در
کتابخانه
بازدید : 483097تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
نبرد حقّ و باطل، فطرت، توحید
Expand <span class="HFormat">حقّ و باطل</span>حقّ و باطل
Expand فطرت فطرت
Collapse توحیدتوحید
Expand مقدمات مقدمات
Collapse راههای اثبات وجود خداراههای اثبات وجود خدا
1راه فطرت
Expand 2راههای علمی و شبه فلسفی 2راههای علمی و شبه فلسفی
Collapse 3راههای عقلانی و فلسفی 3راههای عقلانی و فلسفی
Expand راههای عقلانی و فلسفی (1) راههای عقلانی و فلسفی (1)
Expand راههای عقلانی و فلسفی (2) راههای عقلانی و فلسفی (2)
Collapse پاسخ به شبهات پاسخ به شبهات
Collapse 1توحید و تكامل 1توحید و تكامل
Expand 2توحید و مسأله ی شرور2توحید و مسأله ی شرور
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
بحث امروز ما به مناسبت بحث توحیدی خودمان، درباره ی مسأله ی تكامل و تبدّل انواع است. در واقع بحث ما درباره ی توحید و مسأله ی تكامل است، یعنی می خواهیم ببینیم كه آیا مسأله ی تكامل و تبدّل انواع با اصل توحید و خداشناسی و اعتقاد به خدا منافات دارد و یا لا اقل بعضی از دلایل خداشناسی را از اعتبار می اندازد، یا نه، این طور نیست؟ اگر این طور نیست، باز دو جور است: یك وقت می گوییم در مسأله ی تبدّل انواع، اصل خداشناسی بیشتر تأیید می شود و دلایل خداشناسی بیشتر پیدا می شود، و یك وقت می گوییم نه، در مسأله ی خداشناسی فرق نمی كند كه انسان معتقد به تبدّل انواع باشد یا معتقد به ثبات انواع باشد.

ما جمله ای را كه مكرر عرض كرده ایم باز تكرار می كنیم: به اندازه ای كه معمولا در تاریخ علوم و تاریخ ادیان حرف بی اساس و یاوه گفته شده است، در هیچ موضوع دیگری این قدر یاوه گفته نشده است، زیرا غالبا- بلكه همیشه- این جور تاریخ نویسی را افرادی انجام می دهند كه خواه ناخواه قادر نیستند بر همه ی علوم احاطه داشته باشند تا بتوانند تاریخ صحیحی برای آنها بنویسند، علاوه بر سوءنیت هایی كه گاهی در این میان وجود پیدا می كند.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 223
امروز غالبا در كتابهایی كه راجع به «تبدّل انواع» نوشته اند، مسأله را به این شكل طرح كرده اند كه درباره ی پیدایش انواع گوناگون جاندار در دنیا، دو فرضیه وجود داشته است و بیش از دو فرضیه هم امكان ندارد وجود داشته باشد: یك فرضیه فرضیه ی «ثبات انواع» است كه نام آن را گاهی فرضیه ی «خلقت» می گذارند (یعنی خلقت مساوی است با ثبات انواع، قائل می شویم كه انواع ثابتند، پس مخلوقند) و نظریه ی دیگر نظریه ی «تبدّل انواع» .

حالا چرا اسم نظریه ی «ثبات انواع» را نظریه ی «خلقت و آفرینش» می گذارند؟ می گویند برای اینكه اگر انواع ثابت باشند، ناچار باید قائل بشویم كه هر نوعی از انواع در یك روز معین و در یك وقت معین، از عدم یا از یك گل و خاكی به طور ناگهانی به وجود آمده است، با یك وضع غیر عادی و غیر طبیعی (ما وراء الطبیعی) خلق شده است، همان طوری كه درباره ی خلقت آدم گفته می شود، هر جفتی از جفتهای حیوانات، در چند هزار سال و یا چند میلیون سال پیش، بعد از آنكه اصلا نبود و هیچ سابقه ای هم در این دنیای خاكی نداشت، یك مرتبه مشیّت الهی اقتضا كرد كه فلان نوع- مثلا نوع گوسفند- به وجود بیاید، برای اولین بار بدون سابقه ای یك جفت گوسفند نر و ماده خلق كرد و از اینجا موضوع پیدایش گوسفند پیدا شد و بعد تناسل كردند تا به امروز.

عین این حرف در اسب و شتر و طیور و در همه ی حیوانات می آید. این مسأله به همین شكل، بسیار مطرح شده است.

بعضیها برای اینكه از خداشناسی و اعتقاد به خدا دفاع كنند، آمده اند با نظریه ی «تبدّل انواع» مبارزه كرده اند، به دنبال اشكالات آن بوده اند كه ثابت كنند انواع ثابتند و ابتدای زمانی دارند. قهرا در نقطه ی مقابل هم برای اثبات مادیت (كه خدایی نیست) گفته اند انواع حتما متبدل شده اند، پس خدایی وجود ندارد. همه می دانند كه خود داروین- كه یك زیست شناس بوده است- شخصا یك آدم مادی نبوده است، معتقد به خدا و مذهبی بوده و هرگز نخواسته است از نظریات خودش این استنتاج را كرده باشد كه پس خدایی وجود ندارد. حتی می گویند در آن دم آخر هم كتاب مقدس را روی سینه ی خودش چسبانده بود. ولی از روی جهالت یا هر چیز دیگری، طرفداران و
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 224
مخالفین توحید از دو طرف- كه آنها «ثبات انواع» را به آن شكل به مسأله ی توحید چسباندند و اینها از این طرف «تبدّل انواع» را به مادیت- كار را به جایی كشانیدند كه اساسا نظریه ی داروین یك نظریه ی صد در صد مادی تلقی شد و اثبات نظریه ی «تبدّل انواع» نوعی موفقیت برای مادیگری و شكست برای خداشناسی در میان مردم تلقی شد.

