وارد مسئله ی دوم كه مهم تر است می شویم: مسئله ی معیار شناخت. فرق این مسئله با
مسئله ی ملاك شناخت چیست؟ در مسئله ی ملاك شناخت، در واقع می خواستیم تعریف
شناخت حقیقی را به دست آوریم، ببینیم شناخت حقیقی چیست؟ یكی می گفت
شناخت حقیقی آن است كه مطابق با واقع باشد، دیگری می گفت شناخت حقیقی آن
است كه اذهان روی آن توافق پیدا كنند، سومی می گفت شناخت حقیقی امری نسبی
است؛ و تعاریف دیگری نیز ارائه می شد. بعد از اینكه قبول كردیم شناخت حقیقی
یعنی شناختی كه واقعیت را به ما ارائه می دهد، می رویم سراغ معیار آن، یعنی به چه
وسیله بفهمیم كه شناخت ما حقیقی است؟ بحث اول این بود كه شناخت حقیقی
چیست و بحث دوم این است كه ما از چه راه بفهمیم كه یك شناخت، حقیقی است (با
این فرض كه می دانیم «حقیقی» چیست) . مثلاً می پرسیم طلا چیست؟ طلا را برای ما
تعریف می كنند، می گویند طلا فلزی است كه دارای فلان رنگ و فلان خاصیتهاست. اما یك وقت می پرسیم: اگر من فلزی به همان رنگی كه تو می گویی ببینم و ندانم كه
طلای خالص است یا ناخالص، و اصلا آیا طلاست یا به رنگ طلا (طلاست یا مطلاّ) ،
با چه وسیله ای بفهمم كه این طلاست؟ آیا چنین وسیله ای هست؟ می گوییم بله،
معیارهایی هست كه با آن معیارها می توانی بفهمی كه این طلاست یا طلا نیست. پس
اینكه طلای حقیقی چیست یك مسئله است و اینكه معیار شناختن طلا چیست- كه
این طلا حقیقی است یا غیر حقیقی- مسئله ی دیگری است.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 468
شما می گویید شناخت حقیقی یعنی شناخت مطابق با واقع. من از كجا بفهمم كه
شناخت من مطابق با واقع است؟ ممكن است من از یك مسئله ای یك شناخت داشته
باشم و شما شناخت دیگری داشته باشید، با چه معیاری می توانیم بسنجیم كه شناخت
من حقیقی است و شناخت شما غیر حقیقی یا برعكس؟ این از مهم ترین مسائل
منطقی است كه می توانم بگویم در حدود دو هزار سالی كه بر آن گذشته یك نظریه در
مورد آن مطرح بوده است ولی بعد نظریه ی دیگری پیدا شده و امروزه نظریه ی دوم به
بن بست رسیده است [و میل به بازگشت به نظریه ی اول پیدا شده است ] .