره همین جنگ و جدال در می گیرد و پس از گذشت قرنها تباعد صفات ایجاد می شود، یعنی صفتی كه در آخرین نوع مشاهده می شود، با جدّ اولیه اش تفاوت بسیار زیاد دارد، به طوری كه عرفا نوع جدید خوانده می شود. البته داروین می گوید كه تمام افراد موجودات ضعیف، در این صحنه ی نبرد از بین نمی روند و بكلی معدوم نمی شوند، بلكه عده ای از آنها هم فرار كرده، مهاجرت می كنند و در غارها و پناهگاهها پناهنده می شوند و پس از مدتی باز جدال بین آنها در می گیرد و بالأخره انواع مختلف جهندگان، پرندگان، ماهیها، دوزیستان، كرمها و غیره باقی می مانند و به وجود می آیند. از روزی كه انتخاب طبیعی و تنازع بقا بر داروین كشف شد، تا انتشار اولین كتاب پرجنجال و پرسروصدای او به نام «اصل انواع» بیست سال طول كشید و در تمام این مدت داروین مشغول جمع آوری مدارك و دلایل خودش بود.

اما ببینیم والاس كه بود؟ یكی از دانشمندان انگلیسی كه در سال 1832 به دنیا آمد، یك دانشمند طبیعی بود به نام والاس. روزی داروین نامه ای از او دریافت كرد كه در آن نوشته بود من در طی تجربیات و مطالعات و تحقیقات خود پی بردم كه تنازع بقا و انتخاب طبیعی و بقای اصلح و تكامل جانداران و تبدّل انواع عینا آن طور كه داروین كشف كرده بود، بر جانداران حاكم است. او نظریاتش را برای داروین كه تقریبا استادش بود فرستاده بود تا اظهار نظر كند. داروین با خواندن این نامه خیلی مشوش و ناراحت و نگران شد، اولا به صحت فرضیات و عقاید خودش اطمینان بیشتری پیدا كرد، ولی با اینكه نظریات خودش را قبلا به طور مشروح و مفصل به انجمن لینه ی انگلستان- كه یك انجمن علمی جهانی بود- فرستاده بود، فكر می كرد مبادا والاس تصور كند كه این افكار را از او دزدیده و به سرقت برده و به او خیانت كرده است. به این جهت بود كه مرتب دوستان و همكاران خودش را در این مورد گواه و شاهد می گرفت و آنها وی را تشویق كردند كه به كار خودش ادامه بدهد و
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 267
بالأخره در روز بیست و چهارم اكتبر 1859 كتاب اصل انواع را منتشر كرد و می بینید كه این نظریات به نام داروین در دنیا منتشر شده است. از این كتاب استقبال فراوانی شد، به طوری كه در روز انتشار هزار و دویست و پنجاه جلد آن فروش رفت و ظرف یك ماه به تمام زبانهای زنده ی آن روز ترجمه شد. با اینكه در این كتاب، داروین صحبتی از نسل انسان و خلقت انسان به میان نیاورده بود، مع هذا مقامات كلیسا پیوستگی و خویشی انسان را با حیوانات و میمون از كلمات او دریافته بودند و از این جهت علیه او قیام كردند. جلسات و بحثهای مفصلی برپا می شد، از جمله در یكی از جلساتی كه بین هكسلی یكی از طرفداران جدی داروین و ویلبر فورس یكی از كشیشها در گرفت، كشیش گفت اگر فرضیه ی داروین درست باشد، لا بد انسان از نسل میمون است و چون خداوند انسان را خلق كرده، بنابراین فرضیه ی داروین غلط است. بعد در مقابل جمعیت- كه جلسه در انجمن بریتانیایی بود و عده ای بودند- رو كرد به هكسلی و گفت: حالا شما بفرمایید ببینم پدر بزرگ یا مادر بزرگ شما كدامیك میمون بودند؟ هكسلی در جواب گفت: انسان از اینكه پدر بزرگش میمونی باشد نباید خجالت بكشد، بلكه اگر جدّی وجود دارد كه من باید از بردن نام او احساس خجالت و شرمندگی كنم، آن مرد متلوّنی است كه از موفقیت در زمینه ی فعالیتهای خویش مأیوس و ناراضی است و در مسائل علمی كه هیچ گونه تخصص و معرفتی بدان ندارد مداخله می كند. بازمی گویند كشیشی در یك كلاس درس راجع به خلقت آدم و حوّا و انسان شواهدی از كتاب مقدس اظهار می كرد، یكی از شاگردان بلند شد و گفت: قربان! پدر من می گوید ما از نسل میمون هستیم نه از نسل آدم و حوّا. كشیش نگاهی خونسردانه به او كرد و گفت: عزیزم! ما بحث كلی راجع به خلقت انسان و آدم می كنیم، راجع به خانواده ی شما بحث نمی كنیم، شاید پدرت درست گفته باشد! داروین اصولا «شرایط محیط» لامارك را تأیید می كرد و می گفت شرایط محیط بر روی جانوران تأثیر دارد و در آنها تغییر شكل ایجاد می كند و تمام این تغییرات اكتسابی تدریجی متصل، به اعقاب و نسلها انتقال داده می شود به طوری كه صفاتی كه به ارث برده نشود نادر و استثنائی است، و در آخر كلام جمله ی مخصوص داروین است كه می گوید:

