در
کتابخانه
بازدید : 1438140تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
شرح مبسوط منظومه
Expand مقدمه مقدمه
Expand <span class="HFormat">مقصد اول: امور عامّه</span>مقصد اول: امور عامّه
Expand <span class="HFormat">ادامه فریده اول وجود و عدم</span>ادامه فریده اول وجود و عدم
Collapse <span class="HFormat">فریده ی دوم</span>مواد ثلاث<span class="HFormat">وجوب و امکان و امتناع</span>فریده ی دوممواد ثلاثوجوب و امکان و امتناع
Expand مواد ثلاث و اقسام وجودمواد ثلاث و اقسام وجود
Expand جهات ثلاث و بداهت آنهاجهات ثلاث و بداهت آنها
Expand اعتباری بودن مواد ثلاث اعتباری بودن مواد ثلاث
Expand اقسام هریك از مواد ثلاث (1) اقسام هریك از مواد ثلاث (1)
Expand اقسام هریک از مواد ثلاث (2) اقسام هریک از مواد ثلاث (2)
Expand <span class="HFormat">امكان</span>امكان
Collapse شناخت شناخت
Expand شناخت (1) شناخت (1)
Collapse شناخت (2) شناخت (2)
Expand شناخت (3) شناخت (3)
Expand شناخت (4) شناخت (4)
Expand فریده ی سوم: حُدوث و قدم فریده ی سوم: حُدوث و قدم
فریده چهارم قوه و فعل
Expand فریده ی پنجم: ماهیت و لواحق آن فریده ی پنجم: ماهیت و لواحق آن
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
و اما نوع سوم از معقولات، معقولاتی است که نه از قبیل آن معقولات اولیه است و نه از قبیل این معقولات ثانیه، بلکه یک حالت بیْنابینی در کار است که این حالت بینابین را حکمای ما با یک تعبیر چپ اندرقیچی بیان کرده اند، گفته اند اینها معانی و مفاهیمی هستند که ظرف عروض آنها بر موصوفات و معروضاتشان ذهن است ولی ظرف اتصاف معروضات به اینها خارج است؛ یعنی میان «عروض» و «اتصاف» تفکیک کرده اند. مقصود در اینجا چیست؟ ما اول مقصود را بیان می کنیم و بعد می رویم به دنبال این مطلب که این تعبیر چپ اندرقیچی چه بوده است [1].

اگر می گوییم ظرف عروض اینها ذهن است مقصود این است که ما برای اینها در خارج وجودی و مصداقی جدا از وجود معقولات اولیه پیدا نمی کنیم، حتی به صورت یک عرض هم برای آنها مصداق و وجود پیدا نمی کنیم؛ یعنی اینها چیزی نیستند که در خارج در کنار معقولات اولیه چه به صورت مستقل و چه به صورت یک حالت خارجی برای آنها وجود داشته باشند. به صورت مستقل وجود داشته باشند مثل اینکه انسان در خارج وجود دارد، حجر هم در خارج وجود دارد ولی به صورت مستقل از او. به صورت حالت برای معقولات اولیه وجود داشته باشند مثل اینکه انسان در خارج وجود دارد، رنگ انسان هم در خارج وجود دارد ولی رنگ انسان به صورت یک حالتی است در کنار انسان که ضمیمه شده است به انسان؛ یعنی رنگ انسان وجودش عین وجود انسان نیست بلکه به صورت یک حالتی برای انسان است. و یا مثل قیام انسان. قیام انسان عین ذات انسان نیست بلکه یک حالتی است که در خارج بر انسان عارض می شود؛ و یا مثل گرمی برای آب. گرمی آب عین ذات آب نیست ولی جدا از آب هم نیست بلکه یک حالتی است که عارض.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 282
می شود بر آب، یک حالتی است که این حالت ضمیمه می شود به ذی الحالة.

