در
کتابخانه
بازدید : 304719تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
نقدی بر ماركسیسم
Expand مقدمه مقدمه
Collapse قسمت اول:  فلسفه ی ماركسی قسمت اول: فلسفه ی ماركسی
Expand فصل نخست: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی جدلی فصل نخست: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی جدلی
Collapse فصل دوم: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی مادی گرافصل دوم: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی مادی گرا
Expand فصل سوم: فلسفه ی ماركسی، فلسفه ی پراكسیس فصل سوم: فلسفه ی ماركسی، فلسفه ی پراكسیس
Expand <span class="HFormat">قسمت دوم: نقد و بررسی مسائل گوناگون ماركسیسم</span>قسمت دوم: نقد و بررسی مسائل گوناگون ماركسیسم
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
از اینجا به بعد در این فصل با اصطلاح «از خود بیگانگی» مواجه می شویم و این از كلمات بسیار رایج و شایع در فلسفه ی اروپاست كه همواره مسئله «از خود بیگانگی»
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 558
یا «با خود بیگانگی» انسان مطرح است؛ و این هم اتفاقا از حرفهایی است كه هگل برای اولین بار مطرح كرده است با این تفاوت كه هگل «از خود بیگانگی» را اختصاصا در مورد انسان به كار نبرده است. امروزیها معمولا در مفهوم «از خود بیگانگی» اشتباه می كنند و مفهوم دقیق آن را درك نمی كنند.

هگل بر خلاف امروزیها «از خود بیگانگی» را در مورد انسان به كار نبرده، در مورد همان دیالكتیك خودش كه شامل همه ی اشیاء می شود به كار برده، ولی لفظی را به كار برده كه معمولا در مورد انسان به كار می رود. هگل مرحله ی «تز» را می گفت تصدیق، تصدیق به خود؛ مرحله ی دوم مرحله ی انكار است و این انكار، انكار خود است یعنی همان كه اول تصدیق می شود، چون این انكار از درون خودش برمی خیزد، از بیرون كه نمی آید، چون اینها اضداد را اضداد داخلی می دانند، پس خودش را نفی می كند، یعنی نفی شئ از درون خودش برمی خیزد، پس خودش است كه خودش را انكار می كند و از خودش بیگانه می شود. هگل در مورد «آنتی تز» چنین تعبیری كرده است كه لفظ فرانسویش (الناسیون) [1]است. این تعبیر ظاهرا از نظر لغت در مورد انسان به كار می رود (مثل «از خود بی خود» فارسی) ولی می توانیم آن را تعمیم بدهیم به تمام نفی هایی كه از درون اشیاء برمی خیزد و خود، خود را نفی می كند، یعنی نفی خود به وسیله ی خود. این اصطلاحی است كه هگل آورده ولی بر اساس همان فلسفه ی خودش كه دیالكتیكش شامل همه ی اشیاء می شود و فلسفه ی كلی دیالكتیكی او شامل همان سه بخش روح و طبیعت و انسان است كه وقتی در این شاخه های دیالكتیك پیش می رود بعد هر یك شاخه را تز قرار می دهد برای شاخه ی دیگری و بعد چند شاخه با همدیگر تز می شوند و در مقابل شاخه ی دیگر قرار می گیرند.

و به طور كلی حرف این است كه اگر همه ی هستی را در یك سه شاخه بخواهیم بیان كنیم به این صورت است: روح یا به قول او ایده تز، و طبیعت آنتی تز و انسان سنتز؛ و این جور گفته است كه روح یا به تعبیر او خدا، از خود بی خود شد و بیگانه شد و طبیعت به وجود آمد یعنی طبیعت شد. طبیعت، خدای از خود بیگانه شده است. در انسان خدا و طبیعت با هم متحد می شوند و او سنتز خدا و طبیعت است.

پس این كلمه ی «از خود بیگانگی» را برای اولین بار هگل به كار برد، بعد شاگردان
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 559
هگل این كلمه را به شكل دیگری در مورد انسان به كار بردند.