«به نظر من تمام جانوران از چهار یا پنج جانور اولیه اشتقاق یافته اند و كلیه ی گیاهان نیز از همین تعداد یا كمتر نتیجه شده اند. شباهت موجود بین سلسله ی گیاهان و جانوران مرا به این نتیجه می رساند كه حتی قدمی فراتر نهم، یعنی تصور كنم تمام جانوران و گیاهان از یك اصل اولیه منشأ گرفته اند. »
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 268
البته داروین برای اثبات عقاید خودش دلایل زیادی بیان می كرد، بخصوص دلایلی از تشریح مقایسه ای و دیرین شناسی و زمین شناسی و فسیل شناسی كه فسیلهای جانوران مختلف را در دورانهای مختلف زمین شناسی جمع آوری می كند و پهلوی هم قرار می دهد و از آنها نتیجه می گیرد و همچنین از تحولات و دگرگونیهایی كه در جنین انسان و حیوانات كاملتر ملاحظه می كند و قیاس با تمام جانوران دیگر، این نتیجه را استنباط می كند.

نظریات داروین در زمان خودش علاوه بر علمای مذهبی، از طرف علمای طبیعی هم مورد انتقادات و ایرادات فراوانی واقع شد. با اینكه استدلالات داروین برای اولین بار به وسیله ی یك عالم طبیعی به این اندازه مستدل و منطقی به جهان دانش عرضه شده بود و خود او هم متوجه ایرادها بود، ولی چون اطمینان و ایمان كاملی به صحت فرضیات خود داشت، به این انتقادها جواب می دهد و هر جا هم كه پاسخهای او رسا نیست و ضعیف و ناقص است، آن را به عدم تكمیل و نقص مدارك زمین شناسی نسبت می دهد. داروین می گوید: در دورانهای مختلف زمین شناسی جانداران مختلفی بوده اند. اولین و قدیمترین دوره دو هزار میلیون سال طول كشیده و فاقد آثار جانداران است. دوره ی بعدی هزار میلیون سال طول كشیده و فقط واجد آثار جانوران تك سلولی و حیوانات پست دریایی است و دوره ی بعد كه سیصد و شصت میلیون سال طول كشیده واجد آثار خزندگان و دوزیستان و بی مهره هاست و دوره ی بعد كه هفتصد و پنجاه میلیون سال طول كشیده دارای آثار نخستین پستانداران، ماهیها و پرندگان است و دوره ی فعلی كه هفتاد و پنج میلیون سال طول كشیده و دوره ی ما هم جزء این دوره هست، بالأخره موجودات كاملتر و انسان نماها و یك میلیون سال اخیر آثار آدمها را می بینیم. بنابر نظریه ی داروین، اینها به هم پیوسته و مربوط است، یعنی از هم اشتقاق پیدا كرده است. به او ایراد می كنند كه اولا اگر این سلسله و رشته ی تكامل درست است، چرا تمام مراحل جانوران، از پست ترین حیوانات تك سلولی تا كاملترین آن كه انسان است وجود دارد و اینها تكامل پیدا نكرده اند و ثانیا چرا حد واسط بین انواع و همچنین بین انسان و میمون دیده نشده و فسیلهایش به دست نیامده است؟ در جواب اولی می گوید كه لزومی ندارد تمام جانوران تكامل پیدا كرده باشند، بلكه ممكن است جانوری احتیاج به تكامل پیدا نكرده و در شرایط محیطی خودش به لحاظ مسكن و غذا طوری بوده كه احتیاج به اینكه تغییر شكل بدهد نبوده، و آنهایی كه با تنازع بقا درگیر بوده و این سیری را كه من بیان می كنم طی كرده اند، تكامل پیدا كرده اند، به این جهت ما همه را الآن می بینیم. دوم اینكه دوره ای كه انواع مشترك (یعنی حد واسط بین نوعها) زندگی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 269
می كرده اند، در مقابل دوره ای كه خود نوع زندگی می كرده بسیار ناچیز است و ما فسیلها و سنگواره هایی كه داریم معمولا مربوط به میلیونها قرن است، بنابراین در مدت كوتاه زندگی اینها سنگواره ها به دست نیامده اند و این شامل میمون هم می شود، و از طرفی چون فسیلها از فرورفتن موجودات زنده در لجنها و آبها و ماسه ها تشكیل می شوند، اجداد ما (میمونها) باهوش تر از این بودند كه به این شكل بمیرند، از این جهت از خودشان فسیل كم باقی گذاشته اند.

