در
کتابخانه
بازدید : 482960تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
نبرد حقّ و باطل، فطرت، توحید
Expand <span class="HFormat">حقّ و باطل</span>حقّ و باطل
Expand فطرت فطرت
Collapse توحیدتوحید
Expand مقدمات مقدمات
Collapse راههای اثبات وجود خداراههای اثبات وجود خدا
1راه فطرت
Expand 2راههای علمی و شبه فلسفی 2راههای علمی و شبه فلسفی
Collapse 3راههای عقلانی و فلسفی 3راههای عقلانی و فلسفی
Expand راههای عقلانی و فلسفی (1) راههای عقلانی و فلسفی (1)
Expand راههای عقلانی و فلسفی (2) راههای عقلانی و فلسفی (2)
Collapse پاسخ به شبهات پاسخ به شبهات
Expand 1توحید و تكامل 1توحید و تكامل
Collapse 2توحید و مسأله ی شرور2توحید و مسأله ی شرور
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
موضوع بدیها و بی نظمیها در كار عالم و به تعبیر دیگر موضوع خیر و شر را در سه مرحله باید بحث كنیم كه دو مرحله ی آن گذشت. دو مرحله ای كه گذشت، یكی مرحله ی بررسی ماهیت شرور و بدیها بود كه اساسا منبع شریت چیست و هر چیزی را كه ما به آن می گوییم بد، از چه جهت می گوییم؟ در تحلیل نهایی رسیدیم به این كه بدیها یا خود یك سلسله نیستیها هستند (یعنی صفات عدمی اشیاء) مثل اینكه می گوییم كوری بد است، كری بد است، جهالت بد است، فقر بد است، و یا یك سلسله هستیهایی هستند كه از آن جهت به آنها «بد» گفته می شود كه سبب نیستیها می شوند، سبب می شوند كه اشیائی كه هستند، نیست بشوند یا اشیائی كه می توانند واجد یك سلسله كمالات بشوند، مانع كمالات آنها می شوند. مثلا ما می گوییم و با بد است، و با خودش یك بیماری یا میكروب است، هر چه هست خودش نیستی نیست، اما چرا وبا بد گفته می شود؟ چون رشته ی هستی و حیات را در انسانها یا در حیوانها قطع می كند و می برد.

پس آن هم كه بد است، نه از نظر وجود فی نفسه- به اصطلاح فلاسفه- است، یعنی آن
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 298
میكروب خودش از نظر خودش و برای خودش بد نیست. آن میكروب خودش برای خودش، مثل ما برای خود ما هستیم، همان طوری كه ما هیچ وقت درباره ی خودمان فكر نمی كنیم كه ما خودمان برای خودمان بد باشیم و كمالات و پیشرویهای ما برای خودمان قطع نظر از سایر اشیاء، بد باشد، آنها هم خودشان برای خودشان فی حد نفسه خوبند، ولی از نظر اشیاء دیگر، به نسبت اشیاء دیگر (كه به اصطلاح می گویند وجود بالقیاس، وجود بالاضافه یا وجود نسبی) ، از نظر وجود نسبی خوب نیستند. آن هم چرا از نظر وجود نسبی خوب نیستند؟ چون منجر به یك نیستی در آن اشیاء می گردند.

قسمت دوم بحث ما مسأله ی تفكیك ناپذیری خیر و شر (شر به همین معنا) و به عبارت دیگر تفكیك ناپذیری هستیها و نیستیها در جهان طبیعت از یكدیگر است. این یك توهّم محض است كه ما آن را یك امر ممكن فرض می كنیم، بعد می گوییم چرا [این طور] نیست كه در این دنیا آنچه كه ما آن را خیر می نامیم (كه همان جنبه های هستی اشیاء است) باشد و آن چیزهایی كه ما آنها را شر می نامیم (یعنی همان نیستیها یا هستیهایی كه منجر به نیستیها می شود) نباشد؟ فكر می كنیم این یك امر ممكن است و لهذا از چرایش می گوییم. این طور نیست، این دنیا و طبیعت اگر باشد، با همه ی این لوازم و توابعش باید باشد و اگر نباشد، مگر اصلش نباشد. پس در مجموع باید در نظر گرفت كه آیا در جهان خیر بر شر غلبه دارد، هستی بر نیستی غلبه دارد یا نیستی بر هستی؟ قطعی است كه اگر حساب بشود، جانب خیر بر جانب شر غلبه دارد.

مرحله سوم- كه این مرحله امروز مورد بحث ماست- این مسأله است كه خود این شرور و چیزهایی كه ما آنها را نیستیها و فقدانات می نامیم و می گوییم از خیرات لا ینفك هستند، اینها هم صد در صد شر نیستند، یعنی این طور نیست كه همین چیزهایی كه ما آنها را شر می نامیم، صد در صد نیستیهایی بلا اثر باشند، بلكه همین نیستیها در هستیها مؤثرند، كه اگر این نیستیها و فقدانات و شرور نبودند- اگر ما فرض كنیم این یك امر ممكنی باشد كه خیرات را از آنچه كه ما شرور می نامیم، جدا كنیم و شرور را یك دفعه از عالم برداریم- دستگاه عالم اختلال پیدا می كرد، یعنی آن چیزهایی كه ما آنها را خیرات می نامیم، آنها هم دیگر امكان وجود پیدا نمی كردند. البته این یك
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 299
ادعاست كه باید درباره ی آن توضیح بدهیم. پس باز آنچه كه ما شر می نامیم، از نظر یك شخص و یك شی ء جزئی شر است، ولی از نظر نظام جملی و كلی، خود همان شر هم خیر است. خیر بودن خیرات بستگی دارد به شر بودن این شرور و پیدایش خیرات بستگی دارد به اینكه همین نیستیها، همین گودالها- كه در عالم توهّم، ما آنها را یك سلسله گودالها در هستیها فرض می كنیم- همین خلأها حتما باشد تا آن هستیها صورت تحقق به خود بگیرد. این اصل فرضیه ی مرحله ی سوم است.

به نظر می رسد كه در این بحث، ما باید بدیها را به سه قسم تقسیم كنیم. البته این یك مطلب صد در صد حساب شده ای نیست كه بگویم حتما همین سه قسم است و طور دیگری نمی شود تقسیم كرد، این تقسیمی است كه اخیرا در ذهن خودم آمد و بعد ممكن است بیشتر بشود، یعنی چیزی نیست كه روی آن كار و بررسی كامل شده باشد، به نظر می رسد كه از این سه قسم خارج نباشد، گواینكه بعضی از خود اقسام هم با همدیگر تداخل پیدا می كنند.

