در
کتابخانه
بازدید : 304841تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
نقدی بر ماركسیسم
Expand مقدمه مقدمه
Collapse قسمت اول:  فلسفه ی ماركسی قسمت اول: فلسفه ی ماركسی
Expand فصل نخست: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی جدلی فصل نخست: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی جدلی
Collapse فصل دوم: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی مادی گرافصل دوم: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی مادی گرا
Expand فصل سوم: فلسفه ی ماركسی، فلسفه ی پراكسیس فصل سوم: فلسفه ی ماركسی، فلسفه ی پراكسیس
Expand <span class="HFormat">قسمت دوم: نقد و بررسی مسائل گوناگون ماركسیسم</span>قسمت دوم: نقد و بررسی مسائل گوناگون ماركسیسم
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
آنچه تاكنون از آندره پی یتر نقل كردیم این بود كه حرف ماركس تحول و تطور یافته ی نظریه ی فوئرباخ است. در تمام این حرفها یك مطلب مغفول عنه ماند و بیان نشد و آن اینكه اساساً نظر فوئرباخ و ماركس درباره ی انسان چیست؟ و این مطلبی است كه در اینجا باید بیان شود. البته از لابلای گفته ها یك چیز فهمیده شد و آن اینكه فوئرباخ انسان را یك موجود دو سرشتی می داند. بنابر نظریه ی فوئرباخ انسان آنچه را در خود سراغ داشت از نیكی و راستیها و امثال آن، در ماوراء خودش فرض كرد. لذا بنا بر عقیده ی وی خدا مخلوق انسان است ولی مخلوق این احساس انسان است كه پنداشت آنچه از نیكی در خود سراغ دارد از جای دیگر است.

اینها می گویند ماركس از فوئرباخ پیش افتاد ولی اگر خوب دقت كنیم می بینیم این پیش افتادگی از نظر [چگونگی نگاه به ] انسان پس افتادگی است، زیرا انسان در مكتب ماركس دیگر آن موجودی كه نیمی از وجودش متعالی و نیمی منحط است نیست، بلكه یك حیوان اقتصادی است، در درجه ی اول منافع اقتصادی برایش مطرح است، همه چیز انعكاسی از این است، و لهذا ماركس دیگر چیزی برای انسان باقی نگذاشت. انسان نوعی از نظر ماركس اصالت ندارد (برخلاف نظریه ی فوئرباخ) . انسان در طبقه ی اقتصادی تعین پیدا می كند و انسانیتش شكل می گیرد [1].

مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 604
ماركس كه آمد، نظریه ی فوئرباخ را دگرگون كرد، اما هیچ نمی گویند كه نظریه اش راجع به انسان هم دگرگون شد و حال آنكه دید ماركس راجع به انسان غیر از دید فوئرباخ نسبت به انسان است، یعنی از نظر ماركس انسان آن موجودی كه نیمی از وجودش با شرافت است نیست و بدین ترتیب اخلاق هم از اصالت خودش می افتد (كه بحث اخلاق را جداگانه باید مطرح كنیم) . از نظر ماركس هر اخلاقی كه «آنتی تزی» باشد اخلاق است، و هر چه كه «تزی» باشد اخلاق نیست، انسان در خودش چیزی ندارد.

فوئرباخ می تواند تعبیر «از خود بیگانگی» را به كار برد، اما ماركس برای انسان چه «خود» ی قائل است تا «از خود بیگانگی» برای او مفهوم داشته باشد؟ بر اساس حرف خود فوئرباخ این ایراد به او وارد نیست [كه چرا به «از خود بیگانگی» قائل هستی ] . این نظیر تعبیری است كه ما به كار می بریم و می گوییم یك انسان سقوط كرده است. «انسان سقوط كرده» یعنی خداوند انسان را با یك كرامت ذاتی و شرافت ذاتی آفریده است [2]و همان كرامت به او اجازه نمی دهد كه دست به كارهای آلوده بزند. همینكه انسان مدتی گرفتار آلودگی شد آن احساس شرافت در او می میرد:

مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 605
من كرمت علیه نفسه هانت علیه شهواته [3].