بالأخره داروین در سال 1871 كتاب اصل انسان و بعد كتاب بیان عواطف در انسان و جانوران را منتشر كرد. در این كتاب داروین سعی می كند تمام اختلافات فاحشی را كه بین انسان و جانوران تصور می شود، نفی كند و ثابت نماید كه تمام اختصاصات جسمانی و نفسانی موجود بین انسان و جانوران جز حالت تكامل یافته ای از موجودات و حیوانات ناقص، چیز دیگری نیست، حتی مغز و هوش انسان كه عالیترین پدیده ی طبیعت است، حالت كاملی از مغز تكامل یافته ی میمون است و در مقام مقایسه همیشه انسان پست وحشی با كاملترین و عالیترین میمونها مقایسه می شود.

بروز امراض مشترك، تغییراتی كه در جنین و در رحم مادر ایجاد می شود، بقایای خصایص اجدادی از قبیل ماهیچه های جنباننده ی گوش كه در انسان تحلیل رفته و استثنائا در بعضی نموّ اتفاقی دارد، وجود موی در بدن انسان مخصوصا در زیر بغل و سینه، وجود بقایای پلك سوم در گوشه ی چشم انسان را آثاری از وجه اشتراك انسان و حیوان می داند و اختلافاتی نظیر قائم ایستادن، كیفیت صورت، كیفیت حركت دست و حتی صفات نفسانی از قبیل تصور، توهم، تخیل، تجرید و تعمیم را در مورد میمونها آزمایش و آنها را به طور ناقص در میمونها كشف كرده، به طوری كه حتی می گوید صفات معنوی مانند نوع دوستی، محبت، فداكاری، ایثار، احساسات و عواطف در جانوران كامل (یعنی بعضی انواع میمونها) وجود دارد و بنابراین هیچ دلیلی نداریم بر اینكه انسان از این نظام كامل طبیعت و از این قاعده ی غیر قابل استثناء مستثنی شده باشد، بنابراین ما با میمونهای فعلی دارای اجداد مشتركی هستیم، اینها را اجداد ما نمی داند، خواهران و برادران ما می داند و می گوید دارای اجداد مشتركی هستیم.

با اینكه كتاب اصل انسان داروین اعلان جنگ صریح و مستقیمی به مقامات كلیسا بود و مقامات كلیسا را به شدت خشمگین و مضطرب كرد به طوری كه او را كافر و ملحد و مهدور الدم شناختند، مع هذا داروین تا پایان عمر انكار صانع نكرد و حتی «انتخاب طبیعی» را ناشی از نیروی مافوق الطبیعی موجود در جهان تفسیر و تعبیر می كرد و معتقد بود كه معمای آفرینش برای بشر برای همیشه لا ینحل است.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 270
اما دانش عصر حاضر چه می گوید؟ یك سال پس از مرگ داروین، دانشمند جنین شناس مشهور بلژیكی به نام وانبندن كیفیت تولید مثل را در جانوران كشف كرد. این اكتشاف دوره ی نوی در زیست شناسی آغاز كرد. این دانشمند ثابت كرد كه اساس امر تولید مثل بر اتحاد دو نطفه از پدر و مادر به نام اسپرماتوزوئید و اوول صورت می گیرد. این دو نطفه كه دو موجود تك سلولی بیشتر نیستند، با یكدیگر تركیب شده و پس از تقسیم و تكثیر بالأخره به صورت انسان كامل یا موجود دیگری در می آید. بنابراین طفل دنباله ی وجود پدر و مادر است و اگر قرار باشد صفتی به ارث به اعقاب انتقال پیدا كند، باید حتما از طریق این دو سلول صورت بگیرد. لامارك و داروین عقیده داشتند كه تمام تغییراتی كه در موجودات، چه بر اثر تغییرات محیط و چه بر اثر تعلیم و تربیت و هر عامل دیگری ایجاد می شود، به ارث عینا انتقال داده می شود اما تجربیات و علوم امروز این مسأله را رد كرد و ثابت كرد كه صفات اكتسابی به ارث برده نمی شود.