اما این معانی- که داریم درباره ی آنها بحث می کنیم- این طور نیستند. اینها نه وجود مستقل و بی نیاز از اشیاء دیگر دارند و نه حتی به صورت یک حالتِ ضمیمه شده به اشیاء در خارج وجود دارند. پس اینها چگونه اند؟
اینها به صورت یک صفت در خارج وجود دارند که این صفت هیچ وجودی ندارد مگر وجود همان خود موضوع؛ یعنی آن موضوع همان طور که مصداق ماهیت خودش هست مصداق این هم هست. از این جهت است که اینها را می گوییم «معانی انتزاعی» . اینها همه- و اگر نگوییم «همه» لااقل باید بگوییم «غالباً» - چیزهایی هستند که نحوه ی وجودشان در خارج از قبیل وجود معانی حرفیّه است که در ذهن گاهی به معنی اسمی تبدیل می شوند ولی در خارج اینچنین نیستند. مثال می زنیم:

می گوییم «ابتدای حرکت» . آیا هر حرکتی ابتدا دارد یا ابتدا ندارد؟ لااقل بعضی حرکات ابتدا دارند. حال ما روی هر حرکتی بحث نمی کنیم؛ حرکاتی را درنظر می گیریم که ابتدا دارند. مثلاً حرکت یک مگس را درنظر می گیریم که از این دیوار حرکت می کند، می رود آن طرف می نشیند. این مگس حرکتش یک ابتدا دارد.

«ابتدا» برای حرکت چگونه حالتی است؟ چگونه صفتی است؟ آیا جزئی از این حرکت را ما می گوییم «ابتدای حرکت» ؟ مثلاً این حرکت که یک دقیقه طول کشیده است آیا یک ثانیه، یک دهم ثانیه، یک صدم ثانیه، یک میلیونیم ثانیه از این حرکت یعنی جزئی از این حرکت را ما می گوییم «ابتدای حرکت» ؟ نه، هرجزء حرکت را که درنظر بگیریم باز خود آن جزء حرکت نیم اول دارد و نیم آخر، ابتدا دارد و انتها، همه اش نمی تواند ابتدا باشد. پس ابتدای حرکت چیست؟ ما حد اوّلی از حرکتی را که محدود به دو حد و دو نهایت است «ابتدا» و آن حد آخری را «انتها» می گوییم، ولی حد حرکت که حرکت نیست.

این درست مثل این است که ما یک کمیت غیرحرکت داشته باشیم. فرض کنید ما یک جسم یک متری داریم. این جسم یک متری هم دو طرف دارد: «این طرف» و «آن طرف» . آیا طرفش جزئی از خودش است؟ آیا یک ذره ای از آن را می گوییم
مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 283
«این طرف» و یک ذره ای از آن را می گوییم «آن طرف» ؟ آن ذره جزئی از جسم است و جزئش طرفش نیست. طرف آن نهایتش است. این نهایتها که برای اشیاء در کمیات وجود دارند، آیا این نهایتها یک وجودی دارند علاوه بر وجود کمیات، که ضمیمه شده است به کمیات، آن گونه که رنگ برای جسم و حرارت برای آب وجود دارد؟ یا نه، آنچه وجود دارد همین کمیت است، این کمیت یک وقت نیم متر است، از این نیم متر یک حد انتزاع می شود، یک وقت یک متر است، از آن، حد دیگر انتزاع می شود؟ حال اگر این کمیت نیم متری را تبدیل به کمیت یک متری کردیم آیا از این کمیت نیم متری یک چیزی کم کرده ایم، بعد شده است کمیت یک متری؟ یا نه، از آن هیچ چیزی کم نکرده ایم، فقط بر آن افزوده ایم؟ مسلّم است که فقط بر آن افزوده ایم.

پس حد نیم متر کجاست؟ .

جواب این است که آنچه که واقعاً وجود دارد همان واقعیت وجودی این نیم متر است که این دو «طرف» از آن انتزاع می شود. وقتی هم که این نیم متر دیگر بر آن اضافه می شود هیچ چیزی از آن کم نشده است. این طور نیست که آن حد نیم متری بودن از آن کم شده باشد. این حدود و نهایات، اموری هستند انتزاعی، یعنی مصداق دارند ولی مصداق آنها مصداق ماهیت دیگر است، یعنی چیزی که مصداق یک ماهیت دیگر است مصداق آنها هم اعتبار می شود.

