در
کتابخانه
بازدید : 482975تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
نبرد حقّ و باطل، فطرت، توحید
Expand <span class="HFormat">حقّ و باطل</span>حقّ و باطل
Expand فطرت فطرت
Collapse توحیدتوحید
Expand مقدمات مقدمات
Collapse راههای اثبات وجود خداراههای اثبات وجود خدا
1راه فطرت
Expand 2راههای علمی و شبه فلسفی 2راههای علمی و شبه فلسفی
Collapse 3راههای عقلانی و فلسفی 3راههای عقلانی و فلسفی
Expand راههای عقلانی و فلسفی (1) راههای عقلانی و فلسفی (1)
Expand راههای عقلانی و فلسفی (2) راههای عقلانی و فلسفی (2)
Expand پاسخ به شبهات پاسخ به شبهات
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
بحث امروز ما به مناسبت بحث توحیدی خودمان، درباره ی مسأله ی تكامل و تبدّل انواع است. در واقع بحث ما درباره ی توحید و مسأله ی تكامل است، یعنی می خواهیم ببینیم كه آیا مسأله ی تكامل و تبدّل انواع با اصل توحید و خداشناسی و اعتقاد به خدا منافات دارد و یا لا اقل بعضی از دلایل خداشناسی را از اعتبار می اندازد، یا نه، این طور نیست؟ اگر این طور نیست، باز دو جور است: یك وقت می گوییم در مسأله ی تبدّل انواع، اصل خداشناسی بیشتر تأیید می شود و دلایل خداشناسی بیشتر پیدا می شود، و یك وقت می گوییم نه، در مسأله ی خداشناسی فرق نمی كند كه انسان معتقد به تبدّل انواع باشد یا معتقد به ثبات انواع باشد.

ما جمله ای را كه مكرر عرض كرده ایم باز تكرار می كنیم: به اندازه ای كه معمولا در تاریخ علوم و تاریخ ادیان حرف بی اساس و یاوه گفته شده است، در هیچ موضوع دیگری این قدر یاوه گفته نشده است، زیرا غالبا- بلكه همیشه- این جور تاریخ نویسی را افرادی انجام می دهند كه خواه ناخواه قادر نیستند بر همه ی علوم احاطه داشته باشند تا بتوانند تاریخ صحیحی برای آنها بنویسند، علاوه بر سوءنیت هایی كه گاهی در این میان وجود پیدا می كند.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 223
امروز غالبا در كتابهایی كه راجع به «تبدّل انواع» نوشته اند، مسأله را به این شكل طرح كرده اند كه درباره ی پیدایش انواع گوناگون جاندار در دنیا، دو فرضیه وجود داشته است و بیش از دو فرضیه هم امكان ندارد وجود داشته باشد: یك فرضیه فرضیه ی «ثبات انواع» است كه نام آن را گاهی فرضیه ی «خلقت» می گذارند (یعنی خلقت مساوی است با ثبات انواع، قائل می شویم كه انواع ثابتند، پس مخلوقند) و نظریه ی دیگر نظریه ی «تبدّل انواع» .

حالا چرا اسم نظریه ی «ثبات انواع» را نظریه ی «خلقت و آفرینش» می گذارند؟ می گویند برای اینكه اگر انواع ثابت باشند، ناچار باید قائل بشویم كه هر نوعی از انواع در یك روز معین و در یك وقت معین، از عدم یا از یك گل و خاكی به طور ناگهانی به وجود آمده است، با یك وضع غیر عادی و غیر طبیعی (ما وراء الطبیعی) خلق شده است، همان طوری كه درباره ی خلقت آدم گفته می شود، هر جفتی از جفتهای حیوانات، در چند هزار سال و یا چند میلیون سال پیش، بعد از آنكه اصلا نبود و هیچ سابقه ای هم در این دنیای خاكی نداشت، یك مرتبه مشیّت الهی اقتضا كرد كه فلان نوع- مثلا نوع گوسفند- به وجود بیاید، برای اولین بار بدون سابقه ای یك جفت گوسفند نر و ماده خلق كرد و از اینجا موضوع پیدایش گوسفند پیدا شد و بعد تناسل كردند تا به امروز.

عین این حرف در اسب و شتر و طیور و در همه ی حیوانات می آید. این مسأله به همین شكل، بسیار مطرح شده است.

بعضیها برای اینكه از خداشناسی و اعتقاد به خدا دفاع كنند، آمده اند با نظریه ی «تبدّل انواع» مبارزه كرده اند، به دنبال اشكالات آن بوده اند كه ثابت كنند انواع ثابتند و ابتدای زمانی دارند. قهرا در نقطه ی مقابل هم برای اثبات مادیت (كه خدایی نیست) گفته اند انواع حتما متبدل شده اند، پس خدایی وجود ندارد. همه می دانند كه خود داروین- كه یك زیست شناس بوده است- شخصا یك آدم مادی نبوده است، معتقد به خدا و مذهبی بوده و هرگز نخواسته است از نظریات خودش این استنتاج را كرده باشد كه پس خدایی وجود ندارد. حتی می گویند در آن دم آخر هم كتاب مقدس را روی سینه ی خودش چسبانده بود. ولی از روی جهالت یا هر چیز دیگری، طرفداران و
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 224
مخالفین توحید از دو طرف- كه آنها «ثبات انواع» را به آن شكل به مسأله ی توحید چسباندند و اینها از این طرف «تبدّل انواع» را به مادیت- كار را به جایی كشانیدند كه اساسا نظریه ی داروین یك نظریه ی صد در صد مادی تلقی شد و اثبات نظریه ی «تبدّل انواع» نوعی موفقیت برای مادیگری و شكست برای خداشناسی در میان مردم تلقی شد.

ما اینجا در دو قسمت باید بحث كنیم. یك قسمت در همین موضوعی كه عنوان كردیم كه قطع نظر از اینكه در كتب مقدس مذهبی دنیا چه آمده است، از نظر اینكه ما خداشناسی را یك مسأله ی علمی و عقلی می دانیم نه شرعی و تعبدی (یعنی نمی گوییم چون در دین آمده است كه خدایی هست، پس بگوییم خدایی هست) ، معتقدیم دلایل عقلی و علمی هم اقتضا می كند كه ما قائل بشویم خدایی هست. پس ما از نظر فن و علم خداشناسی و از نظر قانون عقل باید حساب كنیم كه آیا اعتقاد به وجود خدا ملازم است با اعتقاد به «ثبات انواع» و «خلقت» به همین شكلی كه گفته اند، یا نه؟ مرحله ی دوم این است كه اگر نظریه ی «تبدّل انواع» ثابت شد و فرضا با اصل توحید هم منافات نداشته باشد، آیا با آنچه در كتابهای مقدس (قرآن و تورات) آمده است منافات دارد یا ندارد؟
اما مرحله ی اول: رابطه ی مسأله ی توحید و تكامل. اولا اینكه گفته می شود كه از قدیم در دنیا دو نظر بیشتر وجود نداشته است، یكی نظریه ی «تبدل انواع» و یكی نظریه ی «حدوث انواع» ، از نظر تاریخ علم و فلسفه یكی از دروغهای دنیاست. این دو نظریه البته وجود داشته است. نظریه ی «تبدّل انواع» هم یك نظریه ی بسیار قدیمی است، نه تنها ما می گوییم قدیمی است، بلكه همه معتقدند كه قدیمی است. حتی در این كتابهای قدیمی خودمان مثل شفای بوعلی و اسفار ملا صدرا، این نظریه را از قدمای یونانیها نقل كرده اند و خود فرنگیها هم مكرر از آنها نقل كرده اند. تاریخ علم از حدود پانصد سال قبل از میلاد، نظریه ی «تبدّل انواع» را نشان می دهد. مردی به نام انكسیمندروس [1](به
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 225
تعبیر حكمای قدیم) و مرد دیگری به نام انباذقلس [2] نظریه شان از قدیم معروف است كه قائل بوده اند انواع از یكدیگر مشتق شده اند. حتی در كتاب فلسفة النشوء و الارتقاء كه شبلی شمیل معروف لبنانی نوشته است [3]، در یكی از مقدماتی كه برای این بحث ذكر می كند، تاریخچه ی نظریه ی تطوّر (نشوء و ارتقاء) را ذكر می كند و در آنجا اقرار می كند كه این نظریه دو هزار و پانصد سال سابقه دارد. پس یك نظریه در میان علما و فلاسفه ی دنیا همین نظریه ی نشوء و ارتقاء بوده است. البته آنها آن عواملی را كه بعدها لامارك، داروین و بعد از داروین بیان كرده اند، به این دقت بیان نكرده اند ولی اصل این نظریه (كه انواع از یكدیگر اشتقاق پیدا كرده اند و انواع در اصل خیلی كم بوده یا بیشتر از یك نوع نبوده است) وجود داشته است. حتی راجع به اینكه اولین حیوانی كه در دنیا به وجود آمده است چگونه بوده، دریایی بوده است یا صحرایی یا به صورت كرمهایی بوده كه در لجنزارها به وجود آمده اند، حرفهایی گفته اند.

نظریه ی دیگر همان نظریه ای است كه اسم آن را نظریه ی «خلقت» گذاشته اند، یعنی ثبات انواع بر اساس حدوث زمانی انواع. عامه ی مردم عقیده شان این طور بوده كه یك روزی بوده است كه انسان نبوده، بعد بی سابقه و ناگهانی یك جفت انسان آفریده شده، یك روز بود كه گوسفند نبود، بی سابقه و ناگهانی یك جفت گوسفند آفریده شد، و همچنین حیوانات دیگر. این نظریه یك نظریه ی عامی و مربوط به عامه ی مردم تلقی می شد، نه یك نظریه ی فیلسوفانه. هیچ فیلسوفی پیدایش انواع را به این شكل قبول نكرده است، یا سكوت كرده و یا خلاف این را گفته است.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 226
در اروپا از باب اینكه نظریه ی فیلسوفانشان با همین نظریه ی عامه ی مردم كه با كتاب مقدس تطبیق می كرد یكی بود، لذا همین دو نظر بیشتر وجود نداشت، ولی در واقع یك نظریه ی دیگری هم در دنیا بوده است- اگر چه آن نظریه هم درست نیست و تأیید نمی شود- و آن نظریه ی ثبات انواع بر اساس قدمت انواع نه بر اساس حدوث انواع است، یعنی می گفتند نوع انسان از نوع دیگری مشتق نشده است، ولی این طور هم نیست كه این نوع حادث باشد كه در ده هزار سال یا صد هزار سال یا میلیونها سال پیش به طور ناگهانی و بی سابقه پیدا شده، بلكه این «نوع» قدیم است و قدمت دارد، یعنی تا بی نهایت كه ما جلو برویم، نوع انسان وجود داشته، و همچنین انواع دیگر، تمام انواعی كه امروز در عالم وجود دارند، به همین شكلی كه امروز هستند بوده اند و همیشه هم بوده اند. فیلسوفانی نظیر ارسطو و ابن سینا از آن جهت كه فیلسوف بوده اند- نه از آن جهت كه متعبد به یك دین و شریعتی بوده اند- اساس فكر فلسفی شان بر این بوده است كه انواع همیشه بوده اند.

در كتابهای منطق مثل حاشیه ملاّ عبد اللّه وقتی می خواستند مثال ذكر كنند درباره ی اینكه افراد یك نوع نامتناهی باشد، می گفتند مثل نفوس ناطقه به عقیده ی حكما. به عقیده ی حكما عدد نفوس ناطقه (نفوس انسانی) متناهی نیست، چرا؟ چون زمان متناهی نیست و در هر زمانی هم انسان بوده است، پس عدد نفوس ناطقه لا یتناهی است. این نظریه نظریه ای بوده بر اساس طبیعیات و فلكیات قدیم، یك پایه ی توحیدی داشته است و یك پایه ی طبیعی. پایه ی توحیدی اش این بوده است كه- قبلا هم عرض كردم- آن طبقات از حكما [انفكاك خلقت از خالق را] نمی توانستند قبول كنند و قبول هم نمی كردند، و نظریه ی آنها در این حدود درست است. از نظر علم الهی می گفتند كه تا خدا بوده است، خلقت هم بوده است. چون ذات الهی ازلی است، فیض و خلقت الهی هم ازلی است. انفكاك خلقت از خالق را به هیچ وجه نمی پذیرفتند و قابل قبول
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 227
نمی دانستند، یعنی اگر كسی خیال كند ذات خدا ازلی است ولی این ذات ازلی، بلا مخلوق بوده، مدتی بوده، یك مرتبه مثلا در صد هزار سال پیش، یك میلیون سال، صد میلیون سال، میلیاردها سال پیش- بالأخره هر چه بگوییم، این زمان محدود می شود و او نامحدود است- به فكر خلقت كردن افتاد، این غلط است. خوب، تا اینجا حرف درستی است. ولی از طرف دیگر در طبیعیات قدیم درباره ی افلاك یك عقیده ی خاصی داشته اند، درباره ی زمین هم عقیده ی خاصی داشته اند. وضع افلاك را وضعی می دانستند كه تغییرناپذیر است، یعنی هیچ وقت تغییری در وضع افلاك پیدا نمی شود، در گذشته این طور بوده، در آینده هم این طور خواهد بود. از این دو نظریه، نظریه ی سومی تكوین پیدا می كرد و آن اینكه پس انواع عالم همیشه بوده اند و همیشه هم خواهند بود.

پس معلوم شد اینكه می گویند در دنیای علم دو نظریه بیشتر وجود نداشته است، حرف غلطی است، در دنیای علم و فلسفه سه نظریه وجود داشته است.

حالا بیاییم راجع به این نظریات صحبت كنیم. اما فیلسوفان قدیم مثل ارسطو و ابن سینا، چون امروز یك پایه ی نظریه ی آنها متزلزل شده، اساس دلیلشان متزلزل است.

آن قدمی كه برای انواع انسان قائل بودند، بر پایه ی این خلقت خاصی بود كه برای ساختمان زمین و آسمان قائل بودند، و چون بكلی اساس آن فلكیات متزلزل است، یك پایه ی حرف آنها متزلزل است. امروز ثابت شده است كه وضع این زمین ما در میلیونها سال پیش با امروز خیلی متفاوت بوده است و وضعش طوری بوده كه امكان نداشته است جانداری بر روی آن زندگی كند. نه اینكه آنها وضع زمین را از هر جهت ثابت می دانستند، افرادی مثل ابن سینا تصریح می كنند كه هزاران تغییر بر روی زمین پیدا شده، حتی به این موضوع كه محل دریاها تبدیل به خشكی و خشكی تبدیل به دریا می شود [تصریح می كنند] . حتی می گویند اول كسی كه فسیل را كشف كرده است، ابن سیناست و این مطالب در كتاب او هست. ولی این مطلب كه یك روزی بوده است كه زمین قابلیت این كه موجود جاندار بر رویش زندگی كند نداشته است، در فرضیه ی قدما نبوده است. از نظر علم امروز تقریبا ثابت و محقق است كه یك روزی بوده است كه زمین چنین قابلیتی كه جانداری بر رویش زندگی كند، نداشته است.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 228
پس آن نظریه كه انواع قدمت دارند، باید از میان برود.

آمدیم سراغ نظریه ی دوم و سوم، یكی نظریه ی «تبدّل انواع» ، یكی هم نظریه ی ثبات انواع بر اساس حدوث ناگهانی انواع. ما درباره ی تبدّل انواع صحبت می كنیم. ما نمی خواهیم این را اثبات كنیم كه همه ی انواع حدوث ناگهانی پیدا كرده اند و آن را ملازم با توحید بدانیم، می خواهیم بگوییم كه ما در اینجا تابع علوم هستیم، می خواهیم ببینیم كه آنچه علوم در این زمینه گفته اند (كه مربوط به زیست شناسی است) با مسأله ی خداشناسی وفق می دهد یا نمی دهد؟ ما اینجا ثابت خواهیم كرد كه در این زمینه دو اشتباه وجود دارد: یك اشتباه از طرف طرفداران تبدّل انواع، و یك اشتباه از طرف طرفداران بی سواد خداشناسی.

اما اشتباهی كه از طرف طرفداران تبدّل انواع هست، این است كه خیال كرده اند اصولی كه آنها برای تبدّل انواع ذكر كرده اند، كافی است برای توجیه تبدّل انواع. ما می خواهیم ثابت كنیم هیچ یك از اصولی كه در این زمینه ذكر كرده اند، نه اصول لامارك، نه اصول داروین و نه اصول كسانی كه بعد از داروین آمدند و نظریه ی او را تكمیل و عوض كردند- نمی گویم باطل است- كافی نیست برای توجیه پیدایش انواع. باز چاره ای نیست از اینكه همین پیدایش تدریجی و تكاملی انواع را باید بر اساس مسأله ی خداشناسی توجیه كرد، یعنی باید مسأله ی خداشناسی را هم در آن دخالت داد.

اشتباهی كه از ناحیه ی آن طرفدارها شده- كه اینها همه در اروپا صورت گرفته است- این است كه خیال كرده اند خداشناسی مستلزم ثبات انواع است، آن هم با اعتقاد به یك حدوث آنی، و كوشش كرده اند بگویند اصولی كه لامارك و داروین ذكر كرده اند بی اساس است، در صورتی كه این اصول همه با اساس است ولی برای توجیه پیدایش حیوانات كافی نیست.

پس بحث ما قهرا روی حسابهای خودمان، به یكی از دلایلی كه در باب اثبات صانع آورده ایم ارتباط پیدا می كند. یكی از دلایل ما در باب اثبات صانع این بود كه از راه نظم استدلال می كردیم و در مسأله ی نظم هم بیشتر به موجودات زنده تكیه می شود.

اگر آن اصول طبیعی كه امثال لامارك و داروین در پیدایش انواع ذكر كرده اند كافی باشد برای تبدّل انواع، آن استدلال و برهانی كه ما از راه نظم ذكر می كردیم مخدوش می شود، و اگر كافی نباشد نه تنها آن استدلال مخدوش نمی شود، بلكه تأیید می شود.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 229
كسانی كه از راه نظم استدلال می كردند، می گفتند ما ساختمان یك گیاه یا یك حیوان را كه مطالعه می كنیم، آن قدر نظم در آنجا مشاهده می كنیم كه به طور واضح دخالت یك قوه ی مدبّر (قوه ای كه كار را بر اساس توجه به هدف و از روی درك و حكمت انجام می دهد) محرز است. اگر اصولی كه لامارك و داروین گفته اند كافی باشد برای پیدایش این نظم، در این صورت این دلیل از ادلّه ی ما برای اثبات خدا از میان می رود.

فرض كنید كه مثلا ما می گفتیم وجود دندان با این تركیب و نظم كه یك هماهنگی خاصی با زندگی و احتیاجات موجود زنده دارد، دلالت می كند بر این كه در به وجود آمدن دندان یك تدبیر در كار بوده و عقل و شعور در پیدایش آن دخالت داشته است.

اگر كسی گفت نه، می شود با اصول طبیعی لا یشعر این را توجیه كرد بدون اینكه به قوه ی مدبّری احتیاج باشد، دیگر این دلیل از كار می افتد و مخدوش می شود. چون خود نظریه ی تبدّل انواع هم به تدریج متكامل شده است، ما باید به ترتیب این نظریه ها را ذكر كنیم ولی از نظر هدف خودمان آن را تعقیب نماییم.

در عصر جدید كسی كه برای اولین بار معروف شده كه این نظریه را اظهار كرد [4] و به نام او بیشتر معروف شد، یك مرد فرانسوی زیست شناس به نام لامارك بود. لامارك معتقد شد كه این انواعی كه ما امروز می بینیم، از یكدیگر اشتقاق پیدا كرده اند و این تغییراتی كه در انواع وجود دارد، حتی اعضا و جوارح مختلفی كه در هر موجود زنده به وجود آمده است تابع یك اصول طبیعی است. اولین چیزی كه او متوجه شد موضوع تأثیر محیط در موجود زنده بود، متوجه شد كه محیط طبیعی، وضع آب و هوا و گرما و سرما و زیاد و كم بودن آذوقه و مثلا دشمن زیاد داشتن و دشمن نداشتن (خصوصیاتی كه محیط طبیعی و جغرافیایی به وجود می آورد) [و به طور كلی ] محیطهای مختلف بر روی حیوان اثر می گذارد، به این معنا كه محیط خاص عكس العمل خاص در حیوان به وجود می آورد. حیوان مجبور است در هر محیطی برای ادامه ی زندگی خودش نوعی كار را صورت بدهد و اجبارا آن نوع كار را صورت می دهد. در اثر اینكه اجبارا نوعی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 230
كار را باید صورت بدهد، خودكار- كه برایش عادت می شود زیرا مجبور می شود قسمتی از بدن خودش را به وضع مخصوصی به كار بیندازد- سبب می شود كه این حالت در او به وجود بیاید كه عضوی را زیاد استعمال كند و عضو دیگری را استعمال نكند، و این تغییرات را در وضع بدنش به وجود می آورد. بعد همین تغییرات به وجود آمده، از راه ارث به فرزندان او منتقل می شود. بعد در فرزند او همین تغییر متراكم به واسطه ی اینكه او هم در همان محیط قرار گرفته است كم كم بیشتر می شود، بعد در نسل او و همین طور [نسلهای بعدی ] ادامه پیدا می كند.

مثال معروفی كه ذكر كرده است موضوع زرافه است. می گوید مثلا ما زرافه را می بینیم كه قسمت قدّامی بدنش از قسمت خلف بدنش بلندتر است و مخصوصا گردنش خیلی درازتر است. علت این بوده است كه این حیوان در یك محیطی قرار گرفته كه در آن محیط آذوقه و علف روی زمین نبوده و مجبور بوده كه از درختها تغذّی كند و برگ درختها را بخورد، مجبور بوده گردن خودش را بكشد و قسمت قدّامی بدن خودش را همیشه به طرف بالا كش بیاورد. این عمل مرتب تكرار شده است و در اثر تكرار، خود به خود گردن این حیوان در همان زمان حیات خودش یك مقدار كشیده تر شده است. (مثل اینكه می گویند والیبال بازی كردن قد انسان را بلند می كند) . او این كار را كرده، و گردنش یك ذره بلند شده است، به شرط اینكه نر و ماده هر دو این طور باشند، او می گوید انتقال از راه وراثت شرطش این است كه این خصوصیت در هر دو جنس باشد، زرافه نر این كار را كرده، زرافه ماده هم این كار را كرده است، بعد این دو توالد كرده اند، بچه ای كه از اینها به وجود آمده، از همان ساعت اول با گردن مثلا یك سانتی متر بلندتر به دنیا آمده است. بچه ی او هم كه بزرگ شده، در همین محیط بوده و باز مجبور بوده است از برگهای درختها استفاده كند، باز مجبور بوده گردن خودش را كش بیاورد و مرتب كش آورده است، گردن نسل بعدی مثلا دو سانتی متر از نسل پیشین درازتر بوده است و همین طور. . . تا به اینجا رسیده است.

روی همین حساب خواسته است تمام تغییرات و اختلافاتی را كه میان انواع موجودات زنده هست، از همین راه توجیه كند. مثلا فرض كنید ما انسان را حالا می بینیم به این شكل مستوی القامه است، روی دو پا راه می رود، دستهایش این جور و انگشتهایش این جور است، می گوید این انسان با آن گوسفند در ابتدا یك جور بوده اند، این محیطهای مختلف است كه گوسفند را تدریجا به آن شكل خاص
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 231
در آورده است و انسان را به این شكل خاص، و او نفی می كند كه غیر از محیط چیز دیگری هم تأثیر داشته باشد، می گوید باور نكنید كه غیر از محیط چیز دیگری تأثیر داشته باشد. حتی مدعی شده است طیوری كه تصویر آنها در معابد و مقابر قدیم مصر هست با طیوری كه امروز در خود محیط مصر وجود دارد، یك شكل و یك وزن دارند، هیچ گونه تغییری در آنها پیدا نشده است، می گوید باید هم همین جور باشد، اگر [تغییری ] پیدا می شد عجیب بود، چرا؟ می گوید محیط كه همان محیط است، چون محیط وضع ثابتی داشته است، اینها وضعشان ثابت مانده، اگر محیط تغییر می كرد، وضع آنها هم تغییر می كرد.

بنابراین لامارك معتقد است به یك سیر صعودی در تشكیل ساختمان حیوانات، و می گوید این یك امر غیر قابل تردیدی است. من قسمتی از حرفهای لامارك را نوشته ام تا در اینجا برایتان بخوانم. لامارك گفته است:

«به هر نسبت كه موقعیت، آب و هوا، طرز زندگی یا عادات افرادی از یك گونه دچار تغییر می گردند، به همان نسبت نیز اعضا و شكل و حتی ساختمان جانور یا گیاه نیز تحول می یابد. تا تغییری در شرایط یك محیط زیستی داده نشود، موجودات زنده ی آن محیط تغییر ساختمان نخواهند داد. » بیشتر ایرادی هم كه بعدها افرادی مثل داروین به او گرفته اند، به این جمله ی منفی اوست كه: «تا تغییری در شرایط یك محیط زیستی داده نشود، موجودات زنده ی آن محیط تغییر ساختمان نخواهند داد» . [امثال ] داروین این را قبول نكرده اند. لامارك گفته است:

«با تغییر شرایط زیست، نیازمندیهای موجود زنده تغییر خواهد كرد (محیط كه عوض شد، احتیاجات عوض می شود) . تغییر نیازمندیها عادات خاصی را فراهم می كند. هر نوع احتیاجاتی حیوان را به یك نوع كار بالخصوص وادار می كند.

بالأخره پس از زمان كافی، تحول قابل ملاحظه ای در افراد ایجاد می شود [5]. اگر جانوری را كه به دویدن یا پرواز نمودن عادت كرده، در كنج قفسی محبوس كنیم ناچار تحت تأثیر محیط جدید زندگی، جانور عادت تازه ای كسب نموده، سرعت و چالاكی دویدن و یا قدرت پرواز كه یكی از مشخصات مهم جانور است تقلیل فاحش خواهد یافت. »
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 232
یك حرفی هم در جنبه ی منفی گفته است كه مخصوصا باید به آن توجه كنیم، چون بعد روی آن، حرف داریم و آن این است كه می گوید: همان طوری كه اگر محیط جدید نیازمندی جدید به وجود بیاورد، این نیازمندی جدید تغییرات جدیدی در عضو موجود ایجاد می كند (مثلا عضو جدید به وجود می آورد) ، اگر محیط جدید بعضی از نیازمندیها را از میان ببرد (یعنی در محیطی زندگی كند كه نیاز نداشته باشد) عضوی كه برای آن نیاز بوده است تدریجا حذف می شود و از میان می رود. مثالی كه ذكر كرده مثال خیلی واضحی است- راست هم می گوید- اگر ما پرنده ای را مدتی در كنج قفسی حبس كنیم (مثلا بیشتر از یك سال) ، بعد رهایش كنیم، می بینیم قدرت پروازش را از دست داده است.

در خود انسان این قضیه خیلی محسوس است. شاید اگر كسی قیافه شناس باشد و كمی در این مسائل دقت كرده باشد، اگر در حمام هم- یعنی می خواهم بگویم به قرائن لباس نه- افراد مختلفی را ببیند می تواند تمیز بدهد كه مثلا این آدم اهل كار است، این كارگر است، دهاتی است و آن دیگری اداری است. یك آدمی كه همیشه پشت میز می نشیند و از پشت میز هم كه حركت می كند، باز سوار اتومبیلش می شود و پشت فرمان اتومبیل است تا می رود به خانه اش، از آنجا دو مرتبه بر می گردد (اصلا كارش این است) ، با آدمی كه همیشه در بیابانها زندگی می كند، زیاد حركت می كند، بیل می زند، جست و خیزهای زیاد می كند، یك جور اندام دارند؟ اگر آدم در تمام دهات بگردد- اربابهایش نه، زندگی آنها مثل زندگی اداری است- در تمام كشاورزها و به طور كلی مردمی كه كار می كنند، یك آدم خپله ی آنچنانی پیدا نمی كند كه مثلا پیه خیلی زیاد زیر پوستهایش جمع شده و شكمش جلو آمده باشد و قدرت راه رفتن نداشته باشد. تا در محیطی زندگی می كند كه باید كار كند و راه برود، وضع ساختمان بدنی اش هم مساعد با همان [محیط] است. اگر در محیطی زندگی می كند كه از این عضو استفاده نمی كند، كم كم تغییرات [پیدا می شود] . البته ابتدا نامحسوس است و اثرش فقط در این است كه می بیند نمی تواند راه برود. شاید اگر قرنها بگذرد و این جور آدمها تناسل كنند، كم كم پاهایشان بكلی حذف شود و به صورت یك خیك در بیایند! یك آدمی كه هیچ وقت راه نمی رود و از پا استفاده نمی كند، طبق نظر لامارك كم كم باید پاهایش حذف شود و یك خیك بشود! البته این حرفها تا اندازه ای درست است و نظریه ی صحیحی است. می گوید پا كه در مارها حذف شده است، این طور بوده كه
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 233
اینها در ابتدا پا داشته اند و از جانورانی كه پا داشته اند مشتق شده اند، ولی وضع محیطشان طوری بوده كه مجبور بوده اند خودشان را پنهان كنند، بخزند بروند زیر زمین (به خزیدن خیلی احتیاج داشته اند) ، مثل مواقعی كه خود آدم می خواهد خودش را در گوشه ای پنهان كند، می رود می خزد، دیگر احتیاجی به پا ندارد، با شكم باید حركت كند. اینها چون نسلها و قرنها به این وضع زندگی كرده اند كه مجبور بوده اند برای پنهان كردن خود، خودشان را در زیر خاكها مخفی كنند، كم كم این پا حذف شده و از میان رفته است. در مورد گیاهان می گوید:

«اگر از یك چمن، دانه ای را در محیط سنگلاخ بكاریم، گیاهانی كه در این شرایط ایجاد شده و تكثیر یابند، نژاد جدیدی را می سازند كه با نژاد اولیه اختلاف خواهد داشت. همچنین گیاهانی را كه برای زینت در باغ می كارند، با آنكه منشأ اصلی آنها گیاهان وحشی است، در تحت تأثیر محیطهای جدید نژادهای متنوعی می سازند. » لامارك یك حرفی زده است كه به آن خیلی باید توجه كرد:

«لامارك در توجیه عقاید خود بیان می نماید كه تغییرات حاصله در نزد جانور در جهتی است كه به نفع موجود بوده و نتیجه ی آن، ایجاد توافق و هماهنگی بین ساختمان بدن موجود و شرایط محیط زیست می باشد. این نكته را هرگز فراموش نكنید. این موضوع خیلی قطعی است كه تغییراتی كه در محیطها پیدا می شود، همیشه در جهتی است كه به حال زندگی مفید است. » یعنی چه؟ ببینید، این تفاوت میان موجود زنده و غیر زنده هست كه در موجودات غیر زنده (مثل جمادات) عوامل مؤثر همان عواملی است كه به آن مثلا عوامل فیزیكی یا شیمیایی می گویند. فرض كنید كوهی هست، تغییراتی كه در وضع این كوه پیدا می شود، صد در صد تابع عوامل جوّی است: مثلا باران زیاد یا كم بیاید، باران بیاید آن بالا را بشوید و به دره ها بریزد، سیل جاری شود، باز سیل خاكهایی را كه جمع شده حركت بدهد ببرد به جای دیگر، بادهای تند وجود داشته باشد یا وجود نداشته باشد، گرمای زیاد باشد، درجه ی حرارت چقدر باشد، یعنی كوه، این موجود جمادی یك موجود صد در صد منفعل است و اثر را می پذیرد. نمی گویم كوه موجود فعال نیست، آن هم فعالیت دارد ولی این طور فعالیت ندارد كه وقتی محیط روی آن اثر می گذارد و برای بقای خودش نیاز به یك عوامل جدید داشته باشد، خودش را با عوامل جدید تطبیق
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 234
بدهد، یعنی تغییراتی در خود ایجاد كند كه آن تغییرات در جهت منافع و بقای وجود خودش باشد.

بعد از لامارك نظریه ای پیدا شده است- كه یك وقت دیگر هم عرض كردم- به نام نظریه ی «انطباق با محیط» . این نظریه هم خیلی قدیمی است. نظریه ی «انطباق با محیط» این طور نشان می دهد كه در موجود زنده این خاصیت هست كه اگر محیط برای زندگی او نامساعد باشد، با یك عامل مرموز- كه هرگز نمی شود تشخیص داد چیست، چون غالبا از روی اراده نیست، اگر از روی اراده باشد خیلی ساده است- لا عن شعور و لا عن اراده وضع داخل خودش را جوری می سازد كه با محیط جدید سازگار باشد، خودش را منطبق می كند. بنابراین لامارك و دیگران این جهت را اعتراف دارند كه این طور نیست كه عكس العملی كه موجود زنده در مقابل تأثیر محیط نشان می دهد تصادفی باشد. گاهی تصادفا محیط می آید یك تغییری می دهد كه آن تغییر به نفع موجود زنده است، مثل همان گردن زرافه كه تا حدود زیادی همین طور است. البته آنجا عمل ارادی هم هست و خیلی عادی است: محیط و احتیاج ایجاب می كند كه این حیوان گردنش را بكشد، خاصیت طبیعی كشیدن هم این است كه كش بیاورد (البته در این هم خیلی حرف هست) ، بعد هم بگوییم [این تغییر] با وراثت منتقل شود. البته دیگران غیر از این هم گفته اند، ولی تا حدودی كه لامارك بیان كرده، خیلی ساده است. اما عمده این است كه محیط جدید نیاز جدید به وجود می آورد و نیاز جدید تغییرات جدید در حیوان به وجود می آورد. تغییرات هم همیشه در جهت بقا و مصالح این موجود است.

همین جا اشكالاتی به نظریه ی لامارك وارد می آید، اشكالات به معنی كافی نبودن برای توجیه. به نظر شما مسأله ی حذف عضو با این بیان قابل توجیه است؟ یعنی اگر ما فقط نظرمان به تأثیر محیط و عادت و عمل و تكرار باشد [این مسأله قابل توجیه
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 235
است؟ ] می گوید در اثر استعمال عضو پیدا می شود و در اثر عدم استعمال حذف می شود، هر دو نارساست. در اثر استعمال، پیدایش بعضی از عضوها قابل توجیه نیست و در اثر عدم استعمال، حذف هیچ عضوی قابل توجیه نیست. این را من به صورت جزم هم نمی گویم، از شما سؤال می كنم: برای آنكه یك چشم سالم بماند، آیا غیر از این است كه بدن باید كار كند و احتیاجات این چشم را تدریجا به آن برساند؟ از نظر قانون طبیعی، خود كار كردن به طور مستقیم در سلامت چشم مؤثر است. من این جهت را قبول دارم كه اگر چشم مدتی كار نكند، یك عامل درونی آن را تضعیف می كند و شاید كور هم بكند، ولی سؤال من در چرای این قضیه است، چرا این طور می شود؟ چرا اگر عضوی مورد احتیاج نشد، بدن از او صرف نظر می كند و دیگر به او غذا نمی رساند و در واقع عملا او را طرد می كند؟ این با چه قانونی قابل انطباق است؟ اگر بگویند: خوب، ما می بینیم این طور هست، من هم می گویم این طور هست، یعنی من منكر آن نیستم، تا حدودی هم مشاهدات سطحی ما از این مطلب حكایت می كند، ولی بحث در چرای این قضیه است، چرا وقتی كه عضو، مورد استعمال نداشت و مورد نیاز بدن نبود، بدن عنایت خودش را از او سلب می كند، دیگر به آن غذای كافی نمی رساند، آن را شستشو نمی دهد و پاك و پاكیزه نگه نمی دارد؟ این در باب عدم استعمال است. در باب استعمال، همه [موارد] كه مثل گردن زرافه نیست. خود لامارك می گوید:

«پرندگانی مانند اردك و غاز كه محل زندگی شان در سواحل دریا بود ناچار شده اند كه در اثر تغییر شرایط محیط زیست، مواد غذایی مورد نیاز خود را در دریا جستجو نمایند. در نتیجه ی تلاش حركت این جانوران برای حركت در آب و باز نگه داشتن انگشتان و تكرار متوالی این عمل در مدت زمانی طولانی پرده نازكی كه در ابتدا فقط در قاعده ی انگشتان آنان بود به مرور و تدریج توسعه یافت و انگشتان به وسیله ی این پرده ی كامل به یكدیگر متصل و برای شنا مناسب شدند. » معتقد است كه غاز و اردك و آنهایی كه انگشتانشان با یك پرده به یكدیگر متصل است (یعنی انگشت جدایی كه مثل انگشتهای ما بدون پرده باشد ندارند) در ابتدا مثل مرغهای دیگر بوده اند (مرغهای خانگی) كه هیچ پرده ای لای انگشتانشان نیست.

آنها در اثر اینكه در یك محیط جدیدی قرار گرفته اند كه احتیاج به شنا داشته اند، اجبار پیدا كرده اند كه این انگشتان را خیلی حركت بدهند. در اثر استعمال آن،
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 236
پرده ای كه ابتدا در قاعده ی انگشتان بوده كش برداشته و به مرور زمان لای تمام انگشتان را پوشانیده و به وضع امروز در آمده است. من نمی خواهم بگویم كه این طور نبوده است (یعنی تا این مقدار، این احتیاج دخالت نداشته) ، می خواهم بگویم [این امر برای پدید آمدن این پرده ] كافی نیست. حیوانی كه در دریا می رفته، اگر انگشتهایش مثل انگشتهای مرغ بوده و هیچ پرده ای نداشته است، اول كه می خواسته شنا بكند، نمی توانسته است شنا كند، قبل از پیدایش این پرده كه او نمی توانسته شنا كند و حال آنكه این پرده در محیطی پیدا شده كه او شنا می كرده است. ما به این هم چندان اهمیتی نمی دهیم، ولی مسأله ی عمده ای است. فرض كنید كه همان پرده ی خیلی كم هم در ابتدا مفید بوده است، [اما] اگر یك دستگاه درونی مدبّر در وجود این حیوان نباشد كه به موازات احتیاج، برای او عضو بیافریند، آیا عمل و تكرار كافی است كه تدریجا این پرده را مضاعف كند و تا سر انگشتها بیاورد؟ این كه دیگر یك فرمول خیلی مهم ریاضی نیست! آیا اگر یك نیروی تدبیر كننده ی مرموز شاعری در درون این حیوان نباشد كه با توجه به احتیاج و به موازات احتیاجها عضو بیافریند، صرف كش دادن لای انگشتها كافی است برای اینكه یك پرده ای تولید بشود و تمام آن را بپوشاند؟ از این واضح تر موضوع پیدایش شاخ برای جنس نر حیوانات شاخدار است، می گویند فقط در آنجاست كه [لامارك ] به یك حس و نیروی درونی اعتراف كرده است. می گوید جنس نر روی احساسات تصاحبی كه برای جنس ماده دارد و باید از او دفاع كند و در واقع از منافع خودش دفاع كند، خواه ناخواه با یكدیگر در جنگ و تنازع بوده اند و احتیاج داشته است كه سلاح داشته باشد. بعد چون سرش استخوانهای محكمی داشته، با سر خودش (كه شاید عضو مناسبتری برای جنگ بوده) با دیگری نزاع می كرده است و در اثر اینكه دائما سرش را به حیوان دیگر زده، تدریجا برایش شاخ پیدا شده است. آیا اگر همان نیروی مدبّری كه به موازات احتیاجات عضو می آفریند نباشد، نفس این عمل كافی است كه شاخ در آنجا ایجاد شود؟ به نظر من این خیلی واضح است كه نفس این عمل كافی نیست.

در مورد این حیواناتی كه پاهای باریك و بلند و گردن خیلی دراز ولی تنه ی كوچك دارند و در آب زندگی می كنند و به آنها [مرغ ] ماهیخوار می گویند، می گوید این حیوان مجبور بوده طعمه ی خودش را از لای لجنها كسب كند و در آبها و لجنها زندگی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 237
كند، هم به پای دراز و هم به گردن دراز- هر دو- نیاز داشته است، نیاز داشته كه تنه اش بیرون و پاهایش در آب قرار گیرد كه تكیه ی تنه اش روی آن باشد، گردن درازی هم داشته باشد تا ماهیها را از لای لجنها بیرون بكشد. می گوید در ابتدا كه این پاها دراز نبوده، چون احتیاج بوده است، خودش را قهرا می كشیده (مثل یك آدمی كه سر انگشتها راه می رود و می خواهد به اصطلاح پا بلندی كند) و در نتیجه تدریجا پای این حیوان دراز و درازتر شده است. باز سؤال ما همین است: آیا نفس این احتیاج و نفس این عمل كه چون آب زیاد بوده، این حیوان با سر انگشتهایش راه می رفته است، كافی است كه پاهایش قد بكشد؟ مثلا پاهای ده سانتی متری اش كم كم بشود صد سانتی متر؟ پس این هم باز به نوبه ی خودش كافی نیست.