فوئرباخ كه خیلی مقام بزرگی از نظر اینها دارد و از نظر فلسفه ی ضد دینی شاید نقش او از ماركس هم بیشتر باشد و از ائمه ی ملاحده ی اروپاست كه فكرش هم خیلی بسط پیدا كرده و می گویند او اولین كسی بود كه از نظر جامعه شناسی دین را طرد كرد و این مسئله كه دین و مفاهیم دینی منشأ از خود بیگانگی انسان می شود، حرفی است كه اولین بار فوئرباخ گفته است؛ او اولین كسی بود كه فلسفه ی هگل را به قول اینها از مفاهیم ایده آلیستی تهذیب كرد؛ یعنی آن كه منطق هگل را گرفت و به قول اینها جنبه های ایده آلیستی آن را دور انداخت و ماتریالیست شد فوئرباخ بود.

فوئرباخ آمد و گفت كه انسان دو وجود دارد [2]و انسان در خود دو شخصیت می دید؛ از یك طرف در خودش یك سلسله صفات عالی انسانی از قبیل راستی، درستی، امانت، علم، كمال، قدرت و امثال اینها می دید، و از طرف دیگر انسان یك موجود حیوانی بود كه دچار تمایلات حیوانی بود؛ بعد كه انسان در عمل، جنبه های سفلی وجودش غلبه كرد و در خود هر چه نگاه كرد همین جنبه های سفلی را دید و حالتی شبیه به اینكه از خودش تنفر پیدا كند در او پیدا شد، آمد آنچه صفات خوب در خودش وجود داشت آنها را در یك موجود مافوق خودش فرض كرد [3]و به تعبیر خود این كتاب، انسان از خود برون فكنی كرد؛ یعنی انسان دید باید چنین كمالاتی وجود داشته باشد، بعد دید كه خودش واجد آنها نیست پس در یك بالاتر از من وجود دارد، در نتیجه آنچه در خودش وجود داشت- به قول آندره پی یتر- در یك آسمان آرمانی بیرون افكند و در آنجا قرار داد و اسمش را «خدا» گذاشت. فلسفه ی فوئرباخ از این نظر نوعی اومانیسم و انسان گرایی تلقی می شود. او با نفی خدا و نفی دین به اثبات انسان پرداخت.

پس بشر آن وقتی كه خودش را نفی كرد دین را به وجود آورد و خدا را به وجود آورد، پس دین مظهر از خود بیگانگی بشر است. بعد می گوید اگر بشر به همین مقدار قناعت می كرد و در همین حد (نظری) می ایستاد و تنها در فكر، خودش را انكار
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 560
می كرد و آنچه را خودش داشت در بیرون خود و یك امر موهوم جستجو می كرد، باز نیم مصیبتی بیش نبود، بالاتر این است كه در عمل می آید در مقابل آنچه كه خودش خلق كرده است تسلیم می شود و خضوع می كند، یعنی همان ساخته ی خودش به صورت یك بت متعدی و متجاوز درمی آید [4].

و بدین صورت- به قول اینها- برای اولین بار فوئرباخ بود كه به نحو علمی پیدایش دین و مفهوم خدا را تحلیل كرد و به شكل فلسفی و تحت عنوان «از خود بیگانگی انسان» بیان كرد.

بعد فوئرباخ گفت: این انسان است كه خدا را آفریده است نه خدا انسان را، پس انسان به خود باید بازگردد و باید خود را بیابد آنچنانكه هست، و بفهمد آنچه كه در بیرون سراغ داشته است مال بیرون نیست بلكه در خودش است، پس خودش را باید خدای خود قرار بدهد و بدین ترتیب انسان گرایی (اومانیسم) به شكل فلسفی پیدا می شود.

البته اومانیسم قبلاً در زمان آگوست كنت هم بوده است [5]. آگوست كنت در قرن نوزدهم می زیسته و می گویند اولین كسی است كه جامعه شناسی را پایه گذاری كرد (البته از نظر اروپایی ها و الاّ قبل از او ابن خلدون مبتكر این علم بوده است) .