ما اینجا در دو قسمت باید بحث كنیم. یك قسمت در همین موضوعی كه عنوان كردیم كه قطع نظر از اینكه در كتب مقدس مذهبی دنیا چه آمده است، از نظر اینكه ما خداشناسی را یك مسأله ی علمی و عقلی می دانیم نه شرعی و تعبدی (یعنی نمی گوییم چون در دین آمده است كه خدایی هست، پس بگوییم خدایی هست) ، معتقدیم دلایل عقلی و علمی هم اقتضا می كند كه ما قائل بشویم خدایی هست. پس ما از نظر فن و علم خداشناسی و از نظر قانون عقل باید حساب كنیم كه آیا اعتقاد به وجود خدا ملازم است با اعتقاد به «ثبات انواع» و «خلقت» به همین شكلی كه گفته اند، یا نه؟ مرحله ی دوم این است كه اگر نظریه ی «تبدّل انواع» ثابت شد و فرضا با اصل توحید هم منافات نداشته باشد، آیا با آنچه در كتابهای مقدس (قرآن و تورات) آمده است منافات دارد یا ندارد؟
اما مرحله ی اول: رابطه ی مسأله ی توحید و تكامل. اولا اینكه گفته می شود كه از قدیم در دنیا دو نظر بیشتر وجود نداشته است، یكی نظریه ی «تبدل انواع» و یكی نظریه ی «حدوث انواع» ، از نظر تاریخ علم و فلسفه یكی از دروغهای دنیاست. این دو نظریه البته وجود داشته است. نظریه ی «تبدّل انواع» هم یك نظریه ی بسیار قدیمی است، نه تنها ما می گوییم قدیمی است، بلكه همه معتقدند كه قدیمی است. حتی در این كتابهای قدیمی خودمان مثل شفای بوعلی و اسفار ملا صدرا، این نظریه را از قدمای یونانیها نقل كرده اند و خود فرنگیها هم مكرر از آنها نقل كرده اند. تاریخ علم از حدود پانصد سال قبل از میلاد، نظریه ی «تبدّل انواع» را نشان می دهد. مردی به نام انكسیمندروس [1](به
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 225
تعبیر حكمای قدیم) و مرد دیگری به نام انباذقلس [2] نظریه شان از قدیم معروف است كه قائل بوده اند انواع از یكدیگر مشتق شده اند. حتی در كتاب فلسفة النشوء و الارتقاء كه شبلی شمیل معروف لبنانی نوشته است [3]، در یكی از مقدماتی كه برای این بحث ذكر می كند، تاریخچه ی نظریه ی تطوّر (نشوء و ارتقاء) را ذكر می كند و در آنجا اقرار می كند كه این نظریه دو هزار و پانصد سال سابقه دارد. پس یك نظریه در میان علما و فلاسفه ی دنیا همین نظریه ی نشوء و ارتقاء بوده است. البته آنها آن عواملی را كه بعدها لامارك، داروین و بعد از داروین بیان كرده اند، به این دقت بیان نكرده اند ولی اصل این نظریه (كه انواع از یكدیگر اشتقاق پیدا كرده اند و انواع در اصل خیلی كم بوده یا بیشتر از یك نوع نبوده است) وجود داشته است. حتی راجع به اینكه اولین حیوانی كه در دنیا به وجود آمده است چگونه بوده، دریایی بوده است یا صحرایی یا به صورت كرمهایی بوده كه در لجنزارها به وجود آمده اند، حرفهایی گفته اند.

نظریه ی دیگر همان نظریه ای است كه اسم آن را نظریه ی «خلقت» گذاشته اند، یعنی ثبات انواع بر اساس حدوث زمانی انواع. عامه ی مردم عقیده شان این طور بوده كه یك روزی بوده است كه انسان نبوده، بعد بی سابقه و ناگهانی یك جفت انسان آفریده شده، یك روز بود كه گوسفند نبود، بی سابقه و ناگهانی یك جفت گوسفند آفریده شد، و همچنین حیوانات دیگر. این نظریه یك نظریه ی عامی و مربوط به عامه ی مردم تلقی می شد، نه یك نظریه ی فیلسوفانه. هیچ فیلسوفی پیدایش انواع را به این شكل قبول نكرده است، یا سكوت كرده و یا خلاف این را گفته است.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 226
در اروپا از باب اینكه نظریه ی فیلسوفانشان با همین نظریه ی عامه ی مردم كه با كتاب مقدس تطبیق می كرد یكی بود، لذا همین دو نظر بیشتر وجود نداشت، ولی در واقع یك نظریه ی دیگری هم در دنیا بوده است- اگر چه آن نظریه هم درست نیست و تأیید نمی شود- و آن نظریه ی ثبات انواع بر اساس قدمت انواع نه بر اساس حدوث انواع است، یعنی می گفتند نوع انسان از نوع دیگری مشتق نشده است، ولی این طور هم نیست كه این نوع حادث باشد كه در ده هزار سال یا صد هزار سال یا میلیونها سال پیش به طور ناگهانی و بی سابقه پیدا شده، بلكه این «نوع» قدیم است و قدمت دارد، یعنی تا بی نهایت كه ما جلو برویم، نوع انسان وجود داشته، و همچنین انواع دیگر، تمام انواعی كه امروز در عالم وجود دارند، به همین شكلی كه امروز هستند بوده اند و همیشه هم بوده اند. فیلسوفانی نظیر ارسطو و ابن سینا از آن جهت كه فیلسوف بوده اند- نه از آن جهت كه متعبد به یك دین و شریعتی بوده اند- اساس فكر فلسفی شان بر این بوده است كه انواع همیشه بوده اند.