بنابراین اصل اول نظریه ی لامارك تأثیر محیط است، اصل دوم پیدایش نیازمندیهای جدید و عادات جدید بر اساس آن نیازمندیهاست، و اصل سوم آن این است كه این صفات با وراثت منتقل می شود، اینها اصول سه گانه ی لامارك است. از این اصول سه گانه، ما تأثیر محیط را قبول داریم، منكر نیستیم ولی مدعی هستیم كافی نیست. فایده ی استعمال و عدم استعمال را قبول داریم ولی معتقد هستیم اینها در توجیه [پیدایش ] عضو كافی نیستند. البته او راجع به وراثت هم [سخن ] گفته است كه یكی از اشكالات عمده ی حرفهای او همین است، معتقد شده است كه صفات اكتسابی ای كه موجود زنده در محیط خاص پیدا می كند، به فرزندان او منتقل می شود. این را باید ببینیم علم وراثت قبول می كند یا قبول نمی كند؟ بعدها آمدند این اصل سوم را بكلی باطل شناختند. بنابراین، اصل سوم او از نظر علمی مخدوش است. اصل اول و دوم، ما اثرش را منكر نیستیم ولی قائل هستیم كه در توجیه [پیدایش ] عضو كفایت نمی كند، ولی اصل سومش قابل مناقشه است. ما راجع به لامارك دیگر حرفی نداریم.

بعد داروین آمد اصول دیگری را آورد. همان طوری كه در اصول لامارك تأثیر محیط نقش اول را بازی می كند، داروین هم تأثیر محیط را انكار نكرد ولی یك موضوع دیگر را تحت عنوان «انتخاب طبیعی» و «بقای اصلح» عنوان كرد كه نقش عمده را در كلمات او بازی می كند. البته او هم باز اصل وراثت را ناچار یكی از اصول خودش قرار داده است. بسیاری از اشكالاتی كه ما بر نظریه ی لامارك كردیم، بر نظریه ی داروین وارد نیست. مثلا ما روی این حرف تكیه كردیم كه لامارك می گوید همیشه تغییرات موجود در موجود زنده در جهت مصالح و منافع موجود زنده است، لامارك
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 238
نتوانست توجیه كند كه چرا همیشه در جهت منافع و مصالح است. داروین با اصل «انتخاب طبیعی» خواسته است تا حدودی این اشكال را رفع كند، خواسته توجیه كند كه با همین قوانین لا یشعر طبیعی، تغییرات موجود در جهت مصالح صورت می گیرد.

این را در جلسه ی آینده بحث كنیم، ببینیم آیا آن چیزی كه داروین گفته است كافی است یا كافی نیست؟ ما هیچ اصلی از اصول داروین را هم از نظر توحیدی اشكال نمی كنیم، علمای زیست شناسی از نظر خودشان اشكال كنند حرف دیگری است، ولی ما اصول داروین را بدون دخالت دادن یك اصل ما وراء الطبیعی- كه توضیحش را بعدها عرض خواهیم كرد- كافی برای تبدّل انواع نمی دانیم و بیشتر تكیه ی ما روی همین جهت است كه تا اصل خداشناسی به یك تعبیر، اصل علیت غایی به تعبیر دیگر و اصل وجود یك نیروی شاعر مدبّر در وجود موجود زنده به تعبیر دیگر را قبول نكنیم، تبدّل انواع قابل توجیه نیست.

- محیط در ساختمان بدنی اشخاص و حیوانات البته تأثیر دارد ولی به آن صورت كه انواع مختلف و نقشهای گوناگون حیوانات تحت تأثیر محیط باشد، چنین چیزی عاقلانه نیست. مثلا اگر گفته شود كه حیوانات به خاطر دفاع از خودشان مجبور بوده اند كه از سر خود به عنوان سلاح دفاعی استفاده كنند و به تدریج بر اثر این ضرورت، روی سر آنها شاخ پیدا شده است، پس چرا گاو دو شاخ پیدا كرده و كرگدن یك شاخ وسط سرش پیدا شده و اسب اصلا شاخ پیدا نكرده است؟ ثانیا چرا در اثر تغییر شرایط محیط، آن عضو تغییر شكل یافته به شكل اول خود درنیامده است؟ مثلا امروزه دیگر آذوقه ی زرافه در سطح صاف و بر روی زمین هموار و نه لزوما در بلندیها یافت می شود، پس چرا گردنش كوتاه نشده است؟ بنابراین آقایان فلاسفه یك جنبه ی قضیه را می بینند و آن را به تمام موارد كلیت می دهند كه این صحیح نیست، در حالی كه ما باید فرضیه ی مذكور را به عكس تفسیر كنیم و بگوییم حیوانات مختلفی بوده اند، زرافه به همین صورت بوده، گاو به همین شكل، مگس به همین صورت و مار هم به همین شكل بوده است، منتها مار یك پاهای كوچكی داشته كه چون وضع راه رفتنش به صورت خزیدن بوده، بعدها این پاهای كوچك حذف شده است. كما اینكه در مورد انسان هم این امر صدق می كند، بعضی انسانها بر حسب
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 239
شرایط محیطی لاغر و چابك شده اند، برخی بر اثر تابش زیاد آفتاب پوستشان سیاه شده و. . . پس به طور صد در صد فرضیه ی مذكور را نمی شود پذیرفت.

استاد: جناب عالی نسبت به عرایض بنده چیز مخالفی نفرمودید، تأیید كردید.

البته تا سخن امروز كه ما حرف لامارك را نقل كردیم، بیان جناب عالی درست است، یعنی حد اكثر همین مقدار است نه بیشتر. اما خوب، در نظریه ی داروین یك دلایل دیگری پیدا می شود كه از راه مثلا تشریحهای مقایسه ای آمده اند رابطه ی نسلی موجودات را ثابت كرده اند. آن مسأله را هنوز ما طرح نكرده ایم، بعد روی آن بحث می كنیم، ولی البته در حدود حرفهای لامارك ایراد جناب عالی وارد است.

- مطلبی فرمودید كه اگر عضوی مورد احتیاج نبود چرا حذف می شود؟ از نظر زیست شناسی، همان طور كه هر عضوی كه فعالیتش زیاد شد، تغذیه اش به وسیله ی عروق و دستگاه تغذیه زیاد می شود، به همین ترتیب اگر فعالیتش كم شود، تغذیه ی آن هم كم می شود و ممكن است این سیر تا جایی ادامه پیدا كند كه دیگر آن عضو از كار بیفتد، و این از نظر زیست شناسی توجیه علمی دارد.

استاد: صحبت در این نیست كه جریان عملی به این صورت است، صحبت در این است كه چرا این طور می شود؟ چرا وقتی بدن غذا را روی قاعده ی عادی اش به آن عضو می رساند، تدریجا جیره ی غذایی اش را كم می كند؟ من در چرای این، حرف دارم.

حتی در قوام روحی انسان هم همین طور است، مثلا وقتی انسان از حافظه اش استفاده نكند ضعیف می شود ولی اگر به طور صحیحی از آن استفاده كند تقویت می شود، ولی من در چرای آن، حرف دارم و می خواهم ببینم چرای آن قابل توجیه است یا نه؟
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 240
بحث ما درباره ی نظریاتی بود كه در موضوع «تبدّل انواع» گفته شده است از نظر ارتباط این مسأله با مسأله ی توحید و خداشناسی، یعنی از نظر اینكه ببینیم آیا این نظریه باید یك نظریه ی الحادی و ضد توحیدی تلقی شود و با اعتقاد به خداشناسی سازگار نیست یا- لا اقل- دلایل خداشناسی را تضعیف می كند؟ و یا بر عكس، دلایل خداشناسی را تقویت می كند؟ و یا آنكه نظریه ی «تبدّل انواع» و «ثبات انواع» هیچ تأثیری در دلایل خداشناسی ندارد؟ یعنی از نظر اعتقاد به خدا و دلایلی كه ما را به وجود خدا هدایت و رهبری می كند، هیچ فرقی نیست بین این كه ما قائل باشیم انواع عالم ثابت اند و این كه قائل باشیم انواع عالم متبدّل اند؟ ما عرض كردیم كه از دو جهت باید این مطلب را بررسی كنیم. یكی از نظر نقص مسأله ی خداشناسی، چون مسأله ی خداشناسی در عین اینكه یك مسأله ی دینی و مذهبی است، یك مسأله ی علمی و فلسفی و عقلی هم هست. مخصوصا در دین اسلام هر كسی باید به توحید (كه اصل اصول دین است) به عنوان یك مسأله ی تحقیقی معتقد باشد نه به عنوان یك مسأله ی تقلیدی. موضوع دیگر این است كه قطع نظر از اینكه نظریه ی «تبدّل انواع» به مسأله ی توحید و علم الهی چه ارتباطی دارد، آیا با آنچه كه در كتب آسمانی آمده است، سازگار است یا سازگار نیست؟ فعلا بحث ما در موضوع اول است.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 241
آنهایی كه این نظریات را ناسازگار با مسأله ی خداشناسی دانسته اند، از چه نظر ناسازگار دانسته اند؟ چه چیزی در این نظریات وجود دارد كه می توان فرض كرد كه این مسائل با خداشناسی ناسازگار است؟ همان طوری كه موجی در دنیای اروپا به وجود آمد و این نظریه را یك نظریه ی الحادی و كفرآمیز تلقی كردند، چرا؟ در این نظریه خصوصیاتی وجود دارد و ما باید ببینیم كدامیك از اینهاست كه [با خداشناسی ] منافات دارد.

پایه ی اول كه اساس این نظریه است، اعتقاد به قابلیت تغییر جاندارهاست كه این قابلیت تغییر در جاندارها هست كه انواعشان متغیر بشود. آیا رابطه ای هست میان مسأله ی قابلیت و عدم قابلیت تغییر از یك طرف، و مسأله ی اعتقاد به وجود خدا (یعنی ملازمه ای هست بین اعتقاد به وجود خدا و عدم قابلیت تغییر جاندارها) ؟ نه، اصلا هیچ رابطه ای وجود ندارد بین این كه كسی به وجود خدا معتقد باشد و این كه قائل باشد كه انواع قابلیت تغییر ندارند.

حال عوامل تغییر را بررسی كنیم. ممكن است كسی این طور فكر كند- البته یك فكر عوامانه ای است و فكر علمی نیست- كه لازمه ی اعتقاد به وجود خدا این است كه انسان خدا را مؤثر مطلق بشناسد، نه به این معنا كه او را مسبّب و به جریان اندازنده ی همه ی اسباب بداند، بلكه هیچ علتی را مؤثر در عالم نشناسد، اگر می گویند فلان بیماری شخصی را علیل كرد، بگوید نه، بیماری یا میكروب نمی تواند اثر داشته باشد، اگر می گویند فلان دارو در بهبود بیمار اثر بخشید، بگوید نه، نباید چنین حرفی زد، اصلا چیزی در دنیا مؤثر نیست، و چون در این نظریه (تبدّل انواع) یك سلسله عوامل برای تغییر موجودات معرفی شده است، پس این نظریه یك نظریه ی الحادی است. معلوم است كه این حرف، یك حرف خیلی مهملی است و اصلا قابل بحث و طرح نیست كه كسی بگوید لازمه ی خداشناسی این است كه هیچ چیز از آن چیزهایی كه خدا آفریده است اساسا اثری ندارد یا مثلا كسی معتقد باشد كه اساسا نظامی برای خلقت نباید قائل شد و لازمه ی اینكه اشیاء مخلوق باشند این است كه دفعتا آفریده شده باشند، اگر اشیاء دفعتا و آنا آفریده شده باشند مخلوق هستند اما اگر تدریجا به وجود بیایند معلوم می شود مخلوق نیستند. این هم به نظر می رسد كه نظریه ی بسیار مضحكی است، یعنی تا حالا كه همه ی خداشناس های دنیا معتقد بوده اند كه همه چیز مخلوق خداست، پس انسانها را مخلوق خدا نمی دانسته اند؟ از باب اینكه وقتی این انسانها، حیوانها،
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 242
درختها و گیاهها را می دیدند كه با یك نظام معین به وجود می آیند (مثلا تا نر و ماده ای با همدیگر آمیزش نكنند، بچه ای متولد نمی شود، این بچه هم ابتدا حالت یك نطفه و مایع آب مانندی دارد و بعد تدریجا در رحم رشد كرده و بزرگ شده تا به دنیا آمده است) می گفتند نه، اینها دیگر مخلوق خدا نیستند، برای اینكه روی حساب به وجود آمده اند؟ ! پس كی مخلوق خداست؟ فقط آدم اول را خدا آفرید كه او را ابتدا به ساكن و بدون مقدمه آفرید، اما آدمهای بعدی را دیگر خدا نمی آفریند چون اینها تدریجا به وجود می آیند؟ این اصلا بر خلاف اصول خداشناسی است و ما می بینیم قرآن كریم وقتی كه می خواهد دلایل خلقت انسان را در همین وضعی كه هست ذكر كند، همین تحولاتی را كه نطفه پیدا می كند (كه در سوره ی قد افلح المؤمنون و سوره حج تأكید دارد كه: «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِینٍ، `ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِی قَرارٍ مَكِینٍ، `ثُمَّ خَلَقْنَا اَلنُّطْفَةَ عَلَقَةً. . . » [6] شما را از نطفه آفریدیم و نطفه را تبدیل به علقه و علقه را تبدیل به مضغه كردیم، این مراحلی كه ذكر كرده است تا می رسد به مرحله ای كه انسان كامل می شود) همین را در كمال صراحت دلیل بر توحید قرار می دهد. پس هیچ یك از این مطالب فی حد ذاته مطلبی نیست كه با اصول خداشناسی منافات داشته باشد به طوری كه لازمه ی اعتقاد به خدا اعتقاد به خلاف آنها باشد.

یك مطلب هست و آن این است كه موحدین به عنوان دلیل بر خداشناسی، به نظام حكیمانه ی خلقت استناد كرده اند و در دلایل خودشان گفته اند كه «اگر یك قوه ی مدبّری در كار نباشد و به تعبیر قرآن اگر آنچه كه مشهود است مسخّر «نامشهود» نباشد (قرآن زیاد تعبیر «تسخیر» می كند، و همچنین تعبیر «تدبیر» در قرآن آمده است:

«فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً» [7]) و اگر همین قوای لا شعور طبیعت به خود واگذار شده باشند و تحت یك تدبیر و تسخیر نباشند، این نظام حكیمانه به وجود نمی آید» . اگر آنچه كه درباره ی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 243
خلقت و پیدایش اشیاء گفته شده است درست باشد (چه، كسی قائل به ثبات انواع باشد چه تبدّل انواع، ولی حالا ثبات انواع طرفدار ندارد) ، اگر كسی قائل شد كه همین قوانین محسوس مشهود طبیعت بدون آنكه دخالت یك شعوری، یك اراده ای، یك علمی، یك حكمتی لزوم داشته باشد، كافی است برای اینكه این نظام حكیمانه را به وجود بیاورد، یكی از دلایل خداشناسی، بلكه از نظر عمومیت عمده ترین دلیل خداشناسی مخدوش و تضعیف می شود. آن وقت به ما این طور می توانند بگویند كه شما همیشه از راه مخلوقات و نظمی كه در ساختمان آنها هست، بر وجود خدا استدلال می كنید و می گویید این نظم و این نظام به اصطلاح غایی خود به خود به وجود نمی آید، پس حسابی و حسابگری هم در كار است، اگر كسی گفت ما بر اساس دلایل علمی ثابت می كنیم كه همین قوانین غیر شاعر و طبیعی كافی است برای به وجود آوردن این نظم، پس دلیل شما از میان می رود. اگر این طور باشد، این [نظر] با نظر الهیون تماس پیدا می كند. حالا ما باید ببینیم كه آیا نظریات داروین، دلیل الهیون را در باب نظام عالم تضعیف می كند یا تضعیف نمی كند و بر خوردش با دلیل الهیون در كجاست؟ همین طوری كه نوشته اند [8] اساس فكر داروین در تبدّل انواع «انتخاب طبیعی» است، بر خلاف لامارك كه اساس فكرش در تبدّل انواع مسأله ی «تأثیر محیط» و بعد پیدایش عادات متناسب با محیط بود، می گفت محیطهای مختلف احتیاجات مختلفی برای موجود زنده به وجود می آورد و این احتیاجات، عادات و فعالیتهای جدیدی را در موجود زنده ایجاد می كند، عادات و فعالیتهای جدید كم كم منشأ آن می شود كه تغییرات و اعضای نوی در بدن موجود زنده به وجود بیاید. ما راجع به آن بحث كردیم.

بحث ما راجع به این نبود كه آیا محیط اثر دارد یا اثر ندارد، به نظر ما قطعا اثر دارد و كسی از این جهت نمی تواند ایراد بگیرد. آیا استعمال و عدم استعمال عضو در رشد یا تضعیف عضو می تواند مؤثر باشد یا نه؟ قطعا می تواند مؤثر باشد، ولی آنجا عرض كردیم صحبت در این است كه آیا همینها كافی است برای به وجود آمدن این نظامات و تشكیلات یا كافی نیست؟ گفتیم كافی نیست. خود لامارك هم از كسانی است كه در
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 244
ضمن حرفهایش در كمال صراحت ادعا می كند كه اینها به تنهایی كافی نیست. آخر هم همان نظریه ی الهیون را در اینجا دخالت می دهد، كه چون از بحث ما گذشته است دیگر تكرار نمی كنیم. ولی داروین برای همان عللی كه لامارك گفته است، در درجه ی دوم اثر قائل است و عامل عمده برای تبدّل انواع را چیز دیگری می داند.

می گویند كه پایه ی فكر او از اینجا شروع شده است: اولین بار متوجه قابلیت تغییر انواع در انتخابهای مصنوعی در گیاهان و در حیوانات شد، دید كسانی كه حیوانات اهلی زیاد دارند، برای هدفهای زندگی خودشان نژادها را تغییر می دهند و معمولا كاملتر هم می كنند (همین كاری كه از قدیم معمول بوده است) . بعد خودش هم در این قضیه تجربیات خیلی زیادی كرد. دید آنها می آیند از میان افراد یك نوع انتخاب می كنند (معمولا دهاتیها این كار را می كنند) . مثلا یك سگ كه هفت تا بچه می آورد، كسی كه می خواهد در میان این بچه ها یك سگ خوب برای گله انتخاب كند، می بیند كدامیك بهتر است، باقی دیگر را از میان می برد، یكی را انتخاب می كند. بعد، از میان فرزندان آنها باز یكی یا دو تا را انتخاب می كنند و وقتی همین طور سریع پیش می روند، كم كم می بینند اساسا [نژاد] عوض شد، جلو آمد و اوضاع فرق كرد. داروین دید معلوم می شود كه قابلیت تغییر در این جنس وجود دارد. به این فكر افتاد كه پس قابلیت تغییر در حیوان است و اختصاص به حیوانات اهلی ندارد، حیوانات اهلی و غیر اهلی در قابلیت تغییر فرقی ندارند، چیزی كه هست، انسان با اراده ی خودش این تغییرات را به وجود می آورد. به فكر افتاد ببیند آیا نظیر این كاری كه انسان با دست خودش می كند، در طبیعت با عوامل طبیعی صورت می گیرد یا صورت نمی گیرد؟ نوشته اند در همین اثنا بود كه نظریات معروف مالتوس (دانشمند اقتصادی معروف كه گویا كشیش هم بوده است) راجع به افزایش جمعیت، نظرش را جلب كرد.

نظریه ی او راجع به جمعیت این بود كه نیروی توالد و تناسل به طور كلی در انسان زیاد
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 245
است، به طوری كه با یك تصاعد هندسی بالا می رود (دو نفر می شود حد اقل چهار نفر، چهار نفر می شود هشت نفر، هشت نفر می شود شانزده نفر) و با این تصاعدی كه جمعیت بالا می رود، مواد غذایی زمین (هر اندازه كه بخواهند تهیه كنند) هرگز وافی به جمعیت نیست. بعد او آمد گفت كه همیشه این توازن و تعادل را میان افراد بشر و مواد غذایی موجود، قحطیها، جنگها، مرضهای مسری و. . . ایجاد می كنند، اگر اینها نباشند، اصلا بشر از گرسنگی می میرد. بعد هم پیشنهاد كرد كه از تكثیر اولاد جلوگیری بشود برای اینكه مواد زمین كافی باشد.

داروین از اینجا یك برقی در مغزش پیدا شد كه این [امر] اختصاص به انسان ندارد، مربوط به این است كه قوه ی تكثیر اولاد در انسان زیاد است، خوب در همه ی حیوانات زیاد است، مواد غذایی و احتیاجاتی كه در طبیعت هست، به این اندازه ای كه قدرت تولید در طبیعت هست وافی نیست، مسكن و سایر احتیاجات هم كافی نیست. (حتی او موضوع انتخاب جنسی را هم پیش كشید كه البته می گویند در مقابل عامل غذا یك عامل ضعیفی است) . در حیوانات هم همین طور است. از اینجا متوجه عامل «تنازع بقا» در طبیعت شد، گفت از باب اینكه مواد غذایی وافی بر روی زمین برای حیوانات وجود ندارد، خواه ناخواه مجبورند كه همیشه در یك كشمكش و تنازع دائم زندگی كنند (تنازع میان افراد یك نوع با افراد نوع دیگر و احیانا تنازع میان افراد یك نوع) . در این تنازع، خواه ناخواه آن كه قویتر و نیرومندتر است غالب می شود و باقی می ماند و آن كه ضعیفتر است یا كشته می شود یا غذا به او نمی رسد و می میرد.

ضمنا متوجه یك اصل دیگری شد و آن اصل این است: بچه های حیوانات كه به دنیا می آیند، «یك قالب» و «یك ریخت» از یك پدر و مادر متولد نمی شوند مثل جنسهایی كه از كارخانه ها صادر می شود، مثلا اگر بلورسازی استكان به وجود می آورد، تمام استكانها صد در صد یك جور است، حیوانات این طور نیستند، از باب اینكه علل و شرایط زیادی در تكوّن فرزندان آنها دخالت دارد. حیوانهایی كه از یك پدر و مادر به وجود می آیند، از همان نوع هستند اما خصایص فردی خیلی فرق
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 246
می كند: رنگها صد در صد یك جور نیست، شكلها صد در صد یك جور نیست، اندامها صد در صد یك جور نیست، درشتی و كوچكی صد در صد یك جور نیست، هوش و ذكاوت صد در صد یك جور نیست، پس قهرا قابلیت بقای آنها صد در صد یك جور نیست، بعضی قویتر و نیرومندترند، بعضی نه- عرض كردیم- چون علل زیادی دخالت دارد كه هنوز علم نتوانسته آنها را تحت ضبط در آورد. پس وقتی افرادی از یك نوع كه به دنیا می آیند با یك اختلافاتی به دنیا می آیند، قهرا در نزاعی كه در می گیرد، آن كه اتفاقا و تصادفا با یك علل غیر قابل ضبط با یك امتیازاتی به دنیا آمده است، در این نزاع برنده می شود. او كه برنده شد، دیگری خواه ناخواه محكوم به انقراض است و از میان می رود. پس او با یك امتیازی باقی می ماند و این امتیاز را هم به وراثت به فرزندان خودش منتقل می كند. نتیجه این می شود كه نسل دوم می آید با یك فرق نسبت به نسل اول (نسل اول در سطح پایین تری بود) . در میان افراد نسل اول یك فرد ممتاز بود و چون این فرد ممتاز با امتیازش تولید فرزند می كند (یعنی امتیاز خودش را به فرزندانش منتقل می كند) ، تمام فرزندان او می آیند با همه ی آن امتیازات. پس قهرا مجموع فرزندان او در یك سطح بالاتر از فرزندان نسل پیشین به دنیا می آیند. ولی در عین حال در خود اینها هم یك اختلافات فردی هست، بعضی با امتیازات بیشتر، بعضی با امتیازات كمتر. باز آن كه با امتیازات بیشتر است باقی می ماند و آن كه با امتیازات كمتر است از میان می رود. دو مرتبه در نسل بعد در یك سطح بالاتری حیوان به وجود می آید. پس عامل وراثت در اینجا دخالت می كند كه امتیازاتی كه با كمك قانون تنازع بقا باقی مانده است، در نسلهای بعدی محفوظ بماند. به همین ترتیب نسلها یكی بعد از دیگری در سطح بالاتری قرار می گیرند و با امتیازات بیشتری به وجود می آیند و به این وسیله تكامل صورت می گیرد.

اگر برخوردی میان نظریه ی داروین و دلیل الهیون در باب نظام خلقت باشد، همین جاست كه ممكن است كسی این طور بگوید: این نظامی كه در عالم پیدا شده است، نتیجه ی این امتیازات پی درپی است كه هر كدام از آنها به طور تصادف به وجود آمده اند ولی به حكم قانون تنازع بقا و بقای انسب و بقای اصلح، هر امتیاز كوچكی باقی مانده است، بعد به امتیاز دیگر اضافه شده است و مجموعه ی این امتیازات طی میلیونها نسل، این نظام موجود را به وجود آورده است. وقتی كه ما مثلا یك انسان را الآن در نظر می گیریم، می بینیم كه برای نظامات خلقت این انسان كتابها باید نوشت،
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 247
اگر این انسان ابتدائا با همین امتیازات و خصوصیات به وجود آمده بود، قابل توجیه نبود كه خود به خود به وجود آمده باشد بدون اینكه قوه ی مدبّری دخالت داشته باشد، اما این انسان با این وضع كه آنا به وجود نیامده است، بلكه دنباله ی یك حركتی است كه صدها میلیون سال ادامه داشته تا به اینجا رسیده است. هر یك از خصوصیاتی كه در این انسان هست، شاید مثلا در یك قرن پیدا شده و مجموعشان روی همدیگر این مجموعه ی نظام را به وجود آورده است. در اینجاست كه میان دلیل الهیون از یك طرف و نظریه ی «تبدّل انواع» داروین از طرف دیگر تماسی پیدا می شود. اگر همینها كه داروین گفته است، برای پیدایش نظام موجود كافی باشد [9]، باید گفت آن دلیل الهیون دلیل ناتمامی است، یعنی آن دیگر دلیل نمی شود بر وجود خدا- نه اینكه دلیل بر نفی وجود خداست- و اما اگر كافی نباشد (همچنانكه از لابلای حرفهای خود داروین هم فهمیده می شود كه او هم مثل لامارك آخر درك كرده است كه آنچه می گوید كافی نیست) در نهایت باید به عللی كه به قول خود او مجهول است قائل بشود تا مجموعه ی این نظامات به وجود بیاید.

- منظور از آنچه الهیون می گویند، فلسفه ی اسلامی است وگرنه این با مسیحیت كه جور در نمی آید.

استاد: بله، من خیال نمی كنم مسیحیین هم از نظر خداشناسی و به عنوان یك مسأله ی علمی و عقلی با داروین مبارزه كرده باشند، بلكه به عنوان اینكه این حرفها بر ضد تورات است با آن مبارزه كرده اند و الاّ این مسأله را به این شكل طرح نكرده اند كه آیا آنچه كه داروین می گوید اصلا با خداشناسی ارتباط دارد یا ندارد. آخر چه ربطی باید داشته باشد مگر در همین جهت كه عرض كردم؟ اما راجع به این موضوع كه در كجا نظریه ی داروین با دلیل الهیون تصادم پیدا می كند، این قسمت را از روی این كتاب كه واضح تر و مفصلتر نوشته است برایتان می خوانم:

«گرچه داروین اصل انسان را از آن صورتی كه تا آن زمان تصور می كرده اند، خارج می سازد و نشان می دهد كه قانون تحول و تكامل باعث پیدایش انسان شده و
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 248
خداوند انسان را به صورت خود [10] و ابتدا به ساكن نیافریده است و روی آن اصل مورد حمله ی اهل كلیسا قرار می گیرد تا به حدی كه او را مشركی بی نظیر معرفی می كنند، مع هذا داروین چنانچه از نوشته هایش بر می آید به هیچ وجه نفی صانع نمی كند، بلكه فقط وجود هدفهایی را كه متكی به پندارهایی بی اساس درباره ی چگونگی تشكیل عالم جانداران است، مثلا آنها را نمی پذیرد.

. . . در آغاز جهانگردی به كلیه ی نوشته های كتاب مقدس ایمان كافی نشان می دهد ولی در طی سفر از مشاهده ی تنوع عجیب جانوران و گیاهان و رابطه ی آنها با یكدیگر و با محیط زندگی، افكار جدیدی به او دست می دهد. مخصوصا وقتی «انتخاب طبیعی» را در تحول جانوران و گیاهان مؤثر می بیند، چنین به نظرش می رسد كه این عامل طبیعی در تولید انواع مختلف جانداران همان نقشی را بازی می كند كه معمولا به خدا نسبت می دهند [11]. ولی با وجود قبول علل طبیعی برای ظهور انواع مختلف جانداران، همواره به خدای یگانه مؤمن باقی می ماند و تدریجا كه سن او افزایش حاصل می كند، احساس درونی مخصوصی به درك قدرتی مافوق بشر در او تشدید می گردد تا به حدی كه معمای آفرینش را برای انسان لا ینحل می یابد. » این را من فقط از آن قسمت نقل كردم كه خود داروین هم متوجه می شود كه در كجا نظریه ی او با نظریه ی الهیون اصطكاك و تماس پیدا می كند. از نظر ما اینكه جاندار قابل تغییر باشد، با خداشناسی ارتباطی ندارد، اینكه شرایط محیط از عوامل تغییر باشد (یعنی محیط، تغییرات ایجاد كند) همین طور، اینكه تغییر عادات و استعمال و عدم استعمال عضو مؤثر [در تغییر] باشد (یعنی كسی بخواهد آن را به عنوان یك عامل بشناسد) باز ربطی ندارد، تغییرات فردی و امتیازات خصوصی (افراد با همدیگر فرق داشته باشند) ، بازهم نه، اینكه اساسا كسی قائل به تنازع بقا بشود، چطور؟ تنازع بقا هم چیزی نیست كه با خداشناسی منافات داشته باشد، چه در انسانها و چه در غیر انسانها. البته ما درباره ی غیر انسانها چیزی در قرآن نداریم، ولی درباره ی انسانها
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 249
این آیه هست كه: «وَ لَوْ لا دَفْعُ اَللّهِ اَلنّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ اَلْأَرْضُ» [12] اگر این طور نبود كه خداوند بعضی از مردم را به وسیله ی بعضی دیگر دفع می كند، زمین فاسد و خراب می شد. به هر حال این هم خودش به تنهایی [با خداشناسی ناسازگار] نیست.

بله، یك مطلب هست كه ما آن را در این مبحث نمی خواهیم طرح كنیم، در آن مبحثی كه تحت عنوان «خیر و شرّ حكمت بالغه» داریم، به عنوان ایرادات ذكر می كنیم و آن مطلب مهمی هم هست كه البته مورد توجه قدما نبوده چون آن را كشف نكرده بودند و آن اینكه:

همین حرفی كه مالتوس گفته است (عدم توازن میان مقدار تولید در جاندارها و مقدار مواد غذایی موجود در طبیعت) ممكن است به عنوان یك دلیل مخالف بر دلیل نظام خلقت آورده شود. ببینید، یك وقت صحبت در این است كه این دلیلی كه به عنوان نظام خلقت می آورید، خود این اصلا دلیل نیست، یك حرف دیگر حرفی است كه نفس آن حرف از قدیم بوده ولی نه در این مورد و آن این است كه اگر در دنیا در بسیاری از موجودات، نظاماتی دیده می شود- كه زیاد هم هست- در گوشه و كنار لانظامهایی هم دیده می شود. اگر آن نظامات قابل توجیه نیست مگر با فرض خدای صانع حكیم و مدبّر، آن لانظامها هم باز با فرض وجود خدا قابل توجیه نیست. مثال می زنند به ناقص الخلقه ها، آدمهای شش انگشتی یا پستان برای مرد (می گفتند مرد چرا پستان داشته باشد؟ این چیزی است لغو و بی اثر) و از این قبیل چیزها. این حرفی كه اینها می گویند- كه تقریبا امروز دیگر مسلّم شده است كه همین طور هم هست- كه هیچ توازنی میان میزان تولید در جاندارها و مواد غذایی كافی برای آنها در عالم وجود ندارد و این توازن را قحطیها، جنگها، زدوخوردها، تنازع بقاها و. . . به وجود می آورد، آیا این با حكیمانه بودن این نظام سازگار است یا سازگار نیست؟ این را ما جداگانه در آنجا بحث می كنیم، ولی فعلا بحث در این است كه آیا خود این دلیل «نظام» ما در موردی هم كه استعمال دارد، ضعیف می شود یا ضعیف نمی شود؟
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 250
گفتیم كه ما راجع به سایر عوامل، از نظر خداشناسی بحثی نداریم، و الاّ از نظر علمی روی اینها خیلی بحث كرده اند، از همه مهمتر بحثی است كه روی وراثت كرده اند. آن جایی كه لامارك و داروین مسأله ی وراثت را در این تغییرات سطحی ای كه در همین سلولهای عادی بدن انسان پیدا می شود قابل انتقال می دانسته اند، بعدها علما آمدند گفتند كه این حرفها درست نیست و تغییراتی با وراثت به فرزندان منتقل می شود كه در سلولهای جنسی پیدا بشود، و الاّ هر تغییری كه در این سلولهای ظاهری پیدا بشود، خیلی سطحی است و تابع محیط است و محیط كه عوض بشود، فورا به اصل اول بازگشت می كند. یا بر مسأله ی استعمال و عدم استعمال، از نظر علمی خیلی نقضها كرده اند. یا همان مسأله ی انتخاب طبیعی و بقای اصلح به شكلی كه داروین گفته است، بعد دیگران به آن انتقاد كرده اند. علما البته راجع به اینها ایراداتی گرفته اند ولی ما از نظر اصول خداشناسی بحث می كنیم كه در كجا تماس دارد یا تماس ندارد، می خواهیم بگوییم فرضا هم این طور باشد، با خداشناسی ارتباط ندارد. چه حرف داروین- تا آن قسمتهایی كه عرض كردیم- درست باشد و چه درست نباشد، با اصول خداشناسی ارتباط ندارد، مگر در همان یك قسمتی كه عرض كردیم. اگر نظریات داروین- به فرض درستی- كافی باشد برای این نظام، پس دلیل الهیون ضعیف است، اگر نه، نه. حالا ببینیم كافی هست یا كافی نیست؟
خود داروین در جاهای مختلفی از كتابش- كه مخصوصا اینجا هم از كتابش نقل می كند- در گوشه و كنار حرفهایش اعتراف می كند كه بالأخره یك عامل مجهولی را باید برای پیدایش این تغییرات معتقد شد، یعنی همه ی این عواملی كه من ذكر می كنم، بازهم معما را حل نمی كند. حتی خودش می گوید كه به من اعتراض كرده اند كه تو برای «انتخاب طبیعی» مانند یك قوه ی فعاله ی ما وراء الطبیعی نظر می دهی، چون آنجا كه می گوید: «طبیعت، اصلح را انتخاب می كند» از آن حدودی كه الآن ما گفتیم بیشتر است كه «خود به خود انتخاب می شود» ، اصلا نشان می دهد كه مثل اینكه طبیعت خودش به سوی انتخاب می رود، یعنی همان توجه به هدف، همان كه الهیون می گویند «اصل توجه به غایت» .
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 251
من نمی دانم چرا این «اصل توجه به غایت» این قدر در میان اروپاییها بد نام شده است؟ ! به آن «فینالیزم» می گویند. یك كتابی هست به نام «فرضیه های تكامل» كه [نویسنده ] خیلی هم روی آن زحمت كشیده و آنچنان با این فینالیزم دشمنی به خرج می دهد [كه می گوید] آلودگیهای فینالیستی! من نمی دانم علت این دشمنی چیست.

حتی در میان مسلمین هم گاهی یك حرفهای كودكانه ای درباره ی این اصل «علت غایی» گفته اند كه با نظریات علمی جور در نمی آید. خود فرنگیها در چند كتاب - از جمله در همان كتاب فرضیه های تكامل- نقل می كنند و من اولین بار در كتاب انور خامه ای (یكی از توده ای ها) خواندم كه كشیشی این حرف را گفته كه این خطوطی كه روی طالبی قرار می گیرد (طالبی را می بینید قاچ قاچ است و روی هر قاچ آن یك خطی هست) برای این است كه وقتی ما به خانه می رویم و می خواهیم برای بچه ها طالبی قسمت كنیم، به اصطلاح قاچ قاچ قسمت كنیم. اگر بنا شود كه ما علت غایی را این طور توجیه كنیم و هدف از قاچها و خطوط روی طالبی را این بدانیم كه ما بفهمیم چطور كارد را روی طالبی قرار دهیم و آن را تقسیم كنیم، واضح است [كه قابل قبول نیست ] اما اگر مقصود این است كه سیر طبیعت یك سیر هدفی است، یك نوع نور و عشق به كمالی در ذات طبیعت قرار دارد، طبیعت سر دوراهی ها قرار می گیرد و راه اصلح را خود انتخاب می كند، در این صورت چاره ای از آن نیست.

اگر تمام حرفهای داروین صد در صد هم درست باشد، بالأخره باید به این [عامل ما وراء الطبیعی ] معترف شد. اگر «موتاسیون» یا جهش هم درست باشد- كما اینكه گویا حالا دیگر تكیه روی این اصل است نه روی تغییرات تدریجی- باز تا این عامل مجهولی كه آنها می گویند و همان اصلی را كه الهیون در باب نظامات خلقت گفته اند دخالت ندهیم، پیدایش موجودات زنده قابل توجیه نیست. هم لامارك و هم داروین، چون شخصا مطالعه داشته اند و از نزدیك اشیاء را می دیده اند- بالأخره مرد عالم با غیر عالم فرق می كند- با اینكه تكیه شان روی علل طبیعی بوده، ولی در عین حال آن جریان واقعی طبیعت را حس می كرده اند كه به چه شكل و چه نحو است. داروین می گوید به من می گویند تو كه می گویی «انتخاب طبیعی» ، آخر به صورت یك قوه ی فعاله ی ما وراء الطبیعی تعبیر می كنی. بعد می گوید البته این تعبیرات، تعبیرات مجازی است كه من می گویم و شما به كلمه ی «انتخاب» خیلی خرده گیری نكنید. بالأخره در بعضی از حرفهایش می گوید: خوب، حالا ما اگر برای طبیعت
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 252
شخصیت قائل شدیم، چه مانعی دارد؟ «برای طبیعت شخصیت قائل بشوم» همین حرف است [كه در طبیعت میل به تكامل و توجه به هدف هست ] . طبیعت چه شخصیتی دارد؟ مقصود او شخصیت اجتماعی كه نیست، مقصود این است كه خود طبیعت- یعنی طبیعت موجود زنده- هم نقشی دارد. همیشه نباید دنبال عوامل خارجی رفت كه عوامل خارج از وجود این موجود زنده، چه اثری روی آن بخشیده است، در خود این موجود زنده هم یك میل به تكامل و توجه به هدف وجود دارد. این [مطلب ] را من از قسمتهای مختلف این كتاب برایتان می خوانم. بعضی از قسمتها قدری ابهام دارد و بعضی نه. می گوید:

«گفته اند من از انتخاب طبیعی مانند نوعی قوه ی فعاله یا قدرت مافوق الطبیعه صحبت می كنم [13]، ولی چه كسی به مؤلفینی كه از اثر قوه ی جاذبه سخن می گویند و آن را تنظیم كننده ی حركات سیارات می دانند ایرادی می كند؟ هر كسی معنی این اصطلاحات مجازی را می داند و ضرورت آنها را برای روشن ساختن بحث به ایجاز سخن درك می كند. در عین حال خیلی مشكل است در این اصطلاح از شخصیت دادن به طبیعت اجتناب شود [14]. انسان روی صفات ظاهری و مرئی جانداران می تواند مؤثر باشد، در صورتی كه طبیعت (اگر مجاز باشم تحت این اسم به بقای اصلح شخصیت دهم) به ظواهر نمی پردازد اگر چه ظاهر فایده ای برای موجود زنده در بر نداشته باشد [15]. طبیعت می تواند روی اعضای داخلی و كمترین اختلاف ساختمانی جسمانی و تمام اعمال حیاتی مؤثر باشد. انسان فقط یك منظور دارد و آن انتخاب جاندار است به نفع خود، ولی طبیعت انتخاب را به نفع موجود صورت می دهد. طبیعت به صفات انتخاب شده میدان عمل می دهد و این كار، عمل انتخاب را تقویت می كند، در صورتی كه انسان، زادگان آب و هوای مختلف را در یك ناحیه جمع می كند و از صفات منتخبه ندرتا به طرز مخصوص برازنده استفاده می نماید. »
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 253
اصل مطلب در راز تكامل است. این موجودها بنا بر «تبدّل انواع» از ساده ترین حالات به پیچیده ترین و منظم ترین حالات رسیده اند. این را می دانید كه از جمله ایرادهایی كه به امثال لامارك و داروین كرده اند، این است كه در ساختمان موجود زنده جهازاتی هست كه این جهازات فقط وقتی كه به صورت كامل باشد، به حال موجود مفید است اما اگر به صورت ناقص باشد، اصلا به حال موجود مفید نیست. یك وقت هست كه حساب یك چیز نظیر حساب پول است، یك آدم پولدار، میلیونر می شود، [یعنی ] پول از یك ریال آن به حال انسان مفید است و هر چه بالا برود بیشتر مفید است. خوب، پول را انسان تدریجا جمع می كند، آن پول اول را هم كه جمع شده است نگهداری می كند. ولی یك چیز هست كه وقتی تمام این مجموعه به صورت كامل به وجود بیاید، آن اثر بر وجودش بار می شود، حتی اگر یك چیز ناقص در آن باشد به درد نمی خورد، مثل یك كارخانه. یك كارخانه ی قند آن وقت مفید است كه تمام ابزارهایش كامل و مجهز سوار شده، به كار بیفتد، و الاّ اگر یكی از لوازمش نباشد [مفید نیست ] . گاهی اوقات می بینید كه كارخانه ای عظیم به لوازم یدكی احتیاج پیدا می كند و چون نیست، چقدر خسارت متحمل می شوند تا وقتی كه آن لوازم یدكی را پیدا كنند. این تشكیلات و نظاماتی كه در جاندارها هست، این طور نیست كه هر جزئی به تنهایی خودش مفید باشد، بلكه به صورت دستگاه و كارخانه است. مثلا چشم به حال انسان مفید است، ولی چشم یك دستگاه بسیار بسیار مجهزی است كه اگر تمام این دستگاه [موجود] باشد، از چشم می شود استفاده كرد و اگر نباشد (مثلا نصف این ساختمان باشد، نصف دیگر آن نباشد) از چشم نمی توان استفاده كرد، اگر تمام آن وجود داشته باشد ولی یك عصب یا یك پرده از آن اعصاب و پرده هایی كه باید وجود داشته باشد وجود نداشته باشد، دیگر فایده ندارد و لهذا نه نظریه ی لامارك می تواند پیدایش چشم را توجیه كند و نه نظریه ی داروین. با نظریه ی لامارك كه می گوید انسان در محیطی كه مقابل آفتاب قرار می گیرد، به چشم احتیاج پیدا می كند و بعد مجبور می شود به استعمال، آیا اگر یك موجود زنده در چنین محیطی یك نقطه ی بدن خودش را مرتبا تحریك كند، چشم به وجود می آید؟ اگر یك ذره از آن چیزهایی كه در چشم هست
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 254
(مثلا یك برآمدگی مختصر) قدری به حالش مفید بود، می گفتیم بسیار خوب، تدریجا در نسل بعد یك مقدار بیشتر، در نسل بعدتر یك مقدار بیشتر [شده ] تا بعد از میلیاردها سال چشم انسان و حیوانات به وجود آمده، اما فرض این است كه این طور نیست، بلكه این چشم یك كارخانه ی عظیمی است كه تا تمام آن به وجود نیاید، فایده ای به حالش ندارد. من نمی خواهم بگویم چشم در یك «آن» پیدا شده، یا باید این طور باشد كه مثلا با یك جهش- به قول آنها- پیدا شده باشد، یا اگر هم تدریجا پیدا شده، طبیعت از همان روزی كه شروع كرده كه تدریجا این چشم را به وجود بیاورد هدف داشته و متوجه آن آخرین مرحله و نقطه بوده است، و الاّ به طور تصادفی با این قوانین استعمال و عدم استعمال لامارك یا تنازع بقا و انتخاب اصلح داروین، دستگاه چشم یا دندان یا ریه یا قلب، بلكه هیچ دستگاهی كه فقط به صورت دستگاه در وجود موجود زنده مؤثر است، قابل توجیه نیست.