صفات اكتسابی به یكی از این صورتها هستند: قطع عضو، مصونیت، بیماری، محیط، استعمال و عدم استعمال، تعلیم و تربیت. برای هر كدام از اینها آزمایشهای مكرری كرده اند كه ما برای هركدامشان فقط یك آزمایش را توضیح می دهیم.

درباره ی قطع عضو آمدند دم 22 نسل متوالی یعنی 1952 موش را قطع كردند، دیدند آخرین موش با دمی كاملا طبیعی و سالم به دنیا آمد. 22 نسل در مقام قیاس با انسان معادل پانصد سال (پنج قرن) است. بعد متوجه شدند كه مسلمانها و خصوصا كلیمیان قرنهاست كه اولاد ذكور خودشان را ختنه می كنند و پس از طی قرنها این صفت هنوز ارثی نشده و افراد، ختنه نشده به دنیا می آیند. از این مطلب روشن تر، ملاحظه كردند كه بشر از بدو پیدایش به ازاله ی پرده ی بكارت دختران مشغول است، مع هذا هنوز دخترها وقتی به دنیا می آیند با پرده ی بكارت به دنیا می آیند. بنابراین قطع عضو كه یك حالت كاملی از عدم استعمال است، به ارث انتقال داده نمی شود.

دوم بیماری، آمدند به یك عده خرگوش باردار، بیست روز پس از بارداری محلول قوی نفتالین را با روغن نیم گرم خوراندند. این مایع بر روی عدسی چشم خرگوش اثر می كند و آن را كدر می نماید. دیدند كه نسل اول حاصل از این خرگوشها همه با عدسی كدر به دنیا آمدند ولی نسلهای بعدی همه با عدسی سالم به دنیا آمدند.

بنابراین بیماری به ارث برده نمی شود و مصونیتهای ناشی از بیماری هم به ارث برده نمی شود.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 271
تین دانشمند علم طبیعی آمد 69 نسل متوالی دروزوفیل یا مگس سركه [18] را برای مدتی در تاریكی پرورش داد. بعد آخرین مگس حاصل از آخرین نسل آنها را به روشنایی آورد، دید كوچكترین تغییری در ساختمان جسمانی چشم آنها داده نشده.

69 نسل متوالی در مقام قیاس با انسان معادل هزار و پانصد سال (پانزده قرن) است، یعنی اگر اجداد ما از پانزده قرن پیش (یك قرن قبل از اسلام) در تاریكی مطلق به سر می بردند، امروز چشمشان به همین وضع و ساختمان و دیدی كه الآن هست باقی می ماند. بنابراین استعمال و عدم استعمال باعث انتقال این صفت به ارث نمی شود.

عامل دیگر محیط بود. محیط بر روی جانوران تأثیر و در شكل آنها تغییرات ایجاد می كند، به طوری كه سومر در سال 1915 آمد این آزمایش را كرد: یك عده موش سفید را در اتاقی گرم با حرارت 22 درجه و عده ای دیگر موش را در اتاقی با صفر درجه حرارت به مدت شش ماه پرورش داد. بعد مشاهده كرد كه دم و پا و گوش موشهایی كه در اتاق گرم پرورش پیدا كرده اند، بلندتر از دم و پا و گوش موشهایی است كه در اتاق سرد پرورش پیدا كرده اند و این دراز شدن گوش 22 تا 38 در صد طول اولیه ی آنهاست. اما وقتی كه این دو نسل را در شرایط مساوی و در درجه ی حرارت طبیعی دوباره پرورش داد، دید تأثیری در نسل آنها نكرده و عینا مشابه هم شدند.

