حال بحث در این است كه آن چیزی كه موضوع حركت است و حركت را قبول
می كند چه می تواند باشد؟ فلاسفه معتقدند كه آن چیزی كه حركت را قبول می كند نه
می تواند قوه ی محض و فاقد هر نوع فعلیتی باشد و نه می تواند فعلیت محض و فاقد هر
نوع قوّه ای باشد بلكه باید امری باشد كه مركب باشد از حیثیت بالفعل و حیثیت
بالقوه. یگانه موجودی كه مركب است از دو حیثیت بالفعل و حیثیت بالقوه «جسم»
است. اگر ما به فرض محال موجود دیگری غیر از جسم می داشتیم كه مركب از دو
حیثیت فعلیت و قوه بود آن امر دیگر هم می توانست موضوع حركت واقع شود.
پس برهانی كه اقامه می كنند بر اینكه موضوع حركت باید جسم باشد از این راه
است. بنابراین مجردات، یعنی ذات واجب تعالی و عقول مجرده متحرك نیستند
چون «بالفعل من كل جهة» هستند. هیولای اولی هم نمی تواند موضوع مستقلِ
حركت باشد چون «بالقوة من كل جهة» است. همچنین صورت جسمیه یا صورت
نوعیه مجزای از هیولی و ماده، متحرك نیستند. پس چه چیزی متحرك است؟ آن
چیزی كه مركب است از ماده و صورت، از «مابالقوه» و «مابالفعل» ، كه نامش جسم
مجموعه آثار شهید مطهری . ج11، ص: 229
است.
پس جسم و جوهر جسمانی می تواند متحرك باشد به این معنا كه می تواند موضوع
حركت باشد. پس اجسام عالم می توانند موضوع حركت واقع شوند یعنی می توانند
در مرتبه ی بعد از وجودشان، در مرتبه ی زائد بر وجودشان موضوع یك سلسله حركات
«وارد بر جسم» باشند. اما به این بیان، اینكه حركت «در خود جسم» باشد دیگر
امكان پذیر نیست، چرا؟ برای اینكه حركت نیازمند به موضوعی است كه آن
موضوع، خودش باید جسم باشد. آنوقت اگر حركت در خود جوهر جسم باشد
حركت بلاموضوع می شود. اینكه این مطلب را در اینجا گفته اند برای این است كه
بیانی كه دیگران داشته اند مورد توجه باشد چون این حرف بعداً رد خواهد شد.
نتیجه ی این فصل چه خواهد بود؟ نتیجه ی آن، مسئله ای است كه هم با بحث حركت
جوهری مرحوم آخوند ارتباط پیدا می كند و هم با بحثهای امروز. حال كه هر جا
حركتی در عالم وجود داشته باشد، باید جسمی وجود داشته باشد كه آن جسم
حركت را بپذیرد، پس حركت نمی تواند در جایی صورت بگیرد كه اصلاً جسمی در
كار نباشد، كه گفتیم جسم امری است بین القوة و الفعلیة و به تعبیر دیگر مركب از قوه
و فعل.
در فرضیات امروز این مطلب گاهی به چشم می خورد كه می گویند در جایی كه
حركت وجود دارد، هیچ لزومی ندارد كه ما فرض متحرك بكنیم، مثل موج بدون
متموّج. موج وجود دارد؛ دیگر چه لزومی دارد كه فرض كنیم شیئی وجود دارد كه
موج را می پذیرد و آن هم لزوماً باید جسم باشد. یا در باب نور بعضی می گویند كه
نور اساساً موج است نه یك چیزی كه دارای موج است. اگر كسی بگوید موج
نیازمند حامل است و یك چیزی باید باشد كه موج را حمل كند این، تعبیر دیگری
از نظریه ی فلاسفه است كه حركت احتیاج به موضوع دارد. اما اگر كسی بگوید هیچ
لزومی ندارد كه برای موج، حامل فرض كنیم معنایش این است كه موج وجود دارد
بدون اینكه پای جسمی در كار باشد.
اما صدرالمتألهین همین نظریه ای را كه در ابتدا ذكر می كند در
«فی حكمة مشرقیة»
رد می كند اما نه به این معنا كه حركت وجود دارد و جسم وجود ندارد كه در برخی
نظریات امروز مطرح است بلكه به این معنا كه لزومی ندارد كه ما جسم را
مجموعه آثار شهید مطهری . ج11، ص: 230
موضوع
حركت قرار دهیم زیرا فرضیه ی موضوع داشتن حركت معنایش این است كه جسم
باید صرف نظر از حركت قبلاً تحصل داشته باشد. نظریه ی فلاسفه ی قبل از ملاصدرا این
است كه برای تحقق حركت همیشه باید جسمی وجود داشته باشد و آن جسم باید
متحصل بوده و نوعیت آن تمام باشد تا حركت بر آن عارض شود. پس موضوع
داشتنِ حركت از نظر این فلاسفه به این معناست كه جسم باید به نحو تام النوعیه و
تام التحصل وجود داشته باشد و بعد حركت را بپذیرد. دست من كه حركت می كند
قطع نظر از این حركت، یك موجود تام و تمامی است كه در مرتبه ی بعد از تمامیت
وجودی خودش، حركت را قبول می كند. مرحوم آخوند می خواهد بگوید كه مطلب
[همیشه ] از این قرار نیست. ایشان چون حركت را در درون ذات جسم وارد می كند
می گوید جسم به عنوان یك موضوع برای حركت وجود ندارد. البته برای برخی
حركتها مثل حركات عرضی جسم موضوع است ولی اساسی ترین حركات، آن
حركتی است كه در جسم است ولی نه به این معنا كه جسم موضوع آن حركت است
آن طور كه در حركات عرضی چنین است بلكه به نحو دیگری كه بعد آن را بیان
خواهیم كرد.