در كتابهای منطق مثل حاشیه ملاّ عبد اللّه وقتی می خواستند مثال ذكر كنند درباره ی اینكه افراد یك نوع نامتناهی باشد، می گفتند مثل نفوس ناطقه به عقیده ی حكما. به عقیده ی حكما عدد نفوس ناطقه (نفوس انسانی) متناهی نیست، چرا؟ چون زمان متناهی نیست و در هر زمانی هم انسان بوده است، پس عدد نفوس ناطقه لا یتناهی است. این نظریه نظریه ای بوده بر اساس طبیعیات و فلكیات قدیم، یك پایه ی توحیدی داشته است و یك پایه ی طبیعی. پایه ی توحیدی اش این بوده است كه- قبلا هم عرض كردم- آن طبقات از حكما [انفكاك خلقت از خالق را] نمی توانستند قبول كنند و قبول هم نمی كردند، و نظریه ی آنها در این حدود درست است. از نظر علم الهی می گفتند كه تا خدا بوده است، خلقت هم بوده است. چون ذات الهی ازلی است، فیض و خلقت الهی هم ازلی است. انفكاك خلقت از خالق را به هیچ وجه نمی پذیرفتند و قابل قبول
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 227
نمی دانستند، یعنی اگر كسی خیال كند ذات خدا ازلی است ولی این ذات ازلی، بلا مخلوق بوده، مدتی بوده، یك مرتبه مثلا در صد هزار سال پیش، یك میلیون سال، صد میلیون سال، میلیاردها سال پیش- بالأخره هر چه بگوییم، این زمان محدود می شود و او نامحدود است- به فكر خلقت كردن افتاد، این غلط است. خوب، تا اینجا حرف درستی است. ولی از طرف دیگر در طبیعیات قدیم درباره ی افلاك یك عقیده ی خاصی داشته اند، درباره ی زمین هم عقیده ی خاصی داشته اند. وضع افلاك را وضعی می دانستند كه تغییرناپذیر است، یعنی هیچ وقت تغییری در وضع افلاك پیدا نمی شود، در گذشته این طور بوده، در آینده هم این طور خواهد بود. از این دو نظریه، نظریه ی سومی تكوین پیدا می كرد و آن اینكه پس انواع عالم همیشه بوده اند و همیشه هم خواهند بود.

پس معلوم شد اینكه می گویند در دنیای علم دو نظریه بیشتر وجود نداشته است، حرف غلطی است، در دنیای علم و فلسفه سه نظریه وجود داشته است.

حالا بیاییم راجع به این نظریات صحبت كنیم. اما فیلسوفان قدیم مثل ارسطو و ابن سینا، چون امروز یك پایه ی نظریه ی آنها متزلزل شده، اساس دلیلشان متزلزل است.

آن قدمی كه برای انواع انسان قائل بودند، بر پایه ی این خلقت خاصی بود كه برای ساختمان زمین و آسمان قائل بودند، و چون بكلی اساس آن فلكیات متزلزل است، یك پایه ی حرف آنها متزلزل است. امروز ثابت شده است كه وضع این زمین ما در میلیونها سال پیش با امروز خیلی متفاوت بوده است و وضعش طوری بوده كه امكان نداشته است جانداری بر روی آن زندگی كند. نه اینكه آنها وضع زمین را از هر جهت ثابت می دانستند، افرادی مثل ابن سینا تصریح می كنند كه هزاران تغییر بر روی زمین پیدا شده، حتی به این موضوع كه محل دریاها تبدیل به خشكی و خشكی تبدیل به دریا می شود [تصریح می كنند] . حتی می گویند اول كسی كه فسیل را كشف كرده است، ابن سیناست و این مطالب در كتاب او هست. ولی این مطلب كه یك روزی بوده است كه زمین قابلیت این كه موجود جاندار بر رویش زندگی كند نداشته است، در فرضیه ی قدما نبوده است. از نظر علم امروز تقریبا ثابت و محقق است كه یك روزی بوده است كه زمین چنین قابلیتی كه جانداری بر رویش زندگی كند، نداشته است.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 228
پس آن نظریه كه انواع قدمت دارند، باید از میان برود.

آمدیم سراغ نظریه ی دوم و سوم، یكی نظریه ی «تبدّل انواع» ، یكی هم نظریه ی ثبات انواع بر اساس حدوث ناگهانی انواع. ما درباره ی تبدّل انواع صحبت می كنیم. ما نمی خواهیم این را اثبات كنیم كه همه ی انواع حدوث ناگهانی پیدا كرده اند و آن را ملازم با توحید بدانیم، می خواهیم بگوییم كه ما در اینجا تابع علوم هستیم، می خواهیم ببینیم كه آنچه علوم در این زمینه گفته اند (كه مربوط به زیست شناسی است) با مسأله ی خداشناسی وفق می دهد یا نمی دهد؟ ما اینجا ثابت خواهیم كرد كه در این زمینه دو اشتباه وجود دارد: یك اشتباه از طرف طرفداران تبدّل انواع، و یك اشتباه از طرف طرفداران بی سواد خداشناسی.

اما اشتباهی كه از طرف طرفداران تبدّل انواع هست، این است كه خیال كرده اند اصولی كه آنها برای تبدّل انواع ذكر كرده اند، كافی است برای توجیه تبدّل انواع. ما می خواهیم ثابت كنیم هیچ یك از اصولی كه در این زمینه ذكر كرده اند، نه اصول لامارك، نه اصول داروین و نه اصول كسانی كه بعد از داروین آمدند و نظریه ی او را تكمیل و عوض كردند- نمی گویم باطل است- كافی نیست برای توجیه پیدایش انواع. باز چاره ای نیست از اینكه همین پیدایش تدریجی و تكاملی انواع را باید بر اساس مسأله ی خداشناسی توجیه كرد، یعنی باید مسأله ی خداشناسی را هم در آن دخالت داد.

اشتباهی كه از ناحیه ی آن طرفدارها شده- كه اینها همه در اروپا صورت گرفته است- این است كه خیال كرده اند خداشناسی مستلزم ثبات انواع است، آن هم با اعتقاد به یك حدوث آنی، و كوشش كرده اند بگویند اصولی كه لامارك و داروین ذكر كرده اند بی اساس است، در صورتی كه این اصول همه با اساس است ولی برای توجیه پیدایش حیوانات كافی نیست.

پس بحث ما قهرا روی حسابهای خودمان، به یكی از دلایلی كه در باب اثبات صانع آورده ایم ارتباط پیدا می كند. یكی از دلایل ما در باب اثبات صانع این بود كه از راه نظم استدلال می كردیم و در مسأله ی نظم هم بیشتر به موجودات زنده تكیه می شود.

اگر آن اصول طبیعی كه امثال لامارك و داروین در پیدایش انواع ذكر كرده اند كافی باشد برای تبدّل انواع، آن استدلال و برهانی كه ما از راه نظم ذكر می كردیم مخدوش می شود، و اگر كافی نباشد نه تنها آن استدلال مخدوش نمی شود، بلكه تأیید می شود.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 229
كسانی كه از راه نظم استدلال می كردند، می گفتند ما ساختمان یك گیاه یا یك حیوان را كه مطالعه می كنیم، آن قدر نظم در آنجا مشاهده می كنیم كه به طور واضح دخالت یك قوه ی مدبّر (قوه ای كه كار را بر اساس توجه به هدف و از روی درك و حكمت انجام می دهد) محرز است. اگر اصولی كه لامارك و داروین گفته اند كافی باشد برای پیدایش این نظم، در این صورت این دلیل از ادلّه ی ما برای اثبات خدا از میان می رود.