مسأله ی دیگر تعلیم و تربیت است. اینكه تعلیم و تربیت به ارث برده می شود یا نه، مورد شك است. دانشمند مشهور روسی پاولوف آمد این آزمایش را كرد: یك عده موش را عادت داد كه بر اثر نواختن زنگ الكتریكی به محل غذای خودشان بدوند. این آزمایش را سیصد بار تكرار كرد تا موشها عادت كردند به محض نواختن زنگ به محل غذای خودشان بدوند. نسل اول این موشها با صد بار تمرین و تكرار یاد گرفتند به محض نواختن زنگ به سمت غذای خودشان بدوند و نسل بعدی با سی بار و نسل بعدی با بیست بار و نسل بعدی با پنج بار. بعد نتیجه گرفت كه اگر این كار را ادامه بدهیم، در نسلهای بعدی بدون تمرین و تكرار و عادت دادن آنها، به محض نواختن زنگ الكتریكی به سمت محل غذایشان خواهند رفت. ماك دوبین در سال 1942 یك آزمایش دیگری كرد: تعدادی موش را گرفت و آنها را عادت داد كه محل غذای خودشان را بر اثر طی كردن یك عده راههای پرپیچ وخم به نام «لابیرنت» پیدا كنند. بعد از مدتی آزمایش دید موشها پس از مدتی عادت می كنند كوتاهترین راه را برای پیدا كردن محل غذا انتخاب كنند. بعد این آزمایش را روی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 272
نسلهای آنها كرد، دید نسلهایشان همین طورند، یعنی همان اندازه نیرو و تمرین و وقت لازم است صرف كنند كه پدرهایشان لازم داشتند. بنابراین در انتقال صفات اكتسابی ناشی از تعلیم و تربیت به ارث نیز هنوز نظریه ی قطعی بیان نشده است.

بنابراین آنچه مسلّم است صفات اكتسابی ناشی از قطع عضو، استعمال و عدم استعمال، محیط و بیماریها هیچ كدام به ارث برده نمی شوند و به این ترتیب اولین پایه ی فرضیه ی لامارك و داروین فرو می ریزد، چون اساس نظریه ی آنها بر روی انتقال صفات اكتسابی بود.

علم بیولوژی ثابت كرده كه صفات ارثی به وسیله ی رشته هایی به نام كروموزوم كه در هسته ی سلولهای نطفه ی اسپرماتوزوئید و اوول هست، به اولاد منتقل می شود و این كروموزومها دارای اجزای كوچكتری به نام ژن یا واحد ارثی هستند كه با اینكه می گویند هنوز كیفیت و كنه و ماهیت آنها كشف نشده، ولی آنچه مسلم است موجودات زنده ای هستند، چون تغذیه و نموّ می كنند و تمام صفات ارثی انسان و جانوران از قد، هیكل، رنگ و حتی صفات روانی و روحی تماما به وسیله ی این ژنها به نسلهای بعدی انتقال داده می شود. پس ژنها حامل تمام صفات و اختصاصات ارثی هستند و ثابتند، به طوری كه اگر بعضی از صفات ارثی در نسلی ظاهر نشد، دلالت بر اینكه آن صفت و ژن ارثی از بین رفته نمی كند، بلكه آن صفت و ژن محفوظ نگه داشته شده و موقتا مخفی شده و در نسلهای بعدی ظاهر خواهد شد.

در مورد این اصل آزمایشهای زیادی كرده اند، از جمله مندل آمد یك عده موش سفید و خاكستری را گرفت و آنها را وادار كرد كه با یكدیگر جفتگیری كنند. اولاد اول ناشی از جفتگیری موشهای سفید و خاكستری تماما خاكستری شدند. در اینجا بنا به تعریف می گویند صفت خاكستری در مقابل صفت سفید، صفت غالب و صفت سفید، صفت مغلوب است. بعد این موشهای نسل اول را وادار كرد مجددا با همدیگر جفتگیری كنند. اولاد حاصل از آنها به ازای هر چهار موش، یك موش خاكستری خالص، یك موش سفید خالص و دو موش خاكستری دورگه شدند.

موشهای سفید خالص وقتی با همدیگر جفتگیری كنند، الی الابد جز موش سفید نمی دهند و موشهای خاكستری خالص هم اولاد حاصل از آنها تماما خاكستری می شود، اما اولاد حاصل از جفتگیری موشهای دورگه ی خاكستری این طور نیست، آنها طبق قاعده و اصل اول، از هر چهار اولاد یكی سفید خالص، یكی خاكستری خالص و دو تا دورگه خواهند شد. از این آزمایش و آزمایشهای دیگر نتیجه می گیرند كه صفات ارثی طبق قاعده و فرمول پیچیده ای كه در صفات ارثی ساده و در جانوران ساده قابل كشف است و در صفات تركیبی و جانوران كاملتر و پرعضوتر
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 273
مبهم است به ارث برده می شود و انتخاب طبیعی نقشی در این كار ندارد. بنابراین ملاحظه می كنیم كه دومین پایه ی فرضیه ی داروین از لحاظ علمی رد می شود.