یك قسم شرور و بدیها از نوع فناهاست. این شاید مهمترین مسأله ای است كه مورد سؤال واقع می شود كه اگر اشیاء پیدا می شوند، حادث می شوند، به وجود می آیند، چرا برای همیشه نمی مانند، چرا بعد فانی می شوند؟ در شعرهای معروف خیام كه دنیا را با مقیاس دستگاه كوزه گری می سنجد- خیلی هم عجیب است- می گوید كوزه گری كه كوزه می سازد، اگر بیاید آن كوزه ای را كه خودش ساخته بشكند، همه او را یك آدم جاهل و احمق حساب می كنند، چرا دستگاه خلقت از این كوزه گر یاد نمی گیرد كه كوزه را كه می سازد، دیگر لا اقل خودش نشكند، چرا اینها را می شكند؟ پس این مسأله به این صورت است كه چرا بعد از آنكه اشیاء هست می شوند، نیست می شوند؟ البته عرض كردیم كه منشأ اصلی این نیستیها و یا لا اقل یكی از مناشئش تضاد و تزاحمی است كه میان علل و اسباب این عالم هست، كه دو منشأ دارد و هر دو را برای شما توضیح می دهیم. ما می خواهیم ببینیم آیا از نظر نظام كلی عالم، فایده ای بر وجود این نیستیها و این مرگها در انسانها و حیوانها و گیاهها مترتّب است یا اساسا هیچ فایده ای ندارد؟
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 300
این هم فكر كودكانه ای است كه آدم بگوید هر چیزی كه لباس هستی می پوشد، چرا بعد نیست می شود؟ ریشه ی این فكر هم یك اشتباه بیشتر نیست، یعنی این فكر و سؤال بر اساس این توهّم است كه خالق عالم، اشیاء را از كتم عدم و نیستی مطلق به وجود می آورد، بعد هم یك دفعه آنها را نیست می كند. می گوید آن را كه از كتم عدم ایجاد كردی، نگه دار، چرا از میان می بری؟ اگر هم می خواهی چیز دیگر به وجود بیاوری، یكی دیگر از نو به وجود بیاور، در صورتی كه دنیا دنیای ماده و طبیعت و حركت است، یعنی تمام اشیاء كه در طبیعت به وجود می آیند، محال است كه بدون یك ماده ی قبلی به وجود بیایند، یعنی این ماده ی عالم است كه دائما شكل و صورت و نقش می پذیرد. خود ما كه الآن به وجود آمده ایم، آیا از كتم عدم مطلق به وجود آمده ایم یا همین ماده های عالم است كه به این صورت [1] مصوّر شده است؟ ماده ی عالم از نظر قابلیت پذیرش صورت، یك قابلیت معین و محدود و ظرفیت مشخصی دارد. ما به هر جا برویم حساب همین است. ما هستیم و همین زمین خودمان، ماده ای كه در همین زمین و اطراف زمین هست، مقداری كه استعداد دارد صورت گیاه بپذیرد، صورت حیوانی بپذیرد، صورت انسانی بپذیرد [می پذیرد] ، بالأخره محدود است، نامحدود نیست. اگر تمام مواد این عالم این صورتها را پذیرفتند و بنا شد اینها بمانند و نیست نشوند، اولین اثرش این است كه راه را بر آیندگان می بندند، مثلا اگر آنچه گیاه در هزاران سال پیش به وجود آمده بود فانی نمی شد، آیا گیاه هایی كه امروز به وجود آمده اند، بودند؟ انسانهایی كه در سالها و قرنها و بلكه میلیونها سال پیش بوده اند، اگر فقط آنها بر روی زمین باقی بودند، آیا انسان دیگری به وجود می آمد؟ حیوانها همین طور، و هر چیزی را كه شما در نظر بگیرید. این انبساط یافتن هستی، این كه تمام اشیائی كه امكان وجود دارند به وجود بیایند، اصلا بستگی دارد به اینكه صورتهایی كه در عالم پیدا می شوند محدود و فانی باشند، تا نوبت به صورتهای بعدی برسد، و الاّ اگر همه ی صورتهایی كه در ماده ی عالم پیدا می شوند برای همیشه باقی بمانند، تازه یك سؤال دیگر به وجود می آید كه چرا عالم این قدر محدود است؟ یا به زبان حال، از زبان آن معدومات می شود گفت: چرا اینها آمده اند و این ماده را نگه داشته اند و دیگر هیچ به
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 301
آیندگان نوبت نمی دهند؟ خود این، یك تنوعی است در هستی، یعنی تكاملی است در هستی، انبساط و ادامه ای است در هستی. پس هستی و مبدأ هستی اگر بنا بشود- و باید هم- فیض وجودش عام باشد، خواه ناخواه باید این نیستیها وجود پیدا كند تا زمینه برای هستیهای بعدی پیدا بشود.

تازه این را ما از نظر یك فكر نیمه مادی داریم می گوییم، یعنی از این نظر كه صور عالم را فانی مطلق بدانیم و بگوییم حیات گیاهها كه معدوم می شود واقعا معدوم شده است، حیات حیوانها كه معدوم می شود واقعا نیست و معدوم شده است، و بالاتر از این راجع به حیات انسان است كه حیات انسان وقتی معدوم می شود و انسان وقتی كه می میرد، نیست و نابود و فانی مطلق می شود، و الاّ اگر از نظر كسانی بگوییم كه معتقدند هر صورتی كه در این عالم پیدا می شود فانی نمی شود و به اصطلاح قبض و بسط است (یعنی هر چه كه در این دنیا بسط پیدا می كند، فنایش نوعی قبض و بازگشت است، كه حتی می گویند نباتات هم حشر دارند، تا چه رسد به حیوانات، تا چه رسد به انسانها) آن كه دیگر نیستی نیست و در آن منطق اصلا به مرگ نام نیستی نباید داد، مرگ همان تحول و تكامل است، نیستی «نیستی» است، نه نیستی «هستی» ، همان كه:

از جمادی مردم و نامی شدم*وز نما مردم ز حیوان سر زدم مردم از حیوانی و آدم شدم*پس چه ترسم كی ز مردن كم شدم بار دیگر من بمیرم از بشر*پس برآرم از ملائك بال و پر بر پایه ی این منطق اساسا مرگ به معنی واقعی نیست، مرگ تحول از منزلی به منزلی و انتقال از جایی به جایی است. پیغمبر اكرم (ص) فرمود:

كما تنامون تموتون و كما تستیقظون تبعثون [2].

همین طوری كه می خوابید، می میرید و همین طوری كه بیدار می شوید محشور می شوید.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 302
در واقع مردن به معنایی كه بگوییم «نیست شد، نابود شد» نیست. اگر این منطق را بگیریم، یك درجه بالاتر رفته ایم. غیر از اینكه مردنها و نیستیها راه را برای آیندگان به طور كلی باز می كند، از نظر خود آن هم [مرگ ] انتقال از نشئه ای به نشئه دیگر است.

بابا افضل كاشی یكی از حكما و فیلسوفان بوده است، گویا با یكی دو واسطه شاگرد ابن سینا بوده است، و بعضی می گویند كه استاد خواجه نصیر الدین طوسی است، حالا معلوم نیست كه استاد بلاواسطه اش بوده یا استاد مع الواسطه یعنی استاد استادش بوده است. خواجه یك رباعی اساسا در مدح بابا افضل دارد و این می رساند كه مرد فاضلی بوده و از آثارش هم پیداست. اتفاقا بسیاری از چیزها را هم به زبان فارسی نوشته است. یكی از كارهایش این است كه كتابهای فلسفی را به زبان فارسی نوشته و خیلی از اصطلاحات را به زبان فارسی در آورده و از این جنبه خدمت بزرگی به زبان فارسی كرده است. خواجه در وصفش گفته است:

گر عرض دهد سپهر اعلا*فضل فضلا و فضل افضل [3] از هر ملكی به جای تسبیح*آواز آید كه افضل افضل یك كسی از او همین موضوع مرگ ومیرها و منطق خیامی و تشبیه به كوزه گر را سؤال كرد، سائل می گوید:

اجزای پیاله ای كه در هم پیوست*بشكستن آن روا نمی دارد مست چندین قد سرو نازنین و سر و دست*از بهر چه ساخت و ز برای چه شكست بابا افضل در جواب او موضوع مرگ ومیرها را به پیدایش گوهر در صدف- كه در قدیم می گفتند- تشبیه می كند. نمی دانم از نظر علوم طبیعی این پیدایش گوهرها در صدفها چقدر درست است، ولی به هر حال تشبیه است و نظیر این تشبیه در دنیا زیاد است. این طور می گفتند كه این گوهرها كه در صدف پیدا می شود، اول از باران پیدا می شود. این حیوان بر روی دریا می آید و بعد دهانش را باز می كند و قطره ی بارانی می آید می افتد در دهانش، كه سعدی هم می گوید: «یكی قطره باران ز ابری چكید. . . » .

مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 303
این قطره ی باران مدتها باید در شكم این حیوان بماند تا تبدیل شود به یك گوهر و در واقع اصلا فلسفه ی صدف، پرورش دادن گوهر است در داخل خودش، و مدتها هم باید این ماده در داخل شكم این حیوان باشد تا پرورش پیدا كند، همین كه رسید به مرحله ای كه دیگر گوهر گوهر شد، مرحله ی این است كه دیگر صدف بدون فایده است و باید بشكند و دور ریخته شود و گوهر از آن استخراج گردد. بابا افضل گفت:

تا گوهر جان در صدف تن پیوست*وز آب حیات صورت آدم بست گوهر چو تمام شد، صدف چون بشكست*در طرف كله گوشه ی سلطان بنشست خواست بگوید این موت و حیات هایی كه در دنیا می بینید، در واقع ماده ی عالم مأموریت دارد كه صورتها را در داخل خودش پرورش بدهد، تكمیل كند، وقتی كه كامل شد، خود به خود باید این بشكند تا بعد زمینه بشود برای پرورش دادن گوهرهای دیگری.

لهذا از قدیم درباره ی سرّ موت و راز مرگ بحث می كردند، كه علت مردن- نه فایده و فلسفه ی مردن- چیست؟ یك موجود كه زنده می شود، چرا بعد دوره ای را طی می كند، بعد پیر می شود، بعد از میان می رود؟ بعضیها مثل بو علی همین علل طبیعی را مطرح می كردند و اینكه حرارت غریزی بر اساس عللی كم كم رو به كمبود می گذارد. شاید علوم طبیعی امروز هم اغلب بر اساس چنین اصولی توجیه كنند، ولی یك عده دیگری می گفتند این یك ریشه ی اساسی تر دارد و این علل طبیعی معلول یك علت اساسی تر است و آن علت اساسی تر همین است كه ماده ی عالم در داخل وجود خودش وقتی كه صورتها و فعلیتهایی را پرورش می دهد و تكمیل می كند، هر اندازه كه آنها كاملتر بشوند، علایق میان آنها كمتر می شود و هر چه كه علایق كمتر شد، از یكدیگر بیشتر جدا می شوند. تشبیه می كردند به مغز بادام و پوست بادام یا مغز گردو و پوست گردو كه در ابتدا كه به وجود می آید، آن قدر با یكدیگر آمیخته هستند كه یكی هستند و باید هم باشند. تدریجا این مجموعه به این صورت در می آید كه مغز در داخل گردو پرورش پیدا می كند تا به حد كمال می رسد، ولی رسیدن آن به حد كمال مساوی است با اینكه علایق ضعیفتر و كمتر بشود، تا آن آخر كار، پوست گردو به صورت یك قشر جامد در می آید و وقتی كه می شكنید، می بینید مغز بكلی از پوست جداست.

به هر حال اگر كسی به فلسفه ی بقای صور قائل باشد و اینكه نشئه ای ماورای
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 304
نشئه ی ماده و دنیا وجود دارد و موتها در واقع قبض است، توفّی [4] است به اصطلاح قرآن، حسابش خیلی روشن است. فرضا هم این را نگوییم، باز می بینیم فناها از نظر آن موجودی كه فانی می شود شر است، ولی از نظر موجودی كه فنای این مقدمه است برای پیدایش آن- كه اگر این فنا نشود محال است آن به وجود بیاید، و موجودات از عدم مطلق آفریده نمی شوند، نقشهایی هستند كه روی نظام بر روی ماده ی دنیا پشت سر یكدیگر پیدا می شوند- خیر و كمال است. مثل پستهای اداری است كه معزول شدن یك كسی از پست اداری خودش برای خود او شر است، ولی برای كسانی كه این خالی شدن پست منشأ می شود كه آنها ابلاغ تازه ای بگیرند خیر است. اگر یك پست برای همیشه در دست یك نفر بماند، ما این را شر مطلق حساب می كنیم و می گوییم این كار نشد كه همه ی پستها همیشه در دست یك عده ای باشد و هرگز عوض نشوند، می گوییم آقا تو برو تا نوبت به اشخاص دیگر برسد، چون پستها محدود است. این راجع به اثر فناها (شروری كه از نوع فناست) كه فنا هم خودش اثر دارد و خیر است ولی برای موجودات دیگر كه در آینده می آیند.

نوع دوم از شرور، تفاوتها و تبعیضها نامیده می شوند، می گویند اساسا چرا اشیاء این طور در سطحهای مختلف آفریده شده اند؟ البته وقتی بشر روی مقیاس منافع خودش صحبت می كند، تا می گوید تفاوت، فورا ذهنش متوجه همین مسأله ی جزئی (نسبت به مسأله ی كل عالم) می شود، مثلا تفاوت افراد در فقر و غنا، یكی ثروتمندتر، یكی فقیرتر، یكی قویتر، یكی ضعیفتر، یكی باهوش تر، یكی كم هوش تر، در صورتی كه تفاوت محدود به این نیست.

تفاوتها یكی این است كه بالأخره بعضی از موجودات حشره آفریده شده اند، بعضی انسان و مسلّم انسان یك موجود كاملتری از حشرات است، یكی گیاه آفریده
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 305
شده، یكی جماد، می گویند این كه اشیاء، متفاوت آفریده شده اند، با عدل الهی سازگار نیست، لازمه ی عدل الهی این است كه اشیاء در یك سطح متساوی آفریده شده باشند. این هم به نظر می رسد خیلی اشكال حساب نشده ای است، چون اگر هیچ تفاوتی میان مخلوقات نباشد، آن وقت آیا می تواند كثرت و تعدد وجود داشته باشد؟ یعنی اگر افراد انسانها از هیچ جهت با یكدیگر اختلاف و تفاوت نداشته باشند، لازم می آید كه دیگر دوتا بودن وجود نداشته باشد و افراد متعدد نباشند، تمام افراد انسان باید یك انسان باشند و اگر تمام انواع یكی باشند و با یكدیگر اختلاف نداشته باشند، باز همه ی انواع باید یك نوع باشند. پس نتیجه اش این است كه تمام افراد، یك فرد و تمام انواع، یك نوع باشند، یعنی باید ما این طور فرض كنیم كه هستی محدود بشود به یك فرد، یعنی هستی از نظر تعدد فردی و تعدد نوعی انبساط پیدا نكند.

