در
کتابخانه
بازدید : 1437515تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
شرح مبسوط منظومه
Expand مقدمه مقدمه
Expand <span class="HFormat">مقصد اول: امور عامّه</span>مقصد اول: امور عامّه
Expand <span class="HFormat">ادامه فریده اول وجود و عدم</span>ادامه فریده اول وجود و عدم
Expand <span class="HFormat">فریده ی دوم</span>مواد ثلاث<span class="HFormat">وجوب و امکان و امتناع</span>فریده ی دوممواد ثلاثوجوب و امکان و امتناع
Expand فریده ی سوم: حُدوث و قدم فریده ی سوم: حُدوث و قدم
فریده چهارم قوه و فعل
Collapse فریده ی پنجم: ماهیت و لواحق آن فریده ی پنجم: ماهیت و لواحق آن
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
برای روشن شدنِ «حتی یعمّ عارض المهیة» مطلبی را عرض کنیم:

ماهیت دو نوع عارض دارد، دو نوع محمول دارد: یک دسته محمولهایی که موضوع آن محمولها خودش است قطع نظر از وجود؛ یعنی وجود جزء موضوع نیست، شرط موضوع نیست؛ و دسته ی دیگر محمولهایی که در واقع محمول ماهیت نیستند، عوارض وجود هستند؛ یعنی محمولِ ماهیت می شوند به شرط اینکه ماهیت وجود داشته باشد. همان مفاد قضایای ثُنائی و ثُلاثی است که قبلاً گفتیم. مثلاً اگر بگوییم «انسان موجود است» در اینجا انسان که ماهیت است موضوع واقع شده و وجود محمول. در اینجا عارض ماهیت چیست؟ وجود. معروض چیست؟ ماهیت
مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 559
اما یک وقت می گوییم: «الانسان کاتب» (این همان حرفی است که راسل و امثالش می گویند که این منحل به دو قضیه می شود) می گویند در اینجا عارضِ وجود است.

وقتی می گویید: «الانسان کاتب» در واقع دو قضیه گفته اید: «الانسان موجود» و «الانسان الموجود کاتب» . انسان موجود کاتب است نه اینکه انسان کاتب است؛ یعنی کتابت عارض ماهیت انسان نمی شود، عارض وجود انسان می شود. انسان در مرحله ی اول باید وجود پیدا کند و در مرحله ی بعد از وجود، کتابت پیدا بشود. اما در «الانسان موجود» این گونه نیست که اول انسان وجود پیدا کند و بعد دوباره وجود پیدا کند.

حال در مسأله ی تقدیم سلب بر حیثیت، اگر ما بودیم و عوارض وجود، هیچ ضرورتی نداشت که سلب را بر حیثیت مقدم بداریم. اگر می گفتیم «الانسان من حیث هو لیس بکاتب» درست است، «انسان من حیث هو» کاتب نیست مطلقاً، بلکه «انسان من حیث هو موجودٌ» کاتب است. انسان من حیث هو- یعنی ذات انسان- معروض کتابت نیست، انسان تحقق یافته در خارج کاتب است؛ یعنی در مرتبه ی بعد از تحقق عینی، کتابت برایش پیدا می شود. اینجا هیچ ضرورتی ندارد که سلب را مقدم بر حیثیت قرار دهیم.

سلب را مقدم [بر حیثیت ] می داریم برای نوع دیگر از قضایا که [محمولات ] اینها را می گوییم «عوارض ماهیت» ، مثل «الانسان ممکن» ، «الانسان موجود» ، «الانسان واحد» . اینها قضایایی است که محمول مستقیماً عارض خود ماهیت می شود؛ یعنی ذهن ماهیت را می بیند و این محمول را، و ماهیت را به قید وجود اعتبار نمی کند، اگر اعتبار کند غلط است؛ ماهیت را لابشرط از وجود اعتبار می کند و «امکان» و «وحدت» و «وجود» را بر آن حمل می کند. در مورد این دسته از قضایاست که اگر سلب را بر حیثیت مقدم نداریم دچار آن اشکال می شویم.