عَمی یا کوری هم نظیر همین است. اگر از ما بپرسند کوری وجود دارد یا وجود ندارد چه باید بگوییم؟ باید بگوییم هر دو درست است، هم وجود دارد هم وجود ندارد. کوری وجود دارد به این معنا که این آقای زید کور است، آقای زید متصف به کوری است، زیرا اگر بگوییم کوری در اینجا وجود ندارد پس آیا او چشم دارد؟ اما چشم که ندارد، کور است. اما حال که کور است آیا این انسان مثل یک انسان بینا و چشم دار- که انسان چشم دار یک امر وجودی دارد به نام «چشم» - یک امر وجودی و یک دارایی دارد به نام کوری، یا دارایی او همان ناداری اوست؟ معلوم است که دارایی او همان نداشتن اوست، منتها آن نداشتن را ما در اینجا تعبیر به داشتن می کنیم، می گوییم او کور است. در درجه ی اول اگر بخواهیم او را توصیف کنیم، باید بگوییم او چشم ندارد، یعنی باید یک امر وجودی را از او سلب کنیم. بعد این نداشتن را ذهن ما به منزله ی یک داشتن اعتبار می کند. کأنّه ذهن ما این طور می گوید: این «ندارد چشم» را او دارد. اما [علیرغم این حکم ذهن که ] این «ندارد
مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 284
چشم» را او دارد، او واقعاً چیزی در خارج ندارد.

در آن مثالِ کمیت نیم متری هم همین طور است. درواقع «نیم متر» آن است که این اندازه را دارد و غیر از آن را ندارد؛ [نداشتن غیر از نیم متر] به معنی سلبِ داشتن یک چیزی است. ولی ذهن بعد سلبِ داشتن یک چیز را به معنی داشتن آن سلب اعتبار می کند. لذا بعد می گوییم: این شی ء این حد را دارد. «این حد را دارد» مساوی است با اینکه آن وجودها را ندارد، مساوی است با اینکه غیر از این وجود، آن وجودها را ندارد.

ابتدا و انتها هم همین طور است. مثلاً می گویم: «سِرْتُ من البصرة الی الکوفة» یعنی حرکت را از بصره آغاز کردم و به کوفه پایان دادم. این حرکت من ابتدا دارد. این «ابتدا دارد» را اگر خوب روی آن فکر کنیم می بینیم معنایش این است که این حرکت، وجودش یک چنین وجود محدود و کوچکی است که دیگر آن طرفش وجود حرکت نیست، قبل از آن مرتبه ی وجودی اش دیگر وجود حرکت نیست. بعد آن «نیست» به معنی «هست نه» اعتبار می شود و اسمش می شود ابتدای حرکت از این طرف. از آن طرف هم تا اینجا هست و بعد از آن دیگر نیست. بعد آن «دیگر نیست» به صورت «هست نه» اعتبار می شود [2]؛ و ذهن آن قدر از این اعتبارات دارد که الی ماشاء اللّه و همینها منشأ شناخت است.

ذهن از این انتزاعات بسیار دارد و در موارد زیادی این گونه عمل می کند. ذهن اول می آید یک چیز را از خارج برمی دارد. مثلا این انسان را می بیند که چشم ندارد.

اول، حکمی که می کند این است که هیچ چیزی را برای خارج اثبات نمی کند، فقط رفع می کند؛ ذهن فقط سرش را بلند می کند و می گوید: «لیس هذا ببصیر» (این.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 285
شخص بصیر نیست) . هیچ چیزی را برای خارج اثبات نمی کند، فقط از خارج نفی می کند، برمی دارد. بعد در مرتبه ی دوم همین برداشتن چیزی از چیزی را یعنی برداشتن محمول از موضوع را به منزله ی «داشتن موضوعْ این نداشتن را» اعتبار می کند. بعد می گوید که این شخص کور است؛ من زید را می شناسم که کور است. آن شخص بصیر است و این شخص کور است. و همین انتزاعات چقدر کمک می کند به شناخت! یا مثلا می گوید این شی ء نیم متر است و آن شی ء یک متر. «نه» ها که به صورت «هست نه» درمی آید باعث می شود که شناخت پیدا شود؛ و الاّ اگر ذهن ما اعدام را به هیچ نحو- ولو به صورت نفی و طرد- درک نمی کرد شناخت ما بسیار ناقص بود. اگر ذهن ما از نیم متر فقط جنبه ی مثبتش را می دید و «بیشتر از این ندارد» را نمی دید و بعد هم آن را به صورت یک حدی برایش اثبات نمی کرد و در نیم متر هم فقط جنبه ی مثبتش را می دید و در یک متر هم فقط جنبه ی مثبتش را می دید آن وقت اصلا کمیت برای ذهن مفهوم نداشت و شناخت این اشیاء برای انسان ابداً معنی و مفهوم نمی داشت.