بنابراین در راز تكامل و اینكه موجودات به سوی كمال می روند، در نهایت باید به این مطلب توجه كرد كه طبیعت، آن كمال آخری را از اول در نظر داشته و متوجه به سوی آن كمال بوده است و حتی اگر در یك مراحلی، مقدماتش را تهیه می كرده و هنوز اثری از آن نمی گرفته است، برای این بوده كه می خواسته است در آینده، كامل آن را برای نسلهای بعد به وجود بیاورد. داروین در راز تكامل یك حرف مبهم معناداری گفته است و عبارت هم از خود اوست كه اینجا آورده اند:

«انتخاب طبیعی با حفظ كردن و جمع نمودن تدریجی تغییراتی كه در شرایط زندگی به حال موجود زنده مفید است، در هر جانداری مؤثر واقع می شود. نتیجه غایی این انتخاب آن است كه هر جاندار بیش از پیش با شرایط محیط زندگی سازش یابد.

پس این تكمیل دائمی باید قسمت اعظم موجودات زنده ی منتشره در روی زمین را به سمت كمال تدریجی سوق دهد. [16]» در یك جا بعد از آنكه عوامل تغییر را ذكر می كند- كه ما گفتیم آن عوامل را قبول داریم و ایرادی به آن نداریم ولی از نظر خود او هم یك عامل مجهولی هست- می گوید:

«اما آنچه محقق است آن است كه بسیاری از تغییرات شبیه در محیطهای مختلف
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 255
حاصل می شود و عده ی زیادی از تغییرات گوناگون در محیط معینی به ظهور می رسد. » داروین به این مطلب- كه خصوصا مخالف نظریه ی لامارك است- متوجه شده است. آنها می گفتند محیط مؤثر است، بعد دیدند كه گاهی اوقات در محیطهای مختلف اثر واحد پیدا می شود و در محیط واحد آثار مختلف پیدا می شود، یعنی قانون تأثیر محیط، صد در صد صادق نیست. از همه ی حرفهای او صریحتر در باب اصل علت غایی این مطلب است كه بعد از آنكه می گوید بسیاری از تغییرات مثل هم در محیطهای مختلف پیدا می شود و تعداد زیادی از تغییرات گوناگون در محیط واحد پیدا می شود، می گوید:

«به نظر داروین عامل مهم باید قاعدتا تمایل به تغییر باشد كه تحت اثر عامل مجهولی صورت می گیرد. » این همان حرف الهیون است.

- تماس این مسأله با ادله ی توحید چیست؟ استاد: من معتقدم كه با نظریه ی «تبدّل انواع» نمایش اصل علت غایی را بهتر می شود درك كرد، خیلی هم بهتر می شود درك كرد.

- جنابعالی راجع به تكامل صحبت فرمودید، اما راجع به تبدّل انواع كه بیشتر با خداشناسی و قرآن و سایر كتابهای مذهبی تناسب دارد، صحبتی نفرمودید.

استاد: عرض كردیم كه طرح مسأله از نظر تماس با كتابهای مذهبی، مرحله ی بعدی است. تكامل هم كه عرض كردیم، مقصودمان فقط تكامل فرد نبود، بلكه مقصود همان تكامل از نوعی به نوع دیگر و همین رابطه ی نسلی بود، و عرض كردیم از نظر خداشناسی به عنوان یك مسأله ی عقلی و علمی، اینكه قائل بشویم رابطه ی نسلی افراد هر نوعی فقط با اجداد نوع خودشان است نه با اجداد نوع دیگر، یا قائل بشویم با اجداد
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 256
نوع دیگری است، بین این دو [یعنی بین این نظریه و خداشناسی ] هیچ تماسی نیست، تماسش فقط در همان نقطه ای بود كه عرض كردم. بله، از نظر كتابهای آسمانی این مطلب قابل بحث است. این كتاب آقای دكتر سحابی هم در همین زمینه است و آن این است كه از نظر علم امروز تقریبا امر مسلّمی است كه انسان از نسل حیوانات و جاندارهای گذشته است. حالا اگر به صورت تغییرات تدریجی باشد، اینكه آیا آن احتمالات- كه خود داروین چندان نگفته است و دیگران گفته اند- در باب اینكه [انسان ] از نسل میمون است یا از نسل میمون نیست، با آنچه كه در كتابهای آسمانی آمده تضادی دارد یا تضادی ندارد، اگر لازم باشد، در یك جلسه ی علی حده باید روی آن بحث كنیم.

- اینكه چشم را مثال زدید كه تا تمام اجزای آن كامل نشده باشد، برای انسان فایده ای ندارد بر خلاف پول كه یك ریال آن هم مفید است، باید عرض كنم كه دستگاه بینایی، تنفس و. . . در موجودات پایین هم وجود دارد منتها به صورت ناقصتر و به تدریج این دستگاهها كامل و كاملتر می شود.

استاد: این كه جناب عالی می فرمایید درست است ولی در جهتی كه ما تشبیه كردیم. ببینید، من عرض نكردم كه موجودات كامل دستگاه بینایی دارند و موجودات پست تر دستگاه بینایی ندارند، یا دستگاه بینایی به همین شكل منحصر است. البته همین طور كه گفتید و در اصول الهیون هم هست، هر موجودی در مرتبه ی خودش از یك هدایتی استفاده می كند. صحبت بر سر همین دستگاهی است كه موجود كامل دارد.

این دستگاهی كه موجود كامل دارد، آیا در مرتبه ی ضعیف، از ناقص همین دستگاه استفاده می كرده یا از دستگاه دیگری؟ اگر از دستگاه دیگری استفاده می كرده، بحث این است كه همین دستگاه كامل چطور تدریجا به وجود آمد؟ اگر این دستگاه كامل این طور می بود كه [آن موجود] از ناقصش هم ناقص استفاده می كرده و تدریجا هر چه كامل شد، كاملتر استفاده كرده، پیدایش تدریجی این دستگاه كامل قابل توجیه بود، اما شما بهتر می دانید كه این دستگاه كامل این طور نیست كه در ابتدا از ناقصش ناقص و از كاملش كامل بشود استفاده كرد. اگر او دستگاه بینایی دارد، دستگاه دیگری غیر از این دستگاه است. مثلا حشرات به نحو غریزه یا به شكل دستگاه یا به نحو دیگری، چطور از بینایی استفاده می كنند؟ با این دستگاه چشم كه استفاده نمی كنند.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 257
- آنها هم دستگاه ناقصی دارند كه بر حسب احتیاجات خودشان استفاده می كنند.

استاد: ولی همین دستگاهی كه الآن در انسان و حیوان هست به نام دستگاه چشم، آیا این تدریجا به وجود آمده؟ و تدریجا هم كه به وجود آمده، در هر مقداری كه به وجود آمده، مورد استفاده بوده و می شده از همین دستگاه چشم استفاده بكنند یا نه؟ - نظریه ی داروین فعلا مطرح نیست. الآن نظریات توسعه پیدا كرده و مثلا نظریه ی «موتاسیون» پیدا شده است و آن هم تكامل پیدا كرده و امروز نظریه ای كه در تكامل مورد بحث علمای مغرب است، نظریه ی «تكامل دیویژه» (تكامل متوجه و هدفدار) است. بنابراین فینالیزم و تكامل هدفدار مورد حمله نیست. تكامل هدفدار اتفاقا مورد حمله ی آن عده از علماست كه از لحاظ اجتماعی فكر ماركسیستی دارند. نظریه ی داروین بر اساس تنازع بقا پایه و مبنایی برای اصل نزاع طبقاتی است كه ماركسیستها روی تعصب بر آن تكیه می كنند. امروز تكامل به عنوان یك نظریه مطرح است ولی با نظریه ی داروین از زمین تا آسمان تفاوت دارد.

استاد: ما در نظر داشتیم همانها را هم در اینجا مطرح كنیم، خواهش هم كردیم آقایانی كه اطلاعات بیشتری دارند در اختیار ما بگذارند كه بتوانیم استفاده كنیم. ولی در حدود اطلاعات خودمان خواستیم از بسیطترین نظریه- كه در نظریات علمی، نظریه ی لامارك است- بگیریم برویم جلو تا ببینیم به كجا رسیده است. بحث ما فقط روی داروینیزم نبود، روی تكامل بود و لذا عنوانی كه انتخاب كردیم «توحید و تكامل» است، و ما احساس كردیم كه هر چه این نظریه ی تكامل پیش رفته است، نظریه ی «هدفداری» تقویت شده، نه اینكه تضعیف شده باشد.

بحث ما درباره ی تكامل از نظر علمی تا یك حدودی تقریبا روشن شد كه چه می خواهیم بگوییم. مراحل بعد یعنی از «موتاسیون» به بعد را، از آقایان هر كس داوطلب است بیاید اینجا بیان كند تا ما هم استفاده كنیم.

- به نظر من مسأله ای كه خیلی مهم است، مسأله ی موجود زنده است. اگر این مسأله را به عنوان یك اصل بپذیریم، مسائل دیگر حل می شود ولی نكته اینجاست كه این مسأله هنوز حل نشده است. موجود زنده به موجودی می گوییم كه دارای صفات مشخصی است از قبیل حركت، تغذیه، صیانت نفس و تولید مثل، و مطالعه در احوال و سیر تكامل موجود زنده منتج به قوانینی است كه در طبیعت وجود دارد و درباره ی موجود زنده صادق است. آنچه مهم است این است كه مثلا وقتی به نظر لامارك
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 258
گوسفندی برای دفاع، سر خودش را به سر گوسفند دیگر می زند و شاخ در می آورد، چرا هر قدر روی سر گوسفند می زنیم شاخ در نمی آورد؟ اگر ما صیانت نفس را به عنوان یك اصل بپذیریم، مسائل دیگر حل می شود ولی خود صیانت نفس كه هر موجودی سعی می كند خودش را حفظ كند، این را باید اول حل كرد.

استاد: نفس حیات تحت نظر هر خصوصیتی، خودش یك مسأله ی مهمی در طبیعت است. اگر مقصودتان این است كه تنها بحث درباره ی صیانت نفس و صیانت ذات كافی است، تازه آن هم كافی نیست. ببینید، همان كه الآن می فرمایید، خود آقای لامارك هم در اینجا اعتراف كرده است. فرض كنید كه دو تا گوسفند سر یكدیگر را به هم می زنند و بعد در آن محل اصابت، كم كم ابزاری كه متناسب با این عمل باشد پیدا می شود.

این حتی از حدود حس صیانت ذات هم خارج است، یعنی این طور نیست كه آن موجود احتیاج خودش را به یك چنین چیزی درك می كند، طرحش را می ریزد و بعد در وجود خودش می سازد، همان قوه ی حیات در لاشعوری یعنی یك شعور مافوق [17] شعور او این را به وجود می آورد. مسلّما این طور نیست كه موجود زنده (مثلا همان گوسفند) وقتی كه سر خود را به دشمن می زند، احساس می كند و می گوید افسوس! من اینجا یك ابزاری از فلان جنس و ماده و تركیبات ندارم، اگر می داشتم، دشمن را چنین و چنان می كردم. قطعا در شعور او [چنین احساسی وجود ندارد] . انسانها هم بعد از مدتها كه تكامل پیدا كردند تازه می فهمند ماده ای كه مثلا شاخ گوسفند از آن تركیب می شود چیست تا بروند از نو آن را تركیب كنند. ولی یك نیروی مرموز مجهولی در طبیعت هست كه متناسب با احتیاجات حیوان برای او عضو می آفریند، یعنی جنبه ی درونی قضیه تقویت می شود. آنها می گویند عوامل خارجی [تأثیر دارد] .

عوامل خارجی مؤثر است، اما به این معنا مؤثر است كه مؤثر «موجد» نیست، بلكه به قول حكما مؤثر «معدّ» است، علت اعدادی است نه علت ایجابی. علت اعدادی یعنی چه؟ یعنی اینكه او را آماده می كند تا علت خودش او را به وجود بیاورد و به تعبیر دیگر، عمده آن عكس العملی است كه طبیعت خود موجود زنده در مقابل این عامل خارجی نشان می دهد و باید روی آن حساب كرد.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 259
[لامارك ] می گوید محیط مختلف، احتیاج مختلف ایجاد می كند (راست هم می گوید) ، احتیاج به چه؟ احتیاج به یك عضو جدید. بعضیها خیلی ساده حرف می زنند، می گویند احتیاج خودش خلق می كند. آخر این كه لفظ است! اینكه می گویید احتیاج خلق می كند، اگر می خواهید بگویید در زمینه ی احتیاج چیزی خلق می شود، حرف درستی است، [اما اگر مقصود] نفس احتیاج است، احتیاج كه جز نداشتن و نیازمندی چیزی نیست، این كه واقعیتی نیست، یعنی نه تنها بر خلاف نظریه ی مادیون است، بر خلاف نظریه ی الهیون هم هست. آنهایی كه به «نامحسوس» به عنوان یك امر مثبت معتقد نیستند، می خواهند برای یك امر عدمی شخصیت قائل شوند. در موجود زنده یك نیرویی، یك چیزی هست كه در زمینه این احتیاجات، یك عضو را می آفریند.

پس غرضم این جهت است كه تنها حس صیانت ذات هم كافی نیست. درست است كه آن یك رمز بزرگی در طبیعت است، [ولی ] اصلا خود صیانت ذات یعنی چه؟ می گویند انطباق با محیط، سازش با محیط. انطباق با محیط، سازش با محیط، حرف درستی است اما چرا روی آن خیلی حساب می شود؟ اگر مقصود این است كه محیط روی آن اثر می گذارد و لازمه ی اثری كه محیط می گذارد این است، خوب بله، مثل اینكه ما قالی را در مقابل آفتاب می گذاریم و آفتاب روی آن اثر می بخشد. اگر ما همین قالی را در آفتاب بگذاریم یك جور است، در سایه بگذاریم وضع دیگری دارد.

اما آیا موجود زنده فقط تحت تأثیر محیط و منفعل از محیط است، یا عكس العمل نشان می دهد؟ عمده آن عكس العمل هایش است كه جنبه ی هدفداری طبیعت موجود زنده را به او نشان می دهد، می بیند كه در محیطی كه تا حالا زندگی می كرده باید وضع ساختمانش این طور باشد [و در محیط جدید به گونه دیگر] . حتی مثلا می گویند كه گلبولهای خون كم و زیاد می شود، در یك محیط یك مقدار معینی گلبول هست، در محیط دیگر احتیاج بیشتری پیدا می كند و فورا خود طبیعت گلبول می سازد. عمده، آن نحوه ی عكس العمل نشان دادن طبیعت موجود زنده است كه هدفداری این موجود را می رساند.

بنابراین ادلّه ی الهیون به همان استحكام خودش كه از قدیم بوده است باقی است، بلكه قویتر شده، یعنی این جهت كه طبیعت هدفدار است، از آن مقداری كه در قدیم درباره ی انواع و حیوانات و جاندارها درك كرده بودند بیشتر نشان داده می شود و حالا
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 260
خیلی بهتر درك می شود.

- تكامل به این صورت مطرح نیست كه ابزار یك دستگاه ماشین را یكی یكی انتخاب كرده باشند، یكی ناقص باشد و آخری همه را به راه بیندازد، بلكه تكامل در نوع است، یعنی از یك نوع ساده به تدریج تكمیل نوعی پیدا كرده است.

استاد: من هم همین را می خواستم بگویم كه به این شكل بوده نه به آن شكل.

فرق است بین اینكه تدریجا اعضای یك كارخانه ای را یكی یكی عوض كنند و آن را كاملتر كنند (مثلا موتورش را بردارند، یك موتور دیگر در همان جا نصب كنند) و اینكه یك دفعه دستگاه نخ ریسی و بافندگی آن روز تبدیل بشود در یك نوع دیگری به یك كارخانه ی ریسندگی كه امروز وجود دارد، در واقع آن را برداشته اند و به جای آن چیز دیگری گذاشته اند. این یك چیزی نیست كه قابل توجیه باشد كه [بگوییم ] خوب، تدریجا هر جزئش كه مفید بوده، خود به خود باقی مانده تا جزء دیگری پیدا شده و به این صورت در آمده است.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 261
طبق دستوری كه دوستان انجمن اسلامی پزشكان و همچنین جناب آقای مطهری صادر فرمودند، بنده امروز وظیفه دار هستم كه درباره ی تكامل عالم جانداران و بالأخص آخرین نظریات علمای طبیعی نسبت به فرضیه ی «تبدّل انواع» داروین دانشمند مشهور انگلیسی صحبت كنم. قبلا لازم است دو مطلب را به عرض محترم آقایان برسانم. اول این است كه این مبحث جزء مسائل اختصاصی و رشته ی تخصصی بنده نیست، گواینكه اگر از رشته ی تخصصی بنده هم بود، روی آن هیچ گونه ادعایی نداشتم، ولی بخصوص جزء رشته ی تخصصی آقایان اطبا و پزشكان است و در این مورد مطالعات وسیع و فراوانی دارند، بنابراین می توانند عرایض امروز بنده را به عنوان پس دادن درس یك شاگرد در حضور استاد تلقی كنند، یا اقلا به عنوان یادآوری و گردآوری خلاصه ی مطالعات گذشته ی خودشان به منظور بررسی و استنتاج از آن. مطلب دوم اینكه این مبحث را به دو قسمت تقسیم كرده ایم: قسمت اول صرفا مطالعه در نظریات دانشمندان و علمای طبیعی است و قسمت دوم مسأله ی منشأ حیات و «حیات و غائیت» و خلقت انسان و نظریه ی مذهب نسبت به خلقت انسان. حال قسمت اول:

آقایان می دانند در هر علمی لغات و اصطلاحات مخصوصی قبلا تعریف می شود كه در آن علم معنی مخصوصی دارد. علم طبیعی هم از این قاعده ی عمومی مستثنی نیست و لغات و اصطلاحات مخصوص به خودش دارد. برای یادآوری و تذكر ابتدا چند
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 262
كلمه را كه ما زیاد به كار خواهیم برد، آن طوری كه علم طبیعی تعریف كرده تعریف می كنم، بعد وارد صحبت خودمان می شویم. یك فرد معین و مشخص از جانداران، مثلا یك گربه ی مخصوص یا یك فرد انسان را بنا به تعریف «فرد» می گوییم. پس جانداران از گروه بیشماری «فرد» به وجود آمده اند. مجموعه ای از افراد كه تحت یك نام اسم برده می شوند مثل سگ، گربه، درخت چنار را «نوع» یا «گونه» می گوییم. مجموعه ای از انواع كه دارای صفات و اختصاصات مشتركی هستند مثل گربه، روباه، گرگ، ببر، پلنگ كه همه دارای سر گرد و پنجه های قوی و تیز هستند و طعمه ی خودشان را معمولا زنده به چنگ می آورند، تحت نام «جنس» نامگذاری می كنیم. پس «جنس» مجموعه ای از «نوع» است كه دارای صفات مشترك است.

این تعریف همین طور ادامه دارد، یعنی مجموعه ای از «جنس» كه دارای صفات و اختصاصات مشترك كلی تری است «تیره» یا «فامیل» یا «خانواده» نامیده می شود و مجموعه ای از «تیره» كه دارای صفات مشترك كلی تری است، «رده» نامیده می شود و همین طور «راسته» ، «شاخه» و «سلسله» قرار دارند.

بشر از قدیمترین ایام همیشه در اطراف خودش حس می كرده و می دیده كه «نوع» ها شبیه خودشان را تولید می كنند، یعنی دیده گربه گربه می زاید و سگ سگ، و اصولا تمایل به جفتگیری هم بین انواع مشاهده نمی كرده و اگر هم استثنائا بین دو نوع نزدیك به هم مثل الاغ و اسب تمایل به جفتگیری وجود داشته، محصول آنها موجودی عقیم بوده، یعنی راه باز شده ی جدید كور و بن بست شده است. به همین جهت درباره ی ثبات انواع، تمام علمای طبیعی یكسان فكر می كردند و تقریبا تا قرن نوزدهم همه به ثبات انواع فكر می كردند، به طوری كه دانشمند مشهور فرانسوی به نام كوویه كه واضع علم تشریح مقایسه ای و علم دیرین شناسی است و در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم زندگی می كرد و تسلط و مهارت عجیبی در علم طبیعی داشت، طرفدار ثبات نوع بود و كشف كرده بود كه جانداران در دورانهای مختلف زمین شناسی هر چه قدیمتر بوده اند، ساده تر و پست تر بوده اند و در دورانهای بعدی، جانوران كاملتر و پرعضوتر به وجود آمده اند و بالأخره به دوران فعلی كه انسان هست منتهی شده است. ولی او دارای فرضیه ای است به نام «طرح خلقت» و معتقد است كه جانداران در دورانهای مختلف زمین شناسی خلق شده اند و بر اثر انقلابات عظیم ناگهانی در سطح زمین منقرض و معدوم شده اند و دوباره خداوند یك دسته ی دیگر از حیوانات كاملتری خلق كرده و به همین نحو دوباره از بین رفته اند تا به دوره ی فعلی رسیده است. این نظریه در علم زمین شناسی به «كاتاستروفیسم» مشهور است. كوویه به علت تسلطی كه بر علم طبیعی داشت، در
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 263
زمان حیاتش هیچ كس قدرت و جرأت مخالفت با او را نداشت و حتی تا انتشار كتاب اصل انواع داروین، غالب علمای طبیعی به همین نحو فكر می كردند.

در اوایل قرن نوزدهم، چارلزلایل دانشمند انگلیسی كه متخصص در زمین شناسی بود، نظریه ی كاتاستروفیسم را رد كرد و ثابت كرد كه آنچنان انقلابات عظیم و ناگهانی كه كوویه از آن نام برده، در سر گذشت زمین اتفاق نیفتاده بلكه تغییراتی كه در زمین ایجاد شده، همیشه جزئی، تدریجی و نامحسوس و طی میلیونها قرن انجام گرفته، بنابراین دلیلی به لحاظ علمی وجود ندارد كه ما معتقد باشیم كه موجودات در هر دوره خلق شده اند و بعد بر اثر انقلابات زمین شناسی از بین رفته اند.

در زمان حیات كوویه، دانشمند مشهور فرانسوی لامارك هم زندگی می كرد. لامارك كه فرضیاتش بعد از خودش مشهورتر شد، مخالف ثبات انواع بود ولی به علت عدم بضاعت علمی در مقابل كوویه نتوانست مقاومت كند و بخصوص چون فرضیه اش ناظر بر تبدّل انواع یا تغییر گونه بود، بزودی از طرف مقامات كلیسا محكوم و مطرود و متروك شد و ملحد خوانده شد. لامارك كه در جلسات گذشته هم خلاصه ای از نظریاتش را جناب آقای مطهری بیان فرمودند، عقیده داشت كه موجودات در دورانهای مختلف زمین شناسی، از موجود ساده ی تك سلولی پست دریایی شروع شده و به تدریج تكامل پیدا كرده تا به انسان امروزی رسیده اند. كیفیت این تبدیل و تكامل را این طور شرح می دهد، می گوید: تمام جانوران برای ادامه ی حیات و تلاش برای بقای خودشان اعضایی از بدن خودشان را ناچار بیشتر به كار می بردند و استعمال می كردند. آن عضو بر اثر اینكه بیشتر استعمال می شد، مایعات بدن و مواد غذایی به سمتش متوجه می شد و رشد مختصری بیش از سایر اعضا می كرد. این رشد عینا به نسل بعدی انتقال داده می شد و مجددا تشدید و تقویت می شد، به طوری كه پس از طی چندین هزار سال و چندین نسل ممكن بود عضو جدیدی برای یك جانور ایجاد بشود و همین طور به عكس، اعضایی از جانوران كه بنا به مقتضیات و شرایط محیط احتیاج به استعمال و به كار بردن نداشت، تدریجا كوچك و ضعیف می شد و تحلیل می رفت. این كوچك شدن و تحلیل رفتن در نسلهای بعدی به ارث منتقل می شد و تدریجا باز تضعیف می شد، به طوری كه پس از یك دوران زمین شناسی (مثلا هزار یا دو هزار سال) آن عضو غیر ضروری و غیر مفید حذف می شد.

لامارك برای ادعای خودش دلایل و شواهد بسیاری اقامه می كند، مثلا می گوید فقدان دندان در بالنهای دریایی و مورچه خوار و پرنده هایی كه منقار قوی دارند و از طعمه های ریز تغذیه می كنند و در نتیجه احتیاج نداشته اند دندانشان را به كار ببرند و
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 264
تحلیل رفتن چشم در موش كور و حیواناتی كه در تاریكی و غارها به سر می برند و از بین رفتن دست و پا در مارها كه معمولا در بین علفها می خزیدند و همچنین كوچك شدن بال و عدم قدرت پرواز شترمرغ كه به علت چابكی مخصوص در دویدن، پرهای خودش را به كار نمی برده، نمونه هایی از اعضای تحلیل رفته بر اثر عدم استعمال است و همین طور عكس آن، پرده ی بین انگشتان پای پرندگان دریایی، بلندی گردن زرافه و درازی زبان مارها و مارمولك ها كه این عضو را به جای عضو لامسه به كار می برند و همچنین وجود شاخ در حیوانات جنگی و قوی شدن دو پای عقب كانگورو كه معمولا روی دو پا می ایستد و ناچار است نوزاد خودش را در كیسه ای كه زیر شكمش قرار دارد نگهداری كند، نمونه هایی از تقویت عضوهایی از بدن است كه استعمال زیاد شده اند. البته لامارك طرفدار تولید خود به خود هم بود، یعنی معتقد بود كه موجودات زنده از موجودات غیر زنده به وجود می آیند، یعنی طرفدار خلق الساعه بود و تمام دانشمندان علم طبیعی تا ظهور دانشمند شهیر فرانسوی پاستور این طور فكر می كردند، به طوری كه در دانشكده ی پزشكی پاریس رسما تولید خود به خود كرم در معده ی انسان تدریس می شد.

اما داروین. داروین كه بی شك یكی از مشهورترین دانشمندان جهان است و علت شهرت او یكی مخالفت شدید عده ای از علمای طبیعی با فرضیه او و بخصوص تمام علما و مقامات مذهبی با نظریات طبیعی وی بود و این نقش بزرگی در شهرت او داشت و همچنین مقاومت و پایداری و اقامه ی دلایل مستدل علمی كه مخالفین را از محكوم كردنش عاجز می كرد و نیز حمایت و پشتیبانی بعضی مقامات مكاتب فلسفی مثل ماركسیسم، ماتریالیسم، فاشیسم، كمونیسم و غیره كه فرضیات داروین را در جهت عقاید خودشان احساس می كردند، در عالمگیر شدن و شهرت بیش از حد داروین تأثیر داشتند. داروین در سال 1809 یعنی اوایل قرن نوزدهم در یك خانواده ی متموّل به دنیا آمد. پدرش پزشك حاذقی بود و بسیار مایل بود كه فرزندش طبیب بشود. در كودكی آثار هوش و نبوغی در او دیده نمی شد، فقط به جمع آوری گیاهان و جانوران بسیار علاقه داشت. بالأخره وارد دانشكده ی پزشكی شد ولی روزی بر اثر دیدن صحنه ی عمل جراحی روی یك دختر- كه تا آن زمان داروی بیهوشی كشف نشده بود و بیماران روی تخت جراحی رنج فراوان می بردند- به قدری متأثر و ناراحت شد كه برای همیشه دانشكده ی پزشكی را ترك كرد. بعد به جهانگردی پرداخت و مدت پنج سال دور دنیا گردش كرد. خودش ابتدا طرفدار ثبات انواع بود ولی ضمن مطالعاتش اول متوجه شد كه تنوع بین جانوران و گیاهان اهلی خیلی بیشتر از تنوع بین جانوران و گیاهان وحشی است، یعنی مثلا نژادهای مختلف كبوتر
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 265
وحشی بسیار نادر است، در حالی كه نژادهای مختلف كبوتر اهلی بسیار فراوان است (خودش صد و بیست نوع آن را جمع آوری كرده بود) و حتی تفاوت بین خصوصیات نژاد اهلی گاهی به حدی می رسد كه بیش از تفاوت بین این نوع با نوع دیگر پرنده (فرضا كبك و تیهو) است. مدتی در این موضوع مطالعه كرد. بعد متوجه شد كه پرورش دهندگان جانوران و گیاهان وقتی صفت ممتاز و مفیدی را در جانوری یا گیاهی می بینند، آن جانور یا گیاه را جداگانه پرورش می دهند و در نتیجه آن صفت مفید تقویت می شود و در نسلهای بعدی این تقویت و تشدید انتقال داده می شود، به طوری كه پس از مدتها ایجاد نوع جدید می كند. داروین این مسأله را «انتخاب مصنوعی» نامیده است، یعنی بشر مصنوعا با دست خودش این انتخاب را انجام می دهد. از این مطلب دو موضوع را كشف كرد: یكی اینكه شكل و هیأت و صفات جانوران و جانداران تغییرپذیر هستند، ثابت نیستند، دوم اینكه این تغییرپذیری قابلیت تشدید و تقویت دارد. بعد مدتی به فكر افتاد كه حتما عاملی هم در طبیعت وجود دارد كه بر روی جانوران و گیاهان وحشی اثر دارد.

پس از مدتی مطالعه، كتاب رساله ای در باب جمعیت تألیف مالتوس دانشمند اقتصاددان انگلیسی كه كشیش هم بود، به دستش افتاد. مالتوس در كتاب خودش ثابت كرده بود كه جمعیت روی زمین با تصاعد هندسی افزایش پیدا می كند، یعنی از هر پدر و مادر به طور متوسط چهار فرزند باقی می ماند. بنابراین افراد روی زمین به نسبت 2، 4، 8، 16 یعنی تصاعد هندسی بالا می رود، در حالی كه غذا و مسكن با تمام كوشش و تلاشی كه صنعت و تكنیك بشر در راه تأمینش به كار می برد، به نسبت تصاعد حسابی یعنی 2، 4، 6 و 8 بالا می رود. بنابراین عواقب شومی در انتظار بشریت است، یا باید آفات، جنگها، بیماریهای میكروبی، زلزله و سایر آفات، بشر را تعدیل كند و یا اینكه باید مردم را به ریاضت اخلاقی وادار كرد و مانع تولید مثل آنان شد.

داروین پس از خواندن این كتاب مدتی مطالعه كرد و عاملی را به نام عامل «انتخاب طبیعی» در طبیعت كشف كرد كه اساس فرضیه ی خودش را بر آن گذاشت، به این معنا كه گفت تمام انواع جانوران و گیاهان به وضع بی حسابی به تولید همنوعان خودشان مشغولند، به طوری كه اگر زاده های یك نوع از جانور یا گیاه (فرضا سوسك یا خرگوش یا خزه) تنها روی زمین باقی بمانند، در مدت كوتاهی تمام سطح زمین را سوسك یا خرگوش یا خزه فراخواهد گرفت و اگر تمام مردم روی زمین به مرگ طبیعی بمیرند، بعد از گذشت هزار سال، جا برای ایستادن قائم روی سطح زمین پیدا نمی شود. بعد با خود گفت: پس این تعادل جمعیتی كه بین انواع مختلف و افراد یك
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 266
نوع به چشم می خورد، به قیمت قربانیهای بی حسابی است كه در نتیجه ی تنازع و جدال بین آنان برای غذا و مسكن ایجاد می شود. این تلاش و كوشش برای ادامه ی حیات را كه بین افراد یك نوع و انواع مختلف همیشه در جریان بوده و هست «تنازع بقا» نامید و گفت نتیجه ی تنازع بقا، انتخاب طبیعی است و نتیجه ی انتخاب طبیعی، بقای اصلح است. می گفت بین افراد یك نوع، گاهی افرادی دیده می شوند كه دارای صفت برجسته تر و ممیزه ی عالیتری هستند و بهتر می توانند با این صفت در طبیعت با محیط سازش كنند و رقبای خودشان را از میدان بیرون كنند. این افراد باقی می مانند و رقیبان خودشان را از بین می برند و این صفت ممتاز در نسلهای بعدی آنها عینا منتقل می شود و تشدید می گردد و دوباره همین جنگ و جدال در می گیرد و پس از گذشت قرنها تباعد صفات ایجاد می شود، یعنی صفتی كه در آخرین نوع مشاهده می شود، با جدّ اولیه اش تفاوت بسیار زیاد دارد، به طوری كه عرفا نوع جدید خوانده می شود. البته داروین می گوید كه تمام افراد موجودات ضعیف، در این صحنه ی نبرد از بین نمی روند و بكلی معدوم نمی شوند، بلكه عده ای از آنها هم فرار كرده، مهاجرت می كنند و در غارها و پناهگاهها پناهنده می شوند و پس از مدتی باز جدال بین آنها در می گیرد و بالأخره انواع مختلف جهندگان، پرندگان، ماهیها، دوزیستان، كرمها و غیره باقی می مانند و به وجود می آیند. از روزی كه انتخاب طبیعی و تنازع بقا بر داروین كشف شد، تا انتشار اولین كتاب پرجنجال و پرسروصدای او به نام «اصل انواع» بیست سال طول كشید و در تمام این مدت داروین مشغول جمع آوری مدارك و دلایل خودش بود.

اما ببینیم والاس كه بود؟ یكی از دانشمندان انگلیسی كه در سال 1832 به دنیا آمد، یك دانشمند طبیعی بود به نام والاس. روزی داروین نامه ای از او دریافت كرد كه در آن نوشته بود من در طی تجربیات و مطالعات و تحقیقات خود پی بردم كه تنازع بقا و انتخاب طبیعی و بقای اصلح و تكامل جانداران و تبدّل انواع عینا آن طور كه داروین كشف كرده بود، بر جانداران حاكم است. او نظریاتش را برای داروین كه تقریبا استادش بود فرستاده بود تا اظهار نظر كند. داروین با خواندن این نامه خیلی مشوش و ناراحت و نگران شد، اولا به صحت فرضیات و عقاید خودش اطمینان بیشتری پیدا كرد، ولی با اینكه نظریات خودش را قبلا به طور مشروح و مفصل به انجمن لینه ی انگلستان- كه یك انجمن علمی جهانی بود- فرستاده بود، فكر می كرد مبادا والاس تصور كند كه این افكار را از او دزدیده و به سرقت برده و به او خیانت كرده است. به این جهت بود كه مرتب دوستان و همكاران خودش را در این مورد گواه و شاهد می گرفت و آنها وی را تشویق كردند كه به كار خودش ادامه بدهد و
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 267
بالأخره در روز بیست و چهارم اكتبر 1859 كتاب اصل انواع را منتشر كرد و می بینید كه این نظریات به نام داروین در دنیا منتشر شده است. از این كتاب استقبال فراوانی شد، به طوری كه در روز انتشار هزار و دویست و پنجاه جلد آن فروش رفت و ظرف یك ماه به تمام زبانهای زنده ی آن روز ترجمه شد. با اینكه در این كتاب، داروین صحبتی از نسل انسان و خلقت انسان به میان نیاورده بود، مع هذا مقامات كلیسا پیوستگی و خویشی انسان را با حیوانات و میمون از كلمات او دریافته بودند و از این جهت علیه او قیام كردند. جلسات و بحثهای مفصلی برپا می شد، از جمله در یكی از جلساتی كه بین هكسلی یكی از طرفداران جدی داروین و ویلبر فورس یكی از كشیشها در گرفت، كشیش گفت اگر فرضیه ی داروین درست باشد، لا بد انسان از نسل میمون است و چون خداوند انسان را خلق كرده، بنابراین فرضیه ی داروین غلط است. بعد در مقابل جمعیت- كه جلسه در انجمن بریتانیایی بود و عده ای بودند- رو كرد به هكسلی و گفت: حالا شما بفرمایید ببینم پدر بزرگ یا مادر بزرگ شما كدامیك میمون بودند؟ هكسلی در جواب گفت: انسان از اینكه پدر بزرگش میمونی باشد نباید خجالت بكشد، بلكه اگر جدّی وجود دارد كه من باید از بردن نام او احساس خجالت و شرمندگی كنم، آن مرد متلوّنی است كه از موفقیت در زمینه ی فعالیتهای خویش مأیوس و ناراضی است و در مسائل علمی كه هیچ گونه تخصص و معرفتی بدان ندارد مداخله می كند. بازمی گویند كشیشی در یك كلاس درس راجع به خلقت آدم و حوّا و انسان شواهدی از كتاب مقدس اظهار می كرد، یكی از شاگردان بلند شد و گفت: قربان! پدر من می گوید ما از نسل میمون هستیم نه از نسل آدم و حوّا. كشیش نگاهی خونسردانه به او كرد و گفت: عزیزم! ما بحث كلی راجع به خلقت انسان و آدم می كنیم، راجع به خانواده ی شما بحث نمی كنیم، شاید پدرت درست گفته باشد! داروین اصولا «شرایط محیط» لامارك را تأیید می كرد و می گفت شرایط محیط بر روی جانوران تأثیر دارد و در آنها تغییر شكل ایجاد می كند و تمام این تغییرات اكتسابی تدریجی متصل، به اعقاب و نسلها انتقال داده می شود به طوری كه صفاتی كه به ارث برده نشود نادر و استثنائی است، و در آخر كلام جمله ی مخصوص داروین است كه می گوید:

«به نظر من تمام جانوران از چهار یا پنج جانور اولیه اشتقاق یافته اند و كلیه ی گیاهان نیز از همین تعداد یا كمتر نتیجه شده اند. شباهت موجود بین سلسله ی گیاهان و جانوران مرا به این نتیجه می رساند كه حتی قدمی فراتر نهم، یعنی تصور كنم تمام جانوران و گیاهان از یك اصل اولیه منشأ گرفته اند. »
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 268
البته داروین برای اثبات عقاید خودش دلایل زیادی بیان می كرد، بخصوص دلایلی از تشریح مقایسه ای و دیرین شناسی و زمین شناسی و فسیل شناسی كه فسیلهای جانوران مختلف را در دورانهای مختلف زمین شناسی جمع آوری می كند و پهلوی هم قرار می دهد و از آنها نتیجه می گیرد و همچنین از تحولات و دگرگونیهایی كه در جنین انسان و حیوانات كاملتر ملاحظه می كند و قیاس با تمام جانوران دیگر، این نتیجه را استنباط می كند.