فرض كنید كه مثلا ما می گفتیم وجود دندان با این تركیب و نظم كه یك هماهنگی خاصی با زندگی و احتیاجات موجود زنده دارد، دلالت می كند بر این كه در به وجود آمدن دندان یك تدبیر در كار بوده و عقل و شعور در پیدایش آن دخالت داشته است.

اگر كسی گفت نه، می شود با اصول طبیعی لا یشعر این را توجیه كرد بدون اینكه به قوه ی مدبّری احتیاج باشد، دیگر این دلیل از كار می افتد و مخدوش می شود. چون خود نظریه ی تبدّل انواع هم به تدریج متكامل شده است، ما باید به ترتیب این نظریه ها را ذكر كنیم ولی از نظر هدف خودمان آن را تعقیب نماییم.

در عصر جدید كسی كه برای اولین بار معروف شده كه این نظریه را اظهار كرد [4] و به نام او بیشتر معروف شد، یك مرد فرانسوی زیست شناس به نام لامارك بود. لامارك معتقد شد كه این انواعی كه ما امروز می بینیم، از یكدیگر اشتقاق پیدا كرده اند و این تغییراتی كه در انواع وجود دارد، حتی اعضا و جوارح مختلفی كه در هر موجود زنده به وجود آمده است تابع یك اصول طبیعی است. اولین چیزی كه او متوجه شد موضوع تأثیر محیط در موجود زنده بود، متوجه شد كه محیط طبیعی، وضع آب و هوا و گرما و سرما و زیاد و كم بودن آذوقه و مثلا دشمن زیاد داشتن و دشمن نداشتن (خصوصیاتی كه محیط طبیعی و جغرافیایی به وجود می آورد) [و به طور كلی ] محیطهای مختلف بر روی حیوان اثر می گذارد، به این معنا كه محیط خاص عكس العمل خاص در حیوان به وجود می آورد. حیوان مجبور است در هر محیطی برای ادامه ی زندگی خودش نوعی كار را صورت بدهد و اجبارا آن نوع كار را صورت می دهد. در اثر اینكه اجبارا نوعی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 230
كار را باید صورت بدهد، خودكار- كه برایش عادت می شود زیرا مجبور می شود قسمتی از بدن خودش را به وضع مخصوصی به كار بیندازد- سبب می شود كه این حالت در او به وجود بیاید كه عضوی را زیاد استعمال كند و عضو دیگری را استعمال نكند، و این تغییرات را در وضع بدنش به وجود می آورد. بعد همین تغییرات به وجود آمده، از راه ارث به فرزندان او منتقل می شود. بعد در فرزند او همین تغییر متراكم به واسطه ی اینكه او هم در همان محیط قرار گرفته است كم كم بیشتر می شود، بعد در نسل او و همین طور [نسلهای بعدی ] ادامه پیدا می كند.

مثال معروفی كه ذكر كرده است موضوع زرافه است. می گوید مثلا ما زرافه را می بینیم كه قسمت قدّامی بدنش از قسمت خلف بدنش بلندتر است و مخصوصا گردنش خیلی درازتر است. علت این بوده است كه این حیوان در یك محیطی قرار گرفته كه در آن محیط آذوقه و علف روی زمین نبوده و مجبور بوده كه از درختها تغذّی كند و برگ درختها را بخورد، مجبور بوده گردن خودش را بكشد و قسمت قدّامی بدن خودش را همیشه به طرف بالا كش بیاورد. این عمل مرتب تكرار شده است و در اثر تكرار، خود به خود گردن این حیوان در همان زمان حیات خودش یك مقدار كشیده تر شده است. (مثل اینكه می گویند والیبال بازی كردن قد انسان را بلند می كند) . او این كار را كرده، و گردنش یك ذره بلند شده است، به شرط اینكه نر و ماده هر دو این طور باشند، او می گوید انتقال از راه وراثت شرطش این است كه این خصوصیت در هر دو جنس باشد، زرافه نر این كار را كرده، زرافه ماده هم این كار را كرده است، بعد این دو توالد كرده اند، بچه ای كه از اینها به وجود آمده، از همان ساعت اول با گردن مثلا یك سانتی متر بلندتر به دنیا آمده است. بچه ی او هم كه بزرگ شده، در همین محیط بوده و باز مجبور بوده است از برگهای درختها استفاده كند، باز مجبور بوده گردن خودش را كش بیاورد و مرتب كش آورده است، گردن نسل بعدی مثلا دو سانتی متر از نسل پیشین درازتر بوده است و همین طور. . . تا به اینجا رسیده است.

روی همین حساب خواسته است تمام تغییرات و اختلافاتی را كه میان انواع موجودات زنده هست، از همین راه توجیه كند. مثلا فرض كنید ما انسان را حالا می بینیم به این شكل مستوی القامه است، روی دو پا راه می رود، دستهایش این جور و انگشتهایش این جور است، می گوید این انسان با آن گوسفند در ابتدا یك جور بوده اند، این محیطهای مختلف است كه گوسفند را تدریجا به آن شكل خاص
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 231
در آورده است و انسان را به این شكل خاص، و او نفی می كند كه غیر از محیط چیز دیگری هم تأثیر داشته باشد، می گوید باور نكنید كه غیر از محیط چیز دیگری تأثیر داشته باشد. حتی مدعی شده است طیوری كه تصویر آنها در معابد و مقابر قدیم مصر هست با طیوری كه امروز در خود محیط مصر وجود دارد، یك شكل و یك وزن دارند، هیچ گونه تغییری در آنها پیدا نشده است، می گوید باید هم همین جور باشد، اگر [تغییری ] پیدا می شد عجیب بود، چرا؟ می گوید محیط كه همان محیط است، چون محیط وضع ثابتی داشته است، اینها وضعشان ثابت مانده، اگر محیط تغییر می كرد، وضع آنها هم تغییر می كرد.