ما اکنون به سراغ معانی و مفاهیم دیگر می رویم. مفهوم امکان، مفهوم وجوب و مفهوم امتناع از این قبیل اند. ما این معانی را به صورت یک سلسله صفات به اشیاء خارجی نسبت می دهیم.

مثلاً می گوییم وجود فلان حادثه در فلان شرایط ضروری است. می گوییم اگر سنگ را در هوا از بالا به طرف زمین رها کنیم و هیچ عایق و مانعی در کار نباشد سقوط سنگ ضروری است. ما صفت ضرورت را به این حادثه نسبت می دهیم، می گوییم سقوط متصف به ضرورت است. این مسأله ی ضرورت، دیگر یکی از رایج ترین و شاه عباسی ترین مسائل علمی است، که این جدیدیها گاهی از آن تعبیر به «جبر» می کنند و مثلاً می گویند قوانین جبری بر عالم حاکم است و یا حکمای ما می گویند: «کلّ ممکنٍ محفوفٌ بالضرورتین أو بالامتناعین» و یا می گویند: «الشی ء مالم یجب لم یوجَد» یعنی هرچیزی مادامی که به حد وجوب و ضرورت نرسد وجود پیدا
مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 286
نمی کند؛ هرچه موجود شده است وجودش ضرورت داشته است.

حال خود این «ضرورت» چگونه صفتی است؟ آیا این سقوط یا هر حادثه ی دیگری که متصف می شود به ضرورت، این ضرورت یک چیزی است در کنار آن یا یک امر متصف می شود به این صفت بدون آنکه این صفت یک حالت ضمیمه نسبت به موصوف خودش داشته باشد؟ این شقّ دوم صحیح است؛ یعنی از حاقّ ذات وجود، صفت ضرورت انتزاع می شود.

امکان هم همین طور است. صفات دیگر مثل امتناع، شیئیّت، قوه، فعل، حدوث، قدم، وحدت، کثرت هم همین طور است، که ادامه ی این بحث را با توضیح بیشتر به درس بعد موکول می کنیم.

آن وقت رابطه ی اینها با خارج قهراً یک رابطه ی نزدیکتری خواهد بود تا رابطه ی معقولات ثانیه ی منطقی با خارج، و تأثیر اینها در شناخت هم یک تأثیر بیشتر و بهتری خواهد بود [3].

مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 287
مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 288
مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 289
مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 290
مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 291
1 . [توضیح این مطلب که این تعبیر چه بوده است در آخر درس آینده خواهد آمد. ]
[1] . [توضیح این مطلب که این تعبیر چه بوده است در آخر درس آینده خواهد آمد. ]
[2] . - این ابتدائیت و انتهائیت که آنها را معنی حرفی حساب می کنید از قبیل محمول من صمیمه می شود.

استاد: وقتی که به صورت محمول درمی آید. . .

- ولی آن قسمتهای عدم و ملکه یعنی آن مثالهایی که در مورد عدم و ملکه فرمودید مثل کوری از قبیل نفاد است که فلاسفه درمورد نقطه و سطح و امثال اینها می گفتند؛ یعنی مرجعش به امر عدمی می شود.

استاد: می دانم، ولی حرف ما این است که می گوییم بعد که اعتبار شد این طور است.