بعلاوه، شما می گویید هستی تعدد و كثرت پیدا كند (كثرت زمانی، كثرتی كه [افراد آن ] در عرض یكدیگرند) ، حالا هر موجودی حق دارد سؤال كند، مثلا مار بگوید چرا من را مار آفریدی و انسان نیافریدی؟ انسان بگوید چرا من را فرشته نیافریدی؟ این فرد انسان بگوید چرا من را او نیافریدی؟ در جلسه ی پیش عرض كردم این من و او گفتن، بر اساس این توهّم است كه وقتی می گوییم چرا من را فرشته نیافریدی، خیال می كنیم من بودن من مربوط به اینكه من من باشم و آن فرشته فرشته باشد نیست، یعنی من می توانستم من باشم و در عین حال همین من فرشته می بود. مثل اینكه فرض كنید یك چوبی اینجا داریم، این چوب همین چوب است، می تواند این چوب راست باشد، می تواند این چوب كج باشد. خیال می كنیم در [وجود] اشیاء هم این طور است، می گوییم چرا من فرشته نیستم؟ یعنی همین من می توانستم من باشم و فرشته باشم، یا فرشته بگوید چرا من انسان نیستم؟ یعنی او همان فرشته باشد و در عین اینكه خودش خودش است، انسان باشد، آن مار هم بگوید چرا من را انسان نیافریدی؟ یعنی آن منیّت و ذات و خودش خودش باشد ولی انسان باشد، در صورتی كه این طور نیست. آن كه مار است اگر انسان می بود، این طور نبود كه «او» انسان بود، مار اگر هست، همین مار است. آن ماهیتی كه ماهیت مار است، اگر بخواهد موجود بشود مار است، انسان هم ماهیتش اگر بخواهد موجود بشود همین انسان است، نه اینكه یك اشیائی بوده اند و از این اشیاء، آن می توانست انسان باشد، این می توانست مار باشد، با یك قرعه كشی و یا با یك تبعیض و بی عدالتی گفته اند تو چشمت كور
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 306
شود، باید مار شوی و او هم چشمش كور شود، باید انسان باشد، مثل افرادی كه همه ی آنها صلاحیت دارند پستهای بالا و پایین را اشغال كنند، یكی را انتخاب كرده، در رأس گذاشته اند و گفته اند تو رئیس اداره، دیگری را گذاشته اند زیر دست و گفته اند تو معاون، به دیگران گفته اند شما كارمندهای عادی، در صورتی كه اگر كارمند عادی را هم رئیس قرار داده بودند، می شد رئیس باشد. این طور نیست.

در مقام تشبیه- من تشبیه نكرده ام، دیگران تشبیه كرده اند اما تشبیه خوبی است - می گویند نظیر این است كه یك نفر مهندس و معمار كه می خواهد نقشهایی را به وجود بیاورد، اول آن نقشها را تصور می كند، مثلا دایره ای، مربعی، مثلثی، خط منحنی، خط مستقیم و خطوط زیاد را در ذهن خودش رسم می كند، بعد دایره، مثلث، خط مستقیم و خط منحنی را ایجاد می كند. مثلث را كه قبل از آنكه ایجاد كند در علم خودش مرتسم كرد، او مثلث نكرد و دایره را هم او دایره نكرد، كه دایره بگوید چرا مرا مثلث نكردی و مثلث بگوید چرا مرا دایره نكردی؟ همان ذات دایره را (كه دایره بودنش به ذات خودش هست) و ذات مثلث را (كه در ذات خودش مثلث است) به وجود می آورد.

جمله ی معروفی هست از بوعلی سینا كه گفت: «ما جعل اللّه المشمشة مشمشة بل اوجدها» كه آن سر و صداها را در دنیا به وجود آورد. گفت: خدا زردآلو را زردآلو نكرده است، زردآلو را وجود داده است. البته نه اینكه زردآلو قبل از وجود، یك وجودی دارد، بلكه اینكه ما در فكر خودمان خیال می كنیم كه یك چیز را كه در ذات خودش می توانست گلابی باشد، می توانست زردآلو هم باشد، آن را زردآلو كرد و گلابی نكرد، این طور نیست. معنی «عدل» تساوی نیست، معنی عدل این است كه هر موجودی آن وجودی را كه استحقاق دارد و می تواند داشته باشد، به او بدهند. آن ذات، این وجود را می توانست داشته باشد و غیر از این وجود را نمی توانست داشته باشد و آن ذات دیگر هم این وجود را می توانست داشته باشد و غیر از این وجود نمی توانست داشته باشد. عدل این نیست كه آنچه را كه اولی نمی تواند داشته باشد، به او بدهند و آنچه را كه دومی می تواند داشته باشد، از او كم كنند تا به اولی برسد. این، یك جهت در باب تفاوتها كه خیلی ریشه فلسفی دارد.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 307
جهت دوم در باب تفاوتها ساده تر است و آن این است كه همان طور كه درباره ی نیستیها گفتیم در نظام كلی و جملی عالم آن نیستیها ضرورت دارد، این تفاوتها هم از نظر جملی و كلی عالم ضرورت دارد. ما در این تفاوتها یكی را می گوییم خوب و یكی را بد، و می گوییم آن خوبش كه هست، این بدش چرا هست؟ نمی دانیم كه اگر این بد نبود، آن خوب هم نبود. مثال می زنند به یك تابلوی نقاشی. در تابلوی نقاشی، روشنایی و تاریكی توأما وجود دارد، این تفاوت میان قسمتها هست كه یك قسمت روشن است یك قسمت تاریك، ولی این تابلو، تابلو بودن خودش را و زیبایی و كمال خودش را به همین دارد كه روشنیها و تاریكیها به یكدیگر آمیخته است. اگر به جای تاریكیها هم روشنی بود، آیا آن وقت تابلو وجود داشت؟ آیا آن وقت زیبایی وجود داشت؟ آیا اگر در دنیا محرومیت نبود، موفقیت وجود داشت؟ آیا اگر در دنیا زشتی نبود، زیبایی وجود داشت؟ آن را كه الآن ما می گوییم زیبایی، در مقابل آن مات و مبهوت می مانیم و آن را درك و توصیف می كنیم، برای این است كه همه جای دنیا آن طور نیست. اگر همه جای دنیا یك جور و یك شكل بود، تمام مردهای دنیا نظیر همان زیباترین مرد دنیا می بودند (همه یوسف می بودند) و تمام زنهای دنیا كلئوپاترا می بودند، دیگر نه یوسفی وجود داشت و نه كلئوپاترایی، اصلا زیبا وجود نداشت. پس آن كه ما آن را زیبا می نامیم، زیبایی خودش را مدیون همین زشتی زشت است، اگر این نبود، آن هم نبود. در تمام خوبیها این طور است. آن عادلها و عدالتخواهان درجه اول دنیا كه اینهمه جلوه و جلال دارند، برای این است كه در كنار آنها دیگران این را ندارند. اگر همه ی افراد بشر خصیصه ی علی بن أبی طالب را می داشتند، دیگر علی بن أبی طالبی هم در دنیا وجود نداشت.

پس گذشته از اینكه نفس تفاوتها ذاتی اشیاء است (یعنی اگر بناست كثرتی به وجود بیاید، ناچار باید اشیاء، متفاوت باشند و این اشیاء متفاوت هم تفاوت را از ذات خودشان دارند) ، در نظام كلی و جملی عالم، برای همان چیزی كه شما خیر می نامید، این تفاوت لازم است، مثل این است كه ما می گوییم كوه چقدر شكوه دارد! حالا اگر دره و پستی نبود، كوهی در دنیا وجود داشت؟ این هم راجع به تفاوتها كه برای
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 308
آنها خیلی مثال می توان ذكر كرد.