و هانت علیه نفسه من امّر علیها لسانه [4].
این را ما می گوییم «از خود بیگانگی» ، چون به یك شرافت ذاتی در درون انسان قائل هستیم. فوئرباخ هم كه این حرف را زده، راست است، چون می گوید انسان وقتی شرافتی را كه در خودش وجود دارد سراغ نمی گیرد از خود بیگانه شده است. او روی تز خودش می تواند «از خود بیگانگی» را مطرح كند. اما ماركس كه انسان را در حد یك حیوان اقتصادی دنبال شكم پایین آورده است و می گوید همه ی راهها منتهی به شكم می شود و علاوه بر اینكه انسان را در حد حیوان تابع شكم پایین آورده است برای وجدان انسان از نظر نوعی اصالتی بلكه وجودی قائل نیست و منكر فطرت انسان است و معتقد است كه وجدان انسان و نیز انسانیتش در طبقه تعین پیدا می كند چگونه می تواند «از خود بیگانگی» انسان را توجیه كند [5]؟
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 606
او معتقد است كه آنچه كه برای انسان اصالت دارد فقط و فقط امور اقتصادی است و همه چیز دیگر روبناست، اصالت ندارد، انعكاس و فرافكنی روابط اقتصادی است؛ اخلاق، دین و همه چیز انعكاس است. خوب، اگر چنین است پس انسان چه داشته است كه از دست داده و از خود بیگانه شده است؟ هیچ.

بله، در پاسخ این ایراد یك چیز می توان گفت و آن اینكه بگویند- و این آخرین حرفی است كه می توانند بزنند- كه به وسیله ی این امور آزادی را از انسان گرفتند، زیرا هر كدام از اینها به صورت یك معبود و بت درآمدند و انسان به جای اینكه خودش را بپرستد، مالكیت، دولت و خدا را می پرستد.

حال می خواهیم ببینیم كه آیا آزادی به معنای پابند نبودن به هیچ چیز برای انسان كمال است؟ آیا آزادی از همه چیز كمال است؟ آیا یك نفر كمونیست خود را پابند به این اصول (اصول ماركسیسم) می كند یا نه، از اینها هم آزاد است؟ این كه معنی ندارد كه انسان حتی خود را به اصول انسانیت هم پابند نسازد، و الا باید منحطترین افراد بشر بازیافته ترین افراد بشر باشند [6]، چون هیچ پابندی ندارد و هیچ
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 607
چیزی جلوی آزادی او را نمی گیرد، در صورتی كه اینها خودشان ناچارند قبول كنند كه انسان گاهی از درون خودش اسیر می شود. خود اینها انسانهای اسیر جاه و پول را انسانهای منحط می دانند، یعنی انسانهای اسیر شده در درون خود می دانند. پس آزادی واقعی به این حرفها نیست كه انسان هرچه از ناحیه ی بیرون وجودش كمتر مقید باشد شخصیت و آزادیش بیشتر است. آزادی مطلق مساوی است با اسارت از درون. ما باید اول انسان را بشناسیم و راه تكامل انسان را تشخیص دهیم. اگر انسان به چیزی كه واقعا تكامل او در آن است بیشتر مقید و پابند باشد، آن چیز برای او كمال است، و هر چه كه در مسیر تكامل انسان نباشد، پابند بودن به آن برای انسان نقص است. پس یك گیاه از آن مرحله ی اول كه به زمین می رود و شروع به رشد می كند، آیا این گیاه در این مسیر از خودش بیگانه می شود؟ به یك معنی بله و به یك معنی نه، بلكه بیشتر به خود می رسد، از خود دانی اش به خود عالی اش می رود. اگر همین گیاه شعور یك انسان را داشته باشد، ما نمی توانیم بگوییم به دلیل اینكه خودش را رها كرده و از دانه بودن به این صورت درآمده پس از خود بیگانه شده است، بلكه این از خود به سوی خود می رود، و اگر این گیاه دربند این باشد كه خودش را به عالیترین مراتب برساند، از خود بیگانه نشده بلكه بیشتر خود را باز یافته است. انسان هم همین طور است، انسان هر چه بیشتر به آن چیزی كه صراط مستقیم اوست و كمال اوست وابسته باشد و او را پرستش كند، بیشتر خودش را بازیافته است، و همین حرف است كه عرفا از قدیم روی آن تكیه دارند و می گویند خدا یك موجود بیگانه از انسان نیست، انسان هر چه به سوی خدا می رود از خود دانی و پست خودش جدا می شود نه اینكه واقعا از خود جدا می شود، فنای از یك خود است و بقای به خود دیگری. شیخ اشراق می گوید:

هان تا سررشته ی خرد گم نكنی
خود را از برای نیك و بد گم نكنی
رهرو تویی و راه تویی، منزل تو
هشدار كه راه خود به خود گم نكنی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 608
حافظ می گوید:

خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
كه بستگان كمند تو پایدارنند
بنابراین آقای ماركس برای انسان «خود» باقی نگذاشته است كه صحبت از «از خود بیگانگی» می كند [7].

مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 609
[اكنون كه دانستیم مسأله «از خود بیگانگی» با مكتب فوئرباخ سازگار است اما با مكتب ماركس ناسازگار است این سؤال مطرح می شود كه ] چرا فلسفه ی ماركسیسم به «از خود بیگانگی» معتقد است با اینكه با فلسفه ی او ناسازگار است؟ جواب این است: اینها برای اینكه بگویند فلسفه ی ماركس صرفا تلفیق نیست، همیشه برای آراء او سابقه ای پیدا می كنند و آراء او را تكامل یافته ی آن آراء می شمارند.

مثلاً استالین می گوید: قبل از ماركس هم ماتریالیسم و دیالكتیك بود، ولی ماتریالیسم قبل از ماركس، ماتریالیسم قرن هجدهم بود كه فوئرباخ تابع آن بود، و دیالكتیك هم دیالكتیك هگل بود، ولی ماركس دیالكتیك هگل را گرفت و پوسته هایش را دور ریخت و هسته ی معقولش را نگهداشت و از ماتریالیسم هم پوسته هایش را دور انداخت و هسته ی معقولش را گرفت، بعد این دو هسته ی معقول را با یكدیگر توأم كرد، شد «ماتریالیسم دیالكتیك» ، كه ما گفتیم اتفاقا نتوانسته آن پوسته ها را دور بریزد و حتی پوسته ترین پوسته ها در مكتب ماركس باقی مانده است، یعنی یك چیزهایی در فلسفه ی ماركس هست كه از نظر هگل قابل توجیه است ولی از نظر ماركس قابل توجیه نیست كه یكی از آنها مسأله ی ضرورت پیدایش ضدی از ضد دیگر است كه این حرف فقط با فلسفه ی هگل قابل توجیه است كه معقولات انتزاعی را عین خارج می داند. عین همین
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 610
اشكال در اینجا هم هست. «از خود بیگانگی» فقط با تز فوئرباخ جور درمی آید. آقای ماركس آمد نظریه ی فوئرباخ را راجع به انسان تغییر داد اما از خود بیگانگی اش را حفظ كرد در صورتی كه نمی تواند تنها این قسمت از نظریه ی فوئرباخ را نگهدارد و قسمت دیگر را دور بیندازد [8].

مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 611

[1] . - فوئرباخ هم كه از نیكی، راستی، . . . سخن می گفت بالاخره حرفش به چیزی شبیه حرف ماركس برمی گشت.

جواب: نه، این حرفها نزد فوئرباخ مفهوم دیگری داشته است.

- برای شخص مادی این كلمات چه مفهومی غیر از منافع شخصی و مادی می تواند داشته باشد؟ جواب: یك وقت می خواهید بگویید فوئرباخ چنین تزی نداشته، كه حرف نادرستی است، چون قطعا چنین تزی داشته است، و یك وقت می خواهید بگویید فوئرباخ مادی چگونه می تواند از چنین تزی دفاع كند. ما كه نمی گوییم او می تواند از تزش دفاع كند، ما همین قدر می گوییم كه او برای انسان یك جنبه ی با شرافت و متعالی قائل بوده است.

- بالاخره ماركس هم به مفاهیم اخلاقی معتقد است و اینطور نیست كه او به راستی و درستی عقیده نداشته باشد.

جواب: بله او هم معتقد است ولی نظر ایندو خیلی با هم فرق دارد. فوئرباخ می گوید این مفاهیم از درون انسان سرچشمه می گیرد و منبع و ریشه ی آن درون انسان است، انسان در نیمی از وجود خودش نیك است.

- اگر [او معتقد است كه مفاهیمی از قبیل ] راستی و درستی [از درون انسان سرچشمه گرفته است پس مادی گرایی او] یعنی چه؟ جواب: من نمی دانم یعنی چه، من می دانم او چنین حرفی زده، حالا این حرف با مادی بودن او قابل توجیه نیست، به ما مربوط نیست.

- ما نمی گوییم كه چنین حرفی را نگفته است، می خواهیم بگوییم حرف او با حرف ماركس فرق ندارد.