حال این مطلب را در اینجا عرض می کنم که تمام اعدام در نهایت امر برمی گردند به معانی حرفیه (که این مطلب در بعضی کلمات خود مرحوم آخوند هم هست) یعنی همه ی اعدام اول معنی حرفی هستند و بعد تبدیل می شوند به معنی اسمی.
[3] . - شاید بی مناسبت نباشد که در این بحث از اول یک بحث تحلیلی از مقصود از شناخت به عمل آید؛ یعنی این هم می شود یک مدخلی برای بحث باشد که بگوییم اصلا غربیها از شناخت چه مقصودی دارند. مثلاً اگر روی همین حرف تکیه بشود که هرچیزی که در ذهن است باید ضرورتاً به صورت مادی و ملموس در عالم خارج باشد تا «شناخت» باشد، در این صورت باید به آنها بگوییم این اصلا نمی تواند شناخت باشد.

استاد: نه، [نیازی به این بحث نیست ] . خود شناخت تقریباً یک تعریف بدیهی و مشترکی دارد که همه بر آن تکیه می کنند. شناخت معنایش آگاهی پیدا کردن و آگاه شدن به آن مورد شناخت است. منتها ما دیدیم که نوع آگاه شدن فرق می کند. یک نوع آگاه شدن آگاه شدن سطحی است که مشترک میان حیوان و انسان است، آن گونه که یک انسان یا حیوان خانه ی خودش را می شناسد و کوچه ی خانه ی خودش را می شناسد و یا یک سگ صاحب خودش را می شناسد. و یک نوع دیگر، شناخت علمی است که شناخت علمی مساوی است با کلیت و قانون بودن و رابطه ی ضروری برقرار بودن.

پس در اینکه در تعریف شناخت این معنی مستتر است که شناخت یک نوع آگاهی است و همان است که حکمای ما می گویند (گو اینکه وقتی اسمش را بیاورید از آن فرار می کنند) و در باب وجود ذهنی هم گفتیم هرکسی تصورش از شناخت و معرفت همین است، منتها وقتی می بینند اینکه ما می گوییم به عالم خارج شناخت داریم و آگاه هستیم معنایش این است که عالم خارج در ذهن ما وجود دارد همه وحشت می کنند. خیال می کنند عالم خارج با وجود عینی اش در ذهن ما وجود پیدا می کند. اما اگر همین را به صورت معکوس عرضه بداری، بگویی: من یک سلسله آگاهیهایی دارم، آیا همانهایی که در ذهن من است همانها در خارج وجود دارد یا آنهایی که در ذهن من است همه خیال محض است و آنچه در خارج وجود دارد یک چیزهای دیگری است، می گویند: نه، همانها در خارج وجود دارد.

- از این طرف را راحت تر قبول می کنند.

استاد: بله، از این طرف را راحت تر قبول می کنند با اینکه هر دو یکی است. اگر از آن طرف بگویید قبول نمی کنند اما اگر از این طرف بگویید قبول می کنند.

یک وقت می گویی: من رفتم به مشهد و مثلا این فلکه ی جدید را ندیده بودم، فلان محل را ندیده بودم، فلان محل دیگر را ندیده بودم، همه ی اینها را رفتم دیدم، بعد می گویی الآن آن مشهد در ذهن من وجود دارد. اینجاست که تعجب می کند، می گوید: مشهد در ذهن تو وجود دارد؟ ! .

ولی اگر بگویی: من رفته ام مشهد و یک سلسله معانی، تصورات و نقشها در ذهن من هست و همینهایی که من دیده ام و در ذهن من وجود دارد، همینها در خارج وجود دارد - نه اینکه در مشهد مثلا یک مربع کشیده اند و من آن را فلکه دیده ام- دیگر تعجب نمی کند که بگوید: آیا مشهد در ذهن تو وجود دارد؟ ! اگر شما قضیه را از اینجا طرح کنید و بگویید آیا همان فلکه ای که من دیده ام با همان ابعاد- مثلا با قطر 640 متر- الآن در ذهن من وجود دارد یا نه، آن فلکه اصلا یک دایره ای است مثلا با قطر صدمتر و حالا در ذهن من با قطر 640 متر است، می گوید معلوم است که همان [اولی صحیح ] است.

