کلمه ی «حق» به دو معنا گفته می شود: یکی به همان معنا که شئ حقیقت دارد و
ثابت است. در حدیثی نقل کرده اند که کمیل از حضرت امیر علیه السلام سؤال کرد: «مَا
الْحَقیقَةُ؟ » آن چیزی که خود به ذات خودش حقیقت است چیست؟ یعنی آنچه من
می بینم نمی تواند عین حقیقت باشد. حقیقت هست، ولی عین حقیقت نیست، چیزی
است که حقیقت بودن خودش را از یک حقیقت دیگر دارد. پس آن حقیقت اصلی
چیست؟
می گویند فلان کس در جستجوی حقیقت است، یعنی می خواهد به منبع حقیقت
برسد، یعنی می خواهد بگوید که از این اشیاء هر چه که می بیند مَجاز می بیند. مجاز
دیدن غیر از سراب دیدن و واقعیت نداشتن است. می گوید اینها همه واقعیتهایی
هستند که واقعیتشان از خودشان نیست. پس آن که واقعیتش از خودش است، آن
که منبع و کانون همه ی واقعیتها و همه ی حقایق است او کیست؟ به این اعتبار
واجب الوجود حق است، بلکه حق مطلق اوست و حق واقعی اوست و به غیر او
اطلاق «حق» کردن با نوعی شائبه ی مجاز همراه است.
گاهی هم کلمه ی «حق» را به اعتبار قضیه و جمله ای ذهنی یا تصویری ذهنی که
مطابق با واقع و نفس الامر است، اطلاق می کنند. از آن جهت هم که در نظر بگیریم
باز می بینیم که ذات واجب الوجود حق است. وقتی می گوییم: «اللّه تعالی موجودٌ» و
«زیدٌ موجودٌ» ، اللّه تعالی موجودٌ احق و اسبق است از زیدٌ موجودٌ، چرا؟ برای این که
«اللّه تعالی موجودٌ» قضیه ای است دائمی. مسلماً قضیه ی دائمی از قضیه ی موقت احق
است. اللّه موجودٌ ازلا و ابداً، زیدٌ موجودٌ [فی زمانٍ خاص ] . پس او که دائمی است
احق است از آن که موقت است؛ و آن که دائمی است اگر ضروری باشد و ضرورت
آن ذاتی باشد، احق است از آن که دوامش به نحو ضرورت نیست؛ و اگر ضرورت
ذاتی آن ضرورت ازلی باشد، یعنی قائم به نفس باشد و نه قائم به غیر، احق است از
آن که چنین نباشد. این است که به معنی واقعی «کُلُّ شَیْ ءٍ هالِکٌ إِلاّ وَجْهَهُ» [1]. «هالک» به معنی باطل است. هر چیزی باطل الذات است، نه «سَیَهْلِکُ» که در آینده باطل
شود؛ الآن هم هالک است. هرچیزی فی حد ذاته هالک و فانی و باطل است الاّ
وجه اللّه. آن وجه اللّه عبارت است از جنبه ی هستی اشیاء؛ یعنی اشیاء از همان جنبه ی
یل الربی آنهاست که حقیقت دارند و هستند. این جنبه است که به آنها حقیقت و
هستی و بقا داده است. سؤال: در قرآن درآیاتی آمده است که: «. . . بالحق» ، این «بالحق» در آنجا به
چه معنی است؟
استاد: آن «بالحق» در آنجا به معنی دیگری است. معنی «بالحق» در اینجا این
است که شئ به اعتبار غایت خودش حق است. در موجوداتی که بالقوه هستند و
باید به فعلیت برسند، اگر شئ یک کمال ثانوی در انتظارش باشد- که کمال اولش
همان حرکت اوست- آن شئ حق است، و اگر کمال ثانوی در انتظارش نباشد پوچ
است، یعنی خلأ دارد، یعنی این شئ بالقوه و بالامکان چیز دیگر باید باشد ولی هرگز
آن چیز نخواهد شد، هرگز به آن غایتش نمی رسد. در این صورت این موجودمجموعه آثار شهید مطهری . ج8، ص: 251
همیشه ناقص و محروم از آن غایت و محروم از کمال خودش است. آن مسأله ی
«بالحق» این است که اشیاء عبث نیستند، غایت دارند و پوچ آفریده نشده اند. فلسفه ی پوچی گرایی همین است که عالم حرکتی بدون هدف و بدون غایت دارد؛
یک حرکت بیهوده ای که هیچ هدفی نداشته باشد، همین جور از نقطه ای شروع شود
و بالاخره به همان نقطه ای که از آن نقطه شروع کرده است برگردد؛ برای چه؟ برای
هیچ. آن وقت این حرکت پوچ می شود. اما «بالحق» به این معناست که موجودات کمالی دارند و به کمال خودشان هم
می رسند، که همان فلسفه ی معاد است.