جواب: چرا خیلی فرق دارد. فوئرباخ اومانیست است و حق دارد بگوید من اومانیست و پیرو مكتب اصالت انسان هستم، برای انسان اصالتهایی قائل هستم كه در حیوان وجود ندارد.

پس او به انسانیت معتقد است ولو اینكه خدایی در كار نباشد و انسانیت از روی تصادف به وجود آمده باشد.

بالاخره یك موجودی هست كه در سرشتش یك اصالتهایی هست و یك شرافت ذاتی ای دارد و این موجود كه خدا را خلق كرده است به دلیل همان شرافت ذاتی اش خلق كرده است.
[2] . در روایات نیز روی این مطلب بسیار تكیه شده است و ما هم روی آن بحث خواهیم كرد.
[3] . نهج البلاغه، حكمت 449.
[4] . نهج البلاغه، حكمت 2.
[5] . - از حرف فوئرباخ این جور فهمیده نمی شد كه انسان وقتی از خود بیگانه می شود چیزی را از دست می دهد، بلكه ظاهر حرفش این بود كه از شرافت و نیكیهای خودش غافل می شود و آن را در موجود دیگری به نام خدا جستجو می كند. حرف اینها (ماركسیستها) هم اگر با حرف او تطبیق شود، مقصودشان از «خود بیگانگی» تنها غفلت از داشته هاست نه از دست دادن چیزی و این داشته ها همان قدرت و نیروی انسان است كه با آن نیرو می تواند احتیاجات خودش را رفع كند، و از خود بیگانگی روی حساب غفلت از این نیرو و توجه به دولت یا خدا و امثال آن است. پس مسأله از دست دادن شرافت و شخصیت مطرح نیست تا اشكال شود كه آنها برای انسان شرافتی قائل نیستند، بلكه معنای از خود بیگانگی غفلت از نیرو و قدرت خود انسان و توجه به منبع دیگری برای قدرت و نیروست.

جواب: نه، اینجور نیست. مسأله، مسأله انسانیت است و اینها مسأله «از خود بیگانگی» را به عنوان یك مسأله ی انسانی مطرح می كنند.

- «انسانی» به مفهومی كه اینها به كار می برند یعنی انسانی مادی.

جواب: نه، نه در مسأله ی «از خود بیگانگی» تكیه ی اینها روی انسان است نه چیزی كه وجه مشترك میان انسان و حیوان است و الا اگر همین «غفلت از نیروی خود» در حیوان هم پیدا بشود باید بگویند كه این حیوان از خود بیگانه شده است. بعلاوه قبلاً گفتیم كه اینها می گویند دین و دولت و سرمایه حتی طبقه ی حاكم را از خود بیگانه می كند و حال آنكه از نظر قدرت و افزایش امكانات، این طبقه چیزی از دست نمی دهد مگر اینكه گفته شود خود واقعی انسان به این است كه به نیروی كار خود متكی باشد، انسان جز كار خود چیزی نیست و انسان اگر متكی به غیر كار خود شد از خود بیگانه شده است. سرمایه دار اتكایش به سرمایه است نه به نیروی كار خود، پس از خود بیگانه شده است و همچنین دیندار و دولتی؛ و در این تز است كه گفته می شود كار جوهر انسانیت است.

- خوب بگویند، چه مانعی دارد؟ جواب: نه، نمی گویند. شاهكاری كه اینها به خرج دادند این است كه انتقاد الهیون را كه می گفتند در سایه ی مادیت، انسانیت و ارزش و شرافت انسان از بین می رود عكس كردند و گفتند انسان در سایه ی دین از خود بیگانه می شود و شرافت خویش را از دست می دهد. پس مسأله ی انسانیت و شرافت مطرح است (*) نه از دست دادن نیروی مادی، و الا اگر چنین بود در حیوان هم باید چنین «از خود بیگانگی» وجود می داشت و دیگر نمی توانستند جواب الهیون را بدهند.
[6] . - در واقع بحث صغروی می شود كه بگوییم تكامل چیست؟ او هم معتقد است كه به سوی كمال باید رفت.

جواب: كمال چیست؟ این مثل همان «گفتار نیك، پندار نیك، كردار نیك» است، مگر كسی هم در عالم گفته است كه گفتار بد، پندار بد، كردار بد؟ بحث در این است كه گفتار نیك چیست.

- من هم حرفم همین است، پس بحث صغروی است.