او اساساً فلسفه اش فلسفه ی ضد دینی است و ادوار سه گانه ای برای فكر قائل
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 561
شده است: دوره اساطیری یا به قول او «دینی» ، دوره ای كه حوادث را معلول ماوراء الطبیعه می دانست، بعد دوره ی عقلانی و فلسفی كه حوادث را با معانی كلیات انتزاعی توجیه می كرد، و بعد دوره علمی كه حادثه را با حادثه توجیه می كند، یعنی محسوس را با محسوس. بعد در آخر عمرش رسید به این مرحله كه بشر در عین حال بدون دین نمی تواند زندگی كند، یك دین لازم است، لذا آمد یك دین اختراع كرد و اسمش را گذاشت «دین انسانیت» یعنی دینی كه معبود در آن انسان است. اتفاقا آمد همان تشكیلاتی را كه مسیحیان داشتند درست كرد و یك مدت كمی هم اتباعی پیدا كرد و یك احمقهایی می آمدند و آن عبادات و نسكی كه برای عبادت انسان وضع كرده بود انجام می دادند و خانه ی او را هم به منزله كعبه قرار دادند [6].

فوئر باخ هم آمد همان مسئله را (بازگشت به انسان و شناختن انسان و اینكه انسان باید به خودش برگردد) مطرح كرد.

البته به خود بازگشتن را دو سه جور می شود تفسیر كرد؛ یكی اینكه انسان از خدا پرستی به همین مفهوم مبتذل خودپرستی برگردد، كه مسلما مقصودش این نیست، دیگر اینكه از خداپرستی به انسان پرستی و انسان گرایی كه نوع، هدف باشد برگردد. ممكن است مقصودش این باشد، ولی او بالاتر از این را فرض كرده است؛ یعنی آن ذاتی كه صفات كمال در او جمع شده است خود انسان است، به خودش بازگردد و خودش را از نو كشف كند، كه قهرا لازمه ی این امر انسان گرایی به معنای نوع پرستی نیز هست. این فكری بود كه فوئرباخ آورد.


[1] . alienation .
[2] . البته او به این تعبیر نگفته است؛ او این حرف را در مورد پیدایش دین از نظر جامعه شناسی و روان شناسی زده است كه با مطرح شدن نظریه ی او نظریه های دیگری كه در این زمینه بود- از قبیل اینكه علت پیدایش دین، جهل یا ترس یا فقر یا ناامنی است- منسوخ گردید.
[3] . «آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می كرد»
[4] . ماركس و ماركسیسم، ص 26.
[5] . می گویند ریشه اش به شكاكان و سوفسطائیان برمی گردد و در آثار دانته كامل شد، و اینكه این حرف را به شكاكان نسبت می دهند از باب این است كه آنها می گویند انسان مقیاس همه چیز است، و این را یك نوع انسان گرایی تلقی كرده اند ولی در حقیقت ضد انسان گرایی است، چون در واقع نفی اصالت علم انسان است و بنابراین دیگر حقی و حقیقتی وجود ندارد و چون مقیاس خود انسان است و حقیقت آن چیزی است كه انسان آن را حقیقت بداند و از جنبه ی حقوقی هم همین طور (چون اینها بیشتر وكلای دادگستری بودند) و از نظر حكمت نظری به حقیقت معتقد نبودند و از نظر حكمت عملی به حق عقیده نداشتند، بنابراین از هر كه دفاع می كردند می گفتند همان حق است و هر چه را كه انسان حق بداند حق است؛ و این را اگر خوب بشكافیم نفی انسان است نه انسان گرایی، چون یكی از اصالتهایی كه انسان دارد اصالت علم انسان است، یعنی اینكه علم انسان با جهلش تفاوت دارد، یعنی انسان با علم خودش دنیای خارج را كشف می كند. یك وقت انسان می گوید دیگر علم و جهلی در كار نیست، یك دنیایی انسان در درون خودش ساخته كه صد در صد پندار در پندار است؛ و یك وقت می گوید نه، اینچنین نیست، این دنیای درونی انسان یك دنیایی است كه كشف دنیای بیرون است و توانسته است دنیای بیرون را در خودش منعكس كند. این فكر دوم مسلّما بیشتر به انسان اصالت می دهد.
[6] . رجوع شود به كتاب سیر حكمت در اروپــا و كتاب قصة الفلسفه احمد امین.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است