هنگامی كه دانشمندان طرفدار داروین و لامارك یا نیولاماركیستها و نیوداروینیستها مشغول بحث و جدل بودند، دانشمند گیاه شناس مشهور بلژیكی به نام هوگودوفریس مطلب تازه ای به جهان دانش و بیولوژی عرضه كرد و آن، مسأله ی جهش یا «موتاسیون» بود. این دانشمند ضمن تجربیات خودش دید كه بعضی از دانه های گیاهان در عین شباهت تام و تمام به انواع خودشان، بعد از پرورش تغییر نوع و تغییر صفات می دهند. این تغییر ناگهانی كه در خواص ارثی موجودات ایجاد می شود و آن را بعدا «موتاسیون» یا «جهش» نامیدند، دارای چهار خاصیت است:

اول اینكه ناگهان ظاهر می شود و در موقع ظهور حد اكثر خاصیت خودش را بروز می دهد، یعنی موتاسیون یا جهش منفصل است، متصل و تدریجی نیست. دوم اینكه جهش یا موتاسیون ارتباطی به محیط خودش ندارد و علت معلوم و آشكاری هم ندارد، یعنی در دو فرد از یك جانور یا گیاه در شرایط و محیط مساوی، برای یكی دست می دهد و برای یكی دست نمی دهد. سوم اینكه این جهش برای گیاهان و جانوران با شدت و ضعفهای مختلف دست می دهد، گاهی ممكن است با تحلیل رفتن چشم یا یك چشم شدن یا كور شدن یك جانور و یا تغییر رنگ یك جانور و یا ریختن موی یك جانور بروز كند. اما چهارمین خاصیت كه مهمتر از همه است این است كه جهش روی ژن اثر می كند و عینا به اعقاب منتقل می شود و ارثی است.

بنابراین نتیجه گرفتند كه نه تنها در گیاهان، بلكه در تمام انواع جانوران و در تمام زمانها و دورانهای زمین شناسی همیشه جهش و موتاسیون وجود داشته، فقط تفاوت آن این است كه صفاتی كه بر اثر جهش در گیاهان یا جانوران ایجاد می شود، اغلب از نوع مغلوب است و اگر نوع آن جداگانه پرورش داده نشود، تدریجا مستهلك می شود و اگر جداگانه پرورش داده شود، ایجاد نوع جدید می كند، به طوری كه مثلا گوسفند مرینوس خودش یك جهشی بود كه برای دو برّه در استرالیا در سال 1828 اتفاق افتاد و شبان آنها این دو گوسفند را جداگانه پرورش داد و در نتیجه الآن گوسفند مرینوس را در تمام سطح كره ی زمین می بینید و از آن پشم بسیار گران قیمت و لطیفی به دست می آید.

فقط یك سؤال باقی می ماند و آن اینكه این ژنها كه این نقش عمده را دارند و این قدر ثبات دارند و با این سرسختی و فقط با فرمول معینی نقل مكان می كنند، آیا اینها به دست بشر قابل تصرف و مداخله هستند یا نه؟ جواب مثبت است، می گویند می توانیم ولی رابطه ی بین عامل اثر دهنده و حادثه یا معلول یا پدیده ای كه به وجود
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 274
می آید، هنوز كشف نشده. مثلا آمده اند با عبور دادن اشعه ی تصفیه نشده ی ایكس بر روی جنین موش دیده اند در آن، صفات خارق العاده ای مثل تحلیل رفتن چشم یا یك چشم شدن یا كور شدن به وجود آمده، ولی رابطه ی این دو را كشف نكرده اند.