اما قسمت سوم شرور و بدیها آنهایی است كه نه از نوع فناهاست و نه از نوع تفاوتها و تبعیضها، بلكه از نوع سختیها و شداید است. چرا مصائب در دنیا وجود دارد؟ مردن یك جوان را اگر از نظر خود آن جوان حساب كنیم، مرگ و فنا و نیستی است- بحث سابق است كه گفتیم- ولی از نظر آن كسی كه این فراق در او اثر می گذارد، نامش مصیبت است. به طور كلی آیا بر وجود سختیها، شداید، عداوتها، رقابتها، جنگها، بیماریها و. . . اثری مترتّب هست یا نه؟ اتفاقا اینها هم همین طورند، یعنی خود همین مصائب و سختیها و شدتها یك عامل بزرگی هستند برای خوبیها و تكاملهای بعدی.

در اینجا اتفاقا اگر كسی ایراد را در جهت عكس بیاورد، از ایراد در این جهت كمتر نیست. ما سلامت، قدرت، ثروت، امنیت را می گوییم خوبی، خوبی هم هست ولی همینها را اگر از نظر عوارضی كه بعد به وجود می آورند نگاه كنیم، می بینیم كه چندان خوب نیستند. معمولا- البته كلیت ندارد- قدرت غرور می آورد، غرور بدبختی می آورد، ثروت فساد می آورد، فساد بدبختی می آورد، سلامت آرامش روحی می آورد، آرامش و بی خیالی بعدها بدبختی می آورد، امنیت زیاد كه هیچ وقت انسان از طرف دشمن تهدید نشود، تنبلی و تن پروری می آورد. ولی در جهت مخالف، ضعف است كه انسان را به سوی پیشرفت می كشاند. از نظر مقیاس سعادت كه همیشه بحث می كنند، انسان خیال می كند كه سعادت یعنی قدرت، سعادت یعنی ثروت، سعادت یعنی سلامت، در صورتی كه این طور نیست، ای بسا قدرتمند و ثروتمندی كه همین قدرت و ثروتش او را به بدبختی می كشاند.

حال فرمول سعادت چیست و سعادت چگونه برای انسان تأمین می شود؟ آیا معنای سعادت نیل به آرزوست یا رضایت داشتن از وضع موجود؟ همین اشكال بر تمام اینها وارد است. عده ای این فرضیه را گفته اند- فرضیه ی بدی هم نیست- كه سعادت به این است كه انسان همیشه در خیال سعادت باشد، می گویند به اندازه ای كه انسان از فكر سعادت سعادتمند است، از خود وجود واقعی سعادت سعادتمند نیست.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 309
شعری هست كه از قدیم در عربی نقل كرده اند:

امانیّ ان تحصل تكن غایة المنی*و الاّ فقد عشنا بها زمنا رغدا ای آرزوها اگر برسی و ما به تو برسیم كه چه بهتر، اگر هم نرسی یك عمر ما با تو خوش زندگی كردیم.

آرزو داشتن مساوی است با نداشتن و نداشتن مساوی است با طلب كردن.

انسان اگر بخواهد در این دنیا سعادتمند باشد، همیشه باید چیزهایی را نداشته باشد و با عشق و امید و آرزو دنبال آنها بدود. وجدان كامل، مرگ آرزو در انسان است و مرگ آرزو بدترین بدبختی در این دنیا برای بشر است و لهذا قرآن یك تعبیری دارد، مثل اینكه جواب این اشكال است، درباره ی قیامت (آنجا كه نظامش با نظام اینجا فرق می كند، كه آن هم رازی دارد) می فرماید: «لا یَبْغُونَ عَنْها حِوَلاً» [5] یعنی در آنجا كسی آرزوی دگرگونی نمی كند، یعنی آدم سیر نمی شود. وضع این دنیا این طور است كه انسان هر چیزی را تا وقتی ندارد می خواهد، وقتی كه دارا شد از آن سیر می شود، باز دنبال یك چیز دیگری می رود. قرآن می گوید ولی در آن دنیا این طور نیست «لا یَبْغُونَ عَنْها حِوَلاً» ، در آنجا آنچه را كه دارند، دیگر آرزوی دگرگونی و تحول و تنوع در آن نمی شود.

معروف است كه می گویند سفیر انگلیس با ناپلئون ملاقات كرد و این در همان وقتی بود كه میان آنها اختلاف و جنگ بود. ناپلئون به سفیر انگلیس گفت: فرق ما فرانسویها با شما انگلیسیها این است كه ما طالب شرافتیم، ولی شما طالب ثروت.

او گفت: بله، همین طور است، انسان همیشه طالب آن چیزی است كه ندارد! بله، انسان همیشه طالب و دنبال آن چیزی است كه ندارد، پس باید یك نداشتنی در كار باشد، و اتفاقا به اندازه ای كه این مصیبتها و ضربتها بر روح بشر، قوه ها را در وجود انسان به فعلیت می رساند، هیچ چیز این كار را نمی كند. می گویند شاهكارهایی كه بشر به وجود آورده است، مولود دو عامل است، یا مولود عامل عشق است یا مولود عامل مصیبت. باز در عشق هم می گویند عشق وقتی می تواند شاهكار به وجود بیاورد كه وصال كامل در كار نباشد، وصال، اول خمود است، عشقهایی كه با فراق توأم
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 310
است. بهترین شعرها را شاعر در حالی گفته است كه یا عاشقی بوده است كه گرفتار فراق بوده، یا گرفتار مصیبت بوده است و این در ادبیات و در مطلق ابداعها فوق العاده صادق است. ابو الحسن تهامی قصیده ای دارد در عربی كه از شاهكارهای قصاید عربی است، پسرش مرده بود [و او در سوگ پسرش گفت ] : «حكم المنیّة فی البریّة جار- ما هذه الدّنیا بدار قرار. . . » هنوز هم بعد از ششصد هفتصد سال، وقتی كه انسان می خواند تكان دهنده است. حافظ آن غزل معروفش را كه [با این بیت شروع می شود] :

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل كرد*باد غیرت به صدش خار پریشان دل كرد كه به نظر من برای همیشه زنده است و همیشه تكان دهنده است، در وقتی سروده كه این تارهای وجودش با مصیبت فرزندش به لرزش در آمده بوده است.

سختی و مصیبت این طور نیست كه اثرش فقط خمود و بریدن و قطع كردن باشد، اثرش بیشتر تحریك است. می گویند یهودیها شخصیت خودشان را مدیون دو چیز هستند، یكی اینكه اینها مردمی هستند كه به همان سنن نژادی، دینی، اسرائیلی خودشان صد در صد پایبندند، دوم اینكه این مردم عاشق پایبند به این سنن و ملیت خودشان، در دنیا مصیبت و سختی خیلی دیده اند و این الآن یك واقعیتی است كه ده میلیون یهودی واقعا بر تمام دنیا اگر نگوییم، بر نیمی از دنیا حكومت می كنند، هفتصد میلیون مسیحی واقعا مستعمر و مستثمر همین ده میلیون یهودی هستند و اینها قسمتی از این قوّت و نیرو و هوشیاری و بیداری و وحدت و اتفاق خودشان را مدیون سختیها و زجرها و شكنجه هایی هستند كه در طول تاریخ دیده اند.

قرآن كریم هم روی همین جهت است كه بلایا را بدبختی نمی خواند:

وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ اَلْخَیْرِ فِتْنَةً وَ إِلَیْنا تُرْجَعُونَ [6].

وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَیْ ءٍ مِنَ اَلْخَوْفِ وَ اَلْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ اَلْأَمْوالِ وَ اَلْأَنْفُسِ وَ اَلثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ اَلصّابِرِینَ، `اَلَّذِینَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ قالُوا إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ [7].