جواب: حرف من این است كه تا شما برای انسان «خودی» مشخص نكنید نمی توانید از «از خود بیگانگی» بگویید و با «خودی» كه شما مشخص كرده اید دیگر برای انسان چیزی باقی نمانده است كه از آن بیگانه شده باشد، (*) در بحث «پراكسیس» خواهد آمد كه اینها شرافت را در كار می دانند. علیهذا اصالت كار را از دست دادن مساوی است با از دست دادن شرافت انسانی. حیوانی است از حیوانها كه اگر چه دارای نوعی وجدان است ولی این وجدان به نوعیتش تعلق ندارد، اصلش و چگونگی اش و رنگش و شكلش وابسته به طبقه اجتماعی است، علوّ و دنوّش به معنی وابستگی به ابزار تولیدی رشد یافته تر [و پست تر] است. خوب، اگر حیوان است، از خود بیگانگی هم ندارد، زیرا حیوانیت او سر جای خودش باقی است.
[7] . سؤال اول: ممكن است نظر ماركس به «قدرت» باشد یعنی انسان در ذات خودش یك موجود مستقل است، بعد در اثر دین و سرمایه و حكومت، استقلال و قیام به ذاتش از او گرفته می شود و بنا بر این آنچه را كه مال خود اوست نمی داند كه مال خود اوست و خیال می كند مال دیگری است. مثلاً مردمی كه در برابر دولت حالت از خود بیگانگی پیدا می كنند، خیال می كنند كه خودشان چیزی ندارند و هر چه هست مال دولت است و نمی دانند كه دولت قدرت را از آنها گرفته و به خود اختصاص داده و به صورت یك قدرت جدا و بیگانه و آنتی تز در مقابل آنها عرض وجود می كند.

جواب: خیال نمی كنم كه قدرت برگردد به شخصیتی- به معنای انسانی كلمه- برای انسان. فرض كنیم كه چنین چیزی باشد و انسان یك مقدار قدرتی داشته باشد و خودش نداند كه دارای این قدرت است؛ آیا قدرت از آن جهت كه قدرت است برای انسان شخصیت می شود، یا شخصیت بستگی دارد به مسائل روحی و معنوی و به قول اینها مسائل روبنایی؟ این است كه به نظر می رسد اینها در فلسفه شان برای انسان به عنوان انسان چیزی باقی نگذاشتند كه بعد بگویند: انسان با «از خود بیگانگی» آن را از دست می دهد.

سؤال دوم: یك انسان هنگامی كه در سایه ی یك حكومت مستبد است با هنگامی كه در سایه ی یك حكومت آزاد است دارای یك ارزش است؟ جواب: از نظر ما نه، از نظر آنها بله، چون از نظر آنها انسان شخصیتی ندارد تا آزاد بودن یا نبودنش فرقی داشته باشد. مثلاً یك حیوان ارزش این را دارد كه محكوم انسان باشد یا نباشد؟ چه فرقی در مسأله به وجود می آورد؟ حیوان ارزش این را دارد كه شكمش سیر باشد و بار زیاد روی دوشش نگذارند و به او رسیدگی كنند اما اینكه آقا بالاسر داشته باشد یا نداشته باشد برای او بی تفاوت است.

- تفاوتش در این است كه اگر آقا بالاسر داشته باشد ممكن است بار زیادتر از او بكشد.

جواب: پس فرق در بار زیادتر كشیدن است نه اصل آزادی، در صورتی كه آزادی برای انسان ارزش ذاتی دارد نه برای اینكه بار زیادتر نكشد. حتی ممكن است در سایه آزادی متحمل مشقتهای بیشتری شود ولی چون آزادیش محفوظ مانده برای او ارزش دارد. ما می گوییم:

آنچه از دونان به منت خواستی
بر تن افزودی و از جان كاستی
از نظر منافع مادی چه فرق می كند، منت و غیر منت یكی است. معلوم می شود كه این منت به یك جایی از روح انسان ارتباط دارد كه انسان برای آن ارزش قائل است؛ و همه ی اینها برمی گردد به یك احساس شخصیتی كه انسان در درون خودش دارد. پس همه ی اینها بر اساس یك فلسفه ای است برای انسان كه در آن فلسفه لااقل مثل فوئرباخ برای انسان نیمی متعالی قائل باشد. وقتی كه انسان در فلسفه ای به صورت یك حیوان اقتصادی درمی آید همه ی این حرفها بی معنی می شود.