شما می گویید من فلکه ی جدید مشهد را دیده ام، و دیده ام که دایره است و قطرش هم این مقدار است و از آن بزرگتر نیست و از آن کوچکتر هم نیست؛ من آن را دایره دیده ام آن هم دایره است، و آن را با این قطر دیده ام آن هم با همین قطر وجود دارد. دیگر اینجا کسی نمی گوید مگر خارج در ذهن تو وجود دارد؟ ! .

این معنایش یک نوع تطابق است. اصلا در شناخت تطابق ماهوی میان ذهن و خارج مرتکز ذهن همه است حتی آنهایی که این تطابق را انکار می کنند. آن کسی که می گوید ماده وجود دارد و روح وجود ندارد لااقل تصوری از ماده دارد. آیا وقتی می گوید ماده وجود دارد می خواهد بگوید همان چیزی که من تصور می کنم همان در خارج وجود دارد یا می خواهد بگوید من یک تصوری دارم به نام تصور ماده، یک چیزی هم در خارج وجود دارد؟ اگر این شق دوم را اختیار کند، پس او دیگر با کسی مخالف نیست.

- یعنی درواقع می توانیم بگوییم که همه ی این بحثها مبتنی بر این حقیقتِ از پیش مفروض است که شناخت به معنی شناخت ماهیت است نه به معنی انتقال اشیاء از عین به ذهن.

استاد: اصلا در معنی و تعریف شناخت این معنا نهفته است و در ذهن همه هم همین است.

انسان نمی تواند تعریف دیگری غیر از این برای شناخت بکند، بعد بگوید خارج به نحوی وجود دارد، در ذهن من هم یک دنیای دیگری وجود پیدا کرده است ولی من اسم این را می گذارم «شناخت» . آن، «نشناختن» است که مساوی با «شناخت» انگاشته می شود. اگر در عالم خارج، یک دنیای خارجی به یک شکلی، به یک وضعی و به یک نظامی وجود داشته باشد، بعد در ذهن من هم یک دنیای دیگری با یک نظام دیگر وجود داشته باشد، خوب من می گویم آن را نشناخته ام. نشناختن غیر از جهل مرکب است. اگر ما این را شناختن بدانیم پس چه فرقی میان شناختن و نشناختن وجود دارد؟ اگر «او اوئیّت» یا «هوهویّت» در کار نباشد فرقی میان شناختن و نشناختن در دنیا وجود ندارد.

این است که اگر ما فرضاً آن اشکالی را که قبلا آقای. . . گفتند- که بنا بر نظر برخی فلاسفه ی غربی هیچ گاه خارج آن گونه که در واقع هست به ما نشان داده نمی شود و اصلا از همان آغاز، شناخت حسی ما با واقع مطابقت ندارد- اگر فرضاً ما نتوانیم آن اشکال را حل کنیم باید بگوییم مسأله ی شناخت قابل حل نیست، حرف همان حرف بارکلی و حرف سوفسطائیان یونان است و این مسائل و اشکالها لاینحل مانده است که مانده است. دیگر نمی شود نظریات کسانی را که به شناخت معتقد هستند مطرح کنیم و درعین حال بگوییم شناخت ذهنی ما با واقع عینی مطابقت ندارد. دیگر نمی شود گفت آقای بارکلی بیخود گفته است، آن یونانی هم بیخود گفته است، شناخت ما واقعاً یک شناخت واقعی است و درعین حال این اشکالات هم هست.

اتفاقاً الآن همه دارند به این مطلب نزدیک می شوند. مادی ترین افراد- آنهایی که مادیتشان جنبه ی تبلیغی ندارد- مثل برتراند راسل دارد به طور حسابی و کامل به افکار بارکلی نزدیک می شود. وقتی به پای علم می رسد کاملا به افکار بارکلی نزدیک می شود و در وجود دنیای خارج شک می کند درصورتی که این خیلی عجیب است! همین شخص در خانه اش که نشسته بود اگر به او می گفتی اتاقت وجود دارد یا نه؟ آیا می گفت احتمالا وجود دارد؟ نه، مسلّماً نمی گفت. ولی روی کرسی فلسفه اش که نشسته است می گوید براساس شناخت علمی و بینش علمی و جهان بینی علمی احتمالا «دنیای خارج» ی وجود دارد! اگر احتمالا «دنیای خارج» ی وجود دارد پس تو با کی حرف می زنی؟ کتاب را برای کی داری می نویسی؟ .