بنابراین لامارك معتقد است به یك سیر صعودی در تشكیل ساختمان حیوانات، و می گوید این یك امر غیر قابل تردیدی است. من قسمتی از حرفهای لامارك را نوشته ام تا در اینجا برایتان بخوانم. لامارك گفته است:

«به هر نسبت كه موقعیت، آب و هوا، طرز زندگی یا عادات افرادی از یك گونه دچار تغییر می گردند، به همان نسبت نیز اعضا و شكل و حتی ساختمان جانور یا گیاه نیز تحول می یابد. تا تغییری در شرایط یك محیط زیستی داده نشود، موجودات زنده ی آن محیط تغییر ساختمان نخواهند داد. » بیشتر ایرادی هم كه بعدها افرادی مثل داروین به او گرفته اند، به این جمله ی منفی اوست كه: «تا تغییری در شرایط یك محیط زیستی داده نشود، موجودات زنده ی آن محیط تغییر ساختمان نخواهند داد» . [امثال ] داروین این را قبول نكرده اند. لامارك گفته است:

«با تغییر شرایط زیست، نیازمندیهای موجود زنده تغییر خواهد كرد (محیط كه عوض شد، احتیاجات عوض می شود) . تغییر نیازمندیها عادات خاصی را فراهم می كند. هر نوع احتیاجاتی حیوان را به یك نوع كار بالخصوص وادار می كند.

بالأخره پس از زمان كافی، تحول قابل ملاحظه ای در افراد ایجاد می شود [5]. اگر جانوری را كه به دویدن یا پرواز نمودن عادت كرده، در كنج قفسی محبوس كنیم ناچار تحت تأثیر محیط جدید زندگی، جانور عادت تازه ای كسب نموده، سرعت و چالاكی دویدن و یا قدرت پرواز كه یكی از مشخصات مهم جانور است تقلیل فاحش خواهد یافت. »
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 232
یك حرفی هم در جنبه ی منفی گفته است كه مخصوصا باید به آن توجه كنیم، چون بعد روی آن، حرف داریم و آن این است كه می گوید: همان طوری كه اگر محیط جدید نیازمندی جدید به وجود بیاورد، این نیازمندی جدید تغییرات جدیدی در عضو موجود ایجاد می كند (مثلا عضو جدید به وجود می آورد) ، اگر محیط جدید بعضی از نیازمندیها را از میان ببرد (یعنی در محیطی زندگی كند كه نیاز نداشته باشد) عضوی كه برای آن نیاز بوده است تدریجا حذف می شود و از میان می رود. مثالی كه ذكر كرده مثال خیلی واضحی است- راست هم می گوید- اگر ما پرنده ای را مدتی در كنج قفسی حبس كنیم (مثلا بیشتر از یك سال) ، بعد رهایش كنیم، می بینیم قدرت پروازش را از دست داده است.

در خود انسان این قضیه خیلی محسوس است. شاید اگر كسی قیافه شناس باشد و كمی در این مسائل دقت كرده باشد، اگر در حمام هم- یعنی می خواهم بگویم به قرائن لباس نه- افراد مختلفی را ببیند می تواند تمیز بدهد كه مثلا این آدم اهل كار است، این كارگر است، دهاتی است و آن دیگری اداری است. یك آدمی كه همیشه پشت میز می نشیند و از پشت میز هم كه حركت می كند، باز سوار اتومبیلش می شود و پشت فرمان اتومبیل است تا می رود به خانه اش، از آنجا دو مرتبه بر می گردد (اصلا كارش این است) ، با آدمی كه همیشه در بیابانها زندگی می كند، زیاد حركت می كند، بیل می زند، جست و خیزهای زیاد می كند، یك جور اندام دارند؟ اگر آدم در تمام دهات بگردد- اربابهایش نه، زندگی آنها مثل زندگی اداری است- در تمام كشاورزها و به طور كلی مردمی كه كار می كنند، یك آدم خپله ی آنچنانی پیدا نمی كند كه مثلا پیه خیلی زیاد زیر پوستهایش جمع شده و شكمش جلو آمده باشد و قدرت راه رفتن نداشته باشد. تا در محیطی زندگی می كند كه باید كار كند و راه برود، وضع ساختمان بدنی اش هم مساعد با همان [محیط] است. اگر در محیطی زندگی می كند كه از این عضو استفاده نمی كند، كم كم تغییرات [پیدا می شود] . البته ابتدا نامحسوس است و اثرش فقط در این است كه می بیند نمی تواند راه برود. شاید اگر قرنها بگذرد و این جور آدمها تناسل كنند، كم كم پاهایشان بكلی حذف شود و به صورت یك خیك در بیایند! یك آدمی كه هیچ وقت راه نمی رود و از پا استفاده نمی كند، طبق نظر لامارك كم كم باید پاهایش حذف شود و یك خیك بشود! البته این حرفها تا اندازه ای درست است و نظریه ی صحیحی است. می گوید پا كه در مارها حذف شده است، این طور بوده كه
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 233
اینها در ابتدا پا داشته اند و از جانورانی كه پا داشته اند مشتق شده اند، ولی وضع محیطشان طوری بوده كه مجبور بوده اند خودشان را پنهان كنند، بخزند بروند زیر زمین (به خزیدن خیلی احتیاج داشته اند) ، مثل مواقعی كه خود آدم می خواهد خودش را در گوشه ای پنهان كند، می رود می خزد، دیگر احتیاجی به پا ندارد، با شكم باید حركت كند. اینها چون نسلها و قرنها به این وضع زندگی كرده اند كه مجبور بوده اند برای پنهان كردن خود، خودشان را در زیر خاكها مخفی كنند، كم كم این پا حذف شده و از میان رفته است. در مورد گیاهان می گوید:

«اگر از یك چمن، دانه ای را در محیط سنگلاخ بكاریم، گیاهانی كه در این شرایط ایجاد شده و تكثیر یابند، نژاد جدیدی را می سازند كه با نژاد اولیه اختلاف خواهد داشت. همچنین گیاهانی را كه برای زینت در باغ می كارند، با آنكه منشأ اصلی آنها گیاهان وحشی است، در تحت تأثیر محیطهای جدید نژادهای متنوعی می سازند. » لامارك یك حرفی زده است كه به آن خیلی باید توجه كرد:

«لامارك در توجیه عقاید خود بیان می نماید كه تغییرات حاصله در نزد جانور در جهتی است كه به نفع موجود بوده و نتیجه ی آن، ایجاد توافق و هماهنگی بین ساختمان بدن موجود و شرایط محیط زیست می باشد. این نكته را هرگز فراموش نكنید. این موضوع خیلی قطعی است كه تغییراتی كه در محیطها پیدا می شود، همیشه در جهتی است كه به حال زندگی مفید است. » یعنی چه؟ ببینید، این تفاوت میان موجود زنده و غیر زنده هست كه در موجودات غیر زنده (مثل جمادات) عوامل مؤثر همان عواملی است كه به آن مثلا عوامل فیزیكی یا شیمیایی می گویند. فرض كنید كوهی هست، تغییراتی كه در وضع این كوه پیدا می شود، صد در صد تابع عوامل جوّی است: مثلا باران زیاد یا كم بیاید، باران بیاید آن بالا را بشوید و به دره ها بریزد، سیل جاری شود، باز سیل خاكهایی را كه جمع شده حركت بدهد ببرد به جای دیگر، بادهای تند وجود داشته باشد یا وجود نداشته باشد، گرمای زیاد باشد، درجه ی حرارت چقدر باشد، یعنی كوه، این موجود جمادی یك موجود صد در صد منفعل است و اثر را می پذیرد. نمی گویم كوه موجود فعال نیست، آن هم فعالیت دارد ولی این طور فعالیت ندارد كه وقتی محیط روی آن اثر می گذارد و برای بقای خودش نیاز به یك عوامل جدید داشته باشد، خودش را با عوامل جدید تطبیق
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 234
بدهد، یعنی تغییراتی در خود ایجاد كند كه آن تغییرات در جهت منافع و بقای وجود خودش باشد.

بعد از لامارك نظریه ای پیدا شده است- كه یك وقت دیگر هم عرض كردم- به نام نظریه ی «انطباق با محیط» . این نظریه هم خیلی قدیمی است. نظریه ی «انطباق با محیط» این طور نشان می دهد كه در موجود زنده این خاصیت هست كه اگر محیط برای زندگی او نامساعد باشد، با یك عامل مرموز- كه هرگز نمی شود تشخیص داد چیست، چون غالبا از روی اراده نیست، اگر از روی اراده باشد خیلی ساده است- لا عن شعور و لا عن اراده وضع داخل خودش را جوری می سازد كه با محیط جدید سازگار باشد، خودش را منطبق می كند. بنابراین لامارك و دیگران این جهت را اعتراف دارند كه این طور نیست كه عكس العملی كه موجود زنده در مقابل تأثیر محیط نشان می دهد تصادفی باشد. گاهی تصادفا محیط می آید یك تغییری می دهد كه آن تغییر به نفع موجود زنده است، مثل همان گردن زرافه كه تا حدود زیادی همین طور است. البته آنجا عمل ارادی هم هست و خیلی عادی است: محیط و احتیاج ایجاب می كند كه این حیوان گردنش را بكشد، خاصیت طبیعی كشیدن هم این است كه كش بیاورد (البته در این هم خیلی حرف هست) ، بعد هم بگوییم [این تغییر] با وراثت منتقل شود. البته دیگران غیر از این هم گفته اند، ولی تا حدودی كه لامارك بیان كرده، خیلی ساده است. اما عمده این است كه محیط جدید نیاز جدید به وجود می آورد و نیاز جدید تغییرات جدید در حیوان به وجود می آورد. تغییرات هم همیشه در جهت بقا و مصالح این موجود است.

همین جا اشكالاتی به نظریه ی لامارك وارد می آید، اشكالات به معنی كافی نبودن برای توجیه. به نظر شما مسأله ی حذف عضو با این بیان قابل توجیه است؟ یعنی اگر ما فقط نظرمان به تأثیر محیط و عادت و عمل و تكرار باشد [این مسأله قابل توجیه
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 235
است؟ ] می گوید در اثر استعمال عضو پیدا می شود و در اثر عدم استعمال حذف می شود، هر دو نارساست. در اثر استعمال، پیدایش بعضی از عضوها قابل توجیه نیست و در اثر عدم استعمال، حذف هیچ عضوی قابل توجیه نیست. این را من به صورت جزم هم نمی گویم، از شما سؤال می كنم: برای آنكه یك چشم سالم بماند، آیا غیر از این است كه بدن باید كار كند و احتیاجات این چشم را تدریجا به آن برساند؟ از نظر قانون طبیعی، خود كار كردن به طور مستقیم در سلامت چشم مؤثر است. من این جهت را قبول دارم كه اگر چشم مدتی كار نكند، یك عامل درونی آن را تضعیف می كند و شاید كور هم بكند، ولی سؤال من در چرای این قضیه است، چرا این طور می شود؟ چرا اگر عضوی مورد احتیاج نشد، بدن از او صرف نظر می كند و دیگر به او غذا نمی رساند و در واقع عملا او را طرد می كند؟ این با چه قانونی قابل انطباق است؟ اگر بگویند: خوب، ما می بینیم این طور هست، من هم می گویم این طور هست، یعنی من منكر آن نیستم، تا حدودی هم مشاهدات سطحی ما از این مطلب حكایت می كند، ولی بحث در چرای این قضیه است، چرا وقتی كه عضو، مورد استعمال نداشت و مورد نیاز بدن نبود، بدن عنایت خودش را از او سلب می كند، دیگر به آن غذای كافی نمی رساند، آن را شستشو نمی دهد و پاك و پاكیزه نگه نمی دارد؟ این در باب عدم استعمال است. در باب استعمال، همه [موارد] كه مثل گردن زرافه نیست. خود لامارك می گوید:

«پرندگانی مانند اردك و غاز كه محل زندگی شان در سواحل دریا بود ناچار شده اند كه در اثر تغییر شرایط محیط زیست، مواد غذایی مورد نیاز خود را در دریا جستجو نمایند. در نتیجه ی تلاش حركت این جانوران برای حركت در آب و باز نگه داشتن انگشتان و تكرار متوالی این عمل در مدت زمانی طولانی پرده نازكی كه در ابتدا فقط در قاعده ی انگشتان آنان بود به مرور و تدریج توسعه یافت و انگشتان به وسیله ی این پرده ی كامل به یكدیگر متصل و برای شنا مناسب شدند. » معتقد است كه غاز و اردك و آنهایی كه انگشتانشان با یك پرده به یكدیگر متصل است (یعنی انگشت جدایی كه مثل انگشتهای ما بدون پرده باشد ندارند) در ابتدا مثل مرغهای دیگر بوده اند (مرغهای خانگی) كه هیچ پرده ای لای انگشتانشان نیست.