- واقعا معلوم نیست كه وقتی اینها می گویند اقتصاد این جوری است، آن را یك عامل حساب می كنند یا اساسا ریشه و اساس می دانند؟ جواب: مسلّما ریشه و اساس می دانند. كلماتشان صراحت دارد. اصلا تمام این فلسفه بر همین اساس است. مثلاً ماركس در مورد سوسیالیزم هیچ وقت به عدالت تكیه نمی كند، یعنی از باب اینكه انسان عدالت خواه است و عدالت می خواهد. همه ی اینها را حرف مفت می داند و سوسیالیزم مبتنی بر این حرفها را «سوسیالیزم تخیلی» می داند. اساسا عدل و ظلم و این گونه مفاهیم را ذهنی و خیالی می داند و از نظر او هر ظلمی كه در زمان خودش حالت آنتی تز داشته خیلی خوب بوده است. از جمله ایرادهایی كه به آنها گرفته می شود همین است. مثلاً اگر مالكیت اختصاصی را بد و غیر عادلانه بدانیم، در منطق آن كسی كه به ظلم و عدالت قائل است، از همان اول كه مالكیت اختصاصی پیدا شده بود بد بوده است؛ اما منطق ماركس می گوید هرچه كه جامعه را جلو ببرد خوب است، مالكیت اختصاصی اولی خوب بوده است؛ فئودالیزم در وقتی كه آنتی تز بود خوب بود. لذا اینها می گویند اخلاق نسبی است، ظلم و عدل نسبی است، و اینها روی این مسائل تكیه می كنند، یعنی هر شخص مادی باید این جور باشد. اگر از فوئرباخ هم كسی بپرسد كه روی چه حسابی برای انسان شرافت قائل هستی با این كه به روح عقیده نداری جوابی ندارد. كسی كه انسان را یك ماشین می داند نمی تواند برای او شرافت قائل باشد.

آپولو با پنج میلیون قطعه شئ عظیمی هست اما شرافت ندارد.
[8] . - برای ماركس چه ضرورتی دارد كه جنبه ی با شرافت و متعالی را در انسان انكار كند؟ جواب: ضرورتش از این جهت است كه هیچ خصلت ذاتی برای انسان قائل نیست (زیرا اگر به خصلت ذاتی قائل باشد به فطرت قائل است و اگر به فطرت قائل شود تمام فلسفه ی مادیت تاریخی در هم می ریزد) و همه ی اینها را روبنا می داند. روبنا یعنی انعكاس روابط اجتماعی و اقتصادی. انسان از نظر ماركس یك آئینه است كه نصب شده و از روابط اجتماعی، به هر نحو باشد، انعكاساتی در آن پیدا می شود، روابط كه تغییر كند انعكاسات منتقش در آئینه تغییر می كند، و همین طور كه آئینه در برابر صور منتقش در آن اصالتی ندارد، انسان هم چنین است. لذا در مكتب ماركس انسان- یعنی انسان نوعی- معنی ندارد (چون فطرت ندارد) .

- چرا اقتصاد برایش ارزش دارد؟ جواب: برای اینكه حیوانی است.

- پس شكم و آنچه متعلق به شكم است برای او اهمیت دارد (و اینها خود فطرت و سرشت اوست) . پس اقتصاد برایش اصالت دارد چون شكم برایش ارزش دارد، پس تعالی و شرافت و نظایر آن مربوط به همین قسمت است.

جواب: پس شما با این حرفتان نظر ما را تأیید می كنید.

- بنابراین اموری كه این جنبه ها را از انسان بگیرد سبب از خود بیگانگی او می شود.

جواب: در این صورت «خود» دیگر معنی ندارد. شما می گویید حتی سرمایه دار از خود بیگانه شده است، او كه به منافعش رسیده و شكمش تأمین شده است، از چه «خودی» بیگانه شده است؟ - معلوم نیست او بگوید سرمایه دار از خود بیگانه می شود.

جواب: تصریح می كند كه سرمایه دار از خود بیگانه می شود، همچنانكه محروم از خود بیگانه می شود. می گوید: پول سبب از خود بیگانگی انسان می شود، سرمایه دار را كه استثنا نكرده است. «ما» می توانیم بگوییم پول انسان را از خود بیگانه می كند، برای اینكه برای انسان یك شرافت ذاتی قائل هستیم، اما «اینها» كه به كرامت و شرافت انسان معتقد نیستند، از خود بیگانگی برای آنها مفهومی ندارد.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است