نظریات داروین در زمان خودش علاوه بر علمای مذهبی، از طرف علمای طبیعی هم مورد انتقادات و ایرادات فراوانی واقع شد. با اینكه استدلالات داروین برای اولین بار به وسیله ی یك عالم طبیعی به این اندازه مستدل و منطقی به جهان دانش عرضه شده بود و خود او هم متوجه ایرادها بود، ولی چون اطمینان و ایمان كاملی به صحت فرضیات خود داشت، به این انتقادها جواب می دهد و هر جا هم كه پاسخهای او رسا نیست و ضعیف و ناقص است، آن را به عدم تكمیل و نقص مدارك زمین شناسی نسبت می دهد. داروین می گوید: در دورانهای مختلف زمین شناسی جانداران مختلفی بوده اند. اولین و قدیمترین دوره دو هزار میلیون سال طول كشیده و فاقد آثار جانداران است. دوره ی بعدی هزار میلیون سال طول كشیده و فقط واجد آثار جانوران تك سلولی و حیوانات پست دریایی است و دوره ی بعد كه سیصد و شصت میلیون سال طول كشیده واجد آثار خزندگان و دوزیستان و بی مهره هاست و دوره ی بعد كه هفتصد و پنجاه میلیون سال طول كشیده دارای آثار نخستین پستانداران، ماهیها و پرندگان است و دوره ی فعلی كه هفتاد و پنج میلیون سال طول كشیده و دوره ی ما هم جزء این دوره هست، بالأخره موجودات كاملتر و انسان نماها و یك میلیون سال اخیر آثار آدمها را می بینیم. بنابر نظریه ی داروین، اینها به هم پیوسته و مربوط است، یعنی از هم اشتقاق پیدا كرده است. به او ایراد می كنند كه اولا اگر این سلسله و رشته ی تكامل درست است، چرا تمام مراحل جانوران، از پست ترین حیوانات تك سلولی تا كاملترین آن كه انسان است وجود دارد و اینها تكامل پیدا نكرده اند و ثانیا چرا حد واسط بین انواع و همچنین بین انسان و میمون دیده نشده و فسیلهایش به دست نیامده است؟ در جواب اولی می گوید كه لزومی ندارد تمام جانوران تكامل پیدا كرده باشند، بلكه ممكن است جانوری احتیاج به تكامل پیدا نكرده و در شرایط محیطی خودش به لحاظ مسكن و غذا طوری بوده كه احتیاج به اینكه تغییر شكل بدهد نبوده، و آنهایی كه با تنازع بقا درگیر بوده و این سیری را كه من بیان می كنم طی كرده اند، تكامل پیدا كرده اند، به این جهت ما همه را الآن می بینیم. دوم اینكه دوره ای كه انواع مشترك (یعنی حد واسط بین نوعها) زندگی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 269
می كرده اند، در مقابل دوره ای كه خود نوع زندگی می كرده بسیار ناچیز است و ما فسیلها و سنگواره هایی كه داریم معمولا مربوط به میلیونها قرن است، بنابراین در مدت كوتاه زندگی اینها سنگواره ها به دست نیامده اند و این شامل میمون هم می شود، و از طرفی چون فسیلها از فرورفتن موجودات زنده در لجنها و آبها و ماسه ها تشكیل می شوند، اجداد ما (میمونها) باهوش تر از این بودند كه به این شكل بمیرند، از این جهت از خودشان فسیل كم باقی گذاشته اند.

بالأخره داروین در سال 1871 كتاب اصل انسان و بعد كتاب بیان عواطف در انسان و جانوران را منتشر كرد. در این كتاب داروین سعی می كند تمام اختلافات فاحشی را كه بین انسان و جانوران تصور می شود، نفی كند و ثابت نماید كه تمام اختصاصات جسمانی و نفسانی موجود بین انسان و جانوران جز حالت تكامل یافته ای از موجودات و حیوانات ناقص، چیز دیگری نیست، حتی مغز و هوش انسان كه عالیترین پدیده ی طبیعت است، حالت كاملی از مغز تكامل یافته ی میمون است و در مقام مقایسه همیشه انسان پست وحشی با كاملترین و عالیترین میمونها مقایسه می شود.

بروز امراض مشترك، تغییراتی كه در جنین و در رحم مادر ایجاد می شود، بقایای خصایص اجدادی از قبیل ماهیچه های جنباننده ی گوش كه در انسان تحلیل رفته و استثنائا در بعضی نموّ اتفاقی دارد، وجود موی در بدن انسان مخصوصا در زیر بغل و سینه، وجود بقایای پلك سوم در گوشه ی چشم انسان را آثاری از وجه اشتراك انسان و حیوان می داند و اختلافاتی نظیر قائم ایستادن، كیفیت صورت، كیفیت حركت دست و حتی صفات نفسانی از قبیل تصور، توهم، تخیل، تجرید و تعمیم را در مورد میمونها آزمایش و آنها را به طور ناقص در میمونها كشف كرده، به طوری كه حتی می گوید صفات معنوی مانند نوع دوستی، محبت، فداكاری، ایثار، احساسات و عواطف در جانوران كامل (یعنی بعضی انواع میمونها) وجود دارد و بنابراین هیچ دلیلی نداریم بر اینكه انسان از این نظام كامل طبیعت و از این قاعده ی غیر قابل استثناء مستثنی شده باشد، بنابراین ما با میمونهای فعلی دارای اجداد مشتركی هستیم، اینها را اجداد ما نمی داند، خواهران و برادران ما می داند و می گوید دارای اجداد مشتركی هستیم.

با اینكه كتاب اصل انسان داروین اعلان جنگ صریح و مستقیمی به مقامات كلیسا بود و مقامات كلیسا را به شدت خشمگین و مضطرب كرد به طوری كه او را كافر و ملحد و مهدور الدم شناختند، مع هذا داروین تا پایان عمر انكار صانع نكرد و حتی «انتخاب طبیعی» را ناشی از نیروی مافوق الطبیعی موجود در جهان تفسیر و تعبیر می كرد و معتقد بود كه معمای آفرینش برای بشر برای همیشه لا ینحل است.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 270
اما دانش عصر حاضر چه می گوید؟ یك سال پس از مرگ داروین، دانشمند جنین شناس مشهور بلژیكی به نام وانبندن كیفیت تولید مثل را در جانوران كشف كرد. این اكتشاف دوره ی نوی در زیست شناسی آغاز كرد. این دانشمند ثابت كرد كه اساس امر تولید مثل بر اتحاد دو نطفه از پدر و مادر به نام اسپرماتوزوئید و اوول صورت می گیرد. این دو نطفه كه دو موجود تك سلولی بیشتر نیستند، با یكدیگر تركیب شده و پس از تقسیم و تكثیر بالأخره به صورت انسان كامل یا موجود دیگری در می آید. بنابراین طفل دنباله ی وجود پدر و مادر است و اگر قرار باشد صفتی به ارث به اعقاب انتقال پیدا كند، باید حتما از طریق این دو سلول صورت بگیرد. لامارك و داروین عقیده داشتند كه تمام تغییراتی كه در موجودات، چه بر اثر تغییرات محیط و چه بر اثر تعلیم و تربیت و هر عامل دیگری ایجاد می شود، به ارث عینا انتقال داده می شود اما تجربیات و علوم امروز این مسأله را رد كرد و ثابت كرد كه صفات اكتسابی به ارث برده نمی شود.

صفات اكتسابی به یكی از این صورتها هستند: قطع عضو، مصونیت، بیماری، محیط، استعمال و عدم استعمال، تعلیم و تربیت. برای هر كدام از اینها آزمایشهای مكرری كرده اند كه ما برای هركدامشان فقط یك آزمایش را توضیح می دهیم.

درباره ی قطع عضو آمدند دم 22 نسل متوالی یعنی 1952 موش را قطع كردند، دیدند آخرین موش با دمی كاملا طبیعی و سالم به دنیا آمد. 22 نسل در مقام قیاس با انسان معادل پانصد سال (پنج قرن) است. بعد متوجه شدند كه مسلمانها و خصوصا كلیمیان قرنهاست كه اولاد ذكور خودشان را ختنه می كنند و پس از طی قرنها این صفت هنوز ارثی نشده و افراد، ختنه نشده به دنیا می آیند. از این مطلب روشن تر، ملاحظه كردند كه بشر از بدو پیدایش به ازاله ی پرده ی بكارت دختران مشغول است، مع هذا هنوز دخترها وقتی به دنیا می آیند با پرده ی بكارت به دنیا می آیند. بنابراین قطع عضو كه یك حالت كاملی از عدم استعمال است، به ارث انتقال داده نمی شود.

دوم بیماری، آمدند به یك عده خرگوش باردار، بیست روز پس از بارداری محلول قوی نفتالین را با روغن نیم گرم خوراندند. این مایع بر روی عدسی چشم خرگوش اثر می كند و آن را كدر می نماید. دیدند كه نسل اول حاصل از این خرگوشها همه با عدسی كدر به دنیا آمدند ولی نسلهای بعدی همه با عدسی سالم به دنیا آمدند.

بنابراین بیماری به ارث برده نمی شود و مصونیتهای ناشی از بیماری هم به ارث برده نمی شود.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 271
تین دانشمند علم طبیعی آمد 69 نسل متوالی دروزوفیل یا مگس سركه [18] را برای مدتی در تاریكی پرورش داد. بعد آخرین مگس حاصل از آخرین نسل آنها را به روشنایی آورد، دید كوچكترین تغییری در ساختمان جسمانی چشم آنها داده نشده.

69 نسل متوالی در مقام قیاس با انسان معادل هزار و پانصد سال (پانزده قرن) است، یعنی اگر اجداد ما از پانزده قرن پیش (یك قرن قبل از اسلام) در تاریكی مطلق به سر می بردند، امروز چشمشان به همین وضع و ساختمان و دیدی كه الآن هست باقی می ماند. بنابراین استعمال و عدم استعمال باعث انتقال این صفت به ارث نمی شود.

عامل دیگر محیط بود. محیط بر روی جانوران تأثیر و در شكل آنها تغییرات ایجاد می كند، به طوری كه سومر در سال 1915 آمد این آزمایش را كرد: یك عده موش سفید را در اتاقی گرم با حرارت 22 درجه و عده ای دیگر موش را در اتاقی با صفر درجه حرارت به مدت شش ماه پرورش داد. بعد مشاهده كرد كه دم و پا و گوش موشهایی كه در اتاق گرم پرورش پیدا كرده اند، بلندتر از دم و پا و گوش موشهایی است كه در اتاق سرد پرورش پیدا كرده اند و این دراز شدن گوش 22 تا 38 در صد طول اولیه ی آنهاست. اما وقتی كه این دو نسل را در شرایط مساوی و در درجه ی حرارت طبیعی دوباره پرورش داد، دید تأثیری در نسل آنها نكرده و عینا مشابه هم شدند.

مسأله ی دیگر تعلیم و تربیت است. اینكه تعلیم و تربیت به ارث برده می شود یا نه، مورد شك است. دانشمند مشهور روسی پاولوف آمد این آزمایش را كرد: یك عده موش را عادت داد كه بر اثر نواختن زنگ الكتریكی به محل غذای خودشان بدوند. این آزمایش را سیصد بار تكرار كرد تا موشها عادت كردند به محض نواختن زنگ به محل غذای خودشان بدوند. نسل اول این موشها با صد بار تمرین و تكرار یاد گرفتند به محض نواختن زنگ به سمت غذای خودشان بدوند و نسل بعدی با سی بار و نسل بعدی با بیست بار و نسل بعدی با پنج بار. بعد نتیجه گرفت كه اگر این كار را ادامه بدهیم، در نسلهای بعدی بدون تمرین و تكرار و عادت دادن آنها، به محض نواختن زنگ الكتریكی به سمت محل غذایشان خواهند رفت. ماك دوبین در سال 1942 یك آزمایش دیگری كرد: تعدادی موش را گرفت و آنها را عادت داد كه محل غذای خودشان را بر اثر طی كردن یك عده راههای پرپیچ وخم به نام «لابیرنت» پیدا كنند. بعد از مدتی آزمایش دید موشها پس از مدتی عادت می كنند كوتاهترین راه را برای پیدا كردن محل غذا انتخاب كنند. بعد این آزمایش را روی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 272
نسلهای آنها كرد، دید نسلهایشان همین طورند، یعنی همان اندازه نیرو و تمرین و وقت لازم است صرف كنند كه پدرهایشان لازم داشتند. بنابراین در انتقال صفات اكتسابی ناشی از تعلیم و تربیت به ارث نیز هنوز نظریه ی قطعی بیان نشده است.

بنابراین آنچه مسلّم است صفات اكتسابی ناشی از قطع عضو، استعمال و عدم استعمال، محیط و بیماریها هیچ كدام به ارث برده نمی شوند و به این ترتیب اولین پایه ی فرضیه ی لامارك و داروین فرو می ریزد، چون اساس نظریه ی آنها بر روی انتقال صفات اكتسابی بود.

علم بیولوژی ثابت كرده كه صفات ارثی به وسیله ی رشته هایی به نام كروموزوم كه در هسته ی سلولهای نطفه ی اسپرماتوزوئید و اوول هست، به اولاد منتقل می شود و این كروموزومها دارای اجزای كوچكتری به نام ژن یا واحد ارثی هستند كه با اینكه می گویند هنوز كیفیت و كنه و ماهیت آنها كشف نشده، ولی آنچه مسلم است موجودات زنده ای هستند، چون تغذیه و نموّ می كنند و تمام صفات ارثی انسان و جانوران از قد، هیكل، رنگ و حتی صفات روانی و روحی تماما به وسیله ی این ژنها به نسلهای بعدی انتقال داده می شود. پس ژنها حامل تمام صفات و اختصاصات ارثی هستند و ثابتند، به طوری كه اگر بعضی از صفات ارثی در نسلی ظاهر نشد، دلالت بر اینكه آن صفت و ژن ارثی از بین رفته نمی كند، بلكه آن صفت و ژن محفوظ نگه داشته شده و موقتا مخفی شده و در نسلهای بعدی ظاهر خواهد شد.

در مورد این اصل آزمایشهای زیادی كرده اند، از جمله مندل آمد یك عده موش سفید و خاكستری را گرفت و آنها را وادار كرد كه با یكدیگر جفتگیری كنند. اولاد اول ناشی از جفتگیری موشهای سفید و خاكستری تماما خاكستری شدند. در اینجا بنا به تعریف می گویند صفت خاكستری در مقابل صفت سفید، صفت غالب و صفت سفید، صفت مغلوب است. بعد این موشهای نسل اول را وادار كرد مجددا با همدیگر جفتگیری كنند. اولاد حاصل از آنها به ازای هر چهار موش، یك موش خاكستری خالص، یك موش سفید خالص و دو موش خاكستری دورگه شدند.

موشهای سفید خالص وقتی با همدیگر جفتگیری كنند، الی الابد جز موش سفید نمی دهند و موشهای خاكستری خالص هم اولاد حاصل از آنها تماما خاكستری می شود، اما اولاد حاصل از جفتگیری موشهای دورگه ی خاكستری این طور نیست، آنها طبق قاعده و اصل اول، از هر چهار اولاد یكی سفید خالص، یكی خاكستری خالص و دو تا دورگه خواهند شد. از این آزمایش و آزمایشهای دیگر نتیجه می گیرند كه صفات ارثی طبق قاعده و فرمول پیچیده ای كه در صفات ارثی ساده و در جانوران ساده قابل كشف است و در صفات تركیبی و جانوران كاملتر و پرعضوتر
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 273
مبهم است به ارث برده می شود و انتخاب طبیعی نقشی در این كار ندارد. بنابراین ملاحظه می كنیم كه دومین پایه ی فرضیه ی داروین از لحاظ علمی رد می شود.

هنگامی كه دانشمندان طرفدار داروین و لامارك یا نیولاماركیستها و نیوداروینیستها مشغول بحث و جدل بودند، دانشمند گیاه شناس مشهور بلژیكی به نام هوگودوفریس مطلب تازه ای به جهان دانش و بیولوژی عرضه كرد و آن، مسأله ی جهش یا «موتاسیون» بود. این دانشمند ضمن تجربیات خودش دید كه بعضی از دانه های گیاهان در عین شباهت تام و تمام به انواع خودشان، بعد از پرورش تغییر نوع و تغییر صفات می دهند. این تغییر ناگهانی كه در خواص ارثی موجودات ایجاد می شود و آن را بعدا «موتاسیون» یا «جهش» نامیدند، دارای چهار خاصیت است:

اول اینكه ناگهان ظاهر می شود و در موقع ظهور حد اكثر خاصیت خودش را بروز می دهد، یعنی موتاسیون یا جهش منفصل است، متصل و تدریجی نیست. دوم اینكه جهش یا موتاسیون ارتباطی به محیط خودش ندارد و علت معلوم و آشكاری هم ندارد، یعنی در دو فرد از یك جانور یا گیاه در شرایط و محیط مساوی، برای یكی دست می دهد و برای یكی دست نمی دهد. سوم اینكه این جهش برای گیاهان و جانوران با شدت و ضعفهای مختلف دست می دهد، گاهی ممكن است با تحلیل رفتن چشم یا یك چشم شدن یا كور شدن یك جانور و یا تغییر رنگ یك جانور و یا ریختن موی یك جانور بروز كند. اما چهارمین خاصیت كه مهمتر از همه است این است كه جهش روی ژن اثر می كند و عینا به اعقاب منتقل می شود و ارثی است.

بنابراین نتیجه گرفتند كه نه تنها در گیاهان، بلكه در تمام انواع جانوران و در تمام زمانها و دورانهای زمین شناسی همیشه جهش و موتاسیون وجود داشته، فقط تفاوت آن این است كه صفاتی كه بر اثر جهش در گیاهان یا جانوران ایجاد می شود، اغلب از نوع مغلوب است و اگر نوع آن جداگانه پرورش داده نشود، تدریجا مستهلك می شود و اگر جداگانه پرورش داده شود، ایجاد نوع جدید می كند، به طوری كه مثلا گوسفند مرینوس خودش یك جهشی بود كه برای دو برّه در استرالیا در سال 1828 اتفاق افتاد و شبان آنها این دو گوسفند را جداگانه پرورش داد و در نتیجه الآن گوسفند مرینوس را در تمام سطح كره ی زمین می بینید و از آن پشم بسیار گران قیمت و لطیفی به دست می آید.

فقط یك سؤال باقی می ماند و آن اینكه این ژنها كه این نقش عمده را دارند و این قدر ثبات دارند و با این سرسختی و فقط با فرمول معینی نقل مكان می كنند، آیا اینها به دست بشر قابل تصرف و مداخله هستند یا نه؟ جواب مثبت است، می گویند می توانیم ولی رابطه ی بین عامل اثر دهنده و حادثه یا معلول یا پدیده ای كه به وجود
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 274
می آید، هنوز كشف نشده. مثلا آمده اند با عبور دادن اشعه ی تصفیه نشده ی ایكس بر روی جنین موش دیده اند در آن، صفات خارق العاده ای مثل تحلیل رفتن چشم یا یك چشم شدن یا كور شدن به وجود آمده، ولی رابطه ی این دو را كشف نكرده اند.

پس حالا كه فهمیدیم تكامل موجودات جاندار با نظریه ی داروین و لامارك (یعنی با انتخاب طبیعی و انتقال صفات ارثی) میسر نشد، ملاحظه می كنیم كه فقط «جهش» وقوع تبدّل انواع یا تكامل جانوران را امكان پذیر می كند و فقط امكان دارد به وسیله ی جهش این عمل صورت گرفته باشد. اما در اینجا بد نیست یك مقایسه ای بكنیم: لامارك عقیده داشت موش كور برای این كور است كه اول چشم داشته، مدتی در غار به سر برده و احتیاج نداشته چشمش را به كار ببرد، بعد تدریجا كور شده است. داروین می گفت نه، موش كوری كه الآن ما می بینیم كور است، از گروه كورها بوده منتها موشهای كوری كه در بیرون و در روشنایی بوده اند، به علت نقص این عضو و عدم توانایی در مقابل تنازع بقا و رقابت با رقیبان از بین رفته اند، آن كورهایشان كه آنجا بوده اند و با كورهای دیگر زندگی می كرده اند، احتیاج نداشته اند چشمشان را به كار ببرند، لذا باقی مانده اند و انتخاب طبیعی موجب این شده كه ما می بینیم موش كور در غار و تاریكی به سر می برد. موتاسیون می گوید نه، كور شدن یك موتاسیون و یك جهش است كه برای یك عده از موشها یا جانوران دیگر دست داده است، آن موشهایی كه در تاریكی به سر برده اند، این صفت به حالشان مضر نبوده، باقی مانده اند و آن صفت برای موشهایی كه در روشنایی زندگی می كرده اند و این موتاسیون برایشان ایجاد شده، مفید نبوده و آنها را از بین برده است. موتاسیون تقریبا به انتخابی مانند انتخاب طبیعی ولی به نام انتخاب حذفی عقیده دارد. یا مثلا لامارك می گفت پرده ی بین انگشتان پای پرندگان شناور بر اثر استعمال و شناوری تدریجا ایجاد و تقویت شده است. داروین می گفت نه، بین جانورانی كه این پرده را داشته اند، آنهایی كه در آب شناوری می كرده اند، از این خصیصه استفاده ی بیشتری كرده و باقی مانده اند، بقیه از بین رفته اند. موتاسیون هم تقریبا شبیه به این می گوید، كه بدون علت معلوم و بدون هدف خاصی یك دفعه برای عده ای پرنده پرده ایجاد شد، آنهایی كه در خشكی راه می رفتند، با آن پرده نمی توانستند راه بروند و پرده برای راه رفتن آنها مضر بود، در نتیجه از بین رفتند و آنهایی كه در آب زندگی می كردند، این پرده مفید به حالشان شد و باقی ماندند.

اما یك هماهنگی عجیب و شگفت انگیزی بین موجودات و محیط خودشان، و بین موجودات و اعضای خودشان از پست ترین موجودات تا كاملترینشان وجود دارد كه مورد اقرار و اعتراف تمام علمای طبیعی دنیاست و این مسأله را لامارك اتفاقا از
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 275
همه بهتر حل كرده بود، اگر دانش امروز به او اجازه می داد كه صفات ارثی و صفات اكتسابی به ارث برده بشود، و داروین هم تا حدی با «انتخاب طبیعی» توضیح داده بود، اگر بطلان آن ثابت نمی شد، و «موتاسیونیسم» هم ملاحظه می كنید كه با چه منطق ضعیف و ناقص و نارسایی شبیه به پرت وپلا می خواهد این مسأله را حل كند، به طوری كه روویر طبیب مشهور فرانسوی كه متخصص در تشریح تطبیقی است، در این مورد در كتابی به نام «حیات و غائیت» می گوید: «تصور اینكه این جهشها بدون اینكه در جهت معینی صورت گرفته باشد نتیجه اش هماهنگی غیر قابل انكار عالم موجودات زنده باشد، مطلبی دور از حقیقت است» . این سخن روویر در نقد موتاسیون است كه می گوید این جهشها بدون هدف و علت خاص و بدون ارتباط با محیط در جانوران ایجاد می شود.

این مطالبی كه به عرض آقایان رساندیم، مطالبی صرفا علمی بود كه هیچ كدام از علمای طبیعی دنیا در مورد آن اختلاف ندارند و به عقاید فردی و مسلكها و مرامها و عقاید شخصی یا مذهبی مطلقا ارتباطی ندارد. مبحث منشأ حیات یا هدفداری حیات و خلقت انسان و نظریه ی مذهب نسبت به خلقت انسان، مبحثی است كه جداگانه باید در مورد آن در جلسات دیگر صحبت بشود. دكتر محمود بهزاد استاد علم تكامل است و در این قسمت مطالعات و تألیفات بسیار زیادی دارد و به این جهت نوشته هایش هم بسیار واضح و مفهوم و عالی است، كنفرانسهای متعددی هم داده است. من از لابه لای كلامش احساس می كنم آدم غیر موحد و غیر مذهبی، حتی ضد مذهب باشد، البته صریحا چیزی نمی نویسد ولی از لابه لای كلامش پیداست و حتی خودش هم خیلی مایل است كه انسان از نسل میمون اشتقاق پیدا كرده باشد، برای اینكه در جاهایی كه نظر خودش را تا حدی ابراز می كند، این را می گوید. او در آخر كتاب داروینیسم خودش خلاصه ی نظریات دانشمندان را در چند جمله خلاصه می كند و می گوید: «تغییرپذیری جانداران، چه مصنوعا، چه به طور طبیعی مورد اتفاق است. رده های جانوران چون در زمانهای بسیار قدیم صورت گرفته، متأسفانه آزمایش مستقیمی روی آنها نمی توانیم بكنیم و به عمل نیامده ولی دیرین شناسی، تشریح مقایسه ای و جنین شناسی، پیدایش آنها را از طریق تبدل تا حدی تأیید می كند. ولی راجع به شاخه ها باید اقرار كرد كه هیچ یك از نظریات علمای طبیعی، كافی برای بیان آن نیست و این هماهنگی غیر قابل انكاری كه بین موجودات وجود دارد نمی تواند تصادفی باشد زیرا جهش همیشه با حذف عضو همراه است، با تولید عضو هم همراه نیست. بنابراین وقتی ما برای توضیح عضو نمی توانیم نظری بگوییم، درباره ی شاخه ی جانوران و تبدیل آنها به یكدیگر بكلی كمیتمان لنگ است» .
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 276
در دنباله ی مباحث گذشته ی ما درباره ی توحید، عرض كردیم مسائلی هست كه آن مسائل را از نظر مخالفین اصل توحید باید طرح كرد. یكی مسأله ی تكامل بود كه عرض كردیم بعضیها می گفتند این دلیلی كه الهیون از راه نظم عالم می آورند، آن وقت دلیل تامّ و تمامی است كه اشیاء و مخصوصا انواع، مخلوق السّاعه و دفعیّ الوجود باشند، ولی بنابر نظریه ی تكامل می توان نظام مخلوقات مخصوصا جانداران را- كه بیشتر مورد استناد الهیون است- با همان نوامیس ساده و لا شعور طبیعت توجیه كرد بدون اینكه احتیاجی باشد كه فرض نیروی مدبّری در كار عالم بشود. از این بحث گذشتیم.

بحث دوم كه بحثی قدیمی تر و مهمتر از این مبحث است و عمومی تر هم هست (یعنی برای اشخاص بیشتر مطرح می شود) مسأله ی بدیها و بی نظمی ها در كار عالم است. می گویند در مقابل دلیلهایی كه شما از نظر نظم عالم می آورید و آنها را دلیل بر وجود خالق عالم مدبّر حكیم صانع می دانید، یك عده دلیلهای دیگر هم در عالم در
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 277
جهت خلاف وجود دارد، شما دلیلهای یك طرف را ذكر می كنید ولی این دلیلها را هیچ ذكر نمی كنید، و لا اقل این است كه وقتی انسان آن دلیلها و این دلیلها را نگاه می كند، ناچار می شود كه متوقف بشود و این مسأله برایش به صورت یك مجهول و یك امر لاینحلّی باقی بماند، بنابراین شكاك بشود و بگوید اصلا این مسأله یك مسأله ی غیر قابل حلی است. می گویند غیر از آن جنبه ای كه ما در عالم نظاماتی می بینیم، یك بی نظمی ها و شرور و بدیهایی هم در عالم می بینیم كه اینها هم با این كه خدایی در عالم كارفرما باشد (آن طوری كه الهیون می گویند) سازگار نیست. بهترین دلیلش این است كه هر كسی در این دنیا، حتی خود الهیون و پیروان ادیان همیشه از وجود بدیها در عالم شكایت دارند و همیشه طالب تغییر وضع موجود هستند، حال یا با عمل یا با دعا، همیشه از كار عالم شكایت دارند، منتها اگر ابا داشته باشند و شرم كنند از اینكه مستقیما خدا را به عنوان مسئول معرفی كنند، پای روزگار را به میان می كشند و می گویند روزگار چنین است و چنان است یا دنیا چنین و چنان است، چرخ را كج رفتار و فلك را كج مدار [می دانند] و این چیزهایی كه گفته اند. كمتر یك افراد شجاعی مثل خیام پیدا می شوند كه اول از چرخ و فلك شكایت می كنند، بعد می گویند نه بابا، اصلا چرخ و فلك هم گناهی ندارد، اگر گناهی هست، از بالاتر از چرخ و فلك است. می گوید:

ای چرخ فلك خرابی از كینه ی توست*بیدادگری شیوه ی دیرینه ی توست ای خاك اگر سینه ی تو بشكافند*بس گوهر قیمتی كه در سینه ی توست از این جور اشعار كه خطابش به چرخ و فلك است زیاد است، ولی یك جای دیگر می گوید:

اجرام كه ساكنان این ایوانند*اسباب تردّد خردمندانند هان تا سر رشته ی خرد گم نكنی*كآنان كه مدبّرند سرگردانند [می گوید] اصلا خود اینها هم سرگردان هستند و در كار خودشان حیرانند.

بدیهای عالم همین مصائبی است كه ما در دنیا می بینیم. اینهمه مصائب در دنیا وجود دارد، مرگ وجود دارد، اصلا خود مرگ چرا باید باشد؟ اگر حیات هست چرا مرگ در كنارش وجود دارد، اگر هستی هست چرا نیستی در كنارش وجود دارد، اگر
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 278
جوانی هست چرا پیری در كنارش وجود دارد؟ فقرها چرا وجود دارند، ظلمها و بیدادگریها چرا وجود دارند، جهلها و نادانیها چرا وجود دارند؟ انواع بدیها و بی نظمی ها و بی حسابی هایی كه در كار عالم می بینیم، چه آنچه كه در زندگی انسانها وجود دارد و چه آنچه كه در زندگی غیر انسانها (در حیوانها و در چیزهایی كه انسانها مسئول آن نیستند) می بینیم، مثلا این زلزله ها چرا وجود دارند؟ اگر این عالم روی نظم و حسابی باید اداره بشود، برای چیست كه ناگهان زلزله ای پیدا می شود و ولایتی را خراب می كند و اینهمه افراد بی تقصیر بی گناه را زیر آوار می برد؟ چرا یك دفعه وبایی پیدا می شود و دیگر صغیر و كبیر و پیر و جوان و بی تقصیر و با تقصیر را از پیش درو می كند و می برد؟ بلكه به طور كلی موجودات عالم از نظر روزی خواری بلاتكلیف هستند، روزی خوار در دنیا آفریده شده است و حال آنكه روزی به قدر كفایت وجود ندارد. چون روزی به قدر كفایت وجود ندارد، نظامی كه به وجود آمده است نظام درندگی و تنازع بقاست، حیوانات خودشان همدیگر را می خورند، جاندارها كه همه باید خودشان روزی داشته باشند، چون روزی شان كمتر از مقدار [لازم ] است، خودشان همدیگر را می خورند و علت اینكه این تعداد از موجودات در دنیا باقی مانده اند، كمی روزی است و اگر روزی به قدر كافی در دنیا وجود می داشت، تعداد آنچه كه خلق می شدند و به وجود می آمدند سر به فلك می زد.

این اشكال خیلی معروفی است كه بیش از این هم می شود در اطراف آن شرح و بسط داد و خیلی هم در این زمینه گفته شده است. از قدیم و جدید، شعرا و ادبا و غیر اینها به صورت اعتراض یا به صورت جدی و شوخی، هر طور بوده است به شكلهای مختلفی در این زمینه شعرها گفته اند و حرفها زده اند [19]. این است صورت اشكال. این اشكال به شكلهای مختلفی طرح شده است و مخصوصا اروپاییها (هر جا كه ما در گفته های آنها دیده ایم) این اشكال خیر و شر، اشكال شرور و مصائب و بدیها را در
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 279
دنیا یك اشكال لا ینحل تلقی كرده اند كه اساسا نمی شود به آن جوابی داد. حكمای اسلامی مبحثی در «الهیات» طرح كرده اند به عنوان «مسأله ی خیر و شر» و خواسته اند به این اشكال جواب بدهند. اول باید جنبه های مختلف این اشكال را عرض كنیم كه آنها هم از آن جنبه ها وارد شده اند، تا بعد ببینیم مسأله به چه صورت در می آید.

گاهی این مسأله را از آن نظر مطرح كرده اند كه خواسته اند به استدلال «ثنویّه» جواب بدهند، چون وجود شرور در عالم، منشأ یك فكر نیمه فلسفی و نیمه مذهبی در ایران قدیم شده است كه گفته اند اساسا اشیاء دو نوع و دو سنخ اند: بعضی از اشیاء خیرند، خوبند و اینها منتهی می شوند به یك حقیقت كه آن حقیقت فاعل و مبدأ این خیرات است. و اما شرور و بدیها اصلا به آن كه منشأ این خیرات است مربوط نیست، آنها یك مبدأ و منشأ دیگری دارند و از او به وجود آمده اند. پس برای عالم دو مبدأ وجود دارد: مبدأ خیر، مبدأ شر، یزدان، اهرمن [20]. این مسأله ی خیر و شر منشأ این فكر در دنیا شده است كه اصلا ما بیاییم اشیاء را به دو دسته تقسیم كنیم: خیرات، شرور، همه ی خیرها به یك مبدأ اصلی بر می گردد و او مبرّا و منزّه است از شروری كه در عالم واقع می شود، این شرور اصلا به او انتساب و ارتباط ندارد، او منشأ آنها نیست، و همه ی بدیها به یك اصل دیگری بر می گردد.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 280
یك مطلب دیگری كه در اینجا به وجود آمده است، به این شكلی است كه ما طرح كرده ایم و شكل كامل مطلب این است: بودن این شرور و بدیها و بی نظمی ها در عالم یا از این جهت است كه مبدأ عالم، عالم و شاعر و حكیم نیست و آنچه واقع می شود روی تصادف طبیعت واقع می شود و از یك مبدأ لاشعور صادر می شود یا اگر عالم هست پس عادل نیست، این با عدالت منافات دارد. او یا نمی داند و می كند، پس مبدأ شاعری در عالم نیست، یا می داند و می كند، پس مبدأ عالم عادل نیست، و آنگاه چطور ممكن است شما مبدأ و خدایی را اثبات كنید كه در عین حال عادل نباشد؟ پس، از جنبه ی «عدل» مسأله را طرح كرده اند.

حرفهایی كه در این زمینه گفته شده است چیست؟ در اینجا در سه چهار مرحله بحث شده است. مرحله ی اول تحلیل حقیقت شرور و بدیهاست، كه اصلا حقیقت شر و بدی و منشأ شرّیت و بدی در عالم چیست؟ مرحله ی دوم مرحله ی تفكیك ناپذیری خیر و شر از یكدیگر است، یعنی این مسأله كه آیا خیر و شر در نظام عالم عقلا از یكدیگر تفكیك پذیرند كه آن وقت این بحث پیش بیاید كه مبدأ عالم كه خیرات را آورده است چرا شرور را هم آورده است؟ یا اینها آنچنان لازم و ملزوم یكدیگرند كه محال است كه از یكدیگر تفكیك بشوند؟ یا باید نه خیری و نه شری باشد و یا اگر بناست آن خیر باشد، خواه ناخواه و به ضرورت (به معنای امتناع انفكاك) حتما این شروری هم كه شما می گویید شرور است، دنبال آن باید باشد.

مرحله ی سوم مرحله ای است كه غیر حكما هم روی آن بحث كرده اند و آن این است كه این شروری هم كه شما شرور می نامید و بدی می دانید، صد در صد بد نیستند، اینها بدند به نسبت، [یعنی ] از جنبه ای بدند، و همین بدیهایی كه شما می گویید، منشأ خوبیهای دنیا هستند، بدیها منشأ خوبیها هستند. (این غیر از آن است كه خوبیها و بدیها از یكدیگر تفكیك ناپذیرند) . همه ی اینها به اصطلاح، فلسفه دارند، بر مصیبتها فوایدی مترتب است، بر سختیها و شداید فوایدی مترتب است، بر مرگ و پیری فوایدی مترتب است. اینجا مسأله ی فواید بدیها مطرح می شود كه خیلی ها وارد
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 281
این مسأله شده و بحث كرده اند.

معمولا وقتی شما این مسأله را برای یك آدم متدین طرح می كنید، او یك جواب اجمالی به آن می دهد. او در جواب این سؤال كه چرا اینهمه مصیبت و سختی پیدا شد، چرا من بیمار شدم، چرا چنین شد، چرا چنان شد؟ می گوید لا بد یك مصلحتی در آن است. جواب اجمالی ای كه افراد می دهند همین است: خدا خودش بهتر می داند، لا بد یك مصلحتی هست در اینكه مرگ را بیافریند، فقر را بیافریند، جهل را بیافریند، بیماری را بیافریند. این جواب یك جواب اجمالی است كه فقط برای افراد مؤمن قانع كننده است، برای غیر مؤمن قانع كننده نیست. مقصودم از افراد مؤمن افراد متعبد نیست، مقصود یك عده افرادی است كه اعتقادشان به نظام این عالم آن قدر قوی و شدید است كه وقتی با این طور مسائل مواجه می شوند، خود به خود در ذهنشان جهل خودشان منعكس می شود. هر كسی وقتی در مقابل عظمت كار یك نفر قرار گرفت و جز نظم و حكمت و عدالت در كار او ندید، وقتی كه در یكی دو جا برخورد كند و نفهمد، اعتراض نمی كند، می گوید حتما این هم یك سرّی دارد كه من نمی دانم. می خواهم بگویم این حرفی هم كه آنها می گویند، یك حرف بی منطقی نیست، نمی خواهیم بگوییم آقا این حرفها یعنی چه، خدا خودش بهتر می داند یعنی چه؟ نه، این هم خودش یك منطقی است، اما به شرط اینكه انسان به آن حدی از ایمان رسیده باشد كه اعتقادش به نظم و حكمت و عدالت عالم آن قدر قوی و نیرومند باشد كه آن بدیها و بی نظمیهایی كه می بیند، به نظرش كوچك و حقیر بیاید و بگوید من نمی دانم، مثل كسی كه به یك كارخانه ی بسیار بسیار منظمی می رود و در گوشه و كنار به چیزهایی می رسد كه به نظرش می آید اینها دیگر زاید است و نباید باشد، ولی بعد خودش را تخطئه می كند و می گوید آن كسی كه دستگاه به این عظمت را با این دقت درست كرده است، نمی شود كه این را دیگر نفهمیده باشد، حتما یك چیزی هست كه من نمی دانم. اما برای كسی كه به این حد نرسیده است، این جواب اجمالی قانع كننده نیست، حتما باید این جواب تفصیل بیشتری داشته باشد.

عرض كردیم اینجا سه مرحله وجود دارد: مرحله ی اول، مرحله ی تحلیل حقیقت و
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 282
ماهیت شرور و بدیهاست. در اینجا حكما یك حرفی زده اند كه در ابتدا شاید یك حرف خیلی كوچك و سخیفی به نظر بیاید، در صورتی كه حرف خوبی است، گفته اند برگشت تمام بدیهای عالم به نیستی است نه به هستی، هستی خیر است و هر چه كه شما بدی می بینید نیستی است. پس هستیهای عالم دو تیپ نیست: هستیهای خوب و هستیهای بد، كه بعد بگویید آن كسی كه فاعل هستی است و هستیهای خوب را آفرید، چرا هستیهای بد را آفرید؟ تمام بدیها نیستی است. شما می گویید مرگ [چرا هست؟ ] مرگ غیر از فقدان حیات چیز دیگری نیست، این طور نیست كه خالق حیات، خالق موت هم جداگانه باشد. خالق حیات، خالق حیات است، منتها حیات وقتی محدود به یك حدی شد، بعد از آن حد وقتی كه چیزی نیست، نیستی است. این، نظیر یك خطی است كه شما دارید می كشید. اگر شما یك متر خط كشیدید، فاعل این خط هستید. این خط یك متری را در مقابل یك خط دو متری كه بگذارید، فاقد یك متر دیگر است اما آن یك متر دیگر كشیده نشده است نه اینكه عدم آن یك متر دیگر كشیده شده است.

هر چه كه شما در دنیا بدی می بینید، بالأخره وقتی تحلیل می كنید می بینید آن چیزی كه می گویید بد، یا خودش نیستی و فقدان است یا یك هستی است كه آن هستی نه از جنبه ی هستی اش بد است، [بلكه ] از آن جهتی كه منشأ یك فقدان شده است بد است (باز آن هم كه بد است، از آن جهت بد است كه منجر به یك فقدان شده است) .

كوری بد است، خود كوری فقدان است، اما عملی كه منجر به كوری می شود، خود این از آن جهت كه یك عمل و یك كار است، یك هستی است. یك كسی كس دیگر را كور می كند و این كار نام ظلم به خودش می گیرد و ظلم بد است. درست است كه ظلم بد است، اما شما ظلم را باید تحلیل كنید. چرا ظلم بد است؟ آن كسی كه با كارد چشم دیگری را در می آورد، آیا این از آن جهت كه نیروست، نیرو داشتن او بد است؟ آیا اراده داشتن او بد است؟ آیا حركت كردن دستش بد است؟ آیا برّندگی چاقویش بد است؟ اگر همه ی اینها وجود داشته باشد و فقط منجر به آن نیستی و كوری نشود، بد است، ظلم است؟ نه، تمام این هستیها از آن جهت صفت بدی به خود می گیرند كه منتهی می شوند به یك فقدان و یك كوری. فقر چرا بد است؟ چون نیستی است. ضعف چرا بد است؟ چون نیستی است. جهل چرا بد است؟ چون نیستی است. تمام هستیهایی هم كه منجر به این نیستیها بشوند، به خاطر رابطه شان با این نیستیها صفت «بدی» را به
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 283
خود می گیرند، پس به اصطلاح شرّ بالعرض می شوند، یعنی شر به واسطه ی شی ء دیگر، نه به خودی خود.