اگر شما در «الانسان موجود» این گونه بگویید: «الانسان من حیث هو لیس بموجود» معنایش این است که انسان من حیث هو انسان موجود نیست مطلقاً. پس انسان من حیث هو انسان در کجاست؟ انسان من حیث هو یا در خارج است یا در ذهن؛ در خارج هم باشد موجود است، در ذهن هم باشد موجود است. انسان من حیث هو انسان را نمی شود گفت موجود نیست. خصوصاً اگر به لیس بموجود، لیس بمعدوم هم ضمیمه شود، این ارتفاع نقیضین است؛ نمی شود گفت انسان من حیث هو
مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 560
انسان نه موجود است نه معدوم. انسان من حیث هو انسان یا موجود است و یا معدوم، نمی تواند نه موجود باشد نه معدوم. اما اگر بگوییم «الانسان لیس بموجود من حیث هو انسان» انسان موجودیتِ به قید اینکه موجودیت من حیث هو باشد ندارد، یعنی موجودیتِ در مرتبه ی ذات ندارد؛ موجودیت را به طور مقید نفی کرده ایم؛ موجودیت در مرتبه ی ذات ندارد نه اینکه انسان موجود نیست. همان انسانی که موجودیت در مرتبه ی ذات ندارد در عین حال موجودیت در غیر مرتبه ی ذات دارد. بنابراین شما موجودیت را از انسان به طور کلی نفی کرده اید، موجودیت در مرتبه ی ذات را از انسان نفی کرده اید و معدومیت در مرتبه ی ذات را نفی کرده اید [1]. ایندو.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 561
نقیضین نیستند؛ یعنی وجود در مرتبه ی ذات و عدم در مرتبه ی ذات نقیضین نیستند؛
مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 562
چرا؟ همان «زید ضارب فی الدار» را در نظر بگیرید. «فی الدار» را قید «ضارب» می گیریم. یک وقت می گوییم: «زید لاضارب فی الدار» که باز «فی الدار» را قید «لا ضارب» می گیریم. آیا ایندو نقیض یکدیگرند؟ نه. «ضارب فی الدار» که یک مقید است و «لاضارب فی الدار» که یک مقید دیگری است نقیضین نیستند، شبه ضدین هستند و اینها را «عدم و ملکه» می گویند.

پس نقیض «ضارب فی الدار» چیست؟ «لیس بضاربٍ فی الدار» ؛ یعنی نقیض «ضارب فی الدار» نفیی است که نفی، مطلق باشد و منفی مقید. نقیض «زید ضارب فی الدار» «زید لیس بضارب فی الدار» است (که باز «فی الدار» قید همان «ضارب» باشد؛ و قید «لا» نداشته باشد) نه «زید لاضارب فی الدار» که لاضاربیّت اش فی الدار است.

نقیض هر چیزی رفع خود اوست. شما می گویید «زید قائم» ، نقیضش «لیس زید بقائم» است. اگر گفتید «زید قائم فی الدار» که «فی الدار» قید «قائم» است نقیضش این است: «لیس زید بقائم فی الدار» یعنی زید قائم فی الدار نیست؛ یعنی باز «فی الدار» قید همان منفی باید باشد. اگر بگویید «زید قائم فی الدار یوم الجمعة» باز نقیضش یک «لا» [یعنی سلب ] است که همه ی این قیدها زیر این «لا» قرار می گیرد؛ می گویید: «لیس زید بقائم فی الدار یوم الجمعة» زید قائم در دارِ در روز جمعه نیست، ولی نیستش قیدی ندارد. اما اگر این گونه بگویید: «زید قائم فی الدار» بعد بگویید: «زید لیس فی الدار بقائم» این دفعه اصلاً نقیض نگفته اید. اگر بگویید: «زید قائم فی الدار یوم الجمعة» بعد بگویید «زید فی الدار یوم الجمعة لیس بقائم» یعنی اینها را به «لیس» بخواهید بزنید، این دیگر نقیض آن نیست، چون نقیض هر چیزی رفع خود اوست. نقیض «زید قائم فی الدار یوم الجمعة» رفع کل این جمله است نه رفع «زید قائم» ، که «فی الدار» قید «لیس» قرار بگیرد، «یوم الجمعه» قید «لیس» قرار بگیرد. اگر اینها را اشتباه کنیم دچار اشتباهات فراوان در منطق می شویم.


[1] . - اگر وجود را در مرتبه ی ذات از انسان سلب کنیم پس تعریف آن انسان چیست؟ آن انسان چگونه به ذهن می آید؟ استاد: این را در جلسات پیش گفتیم. شما از اشیاء تصوراتی دارید که این تصورات دوگونه است: یکی اینکه اشیاء را با معانی و مفاهیمی تصور می کنید که اگر آن معانی و مفاهیم را از آنها بگیرید خودش را از خودش نگرفته اید؛ احیاناً لازمه اش را گرفته اید اما خودش را از خودش نگرفته اید. ولی بعضی از مفاهیم یک ذات، معانی و مفاهیمی است که اگر آنها را از آن ذات بگیرید خودش را از خودش گرفته اید.

- این مفاهیم هم با فرض وجود شی ء خارجی به ذهن ما رسیده اند.

استاد: می دانم که با فرض وجود رسیده اند، اما آیا ذهن شما که این ذات را تصور کرده، وجود را هم تصور کرده، وجود را جزئی از آن ذات تصور کرده است؟ .

- حمل کرده.