- احتمالا برای ما می نویسد! (خنده ی استاد) .

- شاید این حرف راسل برای فرار از یک ایرادی است که از طرف عقلی مذهبان گرفته می شود به حسی مذهبان که می گویند شناخت ما فقط از راه حس است و جز این نیست. به آنها اعتراض می کنیم که خود همین مطلب که شناخت ما فقط از راه حس است، این را هم خود عقل حکم می کند. راسل می خواهد بگوید که این شناخت ما عقلی نیست، یعنی عقل را می خواهد نفی کند که مستقلاً در شناخت تأثیر داشته باشد. می گوید این شناختی است که از راه حس برای ما پیدا شده است، من دیگر نمی دانم که مطابق هست یا نه.

استاد: خیر، او می گوید از نظر علم و بر اساس جهان بینی علمی اصلا نمی توان ثابت کرد که «دنیای خارج» ی وجود دارد. بحث فرار از یک ایراد برای او مطرح نیست.

- شناخت غیرمطابق مثل دایره ی مربع می ماند.

استاد: بله، مثل دایره ی مربع می ماند.

- اینکه عرض می کنم یک بحث تحلیلی از اول در مورد کلمه ی «شناخت» لازم است برای این است که شناخت غیرمطابق یعنی چه؟ شناخت غیرمطابق چه فرقی دارد با اینکه یک علامتی را در یک جایی به دیوار بگذارند؟ .

استاد: البته این طور نمی گوید. شما این کتاب جهان بینی علمی راسل را دیده اید؟ کتاب بسیار خوبی است، یعنی از کتب قابل مطالعه است.

- نه، من نخوانده ام.

استاد: کتاب خوبی است. در همان اوایلش عنوانی دارد که به نظرم می آید تعبیر محترمانه ای است برای اینکه شناسایی علمی، درواقع شناسایی نیست. گویا تحت عنوان «ارزش و حدود معرفت علمی» است، ولی وقتی که راجع به حدود و ارزش معرفت علمی خوب بحث می کند به این نتیجه می رسد که معرفت علمی هیچ گونه ارزش نظری ندارد و خلاصه زیرآبش از بیخ زده می شود.

- بله، هرچه هم علمی تر می شود بی ارزش تر می شود.

استاد: خودش همین حرف را می گوید؛ می گوید شگفت این است که هرچه که علم پیش می رود روز به روز ارزش عملی و فنی علم بیشتر می شود و نظریات و ابزار علمی دقیقتر می شود، به طوری که ما امروزه می بینیم که انسان چه پیش بینی های دقیقی بر اساس علم می کند ولی درعین حال ارزش نظری علم روز به روز دارد کمتر و ضعیف تر می شود؛ یعنی قابل توجیه نیست.

- یک بار خدمت شما عرض کردم که در سفر قبلی که من انگلستان بودم یکی از دوستان می گفت در دانشگاه یک سمیناری هست راجع به ارزش فلسفی مکانیک کوانتمی، که این مکانیک کوانتیک از بهترین دستاوردهای علم جدید است که خیلی مؤثر است. بعد می گفت همه ی کسانی که در آن سمینار شرکت داشته اند کسانی بوده اند که هم در علم و هم در فلسفه ی غربی صاحبنظر بوده اند. بالاخره قطعنامه ی سمینار این بود که هیچ مبنای فلسفی معتبری برای مکانیک کوانتیک وجود ندارد؛ یعنی بکلی گیج بودند که این حرفهایی که می زنند نسبتش با واقعیت- یعنی همان چیزی که فلسفه دنبال آن است- چیست؛ یعنی در حالی که از یک طرف می بینیم این مکانیک کوانتیک جبهه ی پیشرفته ی علم است، ولی از لحاظ ارزش نظری و فلسفی که چه اندازه واقعی و حقیقی است همه گیجند و نمی توانند از لحاظ فلسفی برای آن ارزشی قائل باشند.