این مطلب را گاهی بعضی اشخاص به این صورت تلقی می كنند، می گویند:

گفته اند شرور نیستی است، پس مثلا عقرب را كه گفته اند شر است، نیستی است، فقر را كه گفته اند شر است، یعنی اصلا فقری وجود ندارد، شما خیال می كنید فقری وجود دارد، بدی نیستی است، ظلم وجود ندارد. نه، به این شكل نیست، [حكما] نمی خواهند بگویند در دنیا فقر وجود ندارد یا فقیر وجود ندارد یا عقرب وجود ندارد، عقرب نیستی است، صحبت این است كه این شروری كه در عالم وجود دارند، یا خودشان نیستی هستند یا هستی ای هستند كه این صفت نیستی (نیستی یك شی ء) را دارا هستند. مثلا ممكن است كسی بگوید آیا شما می گویید كوری نیستی است؟ می گوییم بله. می گوید پس چه فرق است بین اینكه بگوییم زید كور است و كوری نیستی است یا بگوییم زید كور نیست؟ مثل این است كه یك وقت من می گویم زید پول ندارد، و یك وقت می گویم زید پول دارد و پول نیستی است. هر دو یكی شد. چه فرق است میان اینكه شما بگویید فلان كس كور است و كوری نیستی است و اینكه بگویید نه، اصلا كور نیست. مسلّم میان این دو فرق است و این مغلطه است. وقتی كه ما می گوییم فلان كس كور است، یعنی متّصف به این نیستی است، اصلا كوری یعنی این نیستی. «كور است» یعنی متّصف به این نیستی است، «كور نیست» یعنی متّصف به این نیستی نیست. پس آنها كه می گویند اینها نیستی است، یعنی یك سلسله صفات عدمی است در این دنیا كه این صفات عدمی منشأ انتزاعش- به اصطلاح فلاسفه- وجود دارد، خودش نیستی است و الاّ منشأ انتزاع این نیستی، مسلّم وجود دارد. وقتی یك وجود محدود شد به یك حدی، برای آن حد هم به مناسبت محدود، یك نوع اعتبار هستی می شود، گواینكه آن هستی یك هستی اعتباری است. خیال نمی كنم در این مطلب كه تمام شرور و بدیهای عالم از نیستیها انتزاع می شود، ایرادی باشد. ممكن است این بیانی كه من امروز كردم بیان كاملی نباشد، بعد سؤال كنید و روی آن بحث می كنیم، ولی مطلب مطلب درستی است.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 284
تا اینجا فقط اشكال ثنویّت رفع می شود كه می گفتند اصلا ما دو سنخ هستی در عالم داریم: یك سنخ آن باید به یك فاعل مستند بشود، سنخ دیگر به فاعل دیگری.

معلوم شد كه نه، اصلا نیستی از آن جهت كه نیستی است، فعل نیست، لا فعل است.

فرضا ما قائل به تباین خیر و شر بشویم و آن اصل را از ثنویّین قبول كنیم كه اینها تباین ذاتی با یكدیگر دارند و چون تباین ذاتی دارند پس آنچه كه منشأ خیرات است نمی تواند منشأ شرور باشد و آنچه كه منشأ شرور است نمی تواند منشأ خیرات باشد، از جای دیگر می گوییم اصلا این شرور و نیستیها در مقابل هستیها حقیقت و واقعیتی ندارند كه ما برای هستیها بخواهیم فاعل جداگانه قائل بشویم و برای نیستیها فاعل جداگانه، همان فاعل هستیها كافی است كه نیستیها هم در دنیا پیدا بشوند (پیدایش اعتباری) ، مثل نور و سایه: نور وجود دارد، سایه هم وجود دارد. منشأ نور یك منبع نور است مثل خورشید یا چراغ، ولی هر جا كه نور هست، سایه هم هست (یك شاخص كه وجود داشته باشد، سایه هم وجود دارد) اما آن سایه جز فقدان نور چیز دیگری نیست، وقتی كه نور آمد و در یك جای بالخصوص تابید و در یك محدوده ی بالخصوص نتابید، آنجا دیگر سایه است، لازم نیست ما در جستجوی یك كانون دیگری غیر از كانون نور باشیم و بگوییم آن كانونی كه سایه ها را در عالم به وجود می آورد چه كانون است؟ خورشید كانونی است كه نورها را به وجود می آورد، آن كانون دیگر چیست؟ نباید یك كانون دیگری در عالم قائل شد. بدانید حساب كار عالم همین حساب نور و ظلمت است، به معنای اینكه ظلمتها همان عدمیات عالم است. پس لزومی ندارد كه ما كانون جداگانه ای برای ظلمتها و شرور و بدیهای عالم قائل باشیم.

ولی تا اینجا فقط اشكال ثنویّه را حل می كند، اما اشكال حكمت بالغه و اشكال عدل و غیره را حل نمی كند. می گوید بسیار خوب، از این جهت ما فارغ شدیم، پس لزومی ندارد كه منشأ عالم حتما دو تا باشد، ولی ما می گوییم اگر منشأ عالم یكی است و آن یكی هم آن طور كه شما می گویید حكیم و عادل است، اصلا چرا عالم را این طور آفریده است كه اینهمه ظلمتها (و لو همین امور عدمی به همین شكل) پیدا بشود؟ آیا نمی توانست عالم را طوری بیافریند كه نور مطلق باشد؟ این ظلمتها و نیستیها در واقع
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 285
جاهای خالی عالم است. چرا این جاهای خالی را پر نكرد؟ اگر [نظام عالم ] به آن صورت بود كه ثنویّین می گفتند، شما با تحلیل كردن حقیقت شرور كه شرور سر انجام منتهی به اعدام می شود، اشكال را جواب داده اید، اما اشكال تنها آن نیست، اشكال- به اصطلاح فلسفه- اشكال به عنایت است، اشكال به عنایت الهی و به حكمت الهی و به عدل الهی است، چرا این جاهای خالی عالم پر نشده است؟ اینجاست كه آن دو مسأله ی دیگر پیدا می شود و باید طرح كرد. یك مسأله، مسأله ی تفكیك ناپذیری نور و ظلمت، و خیر و شر از یكدیگر است، یعنی اصول خیر و شر از یكدیگر تفكیك ناپذیرند، نه اینكه وضع عالم یك وضع ثابتی است كه نمی شود جای این شر جزئی را پر كرد و به جای آن خیر گذاشت، به صورت یك نظام كلی در عالم، از یكدیگر تفكیك ناپذیرند، یعنی اگر در این دنیا حیات هست، موت هم باید در كنارش باشد، اگر غنا هست فقر هم باید در كنارش باشد، اگر قدرت هست ضعف هم باید در كنارش باشد، اگر سلامت هست بیماری هم باید در كنارش باشد، اگر رضا هست نارضایی هم باید در كنارش باشد، اینها از یكدیگر تفكیك پذیر نیست. بعد از این مسأله، مسأله ی فلسفه ها و فواید در كار می آید و یك دفعه اصلا فكر عوض می شود، آنهایی را كه ما تا حالا بد حساب می كردیم و بد مطلق (صد در صد بد) می دانستیم- و لو می گفتیم چاره ای از وجودشان نیست و باید باشند، چون آن خوبیها هستند اینها هم باید باشند- می بینیم كه نه، غیر از اینكه باید باشند به اعتبار اینكه وجودشان یك لازم لا ینفك خوبیها هست، باید باشند برای اینكه منشأ خیرات بشوند و اگر اینها نبودند، اصلا آن خیرات نبود، علت و منشأ خیرات زیادی هم هستند.

اما قسمت اول: مسأله ی تفكیك ناپذیری [خیرات و شرور] ، این یك حقیقت و حرف درستی است. ببینید، این عالمی كه ما در آن هستیم، عالم ماده است، عالم حركت است، عالم تغییر و تبدّل است، عالم تضاد و تزاحم (تزاحم علل با یكدیگر) است، یعنی این خصوصیات لازمه ی ذات این عالم است، نه اینكه لازمه ی ذات هستی است، می تواند عالمی باشد كه در آن عالم، حركت اصلا نباشد (از باب اینكه از اول پر و كامل آفریده شده باشد) ، عالمی كه در آنجا به عبارت دیگر نور باشد و ظلمت
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 286
اصلا وجود نداشته باشد، و چنین عوالمی هم در هستی وجود دارد. الهیون معتقد به یك چنین عوالمی هستند، چه در ما قبل این عالم و چه در ما بعد این عالم. هستی از مبدأ كل كه فائض می شود، به حكم طبیعت علّیت و معلولیت و به حكم طبیعت خودش، مرتبه به مرتبه نازلتر می شود [21]. خواه ناخواه می رسد به مرتبه ای كه وجود آن قدر ضعیف است كه با نیستی آمیخته است. عالمی كه ما اكنون در آن هستیم، آخرین تنزّل نور وجود و آخرین حدّ قوس نزول است، منتها عالم كمال و تكامل است، هستی در همین عالم رو به تكامل و پر كردن نیستیها می رود كه باز بر می گردد روی قوس اول خودش، بر می گردد به هستی اول(إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ) [22].

اینكه عرض كردم كه در عالم ما هستی با نیستی توأم است و لازمه ی ذات این عالم این است كه هستی و نیستی با یكدیگر توأم بشود و بعد عرض كردم كه عوالم دیگری هست [كه چنین نیست ] ، برای این است كه كسی خیال نكند اصلا لازمه ی هستی این است، نه، لازمه ی اصل هستی، نامحدودیت و اطلاق است، هستی در ذات خودش نیستی را طرد می كند ولی هستی در مراتب نزول خودش كه لازمه ی معلولیت است [با نیستی توأم است ] . لازمه ی هر معلولیتی [23] این است كه مرتبه ی بعدی ناقصتر باشد. خود این نقصان، راه یافتن عدم است. باز از آن مرتبه به مرتبه ی دیگری كه از آن ناقصتر است نزول می كند، تا می رسد به دنیای ما، یعنی حالتی كه به آن می گوییم «ماده» كه همان قوّه ی محض است و از هستی فقط این حظّ و مرتبه را دارد كه بالقوه است، می تواند هستیهای دیگر را به خود بپذیرد. این «می تواند بپذیرد» مبدأ اصل حركت می شود و حركت لازمه ی ذات این عالم است. «این عالم، عالم حركت آفریده شده است» یعنی اصلا قوامش به تدریج است، نه اینكه عالم را اول قلمبه آفریده اند، بعد كشش داده اند تا حركت پیدا كرده است، یا عالم را در لازمان آفریده اند، بعد این زمان را كش داده اند تا شده است زمان. زمان و حركت و تغییر و تدریج و. . . لازمه ی ذات عالم است. تأثّر و قبول كردن اثر از دیگری لازمه ی ذات این عالم است، یعنی ماده ی این عالم
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 287
كه اثر را می پذیرد، آن دیگر ماده آفریده شده، پذیرنده آفریده شده، غیر از این هم نمی توانسته آفریده شود. آن كه غیر از این است، در غیر این عالم است، در جای دیگر است، در مرتبه ی دیگری از وجود است. ماده همین است، اثر می پذیرد، هم اثر مناسب می پذیرد، هم اثر ضد خودش را می پذیرد.

مطلب دیگر این است كه نه فقط روی مشاهداتی كه ما در عالم می كنیم می گوییم عالم بر اساس قانون كلی اداره می شود، خوشبختانه فعلا این فكر پیدا شده، همه می دانند و حتی موحدین هم اقرار می كنند كه این عالم بر اساس قانون كلی اداره می شود نه قانون جزئی، یعنی حیات ما و شما تابع یك قانون كلی در این عالم است كه قرآن از آن تعبیر به «سنّت» می كند، یعنی من یك قانون جزئی برای خودم ندارم، شما هم یك قانون جزئی ندارید، آن یكی هم قانون جزئی ندارد. به اصطلاح فلسفه، خداوند با اراده های شخصی و جزئی دنیا را اداره نمی كند، با یك اراده ی كلی عالم را اداره می كند و محال است با اراده ی شخصی و جزئی عالم را اداره كند، چون اراده ی جزئی و شخصی شأن یك موجود حادث است، شأن موجودی است كه خودش تحت تأثیر عوامل دیگری باشد: یك «آن» این اراده، «آن» دیگر اراده ی دیگر. ذات واجب الوجود كه اراده اش عین ذاتش است، محال است غیر از این [از او صادر شود] و متناسب با مقام قدّوسیت پروردگار غیر از این نیست كه با یك اراده ی كلی و عمومی تمام هستی را ایجاد كرده باشد. پس عالم بر اساس نظام و قانون كلی اداره می شود. همین قدر ما فهمیدیم كه از نظر پروردگار، اراده ای كه این عالم را اداره می كند یك اراده ی كلی است، نه اراده ی شخصی و جزئی، سنّت و قانون است، و از نظر این عالم، تغییرپذیری و اثرپذیری این عالم و تأثیر علتهای این عالم در یكدیگر، لازمه ی طبیعت و ذات این عالم است. اگر این دو مطلب را دانستیم، راه جواب ما باز می شود و آن این است:
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 288
از نظر حكمت بالغه این مطلب را باید حساب كنیم كه مجموع آنچه كه در همین دنیا با همین وضع موجود است، خیرش بیشتر است یا شرش (این خیر و شر كه از یكدیگر تفكیك پذیر نیست) ؟ مثلا وقتی كه باران می بارد و آفتاب متناسب می تابد، می گوییم امسال سال خیلی خوبی شد، درختها همه میوه می دهند. یك سال در آن فصلی كه تازه درختها شكوفه كرده اند، سرمای سختی می آید و میوه ها را سرما می زند، می گوییم امسال سال بدی شد، آن را ما بد حساب می كنیم. آن سرما هم باید باشد، پیدایش آن سرما در نظام عالم از این آفتاب و این گرمی تفكیك پذیر نیست، این كه هست، آن هم باید باشد، اینها دنبال یكدیگر و لازم و ملزوم یكدیگرند. در مجموع، آیا آنچه كه در عالم وجود دارد و بیشتر است و غلبه دارد، خیرات است كه شرور هم عارضش می شود، یا شرور است كه احیانا خیراتی پیدا می شود؟ اگر مجموع نظام عالم خیر شد، آنگاه نمی توانید بگویید خدا چرا چنین عالمی را آفریده است، چون چنین عالمی در مجموع خودش خیر است. به اصطلاح می گویند اگر عالم آفریده نمی شد (یعنی خیرات عالم ممنوع می شد به واسطه ی شرورش) منع خیر كثیر به واسطه ی شر قلیل بود و منع خیر كثیر به واسطه ی شر قلیل، شر كثیر است.

اینجاست كه یك تقسیم بندی مخصوصی شده است. می گویند به حسب فرض اوّلی این طور باید حساب كنیم كه موجودات یا خیر مطلق اند كه خیر مطلق در این عالم وجود ندارد، یا شر مطلق اند كه شر مطلق هیچ جا وجود ندارد (شر مطلق همان اعدام و عدمیات است) . موجودی كه شر است، آن است كه شر برای شی ء دیگر است، آن كه شر برای شی ء دیگر است، وجودش برای خودش خیر است، برای چیز دیگر شر است. شر مطلق هم اصلا نیست. سه شقّ دیگر باقی می ماند: یكی اینكه موجودات خیرشان بر شرشان غلبه داشته باشد، دوم اینكه شر بر خیر غلبه داشته باشد، و سوم اینكه خیر و شر كاملا متساوی باشند. آن كه در نظام عالم وجود دارد، این است كه خیر بر شر غلبه دارد. باز نظام عالم نظام پیشرفت است، نظام تكامل است. شرور هست ولی در اقلیت واقع شده است. این هم یك فرضیه و یك تئوری فلسفی راجع به توجیه اصل مطلب كه حتی مسأله ی حكمت بالغه را هم توجیه می كند. چرا این خلأها پر نشد؟
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 289
چرا این نیستیها به جایش هستی گذاشته نشد؟ این چراها دیگر وجود پیدا نمی كند.

این چراها معنایش این است كه اصلا چرا این عالم آفریده شده است؟ اگر این عالم می خواهد همین طبیعت را داشته باشد كه هست و می خواهد همین عالمی باشد كه هست، اینها هم در آن هست. اما اگر بخواهیم بگوییم كه خوبیهای این عالم باشد، بدیهایش نباشد، یعنی اصلا این عالم این عالم نباشد، یعنی امری محال. می گویند «لیس فی الامكان ابدع ممّا كان» بدیع تر و زیباتر از آنچه كه هست محال است، یعنی آن فقط یك فرض و توهّمی است كه شما می كنید.

موجودات در مراتب خودشان عینا مثل اعدادند در مراتب خودشان، مراتب هستی مثل مراتب اعداد است. هر عددی مرتبه اش مقوّم ذاتش است، یعنی هر عددی این طور نیست كه خودش یك چیز باشد و مرتبه اش یك حالت عارضی برای آن، مثل این كه هر كدام از ما الآن در یك جایی نشسته ایم و این جایی كه نشسته ایم مقوّم ما نیست، یعنی ممكن است من من باشم، اینجا نشسته نباشم، آنجا پیش آقای الف نشسته باشم، آقای الف خودش خودش باشد، آنجا نباشد، جای من نشسته باشد.

یعنی این جاها و مرتبه ها برای ما یك حالات عارضی است، جدا از اصل وجود ما. ولی اعداد، مرتبه، مقوّمشان است. عدد پنج یك مرتبه ای دارد: بعد از چهار و قبل از شش است. آیا معقول است كه جای عدد پنج عوض بشود ولی پنج پنج باشد؟ یعنی ما فرض كنیم جای این عدد پنج میان چهار و شش نباشد، میان پانزده و هفده باشد و پنج باشد؟ اگر میان پانزده و هفده قرار گرفت، نه فقط جایش عوض شده بلكه اصلا خودش دیگر خودش نیست، آن دیگر پنج نیست، آن همان شانزده است. شانزده بودن شانزده فقط به این است كه میان پانزده و هفده باشد، پنج بودن پنج هم به این است كه میان چهار و شش باشد. این طور نیست كه اعداد خودشان یك چیزند، مرتبه شان چیز دیگر و ما حالا آمده ایم این طور اصطلاح كرده و گفته ایم قرار داد یا مثلا علت خاص خارجی طبیعی آمده پنج را عجالتا بین چهار و شش قرار داده (به لفظ كار نداریم، به خود عدد كار داریم، نه به لفظ «پ» و «ن» و «ج» ) ، ممكن بود پنج پنج باشد و بین پانزده و هفده قرار بگیرد. نه، چنین چیزی نیست، مرتبه اش مقوّم ذاتش است.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 290
تمام موجوداتی كه در این عالم هست، مرتبه شان مقوّم خودشان است. ما در عالم توهّم می گوییم كه اگر سعدی در زمان ما بود، اگر ما در زمان سعدی بودیم، اگر من به جای سعدی بودم، از آن پدر و مادر شیرازی متولد شده بودم، در شهر شیراز بودم، در قرن هفتم هجری بودم. اگر تمام آن خصوصیات را بگویی كه اگر من به جای او بودم. . . ، آن وقت اصلا تو نیستی، او هموست، او همان است كه هست. این یك توهّم غلطاندازی است كه به اصطلاح فلسفی می گویند فكر اصالت ماهوی- كه فكر عامیانه است- در ذهن انسان می آورد، ماهیت را از وجود تفكیك می كند و بعد این ماهیت را اینجا و آنجا می برد. خیال می كند این یك امر واقعی است، نمی داند كه اصلا این هستی كه در عوالم ما قبل طبیعت و عالم طبیعت پهن شده است، در خود طبیعت هم كه پهن شده است (چه پهنی زمانی، چه پهنی مكانی) هر كدام در هر جا كه هستند، آن جایش با هستی اش یكی است، از جایش بخواهد جدا شود، اصلا خودش خودش نیست. این نحوه از هستی آمیخته به نیستی، برای موجودات عالم طبیعت، مقوّم ذاتشان است. اینكه در این دنیا پیری و جوانی با همدیگر باشد، اینكه از همان حالت اول- مثلا از همان ذره ی اول كه مبدأ نطفه می شود- حركت كند، بعد به صورت بچه در بیاید، بعد به صورت یك آدم جوان در بیاید، بعد به صورت یك آدم پیر در بیاید و بعد هم تحول دیگری از این دنیا به دنیای دیگر پیدا كند، همه از لوازم آن است.

این هم مرحله ی دیگر كه حالا اگر از این مرحله فارغ شدیم، بعد در مرحله ی سوم راجع به این بحث می كنیم كه اصلا در این دنیا این بدیهایی هم كه می گویید، چنین نیست كه فقط آنها را به شكل «بدی» قبول كنیم و بگوییم بدی هستند اما از این بدیها چاره ای نبود. نه، غیر از این كه چاره ای نبود، همین بدیها منشأ خوبیهای این عالمند، باز به یك معنا علتند از برای خوبیهای این عالم، به شكلی كه در جلسه ی آینده ان شاء اللّه بحث می كنیم.

- اینكه می گویند شرور، عدم امتداد هستی است یا سایه عدم نور است، البته سایه عدم نور هست ولی شرور را نمی شود به آن تشبیه كرد، به این علت كه یك بار عدد مثبت است، یك بار صفر است كه دیگر عدد نیست و یك بار منفی است. بنده یك بار
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 291
متموّل و پولدارم، یك بار اصلا پول ندارم ولی یك بار اصلا مدیونم و علاوه بر اینكه پول ندارم، بدهكار هم هستم. این بدهكاری را نمی شود «پول نداشتن» گفت. مطلب دوم این است كه در مورد خیرات و شرور در عالم- همان طوری كه فرمودید- باید به طور كلی قضاوت كرد و این همان چیزی است كه متدینین هم می گویند: لا بد مصلحتی هست، چون روی نتیجه نگاه می كنند كه من حیث المجموع كار عالم بر اساس خیر است.

استاد: آن مطلب دومی كه فرمودید، تأیید سخن ما بود و درست هم هست، ولی از مطلب اول هم به این سادگی نگذرید، من نمی گویم شما صد در صد قبول كنید، ولی تأمل كنید. اما آن مثالی كه فرمودید: یك وقت من ثروت دارم، یك وقت ثروت ندارم، یك وقت مدیون هستم، شما از نظر اجتماعی و اعتباری در نظر نگیرید، از نظر واقعی و فلسفی در نظر بگیرید. الآن كه مدیون هستید، خود مدیون بودن یك اعتبار است، چیز دیگری نیست، یك امر قراردادی است، تعهدی به عهده ی شما هست كه فلان مقدار بدهید. بعلاوه، اگر آدم یك ثروتی در كنار داشته باشد، تعهد هم داشته باشد [اشكالی ندارد] . آدم دلش می خواهد هزار تومان قرض داشته باشد ولی به شرط اینكه الآن صد هزار تومان هم دارایی داشته باشد، از این قرض استقبال می كند. منشأ بدی مدیون بودن، فاقد بودن پولی است كه آدم با آن بتواند دینش را ادا كند. آدم مدیون باشد، هر چه هم مدیون باشد، اگر پول فراوان در دستش باشد، مدیون بودن عیبی ندارد.

مدیون بودن چه بدی دارد؟ كی می گوید دین با داشتن امكانات برای ادا بد است؟ دین برای آدم آن وقت بد است كه ندارد، منتها وقتی كه آدم ندارد و دین هم ندارد، كم اذیتش می كند، وقتی كه ندارد و دین هم دارد، بیشتر اذیتش می كند، باز منشأش نیستی است.

حالا شما بیشتر روی این تأمل كنید، نقض كنید، بهتر مسأله روشن می شود ولی بالأخره نمی شود از این قضیه گذشت كه چیزهایی كه بشر بد می داند، یا خود آن، نفس یك حالت نیستی و فقدان است و یا چیزی است كه منجر به فقدانات می شود. حتی در گناهان این طور است (تنها ظلم را گفتیم) . گناهان و صفات رذیله را اگر شما در نظر بگیرید، هر صفت رذیله ای فی نفسه، خودش برای خودش و برای آن قوه ای كه آن را به وجود آورده بد نیست، از نظر دیگر بد است. تكبر، حسادت و. . . از نظر آن قوه از
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 292
قوای نفسانی كه اینها وابسته به آن هستند [كمال اند] . مثلا جاه طلبی از نظر آن قوه كمال است، اصلا جاه طلبی هر چه شدید باشد، برای آن غریزه ای كه در بشر هست كمال است، رشد است، خیر است، ولی برای فرد بد است از این جنبه كه وقتی خیلی رشد كرد، مانع رشد سایر استعدادها در انسان می شود و به قول آقایان وقتی این صفات نفسانی رشد كرد، دیگر آن قوه ی نطقیه ی عالیه ی انسانیه تحت الشعاع قرار می گیرد، مثل یك درختی است كه وقتی خیلی رشد می كند، درختهای دیگر را سایه كش می كند، چون در سایه ی خودش است نمی گذارد رشد كنند. یا از نظر اجتماع بد است. این قوه ی غضبی- به قول آقایان- یا هر قوه و غریزه ای وقتی در او رشد می كند، از نظر آن قوه رشد است، كمال است ولی از نظر اجتماع بد است، برای اینكه سعادت دیگران را سلب می كند. حتی زنا، چرا زنا بد است؟ آیا از نظر قوه ای كه انجام می دهد بد است؟ نه، از نظر آن قوه بد نیست، واقعا بد نیست، غریزه ای است كه در بشر هست و این غریزه اشباع خودش را اقتضا می كند و از نظر آن غریزه به هر شكل اشباع بشود خوب است، اما همین زنا منشأ یك فسادی در اخلاق انسانی شخص می شود، یعنی به اصطلاح می گوییم طبیعت هرزه شد و اگر هرزه شد دیگر اساسا دنبال مقامات عالی انسانیت نمی رود، همیشه دنبال اشباع این غریزه است. از نظر اجتماع بد است، برای اینكه باید یك حساب و نظمی و یك مالكیت خاصی در مسائل جنسی در كار باشد، یعنی هر زنی باید اختصاص داشته باشد به یك مردی و هر مردی در حدود اسلام.

طبق هر قانونی بازهم اختصاص باید باشد. هیچ قانونی در دنیا نیست كه و لو برای مرد اباحه ی مطلق قائل باشد، آن هم در حدود مصالح قانون، تغییر می پذیرد. چرا در باب تعدّد زوجات، تنها به مرد اجازه داده می شود؟ در حدود مصالح اجتماع اجازه داده می شود. یا بیماری، شما می گویید مثلا یك میكروب در خون آدم پیدا می شود، در ریه پیدا می شود، آیا آن میكروب از نظر خودش كار بدی انجام می دهد؟ خوب، میكروب موجودی از موجودات این دنیاست، آن هم یك جای مناسب می خواهد كه در آنجا زندگی كند، رشد كند، غذا بخورد. مثلا غده ی سرطان كه پیدا می شود، هر چه هست، از نظر خود آن غده چیز بدی است؟ خوب، یك موجود حییّ است كه یك زمینه ی مناسبی برای رشد خودش پیدا كرده، رشد می كند. از نظر مجموعه ی حیات این انسان بد است، یا از نظر خود آن غده هم چون منتهی می شود به فنای انسان و بعد خودش هم زمینه ندارد، بد است، مثل كسی است كه در خانه ای كه خودش هست، زیر بنای آن خانه را
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 293
دارد خراب می كند، یا كسی روی شاخه است، از آن زیر شاخه دارد تغذّی می كند، بعد كم كم شاخه می شكند، خودش هم می افتد و بر می گردد به عدم و نیستی. هر چه بدی كه شما در دنیا می بینید، یا نیستی است یا هستی ای است كه از آن جهت كه منشأ نیستی دیگری شده است، ما به او می گوییم بد، نه از جهت هستی خودش، از جهت هستی خودش بد نیست.

- اگر برای جهان خالقی قائل نباشیم، تمام مشكلات و ضعفها و نقصها و نیستیها و هستیها توجیه پذیر است، اما اگر قائل به خالقی شدیم، این چند سؤال بنیادی مطرح می شود: اولا خدا می توانست مانع از خلق جهان بشود یا نمی توانست؟ اگر نمی توانست كه این نقص است و اگر می توانست و خودش با اراده این كار را كرد، به خاطر چه خلق كرد و حالا كه خلق كرده، چرا كامل خلق نكرده و اساسا چه هدفی از خلقت داشت؟ مطلب دیگر اینكه وجود هر شری لازم است برای یك كمالی، یعنی اگر همه چیز نور مطلق بود، دیگر تشخیص نور نمی دادیم، سایه ای وجود دارد كه ما نور را تشخیص می دهیم. پس اگر فردی در جایی قرار دارد كه ضعفی بر او عارض است و ضعف او موجب یك كمال بعدی است، آیا او را می توان گناهكار و مسئول و قابل تنبیه دانست؟ اگر بخواهیم بین اعمال انسان كه ناشی از اراده ی اوست با ضرورتهای طبیعت تفكیك قائل بشویم و بگوییم كه انسان با اراده ی خودش عامل فقدان و ضعف می شود و بنابراین مسئول است، ولی ضرورتهای طبیعی چنین نیست و مسئولیتی متوجه طبیعت نیست، آنگاه تشخیص این دو نوع اعمال و حوادث چگونه امكان دارد؟ استاد: مطالبی كه فرمودید مجموعا به نظرم سه قسمت بود. قسمت اول فرمودید كه همه ی این اشكالات به فرضی به وجود می آید كه ما قائل به خالقی برای این عالم باشیم و اگر قائل به خالقی برای عالم نباشیم، همه ی این اشكالات مرتفع است و توجیه صحیحی دارد. من معنای این را نفهمیدم كه «توجیه صحیحی دارد» یعنی چه؟ اگر ما قائل نباشیم به خدایی برای این عالم به مفهومی كه الهیون گفته اند، اصلا دیگر احتیاجی نداریم كه جوابی به این اشكالات بدهیم، یعنی می گوییم عالم را همین طوری كه هست می پذیریم، چه خوب باشد چه بد، چه این فرض بشود كه ای كاش چنین می بود، چه نشود. اشكالات سر جای خودش هست، ولی این اشكالات اشكالاتی است كه دیگر محل سؤال ندارد. این، نظیر آن است كه فرضا شما یك
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 294
جلسه ای دارید و دارید صحبت می كنید، یك وقت یك انسان می آید و این جلسه ی شما را بهم می زند. خوب، شما به این انسان اعتراض می كنید، می گویید آقا! تو نمی بینی ما اینجا نشسته ایم؟ ! اینجا كه جای این كارها نیست كه تو یك دفعه می آیی- مثلا- توپت را می اندازی اینجا، جلسه ی ما را بهم می زنی. یك وقت یك حیوان می آید جلسه ی شما را بهم می زند. شما اساسا از دست او عصبانی هم نمی شوید كه چرا این حیوان آمده، پایش را هم نمی شكنید، چوب هم به او نمی زنید، آن حیوان را رد می كنید و می گویید خوب دیگر نمی فهمد، درك ندارد.

اگر می خواهید بگویید كه اگر ما قائل به خدای عالم نشدیم توجیه اینها صحیح است، توجیهش این است كه آن مبدأ اصلی عالم تقصیر ندارد، چون نمی فهمد و شعورش نمی رسد. چه بگوییم و به چه كسی اعتراض كنیم؟ جای اعتراضی وجود ندارد، نه اینكه بدی دیگر بدی نیست، و الاّ بدی باز به همان مفهومی كه الآن ما بدی می بینیم بدی است، بی نظمی باز به همان مفهومی كه الهی می بیند بی نظمی است، اما دیگر مسئولی در عالم نیست. در این صورت آدم جز اینكه بگوید عالم هر چه هست همین است كه هست، [چیز دیگری نمی تواند بگوید] ، جایی برای سؤال نیست، چون مسئولی وجود ندارد، نه اینكه اگر ما منكر خدا بشویم، دیگر تمام مسأله ی شرور حل شده است، یعنی آن وقت شری در عالم وجود ندارد، حل نشده است، به همان [صورت ] حل نشده اش باید قبول كنیم.

- منظورم این است كه در آن صورت قابل تعلیل است.

استاد: مسلّم قانون علّیت و معلولیت كه بهم نمی خورد ولی از جنبه ی شریت مسأله را به صورت حل نشده باید بپذیریم، [كه ] همین جور هست و باید هم باشد و چاره ای هم نیست. بنابر قانون مادی، اگر تمام هستیها هم بدی می بود و اصلا خوبی ای در كارگاه هستی نبود (آن طوری كه فلاسفه ی بدبین قضاوت می كنند كه می گویند اصلا تمام هستی مساوی است با بدی) می گفتیم باشد، هستی است، هیچ مسئولی هم در كار نیست، یك هستی لایشعری هست و لا یشعر هم جریانهایی را دارد انجام می دهد و از تمام اینها هم بدی برمی خیزد.

اما آن مسائلی كه بعد طرح كردید، تمام این مسائل، مسائل طرح شده است. اما این مسأله كه آیا عالم را كه خداوند آفرید، بالاختیار آفرید یا بالاجبار؟ قدرت داشت
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 295
نیافریند یا قدرت نداشت؟ این مسأله ثابت شده است كه بالاختیار است و نه بالاجبار، قدرت هم بر نیافریدن داشت، اما قدرتی كه متناسب با ذات پروردگار است یعنی قدرت كامل، نه نظیر قدرتی كه در یك «ممكن» وجود دارد. قدرتی كه در ما وجود دارد به معنای یك امر بالقوه است، در ذات واجب به معنای امر بالفعل است. اراده و اختیار هم در او این طور است. ببینید، من می گویم قدرت دارم كه این كار را بكنم، قدرت دارم كه نكنم، معنایش این است كه اگر بخواهم می كنم و اگر نخواهم نمی كنم.

من قدرت دارم این میكروفون را بلند كنم و قدرت دارم بلند نكنم، یعنی اگر بخواهم بلند بكنم (اگر این خواستن من پیدا بشود) این را بلند می كنم و اگر این خواستن من پیدا نشود، بلند نمی كنم. پس بلند شدن این، وابسته به مشیت من است ولی این خصوصیت هم در من هست كه این اراده در من یك امر ممكن الوجود است، نفس این اراده می شود پیدا بشود، می شود پیدا نشود، می شود اراده بكنم، می شود اراده نكنم.

این معنا و حقیقت در ذات واجب الوجود هست، اگر بخواهد عالم را ایجاد كند، ایجاد می كند و اگر نخواهد عالم را ایجاد كند، دیگر عالمی وجود ندارد. اما اراده ی او مثل اراده ی من نیست كه تحت تأثیر یك عامل دیگری باشد كه گاهی موجود باشد، گاهی موجود نباشد. او اراده كرده است و عالم ناشی از اراده و مشیت و قدرت اوست. این «اگر» هم به صورت «اگر» موجود است [یعنی ] چون عالم ناشی از اراده ی اوست اگر او نمی خواست عالم موجود نمی شد، نه اینكه چه بخواهد چه نخواهد عالم موجود می شد. این طور نیست كه او چه بخواهد و چه نخواهد، لازمه ی ذاتش این است كه عالم باشد، یعنی این طور نیست كه اگر اراده هم در ذات او نبود، عالم بود. این اراده در ذات او بود و عالم هم ناشی از اراده ی اوست. او یك اختیار ازلی دارد و عالم هم بالاجبار ناشی از اختیار اوست.

مسأله ی دوم مسأله ی غایات است كه خداوند چه هدفی داشت؟ انسان در هر كاری كه هدف دارد، مستكمل به آن هدف است، یعنی در عین حال می خواهد خودش را كامل كند. همان كاری كه خیرترین و بی غرض ترین كارها در انسان است، در عین حال انسان به آن كارها مستكمل است. یك كار خیریه ای كه انسان انجام می دهد، فرق این كار خیریه و غیر خیریه این است كه در كار غیر خیریه، آن كسی كه مثلا یك مدرسه تأسیس می كند و مقصودش این است كه وجیه الملّة بشود و بعد، از مردم بار بكشد، یعنی از این كار می خواهد خودش منتفع بشود، از نفس این كار می خواهد اثر
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 296
برای خودش بگیرد، پس خود این كار را چنان انجام می دهد كه اثر این كار به خودش برگردد. كسی كه كار خیر انجام می دهد، نمی خواهد اثر مادی این كار به او برگردد، می خواهد این اثر به غیر بر گردد، اما یك احتیاجی در وجودش هست (احتیاج اخلاقی انسانی یا الهی، هر چه هست) كه وجدانش ناراضی است، لا اقل می خواهد وجدان خودش را راضی و راحت كند یا می خواهد این را بدهد به مردم برای اینكه خدای خودش را راضی كند. بالأخره انسان در كارهای خودش مستكمل به آن كارهاست. در ذات پروردگار جود محض است، حتی جود برای اینكه جود كند نیست و نیازی به این جود كردن هم نداشته است و نمی تواند داشته باشد، اما این جود لازمه ی مشیت و اراده اش، لازمه ی كمال ذاتش، لازمه ی علم كامل و لازمه ی اراده ی كامل است.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 297
موضوع بدیها و بی نظمیها در كار عالم و به تعبیر دیگر موضوع خیر و شر را در سه مرحله باید بحث كنیم كه دو مرحله ی آن گذشت. دو مرحله ای كه گذشت، یكی مرحله ی بررسی ماهیت شرور و بدیها بود كه اساسا منبع شریت چیست و هر چیزی را كه ما به آن می گوییم بد، از چه جهت می گوییم؟ در تحلیل نهایی رسیدیم به این كه بدیها یا خود یك سلسله نیستیها هستند (یعنی صفات عدمی اشیاء) مثل اینكه می گوییم كوری بد است، كری بد است، جهالت بد است، فقر بد است، و یا یك سلسله هستیهایی هستند كه از آن جهت به آنها «بد» گفته می شود كه سبب نیستیها می شوند، سبب می شوند كه اشیائی كه هستند، نیست بشوند یا اشیائی كه می توانند واجد یك سلسله كمالات بشوند، مانع كمالات آنها می شوند. مثلا ما می گوییم و با بد است، و با خودش یك بیماری یا میكروب است، هر چه هست خودش نیستی نیست، اما چرا وبا بد گفته می شود؟ چون رشته ی هستی و حیات را در انسانها یا در حیوانها قطع می كند و می برد.

پس آن هم كه بد است، نه از نظر وجود فی نفسه- به اصطلاح فلاسفه- است، یعنی آن
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 298
میكروب خودش از نظر خودش و برای خودش بد نیست. آن میكروب خودش برای خودش، مثل ما برای خود ما هستیم، همان طوری كه ما هیچ وقت درباره ی خودمان فكر نمی كنیم كه ما خودمان برای خودمان بد باشیم و كمالات و پیشرویهای ما برای خودمان قطع نظر از سایر اشیاء، بد باشد، آنها هم خودشان برای خودشان فی حد نفسه خوبند، ولی از نظر اشیاء دیگر، به نسبت اشیاء دیگر (كه به اصطلاح می گویند وجود بالقیاس، وجود بالاضافه یا وجود نسبی) ، از نظر وجود نسبی خوب نیستند. آن هم چرا از نظر وجود نسبی خوب نیستند؟ چون منجر به یك نیستی در آن اشیاء می گردند.

قسمت دوم بحث ما مسأله ی تفكیك ناپذیری خیر و شر (شر به همین معنا) و به عبارت دیگر تفكیك ناپذیری هستیها و نیستیها در جهان طبیعت از یكدیگر است. این یك توهّم محض است كه ما آن را یك امر ممكن فرض می كنیم، بعد می گوییم چرا [این طور] نیست كه در این دنیا آنچه كه ما آن را خیر می نامیم (كه همان جنبه های هستی اشیاء است) باشد و آن چیزهایی كه ما آنها را شر می نامیم (یعنی همان نیستیها یا هستیهایی كه منجر به نیستیها می شود) نباشد؟ فكر می كنیم این یك امر ممكن است و لهذا از چرایش می گوییم. این طور نیست، این دنیا و طبیعت اگر باشد، با همه ی این لوازم و توابعش باید باشد و اگر نباشد، مگر اصلش نباشد. پس در مجموع باید در نظر گرفت كه آیا در جهان خیر بر شر غلبه دارد، هستی بر نیستی غلبه دارد یا نیستی بر هستی؟ قطعی است كه اگر حساب بشود، جانب خیر بر جانب شر غلبه دارد.

مرحله سوم- كه این مرحله امروز مورد بحث ماست- این مسأله است كه خود این شرور و چیزهایی كه ما آنها را نیستیها و فقدانات می نامیم و می گوییم از خیرات لا ینفك هستند، اینها هم صد در صد شر نیستند، یعنی این طور نیست كه همین چیزهایی كه ما آنها را شر می نامیم، صد در صد نیستیهایی بلا اثر باشند، بلكه همین نیستیها در هستیها مؤثرند، كه اگر این نیستیها و فقدانات و شرور نبودند- اگر ما فرض كنیم این یك امر ممكنی باشد كه خیرات را از آنچه كه ما شرور می نامیم، جدا كنیم و شرور را یك دفعه از عالم برداریم- دستگاه عالم اختلال پیدا می كرد، یعنی آن چیزهایی كه ما آنها را خیرات می نامیم، آنها هم دیگر امكان وجود پیدا نمی كردند. البته این یك
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 299
ادعاست كه باید درباره ی آن توضیح بدهیم. پس باز آنچه كه ما شر می نامیم، از نظر یك شخص و یك شی ء جزئی شر است، ولی از نظر نظام جملی و كلی، خود همان شر هم خیر است. خیر بودن خیرات بستگی دارد به شر بودن این شرور و پیدایش خیرات بستگی دارد به اینكه همین نیستیها، همین گودالها- كه در عالم توهّم، ما آنها را یك سلسله گودالها در هستیها فرض می كنیم- همین خلأها حتما باشد تا آن هستیها صورت تحقق به خود بگیرد. این اصل فرضیه ی مرحله ی سوم است.