ما شما را با این سختیها در بوته ی آزمایش در می آوریم (نه اینكه اینها بد باشند) .

آنهایی كه در مقابل سختیها ایستادگی می كنند و از میدان در نمی روند، آنها را بشارت و مژده بده [8].

مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 311
یا در حدیث داریم كه:

انّ اللّه اذا أحبّ عبدا غتّه بالبلاء غتّا [9].

خداوند آنگاه كه بنده ای را دوست بدارد، او را در گرداب بلا فرومی برد، فرو بردنی.

«غت» به معنی زیر آب كردن كسی است، یعنی اصلا خداوند او را در گرداب بلایا و شداید فرومی برد. در همین زمینه مثال ذكر می كنند- و خوب هم ذكر می كنند- می گویند در این دنیا كسی پیروزمند است كه قدرت شناوری داشته باشد، شناوری در امواج بلاها و سختیها، و این شناوری را كسی می تواند بلد باشد كه در این موج بیفتد و الاّ انسان اگر صد سال كتاب بخواند و نرود در یك دریاچه ای، حوضچه ای شناوری كند، آیا ممكن است شناوری را یاد بگیرد؟ انسان شناوری را در عمل باید یاد بگیرد، یعنی باید بیفتد در آب، در حالتی كه احساس خطر می كند، آن وقت است كه نیرو به خرج می دهد و شناور می شود و شناوری می كند. بنابراین اگر مصائب و سختیها و بلایا و شداید از زندگی بشر برخیزد، آن وقت اول تباهی و نابودی بشر است.

- فرمودید كه در ادبیات همیشه از چیزهایی كه انسان به آن دسترسی ندارد صحبت كرده اند. یكی از دوستان ما در فرانسه، در این زمینه مطالعات خیلی زیادی كرده بود و ادبیات شرق را وقتی با ادبیات غرب مقایسه می كرد می گفت تمام ادبا و شعرای مشرق زمین همیشه در تمام اشعارشان از سه چیز صحبت كرده اند: یار، جویبار و كنار سبزه زار، و شراب، چون همیشه از این سه چیز در محرومیت بوده اند، منطقه ی خشك و بی آب و علفی داشته اند و همیشه دنبال آب و جویبار و سبزه زار بوده اند، از شراب هم منع می شده اند و مجبور بوده اند پنهانی بخورند و یكی هم یار است كه دسترسی به یاری نداشته اند. ولی اینها را در فرهنگ مغرب زمین هیچ نمی بینیم، آنها از سبزه اصلا صحبت نمی كنند برای آنكه سبزه دلشان را زده است و بیشتر از آفتاب صحبت می كنند، زیرا آنها معمولا آفتاب نداشته اند و برای اینكه مثلا بخواهند یك روز زیبا را توصیف كنند اول از وصف یك روز آفتابی شروع می كنند.

از مشروب هم اصلا صحبت نمی كنند چون همیشه در اختیارشان بوده است. در مورد یار هم كه همیشه دستشان در گردن یار بوده است! معمولا آنها از سه چیز صحبت می كنند، یكی آفتاب است، دیگری پول است و سوم تعطیلات، چون معمولا فعالیتهای زیادی می كنند و كمتر وقت برای استراحت دارند.

استاد: این جزء مسائلی است كه در اروپا مطرح است و راسل هم طرح كرده
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 312
است و آن مردن عشق است در اروپا و آن مسرّتهای خاصی كه فقط ناشی از عشق است و یا آثار و ابداعاتی كه بشر در اثر این پدیده به وجود می آورد، و می گویند چون وصال زیاد شده است و رایگانی خیلی زیاد است، دیگر خود به خود مردن این روح است در بشر. البته این را هم قبول دارند كه فراق مطلق هم چیزی نیست، باید اینها آمیخته باشد، یعنی اگر برسد به حدی كه یأس به وجود بیاید، دیگر شاهكار و ابداع هم به وجود نمی آید، باید هم امید باشد و هم فراق هر دو، كه در اینجاست كه شاهكار حتما به وجود می آید.

اما مسأله ی «می» و این حرفها این طور نیست كه صرف نداشتن باشد. در مشرق زمین خیلی چیزها از قدیم ممنوع بوده، گوشت خوك هم همیشه ممنوع بوده، چرا هرگز در ادبیات گوشت خوك منعكس نیست؟ «می» اساسا از جهت آن حالت بی خودی و مستی كه ایجاد می كند، حالتی كه انسان را از فكر و عقل و این چیزها خالی می كند، موضوع شعر قرار داده شده است، منتها آن كسی كه از رنج دنیا ناراحت بوده، می را از آن جهت توصیف كرده كه یك مدتی او را از فكرهای موذی و از فكر درباره ی مصیبتی كه از ناحیه ی فلان ظالم به او رسیده، بی خبر نگه می دارد، و آن كسی كه یك مشرب عرفانی داشته- كه اكثر هم همین طور است- از باب اینكه عشق را مافوق عقل می داند و با پیدایش عشق یك حالت بی خودی [به او دست می دهد] . البته مقصود بی خودی مافوق خودی عقل است، نه بی خودی مادون خودی عقل. آن اولی كه توصیف می كند، می خواهد از حد عقل یك درجه پایین بیاید، می خواهد فاقد عقل باشد، برسد به درجه ی حیواناتی كه حس نمی كنند. آن دیگری كه توصیف می كند، می خواهد به یك مرحله ی بی خودی مافوق خودی عقل برسد. بنابراین موضوع واقع شدن می و باده روی این نكته بوده، نه اینكه فقط مردم محروم بوده اند، خیلی از محرومیتها بوده كه این جهت را به وجود نیاورده است.

اما خوب، موضوع سبزه و جویبار و این حرفها را شاید راست بگوید و همین طور باشد، یعنی وقتی كه افراد بشر همیشه با بهترین سبزه ها و گلها و بهترین جویبارها مواجه بوده اند و شخص از اولی كه بچه بوده، در خانه ای كه متولد شده است بهترین گلها را دیده، چشمش به آنها افتاده و بعد هم هر جا رفته غیر از این ندیده، قهرا این برای او محرك نیست، هیجان هیجان آور نیست، احساسات او را تهییج نمی كند ولی اگر فاقد آنها باشد و بعد بیاید ببیند، احساساتش خیلی تهییج می شود.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 313
- ما اصولا تبعیض یا بی عدالتی یا شر را در موجودات جامد طبیعت نمی بینیم، بلكه یك نظام مرتب در آنها مشاهده می كنیم، آنچه می بینیم در موجودات زنده و در انسانهاست و ما باید جوابمان را به این بی نظمی ها و این شرور بدهیم. ما نمی خواهیم سیاهیهای تابلوی طبیعت باشیم تا تابلوی طبیعت زیبا شود، چرا سفیدی نباشیم؟ استاد: آنچه كه من عرض كردم شامل انسانها هم می شد. شما می گویید چرا من سیاهی اش باشم. این «چرا من سیاهی اش باشم» همان فكر اول را به وجود می آورد، البته در یك حدودی. ببینید، یك تفاوتهای طبیعی در افراد هست و یك تفاوتهای اجتماعی كه مربوط به نظم اجتماع و در حدود اختیارات بشر است. تفاوتهای طبیعی همین است كه فرضا شما دارای یك شخصیت طبیعی خاصی هستید، طرز تفكر شما با طرز تفكر دیگری فرق می كند، ممكن است شما یك مزایایی نسبت به دیگری داشته باشید و دیگری مزایایی نسبت به شما داشته باشد، اولا شما پسر پدر خودتان كه در فلان شهر بوده است هستید و دیگری پسر پدر خودش هست كه در شهر دیگری زندگی می كند. اینهاست كه سؤال ندارد كه بگوییم: چرا خدا این كار را كرد، چرا من را پسر آن پدر قرار نداد و او را پسر این پدر قرار نداد؟ اینهاست كه چرا بر نمی دارد، یعنی پسر این پدر همین است، نه اینكه این شخصیت كه الآن منش این شخص را دارد، می توانست همین منش را داشته باشد ولی پسر پدر و مادر شما باشد، و شما همین شما باشید و پسر پدر و مادر او باشید، چون اصلا این هستی مجموع همان خاصیتها و ژنهایی است كه ابتدائا از آن پدر و مادر به ارث رسیده، و او همین بوده و غیر از این نمی توانست باشد و مبدأ هستی همین لباسی را كه او می توانست داشته باشد به او پوشانده است نه غیر آن را. پس در مسأله ی تبعیضها مقصود ما تبعیضهای طبیعی بود، یعنی اختلافاتی كه در نفس و ذات طبیعت میان افراد وجود دارد.

