این نظریه می گوید اساساً از ابتدا در بافت عالم دو رگه ی مختلف و متباین دخالت
داشته است: 1. رگه ی خوبها و بایستنی ها 2. رگه بدها و نبایستنی ها؛ به این معنی كه
جهان ما ممكن بود جهانی باشد كه در آن این تضادها اساساً وجود نداشته باشد،
همه اش توافقها و سازگاریها باشد. همان طور كه در جوامع بشری آرزوی جامعه
ایده آلی را می كنیم كه از صلح كامل برخوردار باشد، در جهان هم همین طور است
ولی متأسفانه جهان طوری به وجود آمده كه زشتیها در كنار زیباییها و نبایستنی ها در
كنار بایستنی ها قرار گرفته است و جهان را از صورت كمال مطلوب بودن خارج كرده
است؛ مثل اینكه غلطی در هستی رخ داده باشد. می شد این جهان را طور دیگری
بسازند كه این تضادها وجود نداشته باشد. چه می شد اگر جهان ما طوری ساخته
می شد كه این ظلمتها در كنار نورها، و زشتیها در كنار زیباییها نمی بود؟ سر رشته همه
اینها هم تضادهاست. ولی اینطور هست، حالا كه اینطور شده است جهان ما جهانی
است غیر از جهان كمال مطلوب و ایده آل و صرفاً باید آرزوی غیر عملی كرد كه [ای
كاش ] جهان اینطور نمی بود:
گر بر فلكم دست بدی چون یزدان
برداشتمی من این جهان را زمیان
از نو فلكی چنان همی ساختمی
كآزاده به كام دل رسیدی آسان
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 178
این دید در مورد ناسازگاریها به معنی این است كه ناسازگاریها یك سلسله امور
سطحی و طفیلی نیست و یك سلسله امور اساسی در اركان عالم است ولی از اركان
اساسی ای كه حق این بود كه نمی بود. این پارچه را بافته اند از سازگاریها و
ناسازگاریها، به همین جهت این پارچه به صورت نیمه مطلوب و نیمه نامطلوب در آمده
است؛ مثل یك پارچه ای كه آن را از پشم و نخ ببافند، كسی بگوید كه ای كاش از اول
همه ی این پارچه پشمی می بود و در بافتنش نخ نمی بود. طبق این نظریه نقش
ناسازگاریها- كه همه ناشی از اختلافها و تضادهاست- منفی است و هیچ جنبه طفیلی
و لا ینفك هم ندارد كه به خاطر سازگاریها قابل توجیه باشد.
معمولاً فیلسوفان بدبین، به جهان از همین دید نگریسته اند و اگر ناله هایی سر
داده اند در همین زمینه بوده است؛ یعنی چنین دیدی در مورد تضادها و ناسازگاریهای
جهان منشأ بدبینی فلاسفه ی بدبین شده است.