به نظر می رسد كه در این بحث، ما باید بدیها را به سه قسم تقسیم كنیم. البته این یك مطلب صد در صد حساب شده ای نیست كه بگویم حتما همین سه قسم است و طور دیگری نمی شود تقسیم كرد، این تقسیمی است كه اخیرا در ذهن خودم آمد و بعد ممكن است بیشتر بشود، یعنی چیزی نیست كه روی آن كار و بررسی كامل شده باشد، به نظر می رسد كه از این سه قسم خارج نباشد، گواینكه بعضی از خود اقسام هم با همدیگر تداخل پیدا می كنند.

یك قسم شرور و بدیها از نوع فناهاست. این شاید مهمترین مسأله ای است كه مورد سؤال واقع می شود كه اگر اشیاء پیدا می شوند، حادث می شوند، به وجود می آیند، چرا برای همیشه نمی مانند، چرا بعد فانی می شوند؟ در شعرهای معروف خیام كه دنیا را با مقیاس دستگاه كوزه گری می سنجد- خیلی هم عجیب است- می گوید كوزه گری كه كوزه می سازد، اگر بیاید آن كوزه ای را كه خودش ساخته بشكند، همه او را یك آدم جاهل و احمق حساب می كنند، چرا دستگاه خلقت از این كوزه گر یاد نمی گیرد كه كوزه را كه می سازد، دیگر لا اقل خودش نشكند، چرا اینها را می شكند؟ پس این مسأله به این صورت است كه چرا بعد از آنكه اشیاء هست می شوند، نیست می شوند؟ البته عرض كردیم كه منشأ اصلی این نیستیها و یا لا اقل یكی از مناشئش تضاد و تزاحمی است كه میان علل و اسباب این عالم هست، كه دو منشأ دارد و هر دو را برای شما توضیح می دهیم. ما می خواهیم ببینیم آیا از نظر نظام كلی عالم، فایده ای بر وجود این نیستیها و این مرگها در انسانها و حیوانها و گیاهها مترتّب است یا اساسا هیچ فایده ای ندارد؟
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 300
این هم فكر كودكانه ای است كه آدم بگوید هر چیزی كه لباس هستی می پوشد، چرا بعد نیست می شود؟ ریشه ی این فكر هم یك اشتباه بیشتر نیست، یعنی این فكر و سؤال بر اساس این توهّم است كه خالق عالم، اشیاء را از كتم عدم و نیستی مطلق به وجود می آورد، بعد هم یك دفعه آنها را نیست می كند. می گوید آن را كه از كتم عدم ایجاد كردی، نگه دار، چرا از میان می بری؟ اگر هم می خواهی چیز دیگر به وجود بیاوری، یكی دیگر از نو به وجود بیاور، در صورتی كه دنیا دنیای ماده و طبیعت و حركت است، یعنی تمام اشیاء كه در طبیعت به وجود می آیند، محال است كه بدون یك ماده ی قبلی به وجود بیایند، یعنی این ماده ی عالم است كه دائما شكل و صورت و نقش می پذیرد. خود ما كه الآن به وجود آمده ایم، آیا از كتم عدم مطلق به وجود آمده ایم یا همین ماده های عالم است كه به این صورت [24] مصوّر شده است؟ ماده ی عالم از نظر قابلیت پذیرش صورت، یك قابلیت معین و محدود و ظرفیت مشخصی دارد. ما به هر جا برویم حساب همین است. ما هستیم و همین زمین خودمان، ماده ای كه در همین زمین و اطراف زمین هست، مقداری كه استعداد دارد صورت گیاه بپذیرد، صورت حیوانی بپذیرد، صورت انسانی بپذیرد [می پذیرد] ، بالأخره محدود است، نامحدود نیست. اگر تمام مواد این عالم این صورتها را پذیرفتند و بنا شد اینها بمانند و نیست نشوند، اولین اثرش این است كه راه را بر آیندگان می بندند، مثلا اگر آنچه گیاه در هزاران سال پیش به وجود آمده بود فانی نمی شد، آیا گیاه هایی كه امروز به وجود آمده اند، بودند؟ انسانهایی كه در سالها و قرنها و بلكه میلیونها سال پیش بوده اند، اگر فقط آنها بر روی زمین باقی بودند، آیا انسان دیگری به وجود می آمد؟ حیوانها همین طور، و هر چیزی را كه شما در نظر بگیرید. این انبساط یافتن هستی، این كه تمام اشیائی كه امكان وجود دارند به وجود بیایند، اصلا بستگی دارد به اینكه صورتهایی كه در عالم پیدا می شوند محدود و فانی باشند، تا نوبت به صورتهای بعدی برسد، و الاّ اگر همه ی صورتهایی كه در ماده ی عالم پیدا می شوند برای همیشه باقی بمانند، تازه یك سؤال دیگر به وجود می آید كه چرا عالم این قدر محدود است؟ یا به زبان حال، از زبان آن معدومات می شود گفت: چرا اینها آمده اند و این ماده را نگه داشته اند و دیگر هیچ به
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 301
آیندگان نوبت نمی دهند؟ خود این، یك تنوعی است در هستی، یعنی تكاملی است در هستی، انبساط و ادامه ای است در هستی. پس هستی و مبدأ هستی اگر بنا بشود- و باید هم- فیض وجودش عام باشد، خواه ناخواه باید این نیستیها وجود پیدا كند تا زمینه برای هستیهای بعدی پیدا بشود.

تازه این را ما از نظر یك فكر نیمه مادی داریم می گوییم، یعنی از این نظر كه صور عالم را فانی مطلق بدانیم و بگوییم حیات گیاهها كه معدوم می شود واقعا معدوم شده است، حیات حیوانها كه معدوم می شود واقعا نیست و معدوم شده است، و بالاتر از این راجع به حیات انسان است كه حیات انسان وقتی معدوم می شود و انسان وقتی كه می میرد، نیست و نابود و فانی مطلق می شود، و الاّ اگر از نظر كسانی بگوییم كه معتقدند هر صورتی كه در این عالم پیدا می شود فانی نمی شود و به اصطلاح قبض و بسط است (یعنی هر چه كه در این دنیا بسط پیدا می كند، فنایش نوعی قبض و بازگشت است، كه حتی می گویند نباتات هم حشر دارند، تا چه رسد به حیوانات، تا چه رسد به انسانها) آن كه دیگر نیستی نیست و در آن منطق اصلا به مرگ نام نیستی نباید داد، مرگ همان تحول و تكامل است، نیستی «نیستی» است، نه نیستی «هستی» ، همان كه:

از جمادی مردم و نامی شدم*وز نما مردم ز حیوان سر زدم مردم از حیوانی و آدم شدم*پس چه ترسم كی ز مردن كم شدم بار دیگر من بمیرم از بشر*پس برآرم از ملائك بال و پر بر پایه ی این منطق اساسا مرگ به معنی واقعی نیست، مرگ تحول از منزلی به منزلی و انتقال از جایی به جایی است. پیغمبر اكرم (ص) فرمود:

كما تنامون تموتون و كما تستیقظون تبعثون [25].

همین طوری كه می خوابید، می میرید و همین طوری كه بیدار می شوید محشور می شوید.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 302
در واقع مردن به معنایی كه بگوییم «نیست شد، نابود شد» نیست. اگر این منطق را بگیریم، یك درجه بالاتر رفته ایم. غیر از اینكه مردنها و نیستیها راه را برای آیندگان به طور كلی باز می كند، از نظر خود آن هم [مرگ ] انتقال از نشئه ای به نشئه دیگر است.

بابا افضل كاشی یكی از حكما و فیلسوفان بوده است، گویا با یكی دو واسطه شاگرد ابن سینا بوده است، و بعضی می گویند كه استاد خواجه نصیر الدین طوسی است، حالا معلوم نیست كه استاد بلاواسطه اش بوده یا استاد مع الواسطه یعنی استاد استادش بوده است. خواجه یك رباعی اساسا در مدح بابا افضل دارد و این می رساند كه مرد فاضلی بوده و از آثارش هم پیداست. اتفاقا بسیاری از چیزها را هم به زبان فارسی نوشته است. یكی از كارهایش این است كه كتابهای فلسفی را به زبان فارسی نوشته و خیلی از اصطلاحات را به زبان فارسی در آورده و از این جنبه خدمت بزرگی به زبان فارسی كرده است. خواجه در وصفش گفته است:

گر عرض دهد سپهر اعلا*فضل فضلا و فضل افضل [26] از هر ملكی به جای تسبیح*آواز آید كه افضل افضل یك كسی از او همین موضوع مرگ ومیرها و منطق خیامی و تشبیه به كوزه گر را سؤال كرد، سائل می گوید:

اجزای پیاله ای كه در هم پیوست*بشكستن آن روا نمی دارد مست چندین قد سرو نازنین و سر و دست*از بهر چه ساخت و ز برای چه شكست بابا افضل در جواب او موضوع مرگ ومیرها را به پیدایش گوهر در صدف- كه در قدیم می گفتند- تشبیه می كند. نمی دانم از نظر علوم طبیعی این پیدایش گوهرها در صدفها چقدر درست است، ولی به هر حال تشبیه است و نظیر این تشبیه در دنیا زیاد است. این طور می گفتند كه این گوهرها كه در صدف پیدا می شود، اول از باران پیدا می شود. این حیوان بر روی دریا می آید و بعد دهانش را باز می كند و قطره ی بارانی می آید می افتد در دهانش، كه سعدی هم می گوید: «یكی قطره باران ز ابری چكید. . . » .

مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 303
این قطره ی باران مدتها باید در شكم این حیوان بماند تا تبدیل شود به یك گوهر و در واقع اصلا فلسفه ی صدف، پرورش دادن گوهر است در داخل خودش، و مدتها هم باید این ماده در داخل شكم این حیوان باشد تا پرورش پیدا كند، همین كه رسید به مرحله ای كه دیگر گوهر گوهر شد، مرحله ی این است كه دیگر صدف بدون فایده است و باید بشكند و دور ریخته شود و گوهر از آن استخراج گردد. بابا افضل گفت:

تا گوهر جان در صدف تن پیوست*وز آب حیات صورت آدم بست گوهر چو تمام شد، صدف چون بشكست*در طرف كله گوشه ی سلطان بنشست خواست بگوید این موت و حیات هایی كه در دنیا می بینید، در واقع ماده ی عالم مأموریت دارد كه صورتها را در داخل خودش پرورش بدهد، تكمیل كند، وقتی كه كامل شد، خود به خود باید این بشكند تا بعد زمینه بشود برای پرورش دادن گوهرهای دیگری.

لهذا از قدیم درباره ی سرّ موت و راز مرگ بحث می كردند، كه علت مردن- نه فایده و فلسفه ی مردن- چیست؟ یك موجود كه زنده می شود، چرا بعد دوره ای را طی می كند، بعد پیر می شود، بعد از میان می رود؟ بعضیها مثل بو علی همین علل طبیعی را مطرح می كردند و اینكه حرارت غریزی بر اساس عللی كم كم رو به كمبود می گذارد. شاید علوم طبیعی امروز هم اغلب بر اساس چنین اصولی توجیه كنند، ولی یك عده دیگری می گفتند این یك ریشه ی اساسی تر دارد و این علل طبیعی معلول یك علت اساسی تر است و آن علت اساسی تر همین است كه ماده ی عالم در داخل وجود خودش وقتی كه صورتها و فعلیتهایی را پرورش می دهد و تكمیل می كند، هر اندازه كه آنها كاملتر بشوند، علایق میان آنها كمتر می شود و هر چه كه علایق كمتر شد، از یكدیگر بیشتر جدا می شوند. تشبیه می كردند به مغز بادام و پوست بادام یا مغز گردو و پوست گردو كه در ابتدا كه به وجود می آید، آن قدر با یكدیگر آمیخته هستند كه یكی هستند و باید هم باشند. تدریجا این مجموعه به این صورت در می آید كه مغز در داخل گردو پرورش پیدا می كند تا به حد كمال می رسد، ولی رسیدن آن به حد كمال مساوی است با اینكه علایق ضعیفتر و كمتر بشود، تا آن آخر كار، پوست گردو به صورت یك قشر جامد در می آید و وقتی كه می شكنید، می بینید مغز بكلی از پوست جداست.

به هر حال اگر كسی به فلسفه ی بقای صور قائل باشد و اینكه نشئه ای ماورای
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 304
نشئه ی ماده و دنیا وجود دارد و موتها در واقع قبض است، توفّی [27] است به اصطلاح قرآن، حسابش خیلی روشن است. فرضا هم این را نگوییم، باز می بینیم فناها از نظر آن موجودی كه فانی می شود شر است، ولی از نظر موجودی كه فنای این مقدمه است برای پیدایش آن- كه اگر این فنا نشود محال است آن به وجود بیاید، و موجودات از عدم مطلق آفریده نمی شوند، نقشهایی هستند كه روی نظام بر روی ماده ی دنیا پشت سر یكدیگر پیدا می شوند- خیر و كمال است. مثل پستهای اداری است كه معزول شدن یك كسی از پست اداری خودش برای خود او شر است، ولی برای كسانی كه این خالی شدن پست منشأ می شود كه آنها ابلاغ تازه ای بگیرند خیر است. اگر یك پست برای همیشه در دست یك نفر بماند، ما این را شر مطلق حساب می كنیم و می گوییم این كار نشد كه همه ی پستها همیشه در دست یك عده ای باشد و هرگز عوض نشوند، می گوییم آقا تو برو تا نوبت به اشخاص دیگر برسد، چون پستها محدود است. این راجع به اثر فناها (شروری كه از نوع فناست) كه فنا هم خودش اثر دارد و خیر است ولی برای موجودات دیگر كه در آینده می آیند.

نوع دوم از شرور، تفاوتها و تبعیضها نامیده می شوند، می گویند اساسا چرا اشیاء این طور در سطحهای مختلف آفریده شده اند؟ البته وقتی بشر روی مقیاس منافع خودش صحبت می كند، تا می گوید تفاوت، فورا ذهنش متوجه همین مسأله ی جزئی (نسبت به مسأله ی كل عالم) می شود، مثلا تفاوت افراد در فقر و غنا، یكی ثروتمندتر، یكی فقیرتر، یكی قویتر، یكی ضعیفتر، یكی باهوش تر، یكی كم هوش تر، در صورتی كه تفاوت محدود به این نیست.

تفاوتها یكی این است كه بالأخره بعضی از موجودات حشره آفریده شده اند، بعضی انسان و مسلّم انسان یك موجود كاملتری از حشرات است، یكی گیاه آفریده
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 305
شده، یكی جماد، می گویند این كه اشیاء، متفاوت آفریده شده اند، با عدل الهی سازگار نیست، لازمه ی عدل الهی این است كه اشیاء در یك سطح متساوی آفریده شده باشند. این هم به نظر می رسد خیلی اشكال حساب نشده ای است، چون اگر هیچ تفاوتی میان مخلوقات نباشد، آن وقت آیا می تواند كثرت و تعدد وجود داشته باشد؟ یعنی اگر افراد انسانها از هیچ جهت با یكدیگر اختلاف و تفاوت نداشته باشند، لازم می آید كه دیگر دوتا بودن وجود نداشته باشد و افراد متعدد نباشند، تمام افراد انسان باید یك انسان باشند و اگر تمام انواع یكی باشند و با یكدیگر اختلاف نداشته باشند، باز همه ی انواع باید یك نوع باشند. پس نتیجه اش این است كه تمام افراد، یك فرد و تمام انواع، یك نوع باشند، یعنی باید ما این طور فرض كنیم كه هستی محدود بشود به یك فرد، یعنی هستی از نظر تعدد فردی و تعدد نوعی انبساط پیدا نكند.

بعلاوه، شما می گویید هستی تعدد و كثرت پیدا كند (كثرت زمانی، كثرتی كه [افراد آن ] در عرض یكدیگرند) ، حالا هر موجودی حق دارد سؤال كند، مثلا مار بگوید چرا من را مار آفریدی و انسان نیافریدی؟ انسان بگوید چرا من را فرشته نیافریدی؟ این فرد انسان بگوید چرا من را او نیافریدی؟ در جلسه ی پیش عرض كردم این من و او گفتن، بر اساس این توهّم است كه وقتی می گوییم چرا من را فرشته نیافریدی، خیال می كنیم من بودن من مربوط به اینكه من من باشم و آن فرشته فرشته باشد نیست، یعنی من می توانستم من باشم و در عین حال همین من فرشته می بود. مثل اینكه فرض كنید یك چوبی اینجا داریم، این چوب همین چوب است، می تواند این چوب راست باشد، می تواند این چوب كج باشد. خیال می كنیم در [وجود] اشیاء هم این طور است، می گوییم چرا من فرشته نیستم؟ یعنی همین من می توانستم من باشم و فرشته باشم، یا فرشته بگوید چرا من انسان نیستم؟ یعنی او همان فرشته باشد و در عین اینكه خودش خودش است، انسان باشد، آن مار هم بگوید چرا من را انسان نیافریدی؟ یعنی آن منیّت و ذات و خودش خودش باشد ولی انسان باشد، در صورتی كه این طور نیست. آن كه مار است اگر انسان می بود، این طور نبود كه «او» انسان بود، مار اگر هست، همین مار است. آن ماهیتی كه ماهیت مار است، اگر بخواهد موجود بشود مار است، انسان هم ماهیتش اگر بخواهد موجود بشود همین انسان است، نه اینكه یك اشیائی بوده اند و از این اشیاء، آن می توانست انسان باشد، این می توانست مار باشد، با یك قرعه كشی و یا با یك تبعیض و بی عدالتی گفته اند تو چشمت كور
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 306
شود، باید مار شوی و او هم چشمش كور شود، باید انسان باشد، مثل افرادی كه همه ی آنها صلاحیت دارند پستهای بالا و پایین را اشغال كنند، یكی را انتخاب كرده، در رأس گذاشته اند و گفته اند تو رئیس اداره، دیگری را گذاشته اند زیر دست و گفته اند تو معاون، به دیگران گفته اند شما كارمندهای عادی، در صورتی كه اگر كارمند عادی را هم رئیس قرار داده بودند، می شد رئیس باشد. این طور نیست.

در مقام تشبیه- من تشبیه نكرده ام، دیگران تشبیه كرده اند اما تشبیه خوبی است - می گویند نظیر این است كه یك نفر مهندس و معمار كه می خواهد نقشهایی را به وجود بیاورد، اول آن نقشها را تصور می كند، مثلا دایره ای، مربعی، مثلثی، خط منحنی، خط مستقیم و خطوط زیاد را در ذهن خودش رسم می كند، بعد دایره، مثلث، خط مستقیم و خط منحنی را ایجاد می كند. مثلث را كه قبل از آنكه ایجاد كند در علم خودش مرتسم كرد، او مثلث نكرد و دایره را هم او دایره نكرد، كه دایره بگوید چرا مرا مثلث نكردی و مثلث بگوید چرا مرا دایره نكردی؟ همان ذات دایره را (كه دایره بودنش به ذات خودش هست) و ذات مثلث را (كه در ذات خودش مثلث است) به وجود می آورد.

جمله ی معروفی هست از بوعلی سینا كه گفت: «ما جعل اللّه المشمشة مشمشة بل اوجدها» كه آن سر و صداها را در دنیا به وجود آورد. گفت: خدا زردآلو را زردآلو نكرده است، زردآلو را وجود داده است. البته نه اینكه زردآلو قبل از وجود، یك وجودی دارد، بلكه اینكه ما در فكر خودمان خیال می كنیم كه یك چیز را كه در ذات خودش می توانست گلابی باشد، می توانست زردآلو هم باشد، آن را زردآلو كرد و گلابی نكرد، این طور نیست. معنی «عدل» تساوی نیست، معنی عدل این است كه هر موجودی آن وجودی را كه استحقاق دارد و می تواند داشته باشد، به او بدهند. آن ذات، این وجود را می توانست داشته باشد و غیر از این وجود را نمی توانست داشته باشد و آن ذات دیگر هم این وجود را می توانست داشته باشد و غیر از این وجود نمی توانست داشته باشد. عدل این نیست كه آنچه را كه اولی نمی تواند داشته باشد، به او بدهند و آنچه را كه دومی می تواند داشته باشد، از او كم كنند تا به اولی برسد. این، یك جهت در باب تفاوتها كه خیلی ریشه فلسفی دارد.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 307
جهت دوم در باب تفاوتها ساده تر است و آن این است كه همان طور كه درباره ی نیستیها گفتیم در نظام كلی و جملی عالم آن نیستیها ضرورت دارد، این تفاوتها هم از نظر جملی و كلی عالم ضرورت دارد. ما در این تفاوتها یكی را می گوییم خوب و یكی را بد، و می گوییم آن خوبش كه هست، این بدش چرا هست؟ نمی دانیم كه اگر این بد نبود، آن خوب هم نبود. مثال می زنند به یك تابلوی نقاشی. در تابلوی نقاشی، روشنایی و تاریكی توأما وجود دارد، این تفاوت میان قسمتها هست كه یك قسمت روشن است یك قسمت تاریك، ولی این تابلو، تابلو بودن خودش را و زیبایی و كمال خودش را به همین دارد كه روشنیها و تاریكیها به یكدیگر آمیخته است. اگر به جای تاریكیها هم روشنی بود، آیا آن وقت تابلو وجود داشت؟ آیا آن وقت زیبایی وجود داشت؟ آیا اگر در دنیا محرومیت نبود، موفقیت وجود داشت؟ آیا اگر در دنیا زشتی نبود، زیبایی وجود داشت؟ آن را كه الآن ما می گوییم زیبایی، در مقابل آن مات و مبهوت می مانیم و آن را درك و توصیف می كنیم، برای این است كه همه جای دنیا آن طور نیست. اگر همه جای دنیا یك جور و یك شكل بود، تمام مردهای دنیا نظیر همان زیباترین مرد دنیا می بودند (همه یوسف می بودند) و تمام زنهای دنیا كلئوپاترا می بودند، دیگر نه یوسفی وجود داشت و نه كلئوپاترایی، اصلا زیبا وجود نداشت. پس آن كه ما آن را زیبا می نامیم، زیبایی خودش را مدیون همین زشتی زشت است، اگر این نبود، آن هم نبود. در تمام خوبیها این طور است. آن عادلها و عدالتخواهان درجه اول دنیا كه اینهمه جلوه و جلال دارند، برای این است كه در كنار آنها دیگران این را ندارند. اگر همه ی افراد بشر خصیصه ی علی بن أبی طالب را می داشتند، دیگر علی بن أبی طالبی هم در دنیا وجود نداشت.

پس گذشته از اینكه نفس تفاوتها ذاتی اشیاء است (یعنی اگر بناست كثرتی به وجود بیاید، ناچار باید اشیاء، متفاوت باشند و این اشیاء متفاوت هم تفاوت را از ذات خودشان دارند) ، در نظام كلی و جملی عالم، برای همان چیزی كه شما خیر می نامید، این تفاوت لازم است، مثل این است كه ما می گوییم كوه چقدر شكوه دارد! حالا اگر دره و پستی نبود، كوهی در دنیا وجود داشت؟ این هم راجع به تفاوتها كه برای
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 308
آنها خیلی مثال می توان ذكر كرد.

اما قسمت سوم شرور و بدیها آنهایی است كه نه از نوع فناهاست و نه از نوع تفاوتها و تبعیضها، بلكه از نوع سختیها و شداید است. چرا مصائب در دنیا وجود دارد؟ مردن یك جوان را اگر از نظر خود آن جوان حساب كنیم، مرگ و فنا و نیستی است- بحث سابق است كه گفتیم- ولی از نظر آن كسی كه این فراق در او اثر می گذارد، نامش مصیبت است. به طور كلی آیا بر وجود سختیها، شداید، عداوتها، رقابتها، جنگها، بیماریها و. . . اثری مترتّب هست یا نه؟ اتفاقا اینها هم همین طورند، یعنی خود همین مصائب و سختیها و شدتها یك عامل بزرگی هستند برای خوبیها و تكاملهای بعدی.

در اینجا اتفاقا اگر كسی ایراد را در جهت عكس بیاورد، از ایراد در این جهت كمتر نیست. ما سلامت، قدرت، ثروت، امنیت را می گوییم خوبی، خوبی هم هست ولی همینها را اگر از نظر عوارضی كه بعد به وجود می آورند نگاه كنیم، می بینیم كه چندان خوب نیستند. معمولا- البته كلیت ندارد- قدرت غرور می آورد، غرور بدبختی می آورد، ثروت فساد می آورد، فساد بدبختی می آورد، سلامت آرامش روحی می آورد، آرامش و بی خیالی بعدها بدبختی می آورد، امنیت زیاد كه هیچ وقت انسان از طرف دشمن تهدید نشود، تنبلی و تن پروری می آورد. ولی در جهت مخالف، ضعف است كه انسان را به سوی پیشرفت می كشاند. از نظر مقیاس سعادت كه همیشه بحث می كنند، انسان خیال می كند كه سعادت یعنی قدرت، سعادت یعنی ثروت، سعادت یعنی سلامت، در صورتی كه این طور نیست، ای بسا قدرتمند و ثروتمندی كه همین قدرت و ثروتش او را به بدبختی می كشاند.

حال فرمول سعادت چیست و سعادت چگونه برای انسان تأمین می شود؟ آیا معنای سعادت نیل به آرزوست یا رضایت داشتن از وضع موجود؟ همین اشكال بر تمام اینها وارد است. عده ای این فرضیه را گفته اند- فرضیه ی بدی هم نیست- كه سعادت به این است كه انسان همیشه در خیال سعادت باشد، می گویند به اندازه ای كه انسان از فكر سعادت سعادتمند است، از خود وجود واقعی سعادت سعادتمند نیست.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 309
شعری هست كه از قدیم در عربی نقل كرده اند:

امانیّ ان تحصل تكن غایة المنی*و الاّ فقد عشنا بها زمنا رغدا ای آرزوها اگر برسی و ما به تو برسیم كه چه بهتر، اگر هم نرسی یك عمر ما با تو خوش زندگی كردیم.

آرزو داشتن مساوی است با نداشتن و نداشتن مساوی است با طلب كردن.

انسان اگر بخواهد در این دنیا سعادتمند باشد، همیشه باید چیزهایی را نداشته باشد و با عشق و امید و آرزو دنبال آنها بدود. وجدان كامل، مرگ آرزو در انسان است و مرگ آرزو بدترین بدبختی در این دنیا برای بشر است و لهذا قرآن یك تعبیری دارد، مثل اینكه جواب این اشكال است، درباره ی قیامت (آنجا كه نظامش با نظام اینجا فرق می كند، كه آن هم رازی دارد) می فرماید: «لا یَبْغُونَ عَنْها حِوَلاً» [28] یعنی در آنجا كسی آرزوی دگرگونی نمی كند، یعنی آدم سیر نمی شود. وضع این دنیا این طور است كه انسان هر چیزی را تا وقتی ندارد می خواهد، وقتی كه دارا شد از آن سیر می شود، باز دنبال یك چیز دیگری می رود. قرآن می گوید ولی در آن دنیا این طور نیست «لا یَبْغُونَ عَنْها حِوَلاً» ، در آنجا آنچه را كه دارند، دیگر آرزوی دگرگونی و تحول و تنوع در آن نمی شود.

معروف است كه می گویند سفیر انگلیس با ناپلئون ملاقات كرد و این در همان وقتی بود كه میان آنها اختلاف و جنگ بود. ناپلئون به سفیر انگلیس گفت: فرق ما فرانسویها با شما انگلیسیها این است كه ما طالب شرافتیم، ولی شما طالب ثروت.

او گفت: بله، همین طور است، انسان همیشه طالب آن چیزی است كه ندارد! بله، انسان همیشه طالب و دنبال آن چیزی است كه ندارد، پس باید یك نداشتنی در كار باشد، و اتفاقا به اندازه ای كه این مصیبتها و ضربتها بر روح بشر، قوه ها را در وجود انسان به فعلیت می رساند، هیچ چیز این كار را نمی كند. می گویند شاهكارهایی كه بشر به وجود آورده است، مولود دو عامل است، یا مولود عامل عشق است یا مولود عامل مصیبت. باز در عشق هم می گویند عشق وقتی می تواند شاهكار به وجود بیاورد كه وصال كامل در كار نباشد، وصال، اول خمود است، عشقهایی كه با فراق توأم
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 310
است. بهترین شعرها را شاعر در حالی گفته است كه یا عاشقی بوده است كه گرفتار فراق بوده، یا گرفتار مصیبت بوده است و این در ادبیات و در مطلق ابداعها فوق العاده صادق است. ابو الحسن تهامی قصیده ای دارد در عربی كه از شاهكارهای قصاید عربی است، پسرش مرده بود [و او در سوگ پسرش گفت ] : «حكم المنیّة فی البریّة جار- ما هذه الدّنیا بدار قرار. . . » هنوز هم بعد از ششصد هفتصد سال، وقتی كه انسان می خواند تكان دهنده است. حافظ آن غزل معروفش را كه [با این بیت شروع می شود] :

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل كرد*باد غیرت به صدش خار پریشان دل كرد كه به نظر من برای همیشه زنده است و همیشه تكان دهنده است، در وقتی سروده كه این تارهای وجودش با مصیبت فرزندش به لرزش در آمده بوده است.

سختی و مصیبت این طور نیست كه اثرش فقط خمود و بریدن و قطع كردن باشد، اثرش بیشتر تحریك است. می گویند یهودیها شخصیت خودشان را مدیون دو چیز هستند، یكی اینكه اینها مردمی هستند كه به همان سنن نژادی، دینی، اسرائیلی خودشان صد در صد پایبندند، دوم اینكه این مردم عاشق پایبند به این سنن و ملیت خودشان، در دنیا مصیبت و سختی خیلی دیده اند و این الآن یك واقعیتی است كه ده میلیون یهودی واقعا بر تمام دنیا اگر نگوییم، بر نیمی از دنیا حكومت می كنند، هفتصد میلیون مسیحی واقعا مستعمر و مستثمر همین ده میلیون یهودی هستند و اینها قسمتی از این قوّت و نیرو و هوشیاری و بیداری و وحدت و اتفاق خودشان را مدیون سختیها و زجرها و شكنجه هایی هستند كه در طول تاریخ دیده اند.

قرآن كریم هم روی همین جهت است كه بلایا را بدبختی نمی خواند:

وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ اَلْخَیْرِ فِتْنَةً وَ إِلَیْنا تُرْجَعُونَ [29].

وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَیْ ءٍ مِنَ اَلْخَوْفِ وَ اَلْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ اَلْأَمْوالِ وَ اَلْأَنْفُسِ وَ اَلثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ اَلصّابِرِینَ، `اَلَّذِینَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ قالُوا إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ [30].

ما شما را با این سختیها در بوته ی آزمایش در می آوریم (نه اینكه اینها بد باشند) .

آنهایی كه در مقابل سختیها ایستادگی می كنند و از میدان در نمی روند، آنها را بشارت و مژده بده [31].

مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 311
یا در حدیث داریم كه:

انّ اللّه اذا أحبّ عبدا غتّه بالبلاء غتّا [32].

خداوند آنگاه كه بنده ای را دوست بدارد، او را در گرداب بلا فرومی برد، فرو بردنی.

«غت» به معنی زیر آب كردن كسی است، یعنی اصلا خداوند او را در گرداب بلایا و شداید فرومی برد. در همین زمینه مثال ذكر می كنند- و خوب هم ذكر می كنند- می گویند در این دنیا كسی پیروزمند است كه قدرت شناوری داشته باشد، شناوری در امواج بلاها و سختیها، و این شناوری را كسی می تواند بلد باشد كه در این موج بیفتد و الاّ انسان اگر صد سال كتاب بخواند و نرود در یك دریاچه ای، حوضچه ای شناوری كند، آیا ممكن است شناوری را یاد بگیرد؟ انسان شناوری را در عمل باید یاد بگیرد، یعنی باید بیفتد در آب، در حالتی كه احساس خطر می كند، آن وقت است كه نیرو به خرج می دهد و شناور می شود و شناوری می كند. بنابراین اگر مصائب و سختیها و بلایا و شداید از زندگی بشر برخیزد، آن وقت اول تباهی و نابودی بشر است.

- فرمودید كه در ادبیات همیشه از چیزهایی كه انسان به آن دسترسی ندارد صحبت كرده اند. یكی از دوستان ما در فرانسه، در این زمینه مطالعات خیلی زیادی كرده بود و ادبیات شرق را وقتی با ادبیات غرب مقایسه می كرد می گفت تمام ادبا و شعرای مشرق زمین همیشه در تمام اشعارشان از سه چیز صحبت كرده اند: یار، جویبار و كنار سبزه زار، و شراب، چون همیشه از این سه چیز در محرومیت بوده اند، منطقه ی خشك و بی آب و علفی داشته اند و همیشه دنبال آب و جویبار و سبزه زار بوده اند، از شراب هم منع می شده اند و مجبور بوده اند پنهانی بخورند و یكی هم یار است كه دسترسی به یاری نداشته اند. ولی اینها را در فرهنگ مغرب زمین هیچ نمی بینیم، آنها از سبزه اصلا صحبت نمی كنند برای آنكه سبزه دلشان را زده است و بیشتر از آفتاب صحبت می كنند، زیرا آنها معمولا آفتاب نداشته اند و برای اینكه مثلا بخواهند یك روز زیبا را توصیف كنند اول از وصف یك روز آفتابی شروع می كنند.

از مشروب هم اصلا صحبت نمی كنند چون همیشه در اختیارشان بوده است. در مورد یار هم كه همیشه دستشان در گردن یار بوده است! معمولا آنها از سه چیز صحبت می كنند، یكی آفتاب است، دیگری پول است و سوم تعطیلات، چون معمولا فعالیتهای زیادی می كنند و كمتر وقت برای استراحت دارند.

استاد: این جزء مسائلی است كه در اروپا مطرح است و راسل هم طرح كرده
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 312
است و آن مردن عشق است در اروپا و آن مسرّتهای خاصی كه فقط ناشی از عشق است و یا آثار و ابداعاتی كه بشر در اثر این پدیده به وجود می آورد، و می گویند چون وصال زیاد شده است و رایگانی خیلی زیاد است، دیگر خود به خود مردن این روح است در بشر. البته این را هم قبول دارند كه فراق مطلق هم چیزی نیست، باید اینها آمیخته باشد، یعنی اگر برسد به حدی كه یأس به وجود بیاید، دیگر شاهكار و ابداع هم به وجود نمی آید، باید هم امید باشد و هم فراق هر دو، كه در اینجاست كه شاهكار حتما به وجود می آید.

اما مسأله ی «می» و این حرفها این طور نیست كه صرف نداشتن باشد. در مشرق زمین خیلی چیزها از قدیم ممنوع بوده، گوشت خوك هم همیشه ممنوع بوده، چرا هرگز در ادبیات گوشت خوك منعكس نیست؟ «می» اساسا از جهت آن حالت بی خودی و مستی كه ایجاد می كند، حالتی كه انسان را از فكر و عقل و این چیزها خالی می كند، موضوع شعر قرار داده شده است، منتها آن كسی كه از رنج دنیا ناراحت بوده، می را از آن جهت توصیف كرده كه یك مدتی او را از فكرهای موذی و از فكر درباره ی مصیبتی كه از ناحیه ی فلان ظالم به او رسیده، بی خبر نگه می دارد، و آن كسی كه یك مشرب عرفانی داشته- كه اكثر هم همین طور است- از باب اینكه عشق را مافوق عقل می داند و با پیدایش عشق یك حالت بی خودی [به او دست می دهد] . البته مقصود بی خودی مافوق خودی عقل است، نه بی خودی مادون خودی عقل. آن اولی كه توصیف می كند، می خواهد از حد عقل یك درجه پایین بیاید، می خواهد فاقد عقل باشد، برسد به درجه ی حیواناتی كه حس نمی كنند. آن دیگری كه توصیف می كند، می خواهد به یك مرحله ی بی خودی مافوق خودی عقل برسد. بنابراین موضوع واقع شدن می و باده روی این نكته بوده، نه اینكه فقط مردم محروم بوده اند، خیلی از محرومیتها بوده كه این جهت را به وجود نیاورده است.

اما خوب، موضوع سبزه و جویبار و این حرفها را شاید راست بگوید و همین طور باشد، یعنی وقتی كه افراد بشر همیشه با بهترین سبزه ها و گلها و بهترین جویبارها مواجه بوده اند و شخص از اولی كه بچه بوده، در خانه ای كه متولد شده است بهترین گلها را دیده، چشمش به آنها افتاده و بعد هم هر جا رفته غیر از این ندیده، قهرا این برای او محرك نیست، هیجان هیجان آور نیست، احساسات او را تهییج نمی كند ولی اگر فاقد آنها باشد و بعد بیاید ببیند، احساساتش خیلی تهییج می شود.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 313
- ما اصولا تبعیض یا بی عدالتی یا شر را در موجودات جامد طبیعت نمی بینیم، بلكه یك نظام مرتب در آنها مشاهده می كنیم، آنچه می بینیم در موجودات زنده و در انسانهاست و ما باید جوابمان را به این بی نظمی ها و این شرور بدهیم. ما نمی خواهیم سیاهیهای تابلوی طبیعت باشیم تا تابلوی طبیعت زیبا شود، چرا سفیدی نباشیم؟ استاد: آنچه كه من عرض كردم شامل انسانها هم می شد. شما می گویید چرا من سیاهی اش باشم. این «چرا من سیاهی اش باشم» همان فكر اول را به وجود می آورد، البته در یك حدودی. ببینید، یك تفاوتهای طبیعی در افراد هست و یك تفاوتهای اجتماعی كه مربوط به نظم اجتماع و در حدود اختیارات بشر است. تفاوتهای طبیعی همین است كه فرضا شما دارای یك شخصیت طبیعی خاصی هستید، طرز تفكر شما با طرز تفكر دیگری فرق می كند، ممكن است شما یك مزایایی نسبت به دیگری داشته باشید و دیگری مزایایی نسبت به شما داشته باشد، اولا شما پسر پدر خودتان كه در فلان شهر بوده است هستید و دیگری پسر پدر خودش هست كه در شهر دیگری زندگی می كند. اینهاست كه سؤال ندارد كه بگوییم: چرا خدا این كار را كرد، چرا من را پسر آن پدر قرار نداد و او را پسر این پدر قرار نداد؟ اینهاست كه چرا بر نمی دارد، یعنی پسر این پدر همین است، نه اینكه این شخصیت كه الآن منش این شخص را دارد، می توانست همین منش را داشته باشد ولی پسر پدر و مادر شما باشد، و شما همین شما باشید و پسر پدر و مادر او باشید، چون اصلا این هستی مجموع همان خاصیتها و ژنهایی است كه ابتدائا از آن پدر و مادر به ارث رسیده، و او همین بوده و غیر از این نمی توانست باشد و مبدأ هستی همین لباسی را كه او می توانست داشته باشد به او پوشانده است نه غیر آن را. پس در مسأله ی تبعیضها مقصود ما تبعیضهای طبیعی بود، یعنی اختلافاتی كه در نفس و ذات طبیعت میان افراد وجود دارد.

- چرا بشری كه جاهل بوده و به تمدن دسترسی نداشته، گرفتار بلیات و آفات بوده و بعدا كه به علم و صنعت دست پیدا كرده توانسته است آن بلایا را رفع كند؟ و صانع طبیعت چرا آن بی عدالتی را بر آنها روا می داشت كه یك دفعه وبا بیاید میلیونها نفرشان را بكشد ولی حالا وبا كه می آید قرنطینه می گذارند، جلویش را می گیرند؟ البته شاید این مسأله به مسأله ی اختیار ربط پیدا می كند.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 314
استاد: مسأله ی اختیار یا مسأله ی تكامل یك حساب خاصی دارد كه مربوط به مسأله ی جبر و اختیار است كه تا چه حدودی انسان مجبور است و در چه حدود آزاد؟ و بعد خود همین، مسأله ی تكلیف را به وجود می آورد.

بشر، هم به حكم عقل و هم به حكم دین مكلف است كه با این بدیها [33] مبارزه كند.