- چرا بشری كه جاهل بوده و به تمدن دسترسی نداشته، گرفتار بلیات و آفات بوده و بعدا كه به علم و صنعت دست پیدا كرده توانسته است آن بلایا را رفع كند؟ و صانع طبیعت چرا آن بی عدالتی را بر آنها روا می داشت كه یك دفعه وبا بیاید میلیونها نفرشان را بكشد ولی حالا وبا كه می آید قرنطینه می گذارند، جلویش را می گیرند؟ البته شاید این مسأله به مسأله ی اختیار ربط پیدا می كند.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 314
استاد: مسأله ی اختیار یا مسأله ی تكامل یك حساب خاصی دارد كه مربوط به مسأله ی جبر و اختیار است كه تا چه حدودی انسان مجبور است و در چه حدود آزاد؟ و بعد خود همین، مسأله ی تكلیف را به وجود می آورد.

بشر، هم به حكم عقل و هم به حكم دین مكلف است كه با این بدیها [10] مبارزه كند.

این موضوع منافات ندارد با آن مسأله ای كه ما می گوییم، چون بشر كه خارج از نظام كل نیست. عقل بشر، آن احساس تكلیف بشر، میل بشر به مبارزه كردن با بیماریها، میل بشر و حتی آن تكلیفی كه برای بشر وضع شده برای مبارزه با بدیها، ظلمها، قساوتها، اینها همه جزء این نظام است، در داخل این نظام است، نه در خارج نظام، یعنی این طور نیست كه نظام عالم همانی است كه در میلیونها سال پیش بود كه بشرهای وحشی بودند و مثلا وبا بیاید آنها را بكشد ولی حالا ما آمده ایم نظام عالم را تغییر می دهیم. نه، ما الآن خودمان قسمتی از نظام عالم هستیم. نظام عالم نظام تكامل است و اگر آنها آن مرحله را طی نمی كردند، ما امروز به این مرحله نرسیده بودیم. باز این طور نیست كه ما را در این مرحله قرار داده اند، آنها را در مرحله، یعنی می شد آنها را بیاورند جای ما بگذارند، ما را ببرند جای آنها بگذارند. آنها در آن مرحله بودنشان ذاتی آنهاست و نمی توانستند غیر از این باشند، و ما هم در این مرحله بودنمان ذاتی ماست و نمی توانیم غیر از این باشیم. شما اینها را خارج از یكدیگر حساب نكنید، نه اینكه بشر را در بیرون نظام عالم بگیرید و بگویید نظام عالم تا حالا آن طور بوده، وقتی كه بشر علم پیدا كرده این طور شده است. بشر جاهل و بشر عالم هر دوشان دو سطر هستند در [كتاب ] نظام هستی. [اگر بخواهد جای ما و آنها عوض شود] معنایش این است: ما پدران خودمان باشیم، پدران ما پسران ما باشند. نه، ما نمی توانستیم پدران خودمان باشیم، پدران ما هم نمی توانستند پسران ما باشند. ما و پسر بودنمان برای آن پدرها یك چیز هستیم، آنها با پدر بودنشان برای ما یك چیز هستند، یعنی این طور نیست كه اول آنها نه پدر بودند نه پسر، ما هم اول نه پدر بودیم نه پسر، بعد یك ابلاغ دست آنها دادند گفتند شما پدر باشید، و یك ابلاغ دست ما دادند گفتند شما پسر باشید، یك ابلاغ دست آنها دادند گفتند شما در یك میلیون سال پیش زندگی كنید و یك ابلاغ دست ما دادند گفتند شما در یك میلیون سال بعد زندگی كنید.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 315
اینها همه جزء خمیره و ذات ماست و اصلا از یكدیگر جدایی پذیر نیست. بنابراین حساب، «چرا این طور شد» ، «چرا آن طور شد» ، «چرا باید این طور باشد» [معنی ندارد] ، در نظام كل هر چیزی در جای خودش تخلف ناپذیر است و نمی تواند غیر از این باشد.

اگر شما ایرادی دارید، در مجموع باید سؤال كنید: این مجموع كه یك واحد است، این بشر كه در حكم یك واحد است، این بشر كه در ابتدا آن مراحل را طی كرده است كه میلیونها افرادش را وبا از میان می برده است، ظلم و قساوت از میان می برده تا رسیده به این مرحله، تا آینده ای كه انتظار دارد كه: «یملأ الارض قسطا و عدلا بعد ما ملئت ظلما و جورا» [11] و اصلا شر و بدی از جامعه ی بشر رخت بر بندد، آیا این مجموع كه یك نظام تكاملی را تشكیل داده و آن را باید مجموعا یك واحد در نظر بگیریم، درست است یا نادرست؟ تا بگوییم درست است.

باز مثل این است كه شما درباره ی یك فرد قضاوت كنید كه چرا من كه امروز یك انسان چهل ساله هستم، فردی هستم كه از خودم دفاع می كنم، زندگی خودم را شخصا اداره می كنم، پول در می آورم، باید این طور باشم؟ آیا این ظلم نیست كه من در سی و چند سال پیش یك بچه ی ضعیف ناتوانی بودم كه آن لله هر بلایی می خواست سر من درمی آورد؟ چرا آن بچه من نیست، چرا من آن بچه نیستم؟ آن بچه همین تو هستی و تو هم همان بچه هستی، آن مرحله را طی كرده ای كه به این مرحله رسیده ای. در واقع یك «واقعیت» است كه این مراحل را طی می كند. اگر آن مرحله ی كودكی را طی نكرده بودی، به این مرحله ی كمال و رشد امروز نمی رسیدی، امكان نداشت كه برسی، امكان نداشت كه از اول شما را به این حالت سی سالگی و چهل سالگی بیافرینند. پس اینها حساب تبعیض نیست.

- اگر مسأله ی تبعیضاتی را كه در این دنیا وجود دارد با مسأله ی آخرت توأم نكنیم، نمی توانیم این ظلمها را توجیه كنیم. یا باید اقرار كنیم كه در طبیعت مقداری ظلم هست و صانع طبیعت آنها را خواسته یا باید بگوییم كمبود اینها را در آخرت جبران می كند.