پس حالا كه فهمیدیم تكامل موجودات جاندار با نظریه ی داروین و لامارك (یعنی با انتخاب طبیعی و انتقال صفات ارثی) میسر نشد، ملاحظه می كنیم كه فقط «جهش» وقوع تبدّل انواع یا تكامل جانوران را امكان پذیر می كند و فقط امكان دارد به وسیله ی جهش این عمل صورت گرفته باشد. اما در اینجا بد نیست یك مقایسه ای بكنیم: لامارك عقیده داشت موش كور برای این كور است كه اول چشم داشته، مدتی در غار به سر برده و احتیاج نداشته چشمش را به كار ببرد، بعد تدریجا كور شده است. داروین می گفت نه، موش كوری كه الآن ما می بینیم كور است، از گروه كورها بوده منتها موشهای كوری كه در بیرون و در روشنایی بوده اند، به علت نقص این عضو و عدم توانایی در مقابل تنازع بقا و رقابت با رقیبان از بین رفته اند، آن كورهایشان كه آنجا بوده اند و با كورهای دیگر زندگی می كرده اند، احتیاج نداشته اند چشمشان را به كار ببرند، لذا باقی مانده اند و انتخاب طبیعی موجب این شده كه ما می بینیم موش كور در غار و تاریكی به سر می برد. موتاسیون می گوید نه، كور شدن یك موتاسیون و یك جهش است كه برای یك عده از موشها یا جانوران دیگر دست داده است، آن موشهایی كه در تاریكی به سر برده اند، این صفت به حالشان مضر نبوده، باقی مانده اند و آن صفت برای موشهایی كه در روشنایی زندگی می كرده اند و این موتاسیون برایشان ایجاد شده، مفید نبوده و آنها را از بین برده است. موتاسیون تقریبا به انتخابی مانند انتخاب طبیعی ولی به نام انتخاب حذفی عقیده دارد. یا مثلا لامارك می گفت پرده ی بین انگشتان پای پرندگان شناور بر اثر استعمال و شناوری تدریجا ایجاد و تقویت شده است. داروین می گفت نه، بین جانورانی كه این پرده را داشته اند، آنهایی كه در آب شناوری می كرده اند، از این خصیصه استفاده ی بیشتری كرده و باقی مانده اند، بقیه از بین رفته اند. موتاسیون هم تقریبا شبیه به این می گوید، كه بدون علت معلوم و بدون هدف خاصی یك دفعه برای عده ای پرنده پرده ایجاد شد، آنهایی كه در خشكی راه می رفتند، با آن پرده نمی توانستند راه بروند و پرده برای راه رفتن آنها مضر بود، در نتیجه از بین رفتند و آنهایی كه در آب زندگی می كردند، این پرده مفید به حالشان شد و باقی ماندند.

اما یك هماهنگی عجیب و شگفت انگیزی بین موجودات و محیط خودشان، و بین موجودات و اعضای خودشان از پست ترین موجودات تا كاملترینشان وجود دارد كه مورد اقرار و اعتراف تمام علمای طبیعی دنیاست و این مسأله را لامارك اتفاقا از
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 275
همه بهتر حل كرده بود، اگر دانش امروز به او اجازه می داد كه صفات ارثی و صفات اكتسابی به ارث برده بشود، و داروین هم تا حدی با «انتخاب طبیعی» توضیح داده بود، اگر بطلان آن ثابت نمی شد، و «موتاسیونیسم» هم ملاحظه می كنید كه با چه منطق ضعیف و ناقص و نارسایی شبیه به پرت وپلا می خواهد این مسأله را حل كند، به طوری كه روویر طبیب مشهور فرانسوی كه متخصص در تشریح تطبیقی است، در این مورد در كتابی به نام «حیات و غائیت» می گوید: «تصور اینكه این جهشها بدون اینكه در جهت معینی صورت گرفته باشد نتیجه اش هماهنگی غیر قابل انكار عالم موجودات زنده باشد، مطلبی دور از حقیقت است» . این سخن روویر در نقد موتاسیون است كه می گوید این جهشها بدون هدف و علت خاص و بدون ارتباط با محیط در جانوران ایجاد می شود.