استاد: بله، حمل کرده، اما فرق است میان این که وجود را به عنوان یک رکن و یک جزء تصور کنید و این که وجود را برای او به هر حال تصور کنید یعنی بدانید که وجود دارد؛ یعنی فرق است میان اینکه این ذات وجود دارد و این که وجودِ در مرتبه ی ذات دارد. شما برای این انسان حیوانیت را تصور می کنید، وجود را هم تصور می کنید، اما شما می گویید این انسان حیوانیت در مرتبه ی ذات دارد، یعنی اگر حیوانیت را از آن بگیرند خودش را از خودش گرفته اند، انسان را لاانسان تصور کرده اند؛ ولهذا نمی توانید بگویید انسان با فرض انسان بودن حیوان نیست؛ این تناقض است. اما شما می توانید بگویید انسان موجود نیست. اگر بگویید «انسان حیوان نیست» تناقض گفته اید چون فرض انسان فرض حیوانیت است؛ مثل اینکه فرض مثلث عین فرض شکل بودن است. اینکه مثلثی شکل نباشد تناقض است؛ یعنی با فرض مثلث شکل خاصی را تصور کرده اید. اما اگر شما حکمی از احکام مثلث را تصور نکنید یعنی حکمی از احکام مثلث را از آن سلب کنید محال است از آن جدا بشود ولی اگر آن را از این جدا فرض کنید مثلث را از خودش نگرفته اید، یکی از لوازمش را از آن گرفته اید. ما اگر انسان را تصور می کنیم با تصور انسان حیوان را هم تصور کرده ایم؛ یعنی تصور ما از انسان عین تصور حیوان است؛ در ضمن تصور انسان حیوان را هم تصور کرده ایم. پس انسان حیوان من حیث هو است . اما همین انسان با اینکه وجود دارد وجود در مرتبه ی ذات را ندارد یعنی تصور ما از انسان عین تصور ما از وجود نیست ولهذا امکان اینکه ما به این انسان عدم را هم نسبت بدهیم هست؛ یعنی اگر گفتیم «انسان موجود نیست» تناقض نگفته ایم؛ یعنی وقتی می گویم «انسان» معنایش این نیست که وجود دارد. وقتی من می گویم «الف» معنایش این نیست که الف وجود هم دارد، با اینکه الف وجود دارد. الف وجود دارد اما معنای الف این نیست که وجود جزء معنای آن است.

- استاد! همه ی اینها برنمی گردد به تفاوت اساسی بین ماهیت و وجود؟ در واقع اینکه اینجا ماهیت می تواند موضوعی بشود که من حیث هی نه موجود است نه معدوم، ناشی از این است که ماهیت به یک معنا مقابل وجود و عدم است؟ .

استاد: البته همان است، اما اینکه در مقابلش است یعنی چه، با اینکه ماهیت یا موجود است یا معدوم؟ چرا هم در مقابل وجود است و هم در مقابل عدم، معنایش چیست؟ .

- یعنی ما تجرید می کنیم.

استاد: احسنت؛ تجرید می کنیم یعنی چه؟ یعنی ماهیت در واقع یا موجود است یا معدوم ولی در عین حال نه وجود عین ذاتش است نه عدم، چرا که اگر وجود عین ذاتش باشد نسبت دادن عدم به آن محال است و اگر عدم عین ذاتش باشد نسبت دادن وجود به آن محال است. یا مثلاً شما می گویید «انسان» . انسان در واقع یا واحد است یا کثیر. آیا وحدت جزء مفهوم انسان است؟ نه. آیا کثرت جزء مفهوم انسان است؟ نه. نه وحدت جزء مفهوم انسان است نه کثرت، ولی انسان در واقع یا واحد است یا کثیر. پس اینکه یک چیز در واقع متصف به یک امر باشد غیر از این است که آن امر عین ذات یا جزء ذات آن چیز باشد. اینکه ما می گوییم: «الماهیة من حیث هی لیست الاّ هی» می خواهیم بگوییم اگر ماهیت را از آن حیث که خودش خودش است [لحاظ کنیم ] یعنی مرتبه ی ذاتش را در نظر بگیریم غیر خودش هیچ چیزی را نباید بر آن حمل کنیم، چون هرچه را که بر آن حمل کنیم معنایش این است که آن عین ذات ماهیت است در حالی که غیر از اجزاء ماهیت هیچ چیز عین ذات ماهیت نیست.

- استاد! به همین خاطر نیست که اول سؤال از چیستی می شود و بعد، از هستی یا نیستی آن می پرسیم؟ .

استاد: اتفاقاً همین طور است؛ اینکه سؤال از چیستی غیر از سؤال از هستی است برای همین است. اگر وجود عین ماهیت بود سؤال از چیستی عین سؤال از هستی بود؛ می گفتیم هستی آن همان چیستی آن است. در وجود است که چیستی عین هستی است.

خود این مطلب مشکل نیست؛ این از جاهایی است که تعبیر، کار را مشکل کرده است.

[یعنی انسان من حیث هو حیوان است. ]
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است