استاد: و عجیب است؛ یک بخشی دارد در همین کتاب جهان بینی علمی، در آنجا هم از این حرفها و از این طنزگویی ها و هوچی گری ها دارد. اصلا یکی از خصوصیات راسل هوچی گری است. یک شخص هوچی است؛ و تعجب است که یک مرد دانشمند چرا این خصلت موذی گری و هوچی گری را دارد. اصلا نمی شود این حالت هوچی گری در نوشته هایش نباشد.

- این به اصطلاح هنرمندی اوست.

استاد: نه، بدجنسی است، خباثت است.

- لرد است.

استاد (باتبسم) : آری، اشرافی است، فکر اشرافی است.

به هرحال یک بخشی دارد در این کتاب جهان بینی علمی و در آنجا بحثهایی پیش خودش کرده است از قبیل اینکه در جهان بینی دینی اصل علیت باید انکار بشود، چون در این جهان بینی شخص باید قائل به اختیار بشود و لازمه ی اختیار هم نفی قانون علیت است؛ و از این گونه حرفها. بعد نظریات کسانی را که راجع به خلقت و آفرینش جهان نظریات دینی داده اند نقل می کند و از جمله نظریه ی فیزیکی معروف ادینگتون را ذکر می کند و بعد اصل دوم ترمودینامیک یا افزایش آنتروپی را مطرح می کند و بالاخره می گوید این آخرین نظریه ای است که فیزیک ارائه داده است و الآن اگر بخواهیم جهان بینی علمی را قبول کنیم چاره ای نداریم از اینکه بگوییم عالم کم کم و به طور پیوسته رو به هم سطحی می آید و هرچه به طرف هم سطحی بیاید رو به فنا و نیستی خواهد رفت و این ما را مجبور می کند که برای عالم یک آغاز قائل باشیم. می گوید الآن دیگر این آخرین نظریه ی علمی است که در این باره ارائه شده است.

تا اینجا را که ذکر می کند می گوید حال که می خواهیم برای عالم آغاز قائل بشویم امر دایر است میان اینکه ما یکی از دو امر نامعقول را که هیچکدام برای عقل قابل قبول نیست بپذیریم: یا باید بگوییم عالم را خدا آفریده است که این نامعقول است چون این بحث مطرح می شود که خدا را کی آفریده است، یا باید بگوییم عالم اساساً خود به خود آفریده شده است، نیست مطلق بوده و یکدفعه آفریده شده است. می گوید این حرف، عجیب و خیلی شگفت است ولی مگر دنیا قول داده است که کار شگفت نکند؟ ! .

- یعنی همان «نفی شناخت» .

استاد: نفی شناخت که به جای خود؛ ولی آخر این قدر گزافه گویی! ! در کمال صراحت این حرف را زده است.

- در همان کتاب مسائل فلسفه من یادم هست که در یک جا می گوید: ما یک امری را که متناقض بالذات باشد محال می دانیم ولی لازم نیست که در خارج چنین چیزی وجود نداشته باشد، برای اینکه فقط حکم ذهن ماست، در خارج که معلوم نیست امر متناقض وجود نداشته باشد. خدا که به ما قول نداده است که کار متناقض نکند.

استاد (از روی شوخی) : حال اگر قول می داد چطور؟ اگر قول می داد، باز، هم می کرد هم نمی کرد، چون وقتی که بنا بگذارد که در کارش تناقض نباشد، قول می داد که به همین نحو رفتار کند ولی درعین حال، هم می کرد و هم نمی کرد.

- آدم بدقول کم حافظه هم می شود، گاهی می کرد گاهی نمی کرد.

استاد: نه، قول می داد که به تناقض رفتار نکند ولی به تناقض، هم رفتار می کرد هم نمی کرد. چون این تناقض در ذهن که نیست، در خارج است و طبق نظر او اشکالی ندارد.

- درست است.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است