این موضوع منافات ندارد با آن مسأله ای كه ما می گوییم، چون بشر كه خارج از نظام كل نیست. عقل بشر، آن احساس تكلیف بشر، میل بشر به مبارزه كردن با بیماریها، میل بشر و حتی آن تكلیفی كه برای بشر وضع شده برای مبارزه با بدیها، ظلمها، قساوتها، اینها همه جزء این نظام است، در داخل این نظام است، نه در خارج نظام، یعنی این طور نیست كه نظام عالم همانی است كه در میلیونها سال پیش بود كه بشرهای وحشی بودند و مثلا وبا بیاید آنها را بكشد ولی حالا ما آمده ایم نظام عالم را تغییر می دهیم. نه، ما الآن خودمان قسمتی از نظام عالم هستیم. نظام عالم نظام تكامل است و اگر آنها آن مرحله را طی نمی كردند، ما امروز به این مرحله نرسیده بودیم. باز این طور نیست كه ما را در این مرحله قرار داده اند، آنها را در مرحله، یعنی می شد آنها را بیاورند جای ما بگذارند، ما را ببرند جای آنها بگذارند. آنها در آن مرحله بودنشان ذاتی آنهاست و نمی توانستند غیر از این باشند، و ما هم در این مرحله بودنمان ذاتی ماست و نمی توانیم غیر از این باشیم. شما اینها را خارج از یكدیگر حساب نكنید، نه اینكه بشر را در بیرون نظام عالم بگیرید و بگویید نظام عالم تا حالا آن طور بوده، وقتی كه بشر علم پیدا كرده این طور شده است. بشر جاهل و بشر عالم هر دوشان دو سطر هستند در [كتاب ] نظام هستی. [اگر بخواهد جای ما و آنها عوض شود] معنایش این است: ما پدران خودمان باشیم، پدران ما پسران ما باشند. نه، ما نمی توانستیم پدران خودمان باشیم، پدران ما هم نمی توانستند پسران ما باشند. ما و پسر بودنمان برای آن پدرها یك چیز هستیم، آنها با پدر بودنشان برای ما یك چیز هستند، یعنی این طور نیست كه اول آنها نه پدر بودند نه پسر، ما هم اول نه پدر بودیم نه پسر، بعد یك ابلاغ دست آنها دادند گفتند شما پدر باشید، و یك ابلاغ دست ما دادند گفتند شما پسر باشید، یك ابلاغ دست آنها دادند گفتند شما در یك میلیون سال پیش زندگی كنید و یك ابلاغ دست ما دادند گفتند شما در یك میلیون سال بعد زندگی كنید.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 315
اینها همه جزء خمیره و ذات ماست و اصلا از یكدیگر جدایی پذیر نیست. بنابراین حساب، «چرا این طور شد» ، «چرا آن طور شد» ، «چرا باید این طور باشد» [معنی ندارد] ، در نظام كل هر چیزی در جای خودش تخلف ناپذیر است و نمی تواند غیر از این باشد.

اگر شما ایرادی دارید، در مجموع باید سؤال كنید: این مجموع كه یك واحد است، این بشر كه در حكم یك واحد است، این بشر كه در ابتدا آن مراحل را طی كرده است كه میلیونها افرادش را وبا از میان می برده است، ظلم و قساوت از میان می برده تا رسیده به این مرحله، تا آینده ای كه انتظار دارد كه: «یملأ الارض قسطا و عدلا بعد ما ملئت ظلما و جورا» [34] و اصلا شر و بدی از جامعه ی بشر رخت بر بندد، آیا این مجموع كه یك نظام تكاملی را تشكیل داده و آن را باید مجموعا یك واحد در نظر بگیریم، درست است یا نادرست؟ تا بگوییم درست است.

باز مثل این است كه شما درباره ی یك فرد قضاوت كنید كه چرا من كه امروز یك انسان چهل ساله هستم، فردی هستم كه از خودم دفاع می كنم، زندگی خودم را شخصا اداره می كنم، پول در می آورم، باید این طور باشم؟ آیا این ظلم نیست كه من در سی و چند سال پیش یك بچه ی ضعیف ناتوانی بودم كه آن لله هر بلایی می خواست سر من درمی آورد؟ چرا آن بچه من نیست، چرا من آن بچه نیستم؟ آن بچه همین تو هستی و تو هم همان بچه هستی، آن مرحله را طی كرده ای كه به این مرحله رسیده ای. در واقع یك «واقعیت» است كه این مراحل را طی می كند. اگر آن مرحله ی كودكی را طی نكرده بودی، به این مرحله ی كمال و رشد امروز نمی رسیدی، امكان نداشت كه برسی، امكان نداشت كه از اول شما را به این حالت سی سالگی و چهل سالگی بیافرینند. پس اینها حساب تبعیض نیست.

- اگر مسأله ی تبعیضاتی را كه در این دنیا وجود دارد با مسأله ی آخرت توأم نكنیم، نمی توانیم این ظلمها را توجیه كنیم. یا باید اقرار كنیم كه در طبیعت مقداری ظلم هست و صانع طبیعت آنها را خواسته یا باید بگوییم كمبود اینها را در آخرت جبران می كند.

استاد: اینكه من این را ذكر نمی كنم، برای این است كه متكلمین این طور فكر
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 316
می كنند كه خدا قیامت را خلق كرده است برای اینكه این كمبودها را در آنجا جبران كند. مثل اینكه در یك كشور دستگاه مجازات و دادگستری به وجود می آید برای اینكه این كمبودها و كسریها را تعدیل كند. اینها در قیامت [انجام ] می شود، اما نه اینكه قیامت برای اینها به وجود آمده، یعنی قیامت یك چنین وجود تبعی برای این دنیا ندارد. اگر این كمبود هم نبود قیامت بود، اگر هم در دنیا ظلمی نبود باز قیامت بود.

قیامت آخرین مرحله ی سیر بشر است، یعنی انتقال پیدا كردن موجودات این دنیا از نشئه ای به نشئه ی دیگر، تحول پیدا كردن، مادی الوجود بودن ابتدائی و روحانی الوجود بودن آخر، ملكی بودن و تبدیل به ملكوتی شدن، این لازمه ی نظام عالم است. جبران این كمبودها در آنجا خواه ناخواه صورت می گیرد، اما نه اینكه این برای آن است. مثل این است كه یك بچه ای كه از سنین كودكی به سنین رشد و كمال می رسد، خیلی از كسریهایی را كه در زمان كودكی داشته در زمان رشد تكمیل و اصلاح می كند، اما نه این است كه او رشد پیدا می كند تا كمبود اینجا را اصلاح كند. فلسفه ی رشد او این نیست كه چون در حال بچگی یك ناراحتیها و كمبودهایی داشت، از این جهت به سن چهل سالگی رسید كه این مسائل تعدیل شود، یعنی این را فرع و طفیلی ایام كودكی اش حساب كنیم. طرز فكر متكلمین این است كه اصلا قیامت و نشئه ی آخرت را مثل «دادگستری» كه طفیلی یك كشور هست، طفیلی دنیا حساب می كنند. نه، در قیامت همه ی این كسریها و كمبودها تأمین می شود بدون اینكه ما آنجا را یك حالت طفیلی بخواهیم حساب كنیم. اینكه من این را به این صورت بیان نمی كنم، چون نمی خواهم آن منطق متكلمین را به خود بگیرم، چون معمولا می گویند خدا قیامت را خلق كرده، درست مثل اینكه در دنیا دادگستری را خلق می كنند. آن دنیا چقدر جای كوچكی خواهد بود، چقدر دنیای طفیلی خواهد بود! هیچ وقت خداوند كارهایی به این صورت طفیلی گری و جزئی ندارد.

- در آن قسمت از شرور كه با فنا تطبیق شد، شما اشاره ای فرمودید كه به نظر من خیلی مهم است ولی توضیح درباره اش داده نشد. اگر آن فناها نبود و انسان و موجوداتی به صورت لا یتغیر برای همیشه بودند، خودش سكون بود و سكون هم فنا بود. اصلا این تغییرات همان حركت است، جهان هستی هم معلول حركت است.

استاد: این كه شما الآن می فرمایید، سخن ما را تأیید می كنید. می گویند سكون در این دنیا نیست، ثبات هست. مقصود از این كه سكون نیست، این است كه طبیعت
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 317
در مرحله ی طبیعت همیشه متحول است ولی حركت طبیعت منتهی می شود به موجوداتی كه نشئه ی آنها با این نشئه فرق می كند، آنها ساكن نیستند ولی ثابتند. «ساكن» در جایی است كه در شی ء استعداد و امكان حركت باشد و حركت نكند اما «ثابت» وجودش اصلا یك وجود جمعی می شود كه در وجود جمعی- نه وجود تدریجی- دیگر حركت امكان ندارد.

- فرمودید در آن دنیا طبق آیه ی قرآن: «لا یَبْغُونَ عَنْها حِوَلاً» اشخاص طالب تحول از آن وضع نیستند. این نوع پاسخ، این ایراد را به وجود می آورد كه پس چرا این زندگی به آن صورت ساخته نشده است؟ اگر آن، وضع تعادل مطلوب است، چرا از اول به آن صورت ساخته نشد؟ استاد: راز مطلب را برایتان عرض می كنم. ما الآن در ضمن عرایضمان گفتیم كه انسان طالب چیزی است كه ندارد و هر چیزی را كه دارد پس از داشتن از آن سیر می شود. یك عده افراد روی همین حساب به قیامت ایراد می گیرند و می گویند بنابراین بهشت جای خسته كننده ای است، برای اینكه آدم همه چیز را آنجا دارد و وقتی كه همه چیز را دارد، انگار هیچ چیز ندارد. اگر به راز این مطلب توجه كنیم، راز خیلی خوبی هست. چرا انسان یك چیزی را تا ندارد می خواهد، وقتی هم كه دارد تا یك مدتی كه هنوز در همان حالت فكر نداشتن آن است و روزهای نداشتنش را به یاد می آورد، آن را دوست دارد ولی همین كه به آن خو گرفت، یعنی آن وضع روحی نداری او تبدیل شد به یك وضع جدیدی، اول سردی اوست، چرا؟ آیا واقعا انسان طالب نیستی است؟ طالب نیستی كه نیست. چنین چیزی نمی شود كه بگوییم انسان دنبال نیستی می رود. انسان دنبال هستی می رود. پس چرا وقتی كه پیدایش می كند، آن را نمی خواهد؟ اینجا یك حرف بسیار بزرگی از قدیم عرفای ما گفته اند و این حرف بسیار محكم است و آن این است كه آن چیزی كه انسان در این دنیا دنبالش می دود، سرّ اینكه [پس از رسیدن ] از آن سیر می شود این است كه مطلوب واقعی اش نیست، نتوانسته سیرابش كند، نتوانسته آن غریزه ای را كه طالب است اشباع كند، و الاّ اگر یك غریزه و یك چیزی را در حالی كه ندارد می خواهد [و مطلوب واقعی اوست ] ، در حالی كه داشته باشد محال است از آن متنفر شود. . . [35]
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 318
بحث امروز ما بحث قرآنی خیر و شر و به عبارت دیگر بدیهاست، یعنی می خواهیم ببینیم كه در قرآن كریم راجع به مسائل مربوط به خوبی و بدی و خیر و شر چگونه اظهار نظر شده است. اولین مسأله اش این است كه ببینیم آیا قرآن كریم اشیاء را تقسیم كرده است به خوبی و بدی، خوبها و بدها، خیرها و شرها، و شرها را اصلا بكلی از خداوند جدا دانسته است و برای آنها یك مبدأ و منشأ دیگری غیر از خدا قائل شده است (همان كه در شكل خیلی صریحش در ثنویت هست) یا اینكه نه، قرآن كریم هیچ چیزی را در دنیا موجود نمی داند الاّ اینكه او را مستند به مشیت الهی می داند، به این معنا كه هر چیزی كه در این دنیا به وجود آمده و به وجود می آید، بالأخره سلسله ی علّیت و خلق و ایجاد آن منتهی به خداوند می شود؟ در این جهت تردیدی نیست كه قرآن كریم خالق و آفریننده ی هر چیزی را خدا می داند. همان طوری كه خدا را مبدأ حیات می داند و می گوید حیات به دست خداست، او را مبدأ و منشأ موت (همان كه ما او را بدی می دانیم) هم می داند «یُحْیِی وَ
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 319
یُمِیتُ»
[36]، نه اینكه خداوند زنده می كند، یك چیز دیگری هست كه دیگر مربوط به خدا نیست و او می میراند. یا مثلا: «وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَ أَبْكی ، `وَ أَنَّهُ هُوَ أَماتَ وَ أَحْیا» [37] اوست كه می خنداند یا موجبات سرور را فراهم می كند و هم اوست كه می گریاند یا موجبات گریه و ناراحتی را به وجود می آورد. «اَلَّذِی خَلَقَ اَلْمَوْتَ وَ اَلْحَیاةَ لِیَبْلُوَكُمْ أَیُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً» [38] خدایی كه هم مرگ را آفرید و هم زندگی را آفرید. «وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَیْ ءٍ مِنَ اَلْخَوْفِ وَ اَلْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ اَلْأَمْوالِ وَ اَلْأَنْفُسِ وَ اَلثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ اَلصّابِرِینَ» [39] شما را تحت آزمایش قرار می دهیم به نقصها و كمبودهایی در ناحیه ی مال یا در ناحیه ی جان به انواع مختلف.

در این جهت بحثی نیست. بله، یك مطلب هست كه در عین حال قرآن كریم بین استناد خوبیها به خداوند تبارك و تعالی با استناد بدیها یك فرقی می گذارد كه آن فرق را توضیح خواهیم داد.

آیه ی اوّل سوره ی انعام این است:

«اَلْحَمْدُ لِلّهِ اَلَّذِی خَلَقَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضَ وَ جَعَلَ اَلظُّلُماتِ وَ اَلنُّورَ» .

سپاس خدایی را كه آفریننده ی آسمانها و زمین است و قرار دهنده ی نور و ظلمت.

این «و قرار دهنده ی نور و ظلمت» معلوم است كه می خواهد یك عقیده ی خاصی را نفی كند كه همان عقیده ی یزدان و اهریمن باشد، كه خدا مبدأ نور است نه مبدأ ظلمت، و مبدأ ظلمت كس دیگر است، این طور نیست، مبدأ همه خداست. پس در این جهت ما نباید تردید داشته باشیم كه آیا یك فكر ثنوی در قرآن وجود دارد؟ خیر، فكر ثنوی در قرآن وجود ندارد.

مطلب دیگر این است: ما بحثی می كردیم راجع به خیر و شر، خوبی و بدی، و می گفتیم كه منشأ بدیها نیستیهاست و یا ما به هستیهایی می گوییم «بدی» كه نه از جهت اینكه خودشان خودشان هستند بدند، بلكه از جهت اینكه با اشیاء دیگر برخورد و تصادم می كنند و هستی را از آنها سلب می كنند، شر نامیده می شوند. در اصطلاح، این طور تعبیر می كنند، می گویند یك شی ء یك وجود نفسی دارد، یعنی خودش
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 320
برای خودش قطع نظر از هر چیز دیگری كه در دنیا باشد وجود دارد. به این معنا همه چیز خوب است، یعنی هر چیزی خودش برای خودش و نسبت به هدفها و كمالات خودش در دنیا خوب است. و اما از جنبه ی رابطه ای كه اشیاء با یكدیگر پیدا می كنند، اینجاست كه منقسم به دو قسمت می شوند: نافع و ضارّ، یعنی یك وقت هست كه یك شی ء شی ء دیگر را در كمالات وجودش یاری می دهد، كمك می كند، این می شود نافع و مفید، و یك وقت هست كه بر عكس، مزاحم اوست، آن وقت برای او می شود ضارّ و مضر، آن وقت این برای او، به اضافه و نسبت به او بد است.

این مقدار اختلافها و تفاوتها میان اشیاء پیدا می شود، اما همان طور كه عرض كردیم در خلقت اختلاف هست اما تبعیض وجود ندارد. تبعیض یعنی اینكه دو شی ء كه برای هر دوی آنها امكاناتی وجود داشته باشد، این امكان را به یكی بدهند و به دیگری ندهند، چنین چیزی [در خلقت ] نیست. هر موجودی در هر مرتبه ای كه هست، در هر حدی كه برای آن ممكن است خیر از ناحیه ی پروردگار [به او] برسد، می رسد. اگر اختلافی در میان اشیاء هست، اختلافی است كه از ناحیه ی امكانات ذاتی خود اشیاء است، تفاوتهای ذاتی خود اشیاء كه امكان ندارد آن در جایی كه هست بیش از آنچه دارد داشته باشد و این در جایی كه هست بیش از آنچه دارد داشته باشد.

آیا در این زمینه (راز اختلافها و تفاوتها) مطلبی در قرآن هست یا نیست؟ آیه ای در قرآن است كه روی این آیه علما از قدیم الایام زیاد بحث كرده اند. مطلب به صورت یك مثل ذكر شده است. آیه در سوره ی رعد است، می فرماید:

«أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِیَةٌ بِقَدَرِها فَاحْتَمَلَ اَلسَّیْلُ زَبَداً رابِیاً وَ مِمّا یُوقِدُونَ عَلَیْهِ فِی اَلنّارِ اِبْتِغاءَ حِلْیَةٍ أَوْ مَتاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ كَذلِكَ یَضْرِبُ اَللّهُ اَلْحَقَّ وَ اَلْباطِلَ فَأَمَّا اَلزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفاءً وَ أَمّا ما یَنْفَعُ اَلنّاسَ فَیَمْكُثُ فِی اَلْأَرْضِ» .

بعد در آخرش می فرماید:
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 321
كَذلِكَ یَضْرِبُ اَللّهُ اَلْأَمْثالَ [40].

خداوند حقایق را به صورت تمثیل این طور بیان می كند.

حال توضیح آیه: آبی را از آسمان فرود آورد. سپس سیلها در وادیها [41] روان شد، ولی هر وادی به اندازه ی خودش از این آب در بر گرفت. [به عبارت دیگر] وادیها و رودخانه هایی هر كدام به اندازه ی خودشان سیلان پیدا كردند، یعنی آب را گرفتند، مثل بارانی كه در كوهستان می بارد، بعد در جوبها و رودخانه ها جاری می شود. پس از آنكه آب به جریان و حركت می افتد، این سیل و این آب فراوان جاری كفی [42] را بر روی خودش، به دوش خودش حمل می كند [43]، یك كفی از داخل این سیل بالا می آید و روی این سیل را می گیرد. نظیر این كف در اشیاء و در فلزاتی كه شما از آنها زینت و زیور یا اسباب و آلات می سازید [وجود دارد] . زیور و زینت مثل طلا و نقره، و اسباب و آلات مثل چیزهایی كه معمولا از آهن می سازند، اینها را هم وقتی كه می گدازند، بر رویشان كفهایی می ایستد، یعنی از نظر اینكه كفی بیاید روی ماده ی اصلی را بگیرد، فلزات هم در حال ذوب شدن، در حالی كه می خواهند از آنها یك چیز مفیدی بسازند، روی آنها را یك ماده ی زایدی می گیرد كه از آن تعبیر به «زبد» می كردند. بعد می فرماید: «كَذلِكَ یَضْرِبُ اَللّهُ اَلْحَقَّ وَ اَلْباطِلَ» . «یضرب» را در اینجا معنی كرده اند: «یثبّت» و درست است.

خداوند حق و باطل را این طور می آفریند، این طور ایجاد می كند، نه اینكه این طور مثل می زند، «كَذلِكَ یَضْرِبُ اَللّهُ اَلْأَمْثالَ» بعدا می آید.

خداوند حق و باطل را این طور در عالم به وجود می آورد: آن كه حق و حقیقت و خیر و خوبی است، مثلش مثل همان آبی است كه از آسمان می آید: خالص، پاك. مثل اشیاء از نظر مقداری كه از حق و از خیر و خوبی داشته باشند، مثل وادیهاست كه ظرفیتها مختلف است، هر كدام به اندازه ی ظرفیت خودش از این آب می گیرد، نمی تواند بیشتر بگیرد. گفت:

مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 322
گر بریزی بحر را در كوزه ای*چند گنجد، قسمت یك روزه ای دریا را اگر انسان بخواهد در كوزه بریزد، كوزه ظرفیتش اندازه ی همان یك كوزه است و بیشتر از آن نیست. این آب صافی كه از آسمان می آید، وقتی كه سرازیر می شود در این وادیها و رودخانه ها، یك جا شما یك نهر كوچك، یك جوی كوچك، یك آب باریك می بینید، یك جا یك آب زیادتر، یك جا هم یك آبی كه به اندازه ی یك سیل [44] فراوان است.

مثل حق و مثل خیر و خوبی و وجود و هستی كه از ناحیه ی خداوند می رسد مثل آبی است كه از آسمان فرود می آید. مثل اشیاء از نظر تحویل گرفتن مقدار هستی و كمالات هستی مثل این وادیهاست كه هر كدام به اندازه ی ظرفیت خودشان می گیرند و بیشتر از این امكان پذیر نیست، و این اختلاف و تفاوت ناشی از ظرفیت اشیاء است نه از ناحیه ی دهنده، دهنده تبعیض نكرده است، یعنی این طور نیست كه این وادیها همه به طور متساوی می توانستند از این آب بگیرند، او در ناحیه ی خودش آمد یك تبعیضی كرد و گفت به تو این قدر می دهم، به تو این قدر می دهم، . . . تبعیض و تفاوت پیدا می شود ولی منشأ این تفاوت، ظرفیتها و اختلافات ذاتی قبول كننده هاست.

پس خیرات و وجودات و هستیها و حقها و آنچه كه حق و ثابت و واقعیت دار است به این شكل وارد می شود ولی در این میان باطلها و بدیها هم هست، اینها چیست؟ اینها هم از لابلای آنها پیدا می شود، یعنی لازمه ی پیدایش یك آبی كه در یك ظرفی از این ظروف باشد و لازمه ی این ظروف این است كه كفهایی (كه ناپایدار هم هستند) پیدا بشود. باران و سیل بدون اینكه كفی پیدا بشود، عملا وجود ندارد. بدیها و باطلها هم خواه ناخواه در وجود و هستی پیدا می شوند ولی اصل نظام عالم بر خوبی است و آن كه عالم را نگه می دارد خوبیهاست، بدیها و باطلها یك سلسله امور عرضی و زایل شدنی هستند.

بعد می فرماید: «فَأَمَّا اَلزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفاءً وَ أَمّا ما یَنْفَعُ اَلنّاسَ فَیَمْكُثُ فِی اَلْأَرْضِ» این كفها جفاء می شوند، باد هوا می شوند، از میان می روند ولی آن چیزی كه نافع و مفید است (كه در مثل اول آب باشد و در مثل دوم خود آن فلز خالص باشد) باقی می ماند.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 323
این مثل راز تفاوتها را بیان می كند كه منشأ این تفاوتها اختلاف ظرفیتهاست. این یك گوشه ای است از مطلبی كه ما در جلسه های گذشته می گفتیم.

آیه ی دیگری در قرآن است كه از آنجا هم به طور اشاره و ضمنی، این مسأله ی خودمان را می توانیم استفاده كنیم و آن آیه ی مربوط به خلقت آدم است كه قرآن كریم آن را این طور طرح كرده است كه خداوند وقتی می خواست آدم را بیافریند، آن را به فرشتگان اعلام كرد: «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّی جاعِلٌ فِی اَلْأَرْضِ خَلِیفَةً» . فرشتگان می دانستند كه در طبیعت انسان شر و فساد هست [45]، و لهذا با تعجب سؤال كردند:

خدایا تو مخلوقی را می خواهی بیافرینی كه در وجود او شر و فساد است؟ «قالُوا أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِكُ اَلدِّماءَ» كسانی را می آفرینی كه در روی زمین افساد خواهند كرد؟ افساد همین شرهایی است كه ما می گوییم از انسانها بر می خیزد و یكی از فسادها كه از همه بالاتر است و در حد اعلاست، خونریزی است، خون یكدیگر را می ریزند. «وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ» اما ما جز تسبیح و تقدیس تو كاری نداریم، چرا خلقت می كنی؟ «قالَ إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ» [46] من چیزی را می دانم كه شما نمی دانید.

«وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ كُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَی اَلْمَلائِكَةِ فَقالَ أَنْبِئُونِی بِأَسْماءِ هؤُلاءِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِینَ.

`قالُوا سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلاّ ما عَلَّمْتَنا إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَلِیمُ اَلْحَكِیمُ»
[47].

اینها جزء آیات بسیار پرمعنا و قهرا مرموز قرآن است و قرآن كریم هم در این طور مواقع برای اینكه مردم بیشتر وادار شوند به تعمّق و تدبّر، خصوصیاتش را توضیح نمی دهد و حتی شاید خصوصیاتش توضیح دادنی نیست، رسیدنی است نه پایین آوردنی. بعضی از مطالب مطالبی است كه باید افراد برسند به آنجا و درك كنند، نمی شود مطلب را در سطح پایین آورد كه همه درك كنند. «وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ» اسمها را،
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 324
نامها را به آدم آموخت. حالا مقصود از اسمها چیست؟ آیا مقصود اسمهای خدا، یعنی شئون پروردگار است؟ آیا مقصود از اسم حقایق اشیاء است؟ چون هر چیزی را انسان تا یك عنوانی، اسمی، نامی به آن ندهد نمی تواند بشناسد، و بلكه میان اینها شاید از یك نظر تفاوتی هم نباشد، بگوییم اسماء و شئون الهی یا حقایق اشیاء، حالا هر چه هست. همین كه خداوند اسمها را به آدم آموخت، به ملائكه عرضه كرد: «أَنْبِئُونِی بِأَسْماءِ هؤُلاءِ» آن حقایق را نشان داد، گفت: شما اینها را به من معرفی كنید، بگویید نام اینها چیست؟ برای آنها مجهول بود: «قالُوا سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلاّ ما عَلَّمْتَنا» پروردگارا، ما جز آن مقداری كه تو به ما آموختی نمی دانیم، ما از اینها سر در نمی آوریم. «قالَ یا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ، فَلَمّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمائِهِمْ» [48] آن وقت به آدم مأموریت داده شد: ای آدم! تو به اینها تعلیم بده. همین موجودی كه درباره اش گفته بودند: «أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِكُ اَلدِّماءَ» آمد به فرشتگان حقایقی را كه برای آنها مجهول بود تعلیم داد. آن وقت خداوند به فرشتگان فرمود: «أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّی أَعْلَمُ غَیْبَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ أَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ» [49] من به شما نگفتم رازهایی نهانی وجود دارد كه من آن رازهای نهانی را می دانم و شما نمی دانید؟ یعنی شما از آن موجود، فقط این جنبه اش را می دانستید و می شناختید و می گفتید او منشأ شر و فساد می شود اما این جنبه اش كه او می رسد به جایی كه شما باید در مكتب او بیاموزید، این را دیگر شما ندیده بودید.

آن وقت بعد از این جریان است كه: «وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اُسْجُدُوا لِآدَمَ. . . » [50] آن وقت به فرشتگان گفتیم كه به این آدم سجده كنید.

از مجموعه ی این مثل، البته انسان می تواند مطالب بسیاری از قسمتهای مختلف استفاده كند و درباره ی آن بحث كند، ولی یكی از جنبه ها این است كه انسان موجودی است كه در طبیعت او شر و فساد هست و در عین حال در طبیعت این موجود این استعداد هست كه برسد به جایی كه ما فوق فرشتگان و ملائكه قرار بگیرد، و این دو هم به یكدیگر آمیخته است، تفكیك ناپذیر است. ملائكه نگفتند خدایا این را كه می آفرینی [منهای شر و فسادش خلق كن ] . اگر برای ملائكه این مسأله مطرح بود-
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 325
آن طوری كه اغلب ما این طور فكر می كنیم و می گوییم خوب، انسان آفریده شود منهای شر و فسادش- [همین طور سخن می گفتند] . نه، می دانستند اگر انسان آفریده شود، آن شر و فساد هم جزء آن هست و قضیه منها ندارد. آنها می دانستند كه انسان توأم با این شر و فساد است، منتها ما بعد شر و فساد یعنی جنبه های خیر كثیر را دیگر نمی دیدند. خداوند آن جنبه های دیگر را به آنها اعلام كرد. وقتی كه فرشتگان آن استعدادهای دیگری كه در همین انسان هست و آن خیرات كثیری كه بر وجود این انسان [مترتب ] است دیدند، اعتراض خودشان را پس گرفتند [و فهمیدند كه چرا باید] چنین موجودی آفریده شود.

آیا این آیه تأیید نمی كند همان نظری را كه عرض كردیم هر شیئی در مقام تقسیم بندی از نظر نافع بودن و مضرّ بودن- و الاّ از لحاظ آن خیر و شری كه گفتیم، هر چیزی بر حسب وجود نفسی خودش خیر است- از جنبه ی ارتباطش با سایر اشیاء، یا خیرش می چربد بر شرش یا شرش می چربد بر خیرش، یا خیر و شر آن مساوی است، یا خیر محض است، یا شر محض؟ اگر موجودی باشد كه خیرش بر شرش بچربد، باید آفریده شود، اگر آفریده نشود، این شر است. آیا همین آیه به نظر شما این راز را بیان نمی كند كه انسان یك موجودی است كه خیر و شر در او آمیخته است، تفكیك ناپذیر است ولی این انسان خیرش بر شرش غالب است، به اعتبار آن خیرش باید آفریده شود؟ این هم یك آیه كه ما آن را مرتبط با این موضوع می دانستیم.

ما بحث دیگری داشتیم راجع به فواید این چیزهایی كه آنها را «بد» می نامیم و آن مرحله ی آخر بحث ما بود. عرض كردیم این چیزهایی كه ما آنها را «بد» می دانیم و خیال می كنیم كه اینها صد در صد بد هستند، این طور نیست، تازه همان بدها هم منشأ خوبیها هستند. غیر از آن جهت كه هر چیز خوبی دارد، بدی دارد و خوبی اش بر بدی اش می چربد، مرحله دوم این است كه خود این بدی باز منشأ خوبیهاست، اگر این بدیهایی كه اسمشان را بدی گذاشته ایم نباشد، بسیاری از خوبیها در دنیا نخواهد بود. ببینیم آیا در این زمینه تصریحی، اشاره ای در قرآن كریم هست یا نیست؟ در این زمینه هم هست. یكی همان آیه ای است كه به مناسبت بحث اول خواندم، آیه ی دوم
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 326
سوره ی «تبارك الّذی بیده الملك» :

«تَبارَكَ اَلَّذِی بِیَدِهِ اَلْمُلْكُ وَ هُوَ عَلی كُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ. `اَلَّذِی خَلَقَ اَلْمَوْتَ وَ اَلْحَیاةَ لِیَبْلُوَكُمْ أَیُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً» [51].

خداست آن كسی كه هم مرگ را آفرید و هم زندگی را. این دو را آفرید برای اینكه شما را بیازماید كه چه كسی نیك عمل تر است.

در احادیث ما هست كه امام فرمود قرآن نگفت: «لِیَبْلُوَكُمْ اَیُّكُمْ اَكْثَرُ عَمَلاً» چه كسی بیشتر عمل كند، فرمود: «لِیَبْلُوَكُمْ أَیُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً» یعنی چه كسی عملش صوابتر باشد. آیه این طور می فرماید كه: زندگی و مردن را برای این خلق كرد كه مقدمه ای باشد كه شما به سوی حسن عمل سوق داده شوید، هر دوی اینها برای حسن عمل لازم است، هر دو مقدمه ی حسن عمل اند. نفرمود: «خَلَقَ الْحَیاةَ لِیَبْلُوَكُمْ اَیُّكُمْ اَحْسَنُ عَمَلاً» شما را زنده كرد و به شما زندگی داد تا به سوی حسن عمل سوق داده شوید، فرمود: زندگی و مردن را با هم آفرید تا شما به حسن عمل سوق داده شوید، و همین طور هم هست.

اما زندگی شرط حسن عمل است، تا انسان خلق نشود، تا این حیات و آن هم این حیات انسانی را پیدا نكند، تا عقل نداشته باشد، تا اراده نداشته باشد، حسن عمل معنی ندارد. و اگر مردن هم نبود، حسن عمل نبود، یعنی خود همین مردن و اینكه انسان می داند می میرد، یك عامل بزرگی است برای اینكه به سوی حسن عمل سوق داده شود. آیا واقعا اگر انسان می دانست در این دنیا مخلّد است و اصلا مردنی در كار نیست، به سوی حسن عمل می رفت؟ البته ممكن است، شما افراد استثنائی را در نظر نگیرید بگویید فرضا شخصی مثل علی بن أبی طالب پیدا بشود و تشخیصش درباره ی حسن عمل طور دیگری باشد، آن فرد استثنائی به جای خود، ولی همین بشر كه ما الآن داریم می بینیم، مسلّما بیشتر كارهای بد را كه انجام نمی دهد، به خاطر همین فكر مردن است و اینكه انسان می داند می میرد. اگر انسان بداند كه در هیچ شرایطی در این دنیا نمی میرد و همین زندگی اش ادامه دارد، بر شرش صد برابر افزوده می شود و خیرش شاید به حد صفر برسد. آن عاملی كه انسان را به سوی حسن عمل سوق می دهد، بیش از هر چیز دیگری همین است كه انسان می داند یك مدت موقتی در اینجا
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 327
هست. آن كسی كه ایمان دارد به اینكه ماورای این دنیا دنیای دیگری است، برای او خیلی روشن است. آن كسی هم كه ایمان ندارد، بالأخره دنیای مرگ برای او یك دنیای مجهولی است و باز ترمز است نسبت به اعمال شر. پس این آیه برای «موت» خاصیت و اثر و فایده قائل شده است، كه همین است كه بشر را به سوی حسن عمل سوق می دهد.

آیه ی دیگری كه خیلی واضح است و واضح تر از آن آیه هم هست راجع به فواید مصائب و سختیها و شداید است (در این زمینه آیات زیادی هست، منحصر به این یك آیه نیست) :

«وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَیْ ءٍ مِنَ اَلْخَوْفِ وَ اَلْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ اَلْأَمْوالِ وَ اَلْأَنْفُسِ وَ اَلثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ اَلصّابِرِینَ، `اَلَّذِینَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ قالُوا إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ، `أُولئِكَ عَلَیْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ. . . » [52].

ما شما را آزمایش می كنیم به چیزی از بیم، یعنی عدم امنیت، ترس از دشمن، اینكه دشمن داشته باشید و حساب این دشمن را داشته باشید و بیم دشمن در ذهنتان باشد، «وَ اَلْجُوعِ» به گرسنگی و سختی، نداشته باشید، احتیاج داشته باشید، «وَ نَقْصٍ مِنَ اَلْأَمْوالِ» كسری در مال و ثروت، «وَ اَلْأَنْفُسِ» یا كسری در نفس و جان خودتان [53]، «وَ اَلثَّمَراتِ» میوه ها [54]، ما شما را گرفتار این جور مصائب و سختیها می كنیم «وَ بَشِّرِ اَلصّابِرِینَ» پشت سر این سختیها بشارت ذكر می كند: بشارت بده كسانی را كه در مقابل این سختیها خویشتن داری می كنند، خویشتن داری ای كه مبتنی بر ایمان به خداست، وقتی كه انواع این سختیها را می بینند فورا متوجه خدا می شوند: «همه از آن خدا هستیم و به سوی او بازگشت می كنیم» . «أُولئِكَ عَلَیْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ» این
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 328
طبقات هستند كه رحمتهای پروردگار شامل حال آنها می شود.

پس این سختیها و شداید را زمینه ی بسیار مفیدی برای كسانی معرفی می كند كه بتوانند در این سختیها و شداید مقاومت و ایستادگی و خویشتن داری كنند. پس اینها فایده دارد، یعنی یك چیزی است كه بشر می تواند در این زمینه ها از وجود آنها استفاده ی زیاد كند، كه قرآن هم آنها را به صورت نوید و بشارت ذكر می كند. البته به این مضمون آیه ی اخیر بازهم ما آیات دیگری در قرآن راجع به فواید گرفتاریها و فتنه ها و شرور و این طور چیزها داریم: «وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ اَلْخَیْرِ فِتْنَةً وَ إِلَیْنا تُرْجَعُونَ» [55] ما شما را آزمایش می كنیم، هم به شرور (كه مقصود همین بدیهاست، همین چیزهایی كه ضربه به آدم می زند) و هم به خیرات و نعمتها، هم آن مایه ی آزمایش و امتحان است و هم این.

این خیلی جمله ی عجیبی است، یعنی آن را كه شما «خیر» می نامید، صد در صد نباید بگویید خیر است، و آن را كه شما «شر» می نامید، صد در صد نباید بگویید شر است، خیر بودن واقعی و نهایی خیر، و شر بودن نهایی شر بستگی دارد به نحوه ی استفاده ای كه شما از آن می كنید یا به نحوه ی برخوردی كه با آن می كنید. ای بسا یك چیزی خودش خیر است، نعمت است، ما كه به شما می دهیم جنبه ی امتحانی دارد، ولی وقتی كه به شما دادیم، همین خیر بسا هست كه سبب فساد شما بشود. باز شر هم جنبه ی امتحانی دارد، ای بسا همین شر منشأ صلاح شما بشود، و واقعا هم همین طور است «عَسی أَنْ تَكْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَكُمْ وَ عَسی أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ» [56].

اما در آزمایشهایی كه در مورد انسانها صورت می گیرد سه خصوصیت هست. یك خصوصیت این است كه گاهی آزمایش كننده می خواهد از این آزمایش چیزی را استفاده كند، كه به آنها كار نداریم. مثل یك نفر معلم كه می خواهد وضع شاگردها را به دست بیاورد، خودش هم نمی داند وضع درسی آنها چگونه است. اول سال، وسط سال و آخر سال می خواهد بفهمد كه این شاگردان درسشان را خوانده اند یا
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 329
نخوانده اند، می خواهد یك پرده ی جهالتی را از جلوی خودش رفع كند، اینها را امتحان می كند و آن وقت می فهمد هر كس در چه حدی است.

یك نتیجه ی دیگری كه در آزمایشهای انسانها می گیرند، این است كه برای آزمایش كننده چیزی مجهول نیست ولی برای خود آزمایش شده ها مجهول است. باز مثل همان شاگردها، ای بسا خود معلم الآن می داند شاگرد اول كیست، شاگرد دوم كیست، شاگرد سوم كیست و كی باید حتما رفوزه شود، ولی اگر همین طور بنشیند و بگوید این نمره اش بیست است، او پانزده، او ده، او هشت، همه اعتراض دارند غیر از آن كه نمره ی بیست گرفته، امتحان می كند تا بر خود آنها حقیقت روشن شود.

[آزمایش ] اولی درباره ی خداوند معنی ندارد. خداوند هیچ وقت بندگانش را به سختیها و شداید و امتحانات گرفتار نمی كند برای اینكه خودش موضوعی را به دست بیاورد، برای خداوند همه چیز معلوم است. قرآن می گوید: «وَ ما تَكُونُ فِی شَأْنٍ وَ ما تَتْلُوا مِنْهُ مِنْ قُرْآنٍ وَ لا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ إِلاّ كُنّا عَلَیْكُمْ شُهُوداً» [57] هیچ جنبشی، هیچ حركتی نمی كنید مگر اینكه ما شاهد و ناظر هستیم. «لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ» [58]، «فَإِنَّهُ یَعْلَمُ اَلسِّرَّ وَ أَخْفی » [59]. یا در آیات دیگر می فرماید: آنچه كه در خاطر افراد خطور می كند، ما می دانیم.

پس قرآن وقتی كه «آزمایش» برای خدا ذكر می كند، نمی خواهد بگوید خدا آزمایش می كند برای اینكه خودش عالم بشود. ولی دومی مانعی ندارد كه خداوند آزمایشها را به وجود بیاورد برای اینكه ماهیت افراد بر خودشان روشن شود.

ولی در باب امتحان یك جنبه ی سومی وجود دارد كه آن فلسفه ی اصلی امتحان و آزمایش است و آن این است كه افراد وقتی در معرض امتحان و آزمایش قرار می گیرند، به كار می افتند و به اصطلاح فلاسفه آنچه كه در قوّه دارند به فعلیت می رسد، یعنی اگر امتحان در كار نیاید، استعدادها بالقوّه باقی می ماند، یعنی بروز
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 330
نمی كند، به حد فعلیت نمی رسد، رشد نمی كند. ولی وقتی كه یك موجود در معرض عمل و امتحان قرار گرفت، سیر كمالی خودش را طی می كند، رشد می كند، پیشرفت می كند، نظیر كارهای تمرینی است كه ورزشكاران قبل از مسابقه های نهایی انجام می دهند، آنچه كه انجام می دهند برای این نیست كه مربی بفهمد هر كس استعدادش چقدر است؟ برای این است كه خودشان آماده شوند، برای این است كه هر چه در استعداد دارند به ظهور بپیوندد.

سختیها و شدایدی كه خداوند تبارك و تعالی در دنیا برای انسان پیش می آورد و بلكه- در تعبیر دیگر قرآن- نعمتهایی هم كه در دنیا برای انسان می آورد، برای این است كه آن استعدادهای باطنی بروز كند، یعنی از قوّه به فعلیت برسد. انسان از نظر حالات روحی، درست حالت یك بچه ای را دارد كه از نظر جسمی در حالی كه تازه به دنیا آمده است استعداد این را كه یك جوان برومند بشود دارد ولی حالا كه آن را ندارد، باید تدریجا رشد كند تا یك جوان برومند بشود. انسان هم از نظر كمالات واقعی و نفسانی (یعنی آنچه كه در استعداد دارد) اول در یك حد بالقوّه است، می تواند باشد، اما حالا كه نیست، از یك طرف به واسطه ی سختیها و شداید و از طرف دیگر به واسطه ی همان نعمتهایی كه به او داده می شود، در معرض یك چنین امتحانی قرار می گیرد تا به حد كمال برسد. «وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَیْ ءٍ مِنَ اَلْخَوْفِ وَ اَلْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ اَلْأَمْوالِ وَ اَلْأَنْفُسِ وَ اَلثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ اَلصّابِرِینَ» . باید این سختیها پیش بیاید و در زمینه ی این سختیهاست كه آن صبرها، مقاومتها، پختگیها، كمالها برای انسان پیدا می شود، آن وقت موضوع این نوید و بشارت واقع می شود. این هم دو آیه كه مربوط به یك موضوع بود و عرض كردیم.