این مطالبی كه به عرض آقایان رساندیم، مطالبی صرفا علمی بود كه هیچ كدام از علمای طبیعی دنیا در مورد آن اختلاف ندارند و به عقاید فردی و مسلكها و مرامها و عقاید شخصی یا مذهبی مطلقا ارتباطی ندارد. مبحث منشأ حیات یا هدفداری حیات و خلقت انسان و نظریه ی مذهب نسبت به خلقت انسان، مبحثی است كه جداگانه باید در مورد آن در جلسات دیگر صحبت بشود. دكتر محمود بهزاد استاد علم تكامل است و در این قسمت مطالعات و تألیفات بسیار زیادی دارد و به این جهت نوشته هایش هم بسیار واضح و مفهوم و عالی است، كنفرانسهای متعددی هم داده است. من از لابه لای كلامش احساس می كنم آدم غیر موحد و غیر مذهبی، حتی ضد مذهب باشد، البته صریحا چیزی نمی نویسد ولی از لابه لای كلامش پیداست و حتی خودش هم خیلی مایل است كه انسان از نسل میمون اشتقاق پیدا كرده باشد، برای اینكه در جاهایی كه نظر خودش را تا حدی ابراز می كند، این را می گوید. او در آخر كتاب داروینیسم خودش خلاصه ی نظریات دانشمندان را در چند جمله خلاصه می كند و می گوید: «تغییرپذیری جانداران، چه مصنوعا، چه به طور طبیعی مورد اتفاق است. رده های جانوران چون در زمانهای بسیار قدیم صورت گرفته، متأسفانه آزمایش مستقیمی روی آنها نمی توانیم بكنیم و به عمل نیامده ولی دیرین شناسی، تشریح مقایسه ای و جنین شناسی، پیدایش آنها را از طریق تبدل تا حدی تأیید می كند. ولی راجع به شاخه ها باید اقرار كرد كه هیچ یك از نظریات علمای طبیعی، كافی برای بیان آن نیست و این هماهنگی غیر قابل انكاری كه بین موجودات وجود دارد نمی تواند تصادفی باشد زیرا جهش همیشه با حذف عضو همراه است، با تولید عضو هم همراه نیست. بنابراین وقتی ما برای توضیح عضو نمی توانیم نظری بگوییم، درباره ی شاخه ی جانوران و تبدیل آنها به یكدیگر بكلی كمیتمان لنگ است» .
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 276

[1] . گویا تلفظ فرانسوی آن «انكسیماندر» است.
[2] . گویا تلفظ فرانسوی آن «امپیدوكل» است.
[3] . این كتاب ترجمه ی عربی بنیاد انواع داروین است ولی [مترجم ] تنها به ترجمه ی آن اكتفا نكرده، بلكه شرح بخنر (كه صد در صد مادی بوده) را هم ذكر كرده است. بعلاوه خودش مقدمات و مقالات دیگری هم اضافه كرده است. بنیاد انواع كتاب كوچكی است، اما فلسفة النشوء و الارتقاء دو جلد بزرگ شده است.
[4] . نه اینكه برای اولین بار حتی در اروپا اظهار كرده است، غیر از او هم بوده اند.
[5] . البته موضوع وراثت هم در اینجا گنجانده شده است.
[6] . مؤمنون/12 و 13 و 14.
[7] . نازعات/5.
[8] . من، هم كتاب بنیاد انواع داروین را با ترجمه ای كه شده دارم و هم كتاب آقای دكتر محمود بهزاد (چاپ پنجم با اصلاحات و اضافات) را كه در این كار تخصص دارد و چندین كتاب در این زمینه نوشته است. عبارتهای این كتاب واضح تر و روشن تر است و قسمتهای زیادی از متن كتاب بنیاد انواع را هم نقل كرده است. البته كتابهای دیگری هم در این زمینه داشتم ولی این كتاب را انتخاب كردم.
[9] . نمی گوییم صحیح باشد، چون ما گفتیم هیچ یك از اینها را نمی شود به خودی خود انكار كرد كه یك عاملی است از عوامل طبیعت.
[10] . همان جمله ای كه در تورات هست و عربی آن این است كه: «انّ اللّه خلق آدم علی صورته» [خداوند آدم را به صورت خود آفرید. ]
[11] . پس چیزی را كه به خدا نسبت می دهند و عامل آن را خدا می دانند (مثلا ما می گوییم چرا در فلان موجود فلان عنصر به وجود آمد، می گویند خدا این طور خلق كرده است تا برای فلان هدف درست باشد) داروین دید كه علت آن همین عامل طبیعی است.
[12] . بقره/251.
[13] . آنها از این كلمات خیلی می ترسند چون وقتی می گویند «قدرت فعاله و ما فوق الطبیعه» فورا آن حرفهای كشیشها به یادشان می افتد و لهذا زود نفی می كنند.
[14] . هنوز این عبارت او خیلی صراحت ندارد، ولی عبارتهای بعدی صراحت دارد.
[15] . یعنی تا ظاهر فایده ای برای موجود زنده نداشته باشد، طبیعت به آن نمی پردازد.
[16] . با آن مقدار بیاناتی كه او گفته است، كافی نیست.
[17] . البته «مافوق» می گویم، مقصودم این است كه حتما باید جدا باشد، مثل شعور باطن و شعور ظاهر در انسان كه می گویند شعور باطن فعالیتهایی دارد مخفی از شعور ظاهر.
[18] . این جانور را برای این انتخاب می كنند كه بعد از موش، بیش از تمام جانوران تولید مثل می كند.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است