آنها در اثر اینكه در یك محیط جدیدی قرار گرفته اند كه احتیاج به شنا داشته اند، اجبار پیدا كرده اند كه این انگشتان را خیلی حركت بدهند. در اثر استعمال آن،
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 236
پرده ای كه ابتدا در قاعده ی انگشتان بوده كش برداشته و به مرور زمان لای تمام انگشتان را پوشانیده و به وضع امروز در آمده است. من نمی خواهم بگویم كه این طور نبوده است (یعنی تا این مقدار، این احتیاج دخالت نداشته) ، می خواهم بگویم [این امر برای پدید آمدن این پرده ] كافی نیست. حیوانی كه در دریا می رفته، اگر انگشتهایش مثل انگشتهای مرغ بوده و هیچ پرده ای نداشته است، اول كه می خواسته شنا بكند، نمی توانسته است شنا كند، قبل از پیدایش این پرده كه او نمی توانسته شنا كند و حال آنكه این پرده در محیطی پیدا شده كه او شنا می كرده است. ما به این هم چندان اهمیتی نمی دهیم، ولی مسأله ی عمده ای است. فرض كنید كه همان پرده ی خیلی كم هم در ابتدا مفید بوده است، [اما] اگر یك دستگاه درونی مدبّر در وجود این حیوان نباشد كه به موازات احتیاج، برای او عضو بیافریند، آیا عمل و تكرار كافی است كه تدریجا این پرده را مضاعف كند و تا سر انگشتها بیاورد؟ این كه دیگر یك فرمول خیلی مهم ریاضی نیست! آیا اگر یك نیروی تدبیر كننده ی مرموز شاعری در درون این حیوان نباشد كه با توجه به احتیاج و به موازات احتیاجها عضو بیافریند، صرف كش دادن لای انگشتها كافی است برای اینكه یك پرده ای تولید بشود و تمام آن را بپوشاند؟ از این واضح تر موضوع پیدایش شاخ برای جنس نر حیوانات شاخدار است، می گویند فقط در آنجاست كه [لامارك ] به یك حس و نیروی درونی اعتراف كرده است. می گوید جنس نر روی احساسات تصاحبی كه برای جنس ماده دارد و باید از او دفاع كند و در واقع از منافع خودش دفاع كند، خواه ناخواه با یكدیگر در جنگ و تنازع بوده اند و احتیاج داشته است كه سلاح داشته باشد. بعد چون سرش استخوانهای محكمی داشته، با سر خودش (كه شاید عضو مناسبتری برای جنگ بوده) با دیگری نزاع می كرده است و در اثر اینكه دائما سرش را به حیوان دیگر زده، تدریجا برایش شاخ پیدا شده است. آیا اگر همان نیروی مدبّری كه به موازات احتیاجات عضو می آفریند نباشد، نفس این عمل كافی است كه شاخ در آنجا ایجاد شود؟ به نظر من این خیلی واضح است كه نفس این عمل كافی نیست.

در مورد این حیواناتی كه پاهای باریك و بلند و گردن خیلی دراز ولی تنه ی كوچك دارند و در آب زندگی می كنند و به آنها [مرغ ] ماهیخوار می گویند، می گوید این حیوان مجبور بوده طعمه ی خودش را از لای لجنها كسب كند و در آبها و لجنها زندگی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 237
كند، هم به پای دراز و هم به گردن دراز- هر دو- نیاز داشته است، نیاز داشته كه تنه اش بیرون و پاهایش در آب قرار گیرد كه تكیه ی تنه اش روی آن باشد، گردن درازی هم داشته باشد تا ماهیها را از لای لجنها بیرون بكشد. می گوید در ابتدا كه این پاها دراز نبوده، چون احتیاج بوده است، خودش را قهرا می كشیده (مثل یك آدمی كه سر انگشتها راه می رود و می خواهد به اصطلاح پا بلندی كند) و در نتیجه تدریجا پای این حیوان دراز و درازتر شده است. باز سؤال ما همین است: آیا نفس این احتیاج و نفس این عمل كه چون آب زیاد بوده، این حیوان با سر انگشتهایش راه می رفته است، كافی است كه پاهایش قد بكشد؟ مثلا پاهای ده سانتی متری اش كم كم بشود صد سانتی متر؟ پس این هم باز به نوبه ی خودش كافی نیست.

بنابراین اصل اول نظریه ی لامارك تأثیر محیط است، اصل دوم پیدایش نیازمندیهای جدید و عادات جدید بر اساس آن نیازمندیهاست، و اصل سوم آن این است كه این صفات با وراثت منتقل می شود، اینها اصول سه گانه ی لامارك است. از این اصول سه گانه، ما تأثیر محیط را قبول داریم، منكر نیستیم ولی مدعی هستیم كافی نیست. فایده ی استعمال و عدم استعمال را قبول داریم ولی معتقد هستیم اینها در توجیه [پیدایش ] عضو كافی نیستند. البته او راجع به وراثت هم [سخن ] گفته است كه یكی از اشكالات عمده ی حرفهای او همین است، معتقد شده است كه صفات اكتسابی ای كه موجود زنده در محیط خاص پیدا می كند، به فرزندان او منتقل می شود. این را باید ببینیم علم وراثت قبول می كند یا قبول نمی كند؟ بعدها آمدند این اصل سوم را بكلی باطل شناختند. بنابراین، اصل سوم او از نظر علمی مخدوش است. اصل اول و دوم، ما اثرش را منكر نیستیم ولی قائل هستیم كه در توجیه [پیدایش ] عضو كفایت نمی كند، ولی اصل سومش قابل مناقشه است. ما راجع به لامارك دیگر حرفی نداریم.