استاد: اینكه من این را ذكر نمی كنم، برای این است كه متكلمین این طور فكر
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 316
می كنند كه خدا قیامت را خلق كرده است برای اینكه این كمبودها را در آنجا جبران كند. مثل اینكه در یك كشور دستگاه مجازات و دادگستری به وجود می آید برای اینكه این كمبودها و كسریها را تعدیل كند. اینها در قیامت [انجام ] می شود، اما نه اینكه قیامت برای اینها به وجود آمده، یعنی قیامت یك چنین وجود تبعی برای این دنیا ندارد. اگر این كمبود هم نبود قیامت بود، اگر هم در دنیا ظلمی نبود باز قیامت بود.

قیامت آخرین مرحله ی سیر بشر است، یعنی انتقال پیدا كردن موجودات این دنیا از نشئه ای به نشئه ی دیگر، تحول پیدا كردن، مادی الوجود بودن ابتدائی و روحانی الوجود بودن آخر، ملكی بودن و تبدیل به ملكوتی شدن، این لازمه ی نظام عالم است. جبران این كمبودها در آنجا خواه ناخواه صورت می گیرد، اما نه اینكه این برای آن است. مثل این است كه یك بچه ای كه از سنین كودكی به سنین رشد و كمال می رسد، خیلی از كسریهایی را كه در زمان كودكی داشته در زمان رشد تكمیل و اصلاح می كند، اما نه این است كه او رشد پیدا می كند تا كمبود اینجا را اصلاح كند. فلسفه ی رشد او این نیست كه چون در حال بچگی یك ناراحتیها و كمبودهایی داشت، از این جهت به سن چهل سالگی رسید كه این مسائل تعدیل شود، یعنی این را فرع و طفیلی ایام كودكی اش حساب كنیم. طرز فكر متكلمین این است كه اصلا قیامت و نشئه ی آخرت را مثل «دادگستری» كه طفیلی یك كشور هست، طفیلی دنیا حساب می كنند. نه، در قیامت همه ی این كسریها و كمبودها تأمین می شود بدون اینكه ما آنجا را یك حالت طفیلی بخواهیم حساب كنیم. اینكه من این را به این صورت بیان نمی كنم، چون نمی خواهم آن منطق متكلمین را به خود بگیرم، چون معمولا می گویند خدا قیامت را خلق كرده، درست مثل اینكه در دنیا دادگستری را خلق می كنند. آن دنیا چقدر جای كوچكی خواهد بود، چقدر دنیای طفیلی خواهد بود! هیچ وقت خداوند كارهایی به این صورت طفیلی گری و جزئی ندارد.

- در آن قسمت از شرور كه با فنا تطبیق شد، شما اشاره ای فرمودید كه به نظر من خیلی مهم است ولی توضیح درباره اش داده نشد. اگر آن فناها نبود و انسان و موجوداتی به صورت لا یتغیر برای همیشه بودند، خودش سكون بود و سكون هم فنا بود. اصلا این تغییرات همان حركت است، جهان هستی هم معلول حركت است.

استاد: این كه شما الآن می فرمایید، سخن ما را تأیید می كنید. می گویند سكون در این دنیا نیست، ثبات هست. مقصود از این كه سكون نیست، این است كه طبیعت
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 317
در مرحله ی طبیعت همیشه متحول است ولی حركت طبیعت منتهی می شود به موجوداتی كه نشئه ی آنها با این نشئه فرق می كند، آنها ساكن نیستند ولی ثابتند. «ساكن» در جایی است كه در شی ء استعداد و امكان حركت باشد و حركت نكند اما «ثابت» وجودش اصلا یك وجود جمعی می شود كه در وجود جمعی- نه وجود تدریجی- دیگر حركت امكان ندارد.

- فرمودید در آن دنیا طبق آیه ی قرآن: «لا یَبْغُونَ عَنْها حِوَلاً» اشخاص طالب تحول از آن وضع نیستند. این نوع پاسخ، این ایراد را به وجود می آورد كه پس چرا این زندگی به آن صورت ساخته نشده است؟ اگر آن، وضع تعادل مطلوب است، چرا از اول به آن صورت ساخته نشد؟ استاد: راز مطلب را برایتان عرض می كنم. ما الآن در ضمن عرایضمان گفتیم كه انسان طالب چیزی است كه ندارد و هر چیزی را كه دارد پس از داشتن از آن سیر می شود. یك عده افراد روی همین حساب به قیامت ایراد می گیرند و می گویند بنابراین بهشت جای خسته كننده ای است، برای اینكه آدم همه چیز را آنجا دارد و وقتی كه همه چیز را دارد، انگار هیچ چیز ندارد. اگر به راز این مطلب توجه كنیم، راز خیلی خوبی هست. چرا انسان یك چیزی را تا ندارد می خواهد، وقتی هم كه دارد تا یك مدتی كه هنوز در همان حالت فكر نداشتن آن است و روزهای نداشتنش را به یاد می آورد، آن را دوست دارد ولی همین كه به آن خو گرفت، یعنی آن وضع روحی نداری او تبدیل شد به یك وضع جدیدی، اول سردی اوست، چرا؟ آیا واقعا انسان طالب نیستی است؟ طالب نیستی كه نیست. چنین چیزی نمی شود كه بگوییم انسان دنبال نیستی می رود. انسان دنبال هستی می رود. پس چرا وقتی كه پیدایش می كند، آن را نمی خواهد؟ اینجا یك حرف بسیار بزرگی از قدیم عرفای ما گفته اند و این حرف بسیار محكم است و آن این است كه آن چیزی كه انسان در این دنیا دنبالش می دود، سرّ اینكه [پس از رسیدن ] از آن سیر می شود این است كه مطلوب واقعی اش نیست، نتوانسته سیرابش كند، نتوانسته آن غریزه ای را كه طالب است اشباع كند، و الاّ اگر یك غریزه و یك چیزی را در حالی كه ندارد می خواهد [و مطلوب واقعی اوست ] ، در حالی كه داشته باشد محال است از آن متنفر شود. . . [12]
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 318

[1] . «صورت» را تنها به مفهوم شكل ظاهر نمی گیریم، بلكه به اصطلاح فلسفی و جوهری، ما یك جوهریت انسانی پیدا كرده ایم.
[2] . بحار الانوار، ج /7ص 47، با اختلاف عبارت.
[3] . سپهر اعلا اگر همه ی فضلا را بیاورد و «افضل» را هم بیاورد و بپرسد كی از همه افضل است؟
[4] . «توفّی» یعنی تام و تمام تحویل گرفتن. «اَللّهُ یَتَوَفَّی اَلْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها» (زمر/42) یعنی خداوند نفوس را در وقت مردن بتمامه می گیرد، قبض می كند، تحویل می گیرد. یا «وَ اَللّهُ یَقْبِضُ وَ یَبْصُطُ» (بقره/245) خداوند، هم قبض می كند و هم بسط می دهد. بسط دادن همین است كه ما به آن «احیاء» می گوییم، قبض كردن همین است كه به آن «اماته» می گوییم. اماته ها در واقع میراندن و فانی كردن نیست، بلكه تحویل گرفتن است.
[5] . كهف/108.
[6] . انبیاء/35.
[7] . بقره/156 و 157.
[8] . [ترجمه ی آیات قریب به مضمون است ] .
[9] . بحار الانوار، ج /15ص 55، چاپ كمپانی، نقل از كافی.
[10] . از نظر جزئی نظام كه البته بدی هست، منتها از نظر كلی یك چیزهایی را گفتیم كه بدی نیست.
[11] . اعلام الوری، ص 401.
[12] . [دنباله ی مطلب متأسفانه ضبط نشده است ] .
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است