یك مطلب دیگر هم اینجا عرض كنیم و به عرایض خودمان خاتمه دهیم، یعنی این بحث ما دیگر به پایان می رسد، و آن موضوع این است:

در قرآن كریم از شیطان زیاد یاد شده است. بحث شیطان هم خودش یك بحث بسیار مهمی است. در اخبار و احادیث ما این موضوعی كه عرض می كنم نیامده است، ولی در كتابهای ما نقل كرده اند كه در بعضی از شروح انجیل آمده است. شهرستانی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 331
در ملل و نحل، از كتابهای مسیحیها نقل كرده كه حتی خود شیطان بعد از آنكه ملعون و مطرود بارگاه الهی شد، شش اعتراض به خداوند كرد و گفت: اولا تو چرا مرا آفریدی، تو كه می دانستی من آخر كارم به اینجا می كشد چرا مرا آفریدی؟ بعد از آنكه مرا آفریدی، تو كه می دانستی اگر به من امر به سجده كنی، طبیعت من حاضر نیست كه این خضوع را انجام دهد، تو كه می دانستی من معصیت می كنم، چرا امر كردی؟ بعد از آنكه من سجده نكردم و دشمن آدم شدم، چرا مرا بر او مسلط كردی؟ من به تو گفتم: «أَنْظِرْنِی إِلی یَوْمِ یُبْعَثُونَ» [60] به من مهلت بده، مرا از بین نبر، چرا مرا هلاك نكردی؟ گفتم به من مهلت بده، گفتی بسیار خوب، مهلت دادم. گفتم من می خواهم فرزندان آدم را وسوسه كنم برای اینكه آنها را گمراه كنم، خیالات بد در دل آنها القاء كنم، گفتی بسیار خوب برو هر كار دلت می خواهد بكن، وقتی گمراه كردی، من هم گمراهان را یكسره می برم جهنم، و از این جور سؤالات. در اول حرفش- در این نقلی كه شرّاح اناجیل كرده اند- گفت: خدایا تو حكیم هستی، از حكیم این كارها نسزد. به جوابش گفتند كه اول ما تو را به همان حرف خودت می گیریم، گفتی ما حكیم هستیم.

بله، ما كه حكیم هستیم، هیچ كاری را بدون حكمت انجام نمی دهیم. بنابراین فضولی موقوف، برو دنبال كارت! ببینید، راجع به شیطان بحثهایی هست. اولا قرآن كریم این طور می فهماند كه شیطان قبل از خلقت انسان در صف ملائكه بود، بعد از خلقت انسان از صف ملائكه خارج و رجیم شد. در موضوع وسوسه های شیطانی هم قرآن كریم بیان كرده است كه این موجود انسان را وسوسه می كند، از زبان خود او نقل كرده است: «بِما أَغْوَیْتَنِی لَأُزَیِّنَنَّ لَهُمْ فِی اَلْأَرْضِ» [61] من بر روی زمین یك چیزهایی را در نظر اینها جلوه می دهم، نشان می دهد كه كیفیت گمراه كردن شیطان چه كیفیتی است، یعنی از راه ادراكات و احساسات و از راه دل وارد می شود، راه دیگری هم نیست.

باز از قرآن كریم این مطلب استفاده می شود كه این تسلط شیطان بر انسان یك تسلط محدودی است، چون خودش هم می گوید: «لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ، `إِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ اَلْمُخْلَصِینَ» [62] گمراهشان خواهم كرد مگر بندگان مخلص تو را، كه آنها را دیگر
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 332
نمی توانم. در یك آیه ی دیگر می فرماید: «إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَی اَلَّذِینَ یَتَوَلَّوْنَهُ» [63] حكومت شیطان بر افرادی است كه آن افراد سرپرستی شیطان را پذیرفته اند. اینجا دیگر تسلط او را خیلی محدود می كند. افرادی كه سرپرستی او را پذیرفته اند، بر آنها تسلط دارد، یعنی افرادی كه ولایت و سرپرستی او را نپذیرفته اند، بر آنها تسلط ندارد.

از این واضح تر، یك محاكمه ای میان شیطان و گنهكاران در قیامت ذكر می كند كه در قیامت چنین واقع خواهد شد، منتها چون یك امری است كه قطعا واقع می شود، قرآن به صورت گذشته نقل می كند:

«وَ قالَ اَلشَّیْطانُ لَمّا قُضِیَ اَلْأَمْرُ إِنَّ اَللّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ اَلْحَقِّ وَ وَعَدْتُكُمْ فَأَخْلَفْتُكُمْ وَ ما كانَ لِی عَلَیْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلاّ أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِی فَلا تَلُومُونِی وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ ما أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَ ما أَنْتُمْ بِمُصْرِخِیَّ إِنِّی كَفَرْتُ بِما أَشْرَكْتُمُونِ» [64].

آنجا شیطان طلبكار می شود، اصلا آدمیزاد را یك چیزی هم [بدهكار می كند] .

می فرماید وقتی كار به نهایت می رسد و تمام می شود، شیطان رو می كند به مردمی كه از او پیروی كرده اند، می گوید: خدا به شما نوید و وعده داد، من هم وعده دادم، خدا وعده اش راستین بود، وعده ی من خلاف «إِنَّ اَللّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ اَلْحَقِّ وَ وَعَدْتُكُمْ فَأَخْلَفْتُكُمْ» .

معنایش این است كه تسلط من بر شما كه از تسلط خدا بیشتر نبود (یعنی در همین حدود بود) ، همان طوری كه خداوند به بشر نوید داد كه اگر كار خوب بكنید چنین [پاداش به شما خواهم داد] ولی كسی را مجبور به كار حق نكرد، من هم به شما نوید دادم، كسی را كه مجبور نكردم. «وَ ما كانَ لِی عَلَیْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ» من كه بر شما مسلط نبودم، یعنی زور نداشتم، شما را به زور به جایی نكشاندم «إِلاّ أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِی» من شما را خواندم [و شما به سرعت پذیرفتید] . در یك آیه هست كه سوت كشیدم:

«وَ اِسْتَفْزِزْ مَنِ اِسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِكَ وَ أَجْلِبْ عَلَیْهِمْ بِخَیْلِكَ وَ رَجِلِكَ وَ شارِكْهُمْ فِی اَلْأَمْوالِ وَ اَلْأَوْلادِ» [65] یعنی تو سوت بكش، آنها می آیند، خیلی احتیاج ندارد كه بخواهی دنبالشان بروی، یك سوت كشیدن كافی است كه دورت بریزند.

خواب معروفی نقل می كنند كه در زمان شیخ انصاری یك كسی خواب دید كه
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 333
شیطان در نقطه ای (قضیه مربوط به نجف است) تعداد زیادی افسار همراه خودش دارد، ولی افسارها مختلف است، بعضی از افسارها خیلی شل است، طناب بسیار ضعیفی را به صورت افسار در آورده است، یكی دیگر افسار چرمی، یكی دیگر زنجیری، زنجیرهای مختلف و بعضی از زنجیرها خیلی كلفت است. در میان اینها یك افسار خیلی كلفت و زنجیر قوی بود كه خیلی جالب بود. اول از شیطان پرسید: اینها چیست؟ گفت: اینها افسارهایی است كه به كله ی بنی آدم می زنم و آنها را به طرف گناه می كشانم. آن افسار خیلی كلفت نظر این شخص را جلب كرد، گفت: آن برای كیست؟ گفت: این برای یك آدم خیلی گردن كلفتی است. گفت: كی؟ گفت: شیخ انصاری. گفت: چطور؟ گفت: اتفاقا دیشب زدم به كله اش، یك چند قدم آوردم ولی زد آن را پاره كرد. گفت: حالا افسار ماها كجاست؟ گفت: شما كه افسار نمی خواهید، شما دنبال من هستید! این افسار مال آنهایی است كه دنبال من نمی آیند. آن شخص صبح آمد خواب را برای شیخ انصاری نقل كرد.

مثل اینكه شبی بوده، شیخ خیلی اضطرار پیدا می كند و پولی كه بابت سهم امام بوده و فردا بایستی تقسیم می كرده است، به عنوان قرض از آن چیزی برمی دارد، می آید تا دم در، ولی پشیمان می شود، دوباره بر می گردد می گذارد سر جایش. شیطان كه گفته بود زنجیر را زدم به كله اش و او را چند قدم آوردم ولی بعد پاره كرد و رفت، قضیه این بوده است [66].

مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 334
آنجا هم شیطان می گوید ما افساری در كار نداشتیم. آیه ی قرآن- به تعبیر ما- می گوید: ریسمانی، افساری، جبری، چیزی در كار نبود «إِلاّ أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِی» من فقط دعوت كردم، خواندم، شما هم به سرعت پذیرفتند [67]. «فَلا تَلُومُونِی وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ» پس مرا سرزنش نكنید، خودتان را سرزنش كنید. «ما أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَ ما أَنْتُمْ بِمُصْرِخِیَّ» اینجا نه شما به درد من می خورید و نه من به درد شما. حالا آنجا كه طلبكار می شود اینجاست: «إِنِّی كَفَرْتُ بِما أَشْرَكْتُمُونِ» من كفر می ورزم به اینكه شما مرا شریك پروردگار كردید. در اینجا دم از توحید می زند: شما مشركید كه من را در مقابل خدا گرفتید، ولی من از این شرك تبرّی می جویم.

بنابراین شیطان از نظر قرآن یعنی یك مبدأ باطنی و معنوی كه كارش فقط این است كه انسان را به بدی و شر و معصیت دعوت می كند اما این، دعوت اجباركننده نیست، فقط دعوتی است، یعنی نشان می دهد. مولوی چه خوب می گوید:

از جهان دو بانگ می آید به ضد*تا كدامین را تو باشی مستعد آن یكی بانگش نشور اتقیا*و إن دگر بانگش نفور اشقیا
همیشه در دنیا دو دعوت وجود دارد، از یك طرف دعوت به خیر و صلاح و از طرف دیگر دعوت به شر و فساد، و این انسان است كه در میان این دو دعوت باید به حكم اختیار خودش، آن دعوت خیر و صلاح را بپذیرد، مصداق «وَ هَدَیْناهُ اَلنَّجْدَیْنِ» [68] است، مصداق «إِنّا هَدَیْناهُ اَلسَّبِیلَ إِمّا شاكِراً وَ إِمّا كَفُوراً» [69] است.

اگر در وجود خود انسان، نفس امّاره، یا در خارج از وجود انسان، آن كه الهام بخش به نفس امّاره است، نبودند، اگر نفس امّاره ای نبود و اگر شیطانی نبود، اگر دعوت به شر و فسادی نبود، اگر امكان شر و فساد در انسان نمی بود، خوبی هم دیگر {TZنداریم. اگر من از خودم دارایی می داشتم البته آن حساب دیگری بود، اما من از مال عموم دارم زندگی می كنم T} {TZ (آن وقت وضع عموم هم خیلی بد بوده است) و ناچارم این طور باشم. T}
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 335
نبود، چرا؟ برای اینكه خوبی آن وقت خوبی است كه انسان، هم امكان خوبی را داشته باشد و هم امكان بدی، از میان خوبی و بدی، خوبی را انتخاب كند، اما اگر راه بدی در وجود انسان بسته باشد، اگر به تعبیر قرآن: «فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها» [70] «الْهَمَها تَقْواها» باشد، میل به تقوا در انسان باشد ولی میل به فجور در انسان نباشد، آن تقوا دیگر تقوا نیست. تقوا آن وقت تقواست كه انسان در حالی كه میل به فجور و دعوت به فجور در او هست، تقوا و عدالت را انتخاب می كند. اطاعت كی محقق می شود؟ شما می گویید خداوند امر كند، ما اطاعت كنیم. اطاعت در وقتی است كه ما می توانیم اطاعت نكنیم، می توانیم اطاعت بكنیم، اما در جایی كه اجبارا باید یك كاری را انجام بدهیم، آن دیگر اطاعت نیست. اطاعت كه نبود، مدح و ذمّی نیست. مدح و ذمّی كه نبود، ثواب و عقابی نیست، تكلیفی نیست، قانونی نیست، اجتماعی نیست، انسانی نیست، هیچ چیزی نیست.

بنابراین اگر شیطان نباشد، اگر دعوتهای به بدی نباشد، عمل صالحی نیست، یعنی اگر شیطان نباشد و آن امكانات شیطانی در انسان نباشد، عمل صالح، عمل صالح نمی شود. عمل صالح، صالح بودن خودش را از این دارد كه نفس امّاره ای و شیطانی هست و امكان رفتن آن راه هست ولی امكان رفتن این راه هم هست و انسان از میان دو راه «هَدَیْناهُ اَلنَّجْدَیْنِ» این راه را انتخاب می كند.

مثال واضح آن زیاد است. مثلا ما دو نفر داریم، یكی اساسا برایش امكان دزدی نیست، از اول آنچنان او را مراقبت می كنند كه اصلا راه دزدی را بكلی بر او بسته اند، بیست سال خدمت می كند بدون اینكه یك دینار دزدی كرده باشد. یكی دیگر راه دزدی به رویش باز است، راه صلاح هم به رویش باز است، هر سال می توانست میلیونها از بودجه ی دولت دزدی كند، نكرد. هیچ كدام از این دو نفر دزدی نكرده اند، اما آیا این یكی امین و دارای كمال است و به كمال نفسانی خودش رسیده است یا آن یكی؟ دزدی نكردن اجباری كه راه بر انسان بسته باشد، اصلا برای انسان كمال نیست.

بنابراین وجود شیطان از نظر نظام كلی [ضرورت دارد] . البته نفس امّاره كه ما می گوییم، از نظر غرائز داخلی می گوییم، ملك و شیطان كه می گوییم، به عنوان دو منبع برای الهامات خیر و الهامات شر، القائات خیر و القائات شر، یعنی تصور و میل به
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 336
خوبی [و بدی می گوییم ] . در احادیث ما هست كه برای قلب انسان دو گوش است (گوش دل) : «انّ للقلب اذنین» [71]، از یك گوش ملك همیشه به او القاء می كند كه بیا كار خیر بكن، و از گوش دیگر شیطان به او القاء می كند كه بیا كار شر بكن، ولی خودش همیشه در میان این دو القاء وجود دارد. پس اگر واقعا شیطان و نفس امّاره ای وجود نداشته باشد، اصلا عمل صالحی وجود ندارد، و اگر عمل صالحی وجود نداشته باشد، سعادتی كه ناشی از عمل صالح است وجود ندارد.

فقط یك سؤال باقی می ماند و آن این است: پس شیطان وجودش برای زندگی بشر- كه زندگی بشر هم او را از عالم ملائكه جدا كرد- برای سعادت بشر و برای اینكه بشر این راه اختیاری خودش را طی كند ضرورت دارد، اما شیطان خودش برای خودش چطور؟ مطلبی كه البته قرآن آن را توضیح نداده است، شاید هم توضیح دادنی نباشد، این است: قرآن می گوید كه طبیعت شیطان طبیعت آتشین است «خَلَقْتَنِی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ» [72] و می گوید اساسا شیطان مثل انسان نیست كه در او تمایلات مختلف باشد، در او جز این یك میل كه همان تمایل به مسائل مربوط به شهوات و همانهایی است كه ما به اصطلاح بدی می گوییم- كه بدی نسبی است- چیز دیگری وجود ندارد.

بسیار خوب، شیطان به اصل خودش ملحق می شود كه همان جهنم است، آیا در جهنم همان طور كه اگر یك انسان برود معذّب است، او هم معذّب است یا بهشت او همانجاست؟ این دیگر رازی است كه كسی كه می گوید: «إِنِّی كَفَرْتُ بِما أَشْرَكْتُمُونِ» آن یك چیز دیگری است.

مولوی یك داستان خیلی عجیبی را آورده (قصه ی شیطان و معاویه) و قصه ی بسیار شیرینی هست. می گوید معاویه خواب بود، یك وقت شیطان آمد پیدایش كرد و گفت:

نماز دارد قضا می شود، پاشو نمازت را بخوان! معاویه گفت: تو دیگر چرا دعوت به نماز می كنی؟ (قصه خیلی مفصل است، آخرش البته به سرشكستگی معاویه تمام می شود) شیطان گفت تو تازه خدا را شناخته ای، ما از قدیم شناخته ایم:

ما هم از مستان این می بوده ایم*ساكنان درگه وی بوده ایم آب رحمت خورده ایم اندر بهار*روز نیكو دیده ایم از روزگار
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 337
- اصولا آن طور كه در روایات وصف شیطان را شنیده ایم، می گویند از ملائكه بوده است و ملك قاعدتا اراده ندارد، یعنی امكان اینكه گناه بكند ندارد، به همین جهت تكامل هم ندارد. با این وجود، چگونه برای شیطان این امكان پیدا شد كه از فرمان خدا تمرّد كند و سجده بر آدم نكند؟ استاد: اینكه فرمودید شیطان از ملائكه بود، بر خلاف نصّ قرآن است كه می فرماید: «كانَ مِنَ اَلْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ» [73]. من هم در تعبیرات خودم عرض كردم در صف ملائكه بود، نگفتم از ملائكه بود. قرآن می گوید: «كانَ مِنَ اَلْجِنِّ» و راجع به شیطان این تعبیر را دارد كه از آتش آفریده شده است، در صورتی كه راجع به ملائكه چنین حرفی را ندارد.

راجع به اینكه فرمودید برای ملائكه امكان كار خوب هست و امكان كار بد نیست، [باید گفت ] ملائكه مختلفند، بعضی از ملائكه ملائكه ی مقرّب هستند یا به اصطلاح فلسفی آنها را مجرّد می دانند. البته می دانید كه ما اینها را باید از منابع نقلی بگیریم و دلیل عقلی و فلسفی ندارد، ولی آن مقداری كه فهمیده می شود این طور است كه مثلا حضرت علی (علیه السلام) می فرمایند ملائكه ای هستند كه: «سجود لا یركعون و ركوع لا ینتصبون» [74] اینها از اولی كه خداوند آنها را آفریده است نمی دانند كه غیر از خودشان هم مخلوقی هست یا نیست و به طوری غرق در خداوند هستند كه غافلند از ماسوای پروردگار، ولی همه ی ملائكه این طور نیستند.

بعضی از ملائكه را در اخبار و احادیث ملائكه ی ذمّی می گویند، موجوداتی هستند نامرئی اما شاید خیلی به انسان شبیه اند، یعنی تكلیف می پذیرند، احیانا تمرّد می كنند- حقیقت اینها بر ما روشن نیست- و لهذا در بعضی اخبار راجع به بعضی از ملائكه دارد كه تمرّد كرد و بعد مغضوب واقع شد. پس درباره ی ملائكه به طور كلی نمی شود گفت كه حسابشان آن طور حسابی است، حتی در اخبار آمده است كه بعضی از ملائكه را از
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 338
عنصرهای این عالم آفریده اند.

- آیا اصولا شیطانی وجود دارد؟ یعنی غیر از هوای نفس و شهوت و تمایلات نفسانی كه خودش كافی است برای اینكه ما را بیچاره كند و دیگر احتیاج نیست ما را بخوانند (برای اینكه نیروی محركه ی داخلی وجود دارد) آیا شیطانی هم لازم است باشد یا اینكه این مسأله جنبه ی استعاره دارد؟ و اگر شیطان وجود دارد جنسش چیست، آیا یكی است یا زاد و ولد می كند؟ استاد: من در ضمن عرض خودم متوجه این نكته بودم، شاید توضیح درست ندادم. شیطان، آن طوری كه قرآن معرفی می كند، یك موجودی است كه از باطن بر انسان تسلط دارد، یعنی به اصطلاح در طول ما هست نه در عرض ما، یعنی همین غرائز شهوانی كه می گویید ما داریم، زائد بر اینها شیطان چیزی ندارد ولی همینها از ناحیه ی شیطان می آید. من تعبیر كردم، گفتم آن منبعی كه اینها از آن منبع می آید. نه این است كه الآن برای خواندن ما به شر و فساد دو عامل وجود دارد: یك عامل هواهای نفس ما، یك عامل هم شیطان كه بگوییم یك عامل كافی بود، دیگر این عامل دوم چرا می آید؟ نه، همان طوری كه در كارهای خیر ما (یعنی الهامات خیری كه در ما هست) ملائكه یك عامل ثانوی در مقابل این تمایلات خیر دوستانه ی ما نیستند، بلكه آنها عامل عامل اند، یعنی آنها منابعی هستند كه این الهامات را به وجود می آورند [شیطان هم یك عامل ثانوی در مقابل الهامات شر نیست ] . گفتم كه در حدیث آمده است كه دل انسان دو گوش دارد، از گوش راستش ملك می آید الهام خیر می كند و از گوش چپش شیطان می آید الهام شر می كند. نه ملك یك عامل ثانوی است برای دعوت به خیر (در مقابل غریزه و فطرت الهی كه در انسان هست و در مقابل انبیاء، آن عامل سومی نیست) و نه شیطان یك عامل ثانوی است در مقابل هواهای نفس، بلكه او عامل عامل است، یعنی او منشأ و منبع این هواهای نفسانی است. آن چیزی كه مخزن و منبعی است كه اینها را می دمد (كه در ما هواهای نفسانی نامیده می شود) او شیطان است، پس او عامل جداگانه ای نیست. و چون نقش هواهای نفسانی برای انسان نقش دعوت بیشتر نیست، یعنی راه تسلط شیطان همان راه هواهای نفسانی است و هواهای نفسانی هیچ وقت عامل اجباركننده نیستند، همیشه انسان خودش را در مقابل دو میل مختلف می بیند و در میان این دو میل مختلف یك راه را انتخاب می كند.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 339
جنود شیطان همین هواهای نفسانی است. قرآن می گوید: «إِنَّهُ یَراكُمْ هُوَ وَ قَبِیلُهُ» [75] شیطان و قبیل او (كه تقریبا همان معنای قبیله ی او را می دهد) [شما را می بینند] و در بعضی جاها تعبیر ذرّیه (فرزندان) را هم دارد، البته فرزند هر چیزی به تناسب خودش است (چیزهایی كه مولود او هستند) ، و [مضمون ] «اعوان» هم در قرآن هست.

می فرماید:

«قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ اَلنّاسِ، `مَلِكِ اَلنّاسِ، `إِلهِ اَلنّاسِ، `مِنْ شَرِّ اَلْوَسْواسِ اَلْخَنّاسِ، `اَلَّذِی یُوَسْوِسُ فِی صُدُورِ اَلنّاسِ، `مِنَ اَلْجِنَّةِ وَ اَلنّاسِ» [76].

در آنجا بعضی از مردم هم جزء اعوان شیطان به حساب آمده اند.

- ما در قرآن داریم كه: «وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ اَلْغَیْبِ لا یَعْلَمُها إِلاّ هُوَ» [77]. آنجا كه خداوند می خواهد آدم را خلیفه در زمین قرار دهد، ملائكه به عنوان سؤال می گویند: تو كسی را در زمین خلیفه قرار می دهی كه شر و فساد و خونریزی می كند؟ اینجا این غیب گویی و پیش بینی ملكهایی كه این سؤال را كرده اند چگونه است؟ آنها از كجا می دانستند كه انسان در آینده می آید در زمین شر و فساد یا خونریزی می كند؟ استاد: اینكه آنها از كجا می دانستند، این را ما نمی دانیم و از حدود اطلاعات ما خارج است، ولی بحث ما راجع به خود غیب است و از این جهت مسأله قابل بحث است. «لا یَعْلَمُها إِلاّ هُوَ» (غیب را جز خدا كسی نمی داند) ناظر به این مطلب است كه تنها موجودی كه همه چیز برای او شهود است و هیچ چیزی برای او نهان نیست خداست، یعنی برای خدا نهانی وجود ندارد. برای غیر خدا نهان و آشكار وجود دارد، غیب و شهادت- هر دو- وجود دارد، اما این غیب و شهادت ها نسبی است، یعنی یك چیزی برای من و شما غیب است، برای كسی دیگر غیب نیست. فرض كنید این اتاق الآن برای ما شهادت است (اگر ما از این اتاق خبر بدهیم، برای ما غیب نیست) اما كسی كه دو حیاط آن طرف تر هست، اگر الآن بگوید در این اتاق چه می گذرد، او از غیب گفته است، چون برای او غیب است و برای ما نیست. نسبت به آینده نیز همین طور است، برای ما الآن آینده نهان است، ما الآن نمی دانیم وضع الواح سماویّه
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 340
چگونه است، لوح محفوظ كه در قرآن آمده است معنایش چیست و وضعش چیست، اما اگر كسی از راهی از لوح محفوظ اطلاع داشته باشد و از آنجا بتواند عالم را بخواند، آینده دیگر برای او غیب نیست، شهادت است.

در نهج البلاغه آمده است كه حضرت امیر (علیه السلام) یك جریانی را كه مربوط به آینده بود خبر داد. كسی عرض كرد: یا امیر المؤمنین، تو داری از غیب خبر می دهی و قرآن می فرماید: «لا یَعْلَمُها إِلاّ هُوَ» . حضرت خندید و فرمود: این غیب نیست «و انّما هو تعلّم من ذی علم» [78] من غیب نمی گویم، من از معلّم یاد گرفته ام، حالا دارم برای شما نقل می كنم، این را پیغمبر به من گفته و من دارم به شما می گویم. پیغمبر از كجا می گوید؟ به پیغمبر از طریق وحی اطلاع رسیده است. پس پیغمبر هم در ذات خودش از آینده خبر ندارد، ولی وقتی كه به او اطلاع دادند [با خبر می شود] ، بالأخره بر می گردد به مدبّر اصلی، وقتی كه مسأله را آن مدبّر اصلی به اطلاع كسی رساند و او از آنجا یاد گرفت و گفت، آن علم غیب نیست.

یك نكته كه هست این است كه از همین راه تعلیم و تعلّم هم هیچ كس نیست كه بر جمیع نهانها اطلاع پیدا كند جز خدا، یعنی آنهایی كه اطلاع پیدا می كنند به غیب، به بعضی از غیبها اطلاع پیدا می كنند. «فَلا یُظْهِرُ عَلی غَیْبِهِ أَحَداً، `إِلاّ مَنِ اِرْتَضی مِنْ رَسُولٍ» [79] خداوند مسلط نمی كند بر نهان خودش احدی را، مگر افرادی از رسولان كه آنها را مورد رضایت خودش بپسندد و افراد شایسته ای را انتخاب كند.

پس آن كسی كه از ذات خودش هر نهانی را می داند خداست. هیچ كس از ذات خودش نمی داند، همه از راه تعلیم می دانند. این یك تفاوت اصلی میان خدا و غیر خدا.

تازه آنهایی هم كه از راه تعلیم می دانند، به همه ی غیبها اطلاع پیدا نمی كنند. آن كه بر تمام اسرار هستی آگاه است و هیچ كس دیگر آگاه نیست، خود خداوند است.

- قرآن اصولا با پدیده هایی كه در زندگی پیش می آید سر و كار دارد، اصلا با «وجود» كاری ندارد و اینكه فرمودید وجودی كه هست، محال است شر محض باشد، ممكن است شرش بر خیرش بچربد یا خیر محض باشد یا شر و خیرش مساوی باشد، در قرآن با صراحت آمده است: «اَلَّذِی أَحْسَنَ كُلَّ شَیْ ءٍ خَلَقَهُ» [80]. بنابراین هر چیزی در عالم
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 341
بر اساس نیكی و درستی خلق شده است. آنچه كه هست روی خواص اشیاء و از پدیده هایی است كه از عمل مردم و عمل اشیاء بیرون می آید. چون خلقت اصلا برای انسان است و از نظر قرآن موجودات برای تكمیل و هدایت بشر آفریده شده اند، بنابراین انسان بیشتر در معرض آزمایش است و همان مثال آب باران كه فرمودید، قرآن می فرماید تمام اینها آب خالصند كه هر كس به اندازه ی ظرفیت خودش هست، منتها وقتی كه برخورد اعمال می شود، شرور پیدا می شود.

استاد: آن مطلبی كه عرض كردیم كه از قرآن مسأله خیر كثیر و شر قلیل را می توان استفاده كرد، در آیه ی مربوط به خلقت آدم بود. آیه این طور فهمیده می شود:

فرشتگان گفتند كه تو این را كه بیافرینی حتما از وجودش شر و فساد پیدا می شود، یعنی فرشتگان منها نكردند، نگفتند این را بیافرین منهای شر و فساد، خداوند هم در جواب آنها نگفت: خیر، اینها منشأ شر و فساد نمی شوند. نكته ی قضیه این است كه به ملائكه نگفت خیر، شما اشتباه می كنید و انسان منشأ شر و فساد نمی شود. با یك تاكتیك، آنها را به یك مطلب دیگر آگاه كرد، به قول معروف: «عیب وی جمله بگفتی، هنرش نیز ببین» ، گفت همین موجودی كه منشأ شر و فساد می شود، شما آن را كه دیدید این را هم ببینید. پس اینجا قبول كرد كه «یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِكُ اَلدِّماءَ» [81] اما در كنار این جنبه، آن جنبه را هم نشان داد. آیا غیر از این است كه می خواهد نشان دهد كه این یك تابلویی است كه در این تابلو اگر آن هست، این هم هست، ولی اگر این جهت را ببینید، دیگر آن جهت را فراموش می كنید؟
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 343

[1] . گویا تلفظ فرانسوی آن «انكسیماندر» است.
[2] . گویا تلفظ فرانسوی آن «امپیدوكل» است.
[3] . این كتاب ترجمه ی عربی بنیاد انواع داروین است ولی [مترجم ] تنها به ترجمه ی آن اكتفا نكرده، بلكه شرح بخنر (كه صد در صد مادی بوده) را هم ذكر كرده است. بعلاوه خودش مقدمات و مقالات دیگری هم اضافه كرده است. بنیاد انواع كتاب كوچكی است، اما فلسفة النشوء و الارتقاء دو جلد بزرگ شده است.
[4] . نه اینكه برای اولین بار حتی در اروپا اظهار كرده است، غیر از او هم بوده اند.
[5] . البته موضوع وراثت هم در اینجا گنجانده شده است.
[6] . مؤمنون/12 و 13 و 14.
[7] . نازعات/5.
[8] . من، هم كتاب بنیاد انواع داروین را با ترجمه ای كه شده دارم و هم كتاب آقای دكتر محمود بهزاد (چاپ پنجم با اصلاحات و اضافات) را كه در این كار تخصص دارد و چندین كتاب در این زمینه نوشته است. عبارتهای این كتاب واضح تر و روشن تر است و قسمتهای زیادی از متن كتاب بنیاد انواع را هم نقل كرده است. البته كتابهای دیگری هم در این زمینه داشتم ولی این كتاب را انتخاب كردم.
[9] . نمی گوییم صحیح باشد، چون ما گفتیم هیچ یك از اینها را نمی شود به خودی خود انكار كرد كه یك عاملی است از عوامل طبیعت.
[10] . همان جمله ای كه در تورات هست و عربی آن این است كه: «انّ اللّه خلق آدم علی صورته» [خداوند آدم را به صورت خود آفرید. ]
[11] . پس چیزی را كه به خدا نسبت می دهند و عامل آن را خدا می دانند (مثلا ما می گوییم چرا در فلان موجود فلان عنصر به وجود آمد، می گویند خدا این طور خلق كرده است تا برای فلان هدف درست باشد) داروین دید كه علت آن همین عامل طبیعی است.
[12] . بقره/251.
[13] . آنها از این كلمات خیلی می ترسند چون وقتی می گویند «قدرت فعاله و ما فوق الطبیعه» فورا آن حرفهای كشیشها به یادشان می افتد و لهذا زود نفی می كنند.
[14] . هنوز این عبارت او خیلی صراحت ندارد، ولی عبارتهای بعدی صراحت دارد.
[15] . یعنی تا ظاهر فایده ای برای موجود زنده نداشته باشد، طبیعت به آن نمی پردازد.
[16] . با آن مقدار بیاناتی كه او گفته است، كافی نیست.
[17] . البته «مافوق» می گویم، مقصودم این است كه حتما باید جدا باشد، مثل شعور باطن و شعور ظاهر در انسان كه می گویند شعور باطن فعالیتهایی دارد مخفی از شعور ظاهر.
[18] . این جانور را برای این انتخاب می كنند كه بعد از موش، بیش از تمام جانوران تولید مثل می كند.
[19] . در حدود سی چهل سال پیش، یك شاعر شیرازی به نام بهمنی اشعار خیلی شیرینی در این زمینه گفته بود در قالب قطعه ای تحت عنوان «اعتراض به خلقت» . گویا این اشعار در یك انجمن ادبی مطرح بوده است. سرهنگ اخگر - كه یك وقت وكیل مجلس شورای ملی بود- اولا خودش منظومه ای در جواب او گفته بود و بعد هم شعرهای او را به مسابقه گذاشته بود. تقریبا از تمام ایران نویسنده ها و شخصیتهای آن وقت به او جواب داده بودند. جوابها هم اغلب جواب حسابی نبود. تمام این جوابها به صورت كتابی به نام «اسرار خلقت» در آمده و همان وقت هم چاپ شده است كه موجود است.
[20] . گواینكه امروز مخصوصا زرتشتی ها می خواهند این مطلب را انكار كنند كه این فكر در قدیم به این شكل وجود داشته كه یزدان و اهرمن دو حقیقت در مقابل یكدیگر باشند و هر دو هم مبدأ اصلی باشند: یزدان مبدأ خیرات و اهرمن مبدأ شرور، بلكه می خواهند بگویند كه اهرمن هم مثل شیطان است در نزد مسلمین- كه خود مسأله ی شیطان هم باید در همین مبحث طرح بشود- كه خودش در عین حال مخلوقی از مخلوقات یزدان است. اما اغلب آنهایی كه تحقیق كرده اند، می گویند این یك توجیه و تعبیری است در این مطلب و حقیقت مطلب این است كه خواسته اند برای اشیاء دو مبدأ اساسی و اصلی قائل بشوند. به هر حال حكمای قدیم هم كه این عقیده را به نام عقیده ی ثنویّه و مجوس نقل كرده اند، به همین صورت نقل كرده اند كه آنها قائل به دو مبدأ اصلی بوده اند.
[21] . لازمه ی معلولیت، تأخّر معلول از علت است (تأخّر وجودی) .
[22] . بقره/157.
[23] . معلولیت واقعی غیر از معلولیتی است كه ما در عالم ماده می گوییم (كه اصطلاحا علتهای اعدادی گفته می شود) ، معلولیتی است كه معلول از ذات علت ناشی شده باشد و علت، منشأ ایجادی آن باشد.
[24] . «صورت» را تنها به مفهوم شكل ظاهر نمی گیریم، بلكه به اصطلاح فلسفی و جوهری، ما یك جوهریت انسانی پیدا كرده ایم.
[25] . بحار الانوار، ج /7ص 47، با اختلاف عبارت.
[26] . سپهر اعلا اگر همه ی فضلا را بیاورد و «افضل» را هم بیاورد و بپرسد كی از همه افضل است؟
[27] . «توفّی» یعنی تام و تمام تحویل گرفتن. «اَللّهُ یَتَوَفَّی اَلْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها» (زمر/42) یعنی خداوند نفوس را در وقت مردن بتمامه می گیرد، قبض می كند، تحویل می گیرد. یا «وَ اَللّهُ یَقْبِضُ وَ یَبْصُطُ» (بقره/245) خداوند، هم قبض می كند و هم بسط می دهد. بسط دادن همین است كه ما به آن «احیاء» می گوییم، قبض كردن همین است كه به آن «اماته» می گوییم. اماته ها در واقع میراندن و فانی كردن نیست، بلكه تحویل گرفتن است.
[28] . كهف/108.
[29] . انبیاء/35.
[30] . بقره/156 و 157.
[31] . [ترجمه ی آیات قریب به مضمون است ] .
[32] . بحار الانوار، ج /15ص 55، چاپ كمپانی، نقل از كافی.
[33] . از نظر جزئی نظام كه البته بدی هست، منتها از نظر كلی یك چیزهایی را گفتیم كه بدی نیست.
[34] . اعلام الوری، ص 401.
[35] . [دنباله ی مطلب متأسفانه ضبط نشده است ] .
[36] . بقره/258.
[37] . نجم/43 و 44.
[38] . ملك/2.
[39] . بقره/156.
[40] . رعد/17.
[41] . وادی یعنی رودخانه، جوی.
[42] . «زبد» یعنی كف، كفی كه روی آب است. كره را كه در عربی می گویند «زبد» ، از این جهت است كه وقتی دوغ را می زنند، دوغ كه از چربی جدا می شود، چربی به حالت كف كردگی روی آن می ایستد، ولی اصل معنی «زبد» همان كف است.
[43] . «احتمل» از ماده ی «حمل» به معنی به دوش گرفتن است.
[44] . «فسالت» در قرآن یعنی سیلان پیدا كرد، نه سیل كه حتما باید آب زیاد باشد تا به آن سیل بگوییم.
[45] . منشأ [این آگاهی ] چه بوده؟ عجالتا به ما مربوط نیست.
[46] . بقره/30.
[47] . بقره/31 و 32.
[48] . دوباره «هم» كه ضمیر عاقل هست آورده می شود (نام آنها را، آن كسان را) . از اینجا استفاده كرده اند كه آن اسماء الهی یك حقایق واقعی بوده است، تنها لفظ و اسم و نام و نشان و از این حرفها نیست.
[49] . بقره/33.
[50] . بقره/34.
[51] . ملك/1 و 2.
[52] . بقره/156- 158.
[53] . ممكن است اینجا مقصود كسری در بدن باشد، یعنی زخمی، جراحتی.
[54] . ممكن است مقصود همین میوه های معمولی باشد كه باز جزء اموال می شود، ولی معمولا گفته اند ثمرات یعنی ثمرات قلوب، میوه های دل، یعنی فرزندان (مصیبت فرزندان) .
[55] . انبیاء/35.
[56] . بقره/216.
[57] . یونس/61.
[58] . بقره/255: [او را چرت و خواب فرا نگیرد] .
[59] . طه/7: [همانا او بر نهان و مخفی ترین امور آگاه است ] .
[60] . اعراف/14.
[61] . حجر/39.
[62] . حجر/39 و 40.
[63] . نحل/100.
[64] . ابراهیم/22.
[65] . اسراء/64.
[66] . شیخ در منتها درجه ی زهد زندگی می كرده و واقعا این مرد از عجایب روزگار بوده است. اولا در همان رشته ی خودش- كه فقه و اصول است- یك محقق فوق العاده ای است، یعنی نظیر بوعلی سینا در عصر و زمان خودش كه در طب و فلسفه نسبت به دیگران برتری داشته است، او هم نسبت به عصر خودش همین طور است. در منتهای پاكی و زهد و تقوا هم زندگی كرده، كه وقتی مرده است تمام هستی و زندگی و دارایی او را كه سنجیده اند، هفده تومان بیشتر نشد. زندگی او تاریخچه های عجیبی دارد و بسیار مرد عاقل فهمیده ی باهوشی بوده است. شیخ هرگز در وجوهات تصرف نمی كرده است. دخترش می رفت مكتب- پسر نداشت، دو تا دختر داشت، این «سبط» ها از اولاد او هستند- خیلی گریه كرد و گفت: در مكتب هر جا می روم، بچه های دیگران وضع بهتری دارند و من غذا و لباسهایم خوب نیست و از این حرفها. شیخ خیلی متأثر شد. زنش گفت: آخر این همه سختی دادن كه درست نیست، چرا این قدر به ما سختی می دهی؟ شیخ گریه كرد و گفت: و اللّه من دلم می سوزد، نمی خواهم این طور باشد، ولی می دانی این وجوهات چیست؟ (زنش داشت رخت می شست، عمامه ی شیخ را می شست) مثل این وجوهات برای ما كه می خوریم، مثل آبهای این تشت است، یك آدم اگر خیلی تشنه باشد و از تشنگی بخواهد بمیرد، اگر بخواهد برای رفع تشنگی از این آبها بخورد چقدر می خورد؟ همین قدر می خورد كه نمیرد. ما از خودمان كه چیزی
[67] . «استجابت» اجابت خیلی سریع را می گویند.
[68] . بلد/10.
[69] . دهر/3.
[70] . شمس/8.
[71] . بحار الانوار، ج /63ص 206.
[72] . اعراف/12.
[73] . كهف/50.
[74] . نهج البلاغه، خطبه ی 1: [بعضی در حال سجودند، ركوع نمی كنند و برخی در ركوع اند، بر پا نمی ایستند] .
[75] . اعراف/27.
[76] . ناس/1- 6.
[77] . انعام/59.
[78] . نهج البلاغه، خطبه ی 126.
[79] . جن/26 و 27.
[80] . سجده/7.
[81] . بقره/30.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است