بعد داروین آمد اصول دیگری را آورد. همان طوری كه در اصول لامارك تأثیر محیط نقش اول را بازی می كند، داروین هم تأثیر محیط را انكار نكرد ولی یك موضوع دیگر را تحت عنوان «انتخاب طبیعی» و «بقای اصلح» عنوان كرد كه نقش عمده را در كلمات او بازی می كند. البته او هم باز اصل وراثت را ناچار یكی از اصول خودش قرار داده است. بسیاری از اشكالاتی كه ما بر نظریه ی لامارك كردیم، بر نظریه ی داروین وارد نیست. مثلا ما روی این حرف تكیه كردیم كه لامارك می گوید همیشه تغییرات موجود در موجود زنده در جهت مصالح و منافع موجود زنده است، لامارك
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 238
نتوانست توجیه كند كه چرا همیشه در جهت منافع و مصالح است. داروین با اصل «انتخاب طبیعی» خواسته است تا حدودی این اشكال را رفع كند، خواسته توجیه كند كه با همین قوانین لا یشعر طبیعی، تغییرات موجود در جهت مصالح صورت می گیرد.

این را در جلسه ی آینده بحث كنیم، ببینیم آیا آن چیزی كه داروین گفته است كافی است یا كافی نیست؟ ما هیچ اصلی از اصول داروین را هم از نظر توحیدی اشكال نمی كنیم، علمای زیست شناسی از نظر خودشان اشكال كنند حرف دیگری است، ولی ما اصول داروین را بدون دخالت دادن یك اصل ما وراء الطبیعی- كه توضیحش را بعدها عرض خواهیم كرد- كافی برای تبدّل انواع نمی دانیم و بیشتر تكیه ی ما روی همین جهت است كه تا اصل خداشناسی به یك تعبیر، اصل علیت غایی به تعبیر دیگر و اصل وجود یك نیروی شاعر مدبّر در وجود موجود زنده به تعبیر دیگر را قبول نكنیم، تبدّل انواع قابل توجیه نیست.

- محیط در ساختمان بدنی اشخاص و حیوانات البته تأثیر دارد ولی به آن صورت كه انواع مختلف و نقشهای گوناگون حیوانات تحت تأثیر محیط باشد، چنین چیزی عاقلانه نیست. مثلا اگر گفته شود كه حیوانات به خاطر دفاع از خودشان مجبور بوده اند كه از سر خود به عنوان سلاح دفاعی استفاده كنند و به تدریج بر اثر این ضرورت، روی سر آنها شاخ پیدا شده است، پس چرا گاو دو شاخ پیدا كرده و كرگدن یك شاخ وسط سرش پیدا شده و اسب اصلا شاخ پیدا نكرده است؟ ثانیا چرا در اثر تغییر شرایط محیط، آن عضو تغییر شكل یافته به شكل اول خود درنیامده است؟ مثلا امروزه دیگر آذوقه ی زرافه در سطح صاف و بر روی زمین هموار و نه لزوما در بلندیها یافت می شود، پس چرا گردنش كوتاه نشده است؟ بنابراین آقایان فلاسفه یك جنبه ی قضیه را می بینند و آن را به تمام موارد كلیت می دهند كه این صحیح نیست، در حالی كه ما باید فرضیه ی مذكور را به عكس تفسیر كنیم و بگوییم حیوانات مختلفی بوده اند، زرافه به همین صورت بوده، گاو به همین شكل، مگس به همین صورت و مار هم به همین شكل بوده است، منتها مار یك پاهای كوچكی داشته كه چون وضع راه رفتنش به صورت خزیدن بوده، بعدها این پاهای كوچك حذف شده است. كما اینكه در مورد انسان هم این امر صدق می كند، بعضی انسانها بر حسب
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 239
شرایط محیطی لاغر و چابك شده اند، برخی بر اثر تابش زیاد آفتاب پوستشان سیاه شده و. . . پس به طور صد در صد فرضیه ی مذكور را نمی شود پذیرفت.

استاد: جناب عالی نسبت به عرایض بنده چیز مخالفی نفرمودید، تأیید كردید.

البته تا سخن امروز كه ما حرف لامارك را نقل كردیم، بیان جناب عالی درست است، یعنی حد اكثر همین مقدار است نه بیشتر. اما خوب، در نظریه ی داروین یك دلایل دیگری پیدا می شود كه از راه مثلا تشریحهای مقایسه ای آمده اند رابطه ی نسلی موجودات را ثابت كرده اند. آن مسأله را هنوز ما طرح نكرده ایم، بعد روی آن بحث می كنیم، ولی البته در حدود حرفهای لامارك ایراد جناب عالی وارد است.

- مطلبی فرمودید كه اگر عضوی مورد احتیاج نبود چرا حذف می شود؟ از نظر زیست شناسی، همان طور كه هر عضوی كه فعالیتش زیاد شد، تغذیه اش به وسیله ی عروق و دستگاه تغذیه زیاد می شود، به همین ترتیب اگر فعالیتش كم شود، تغذیه ی آن هم كم می شود و ممكن است این سیر تا جایی ادامه پیدا كند كه دیگر آن عضو از كار بیفتد، و این از نظر زیست شناسی توجیه علمی دارد.

استاد: صحبت در این نیست كه جریان عملی به این صورت است، صحبت در این است كه چرا این طور می شود؟ چرا وقتی بدن غذا را روی قاعده ی عادی اش به آن عضو می رساند، تدریجا جیره ی غذایی اش را كم می كند؟ من در چرای این، حرف دارم.

حتی در قوام روحی انسان هم همین طور است، مثلا وقتی انسان از حافظه اش استفاده نكند ضعیف می شود ولی اگر به طور صحیحی از آن استفاده كند تقویت می شود، ولی من در چرای آن، حرف دارم و می خواهم ببینم چرای آن قابل توجیه است یا نه؟
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 240

[1] . گویا تلفظ فرانسوی آن «انكسیماندر» است.
[2] . گویا تلفظ فرانسوی آن «امپیدوكل» است.
[3] . این كتاب ترجمه ی عربی بنیاد انواع داروین است ولی [مترجم ] تنها به ترجمه ی آن اكتفا نكرده، بلكه شرح بخنر (كه صد در صد مادی بوده) را هم ذكر كرده است. بعلاوه خودش مقدمات و مقالات دیگری هم اضافه كرده است. بنیاد انواع كتاب كوچكی است، اما فلسفة النشوء و الارتقاء دو جلد بزرگ شده است.
[4] . نه اینكه برای اولین بار حتی در اروپا اظهار كرده است، غیر از او هم بوده اند.
[5] . البته موضوع وراثت هم در اینجا گنجانده شده است.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است