در
کتابخانه
بازدید : 304764تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
نقدی بر ماركسیسم
Expand مقدمه مقدمه
Collapse قسمت اول:  فلسفه ی ماركسی قسمت اول: فلسفه ی ماركسی
Expand فصل نخست: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی جدلی فصل نخست: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی جدلی
Collapse فصل دوم: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی مادی گرافصل دوم: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی مادی گرا
Expand فصل سوم: فلسفه ی ماركسی، فلسفه ی پراكسیس فصل سوم: فلسفه ی ماركسی، فلسفه ی پراكسیس
Expand <span class="HFormat">قسمت دوم: نقد و بررسی مسائل گوناگون ماركسیسم</span>قسمت دوم: نقد و بررسی مسائل گوناگون ماركسیسم
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
ماركس این دو قسمت را از او استفاده كرده است؛ یعنی اولاً نفی ایده آلیسم و بازگشت به ماتریالیسم یعنی انكار هرگونه وجود ماوراء الطبیعه را و اینكه وجود منحصر در ماده است، و ثانیاً مسئله انسان گرایی را كه برای اینها خیلی با ارزش شد؛ یعنی تا قبل از فوئرباخ ماده گرایی مساوی بود با یك نوع خودپسندی پست و منحط، یعنی همین چیزی كه ما الآن می گوییم انسان باید انسان باشد و صفات عالی انسانیت
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 562
را داشته باشد كه این ملازم با خداپرستی است و انسانیت، شرافت اخلاق و این چیزهایی كه «ارزشهای انسانی» نامیده می شود آنوقت در انسان برقرار می شود كه انسان خداپرست باشد، و انكار خدا مساوی است با سقوط در حیوانیت و شهوت پرستی و خودپرستی و انحطاط. تا قبل از فوئرباخ این مطلب از این نظر یك امر مسلّمی انگاشته می شد كه لازمه ی ماده پرستی سقوط در حیوانیت است. اكنون فوئرباخ نظریه ای آورده است كه هم فال است و هم تماشا، یعنی از یك طرف خدا را نفی كرده است و از طرف دیگر یك فلسفه برای اخلاق به وجود آورده است كه هم می شود انسان شریف و با اخلاق باشد و هم منكر خدا، بلكه اعتقاد به خدا اصول اخلاقی را از انسان سلب می كند، و لهذا اینها می گویند اخلاق دینی اخلاق نیست، چرا اخلاق نیست؟ چون اخلاق آن چیزی است كه اگر در انسان، اصالت داشته باشد اگر انسان راستی و درستی و اینها را انجام بدهد به طمع پاداشی كه موجود ماورائی می خواهد به او بدهد، تازه شده است موجودی طمّاع. فرق نمی كند طمع از هر جا باشد طمع است و چنین موجودی از طمع وارسته نشده است، بلكه برای یك شئ بزرگ تر، از یك شئ كوچك تر دست برمی دارد. بوعلی هم می گوید: «الزهد عند غیر العارف معاملة ما كأنه یشتری متاع الدنیا لمتاع الاخرة» [1]. انسان شریف آن انسانی است كه در ماورای اخلاق یك مطامعی نداشته باشد و بدون این مطامع به اخلاق گرایش پیدا كند. پس دین نتوانسته به انسان اخلاق بدهد، یك اخلاق از روی طمع و از روی ترس به وجود آورده كه برای جامعه مفید است ولی انسان را بالا نمی برد. قبلاً می گفتند در مادی گری هیچكدامش نیست، نه اخلاق واقعی و نه اخلاق مفید برای جامعه، بلكه از نظر جامعه هم مادی گری لجام گسیختگی به وجود می آورد.

فوئرباخ آمد برای فلسفه ی مادی، انسان گرایی به وجود آورد كه [از نظر اینها] هم فرد به شرافت خودش می رسد و هم جامعه از انحطاطی كه در مادی گرایی مبتذل دچارش می شد، رهایی می یابد.

این مطلب برای ماركس یك تحفه ی بسیار بزرگی بود، یعنی یك ركن و یك پایه در فلسفه ی ماركس فلسفه ی انسان گرایی شد. اینها (ماركسیستها) الآن دم از اومانیسم و انسان گرایی می زنند، منتها بعدا خواهیم گفت كه اینها نه در مادی گرایی در حد
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 563
فوئرباخ توقف كردند و نه در انسان گرایی.

از خود بیگانگی ای هم كه فوئر باخ آورده بود، نزد ماركس گسترش پیدا كرد، به این معنی كه او تنها دین را منشأ از خود بیگانگی انسان می دانست، ماركس آمد گفت نه، منحصر در دین نیست، بلكه دین را در درجه دوم قرار داد. ماركس گفت دولت هم یكی از منشأهای از خود بیگانگی انسان است، اگر انسان بخواهد به خود واقعی برگردد و از تمام از خود بیگانگی ها رهایی پیدا كند جز سوسیالیسم و كمونیسم كه در آن، هم سرمایه نفی می شود و هم دولت و هم دین، راه دیگری وجود ندارد.

بعد باید دید ماركس كه از فوئرباخ، هم در ماده گرایی و هم در انسان گرایی پیشتر رفت، چه قدمهایی برداشت. در ناحیه ی ماده گرایی، او حرف زیادی ندارد. آندره پی یتر در این كتاب همین قدر می گوید كه فوئرباخ طبیعت گرا بود (كه ظاهرا ترجمه ی «ناتورالیست» باشد) و ماركس ماده گرا شد.

این البته خیلی روشن نیست كه فرق میان «طبیعت گرا» و «ماده گرا» چیست؟ ولی از تعبیرات بعدی وی روشن می شود كه مقصود این است كه فوئرباخ یك ماده گرای سطحی بود و چندان عمقی نداشت، زیرا یك ماده گرایی بود كه مادیت را با همان منطقهای قدیم می دید و مادیت او یك مادیت تحولی نبود و نمی توانست جهان را توجیه كند، ولی ماتریالیسم ماركس كه از منطق هگل كمك گرفت، یك ماتریالیسمی است كه می تواند جهان را آنچنان كه باید توجیه كند، چون بر اساس منطق حركت است، حركتی كه ناشی از تضاد است و معنای «ناشی از تضاد بودن» این است كه جهان خودش خالق خودش است زیرا تضاد لازمه ی ذات عالم است و همین كه لازمه ی ذات عالم است حركت را به وجود می آورد. بنابراین جهان یك واقعیت قائم به ذات است بدون اینكه به یك اصل ماورائی احتیاج داشته باشیم.

گفتیم ریشه ی فلسفه ی ماركس فلسفه ی هگل است. ماركس آمد و گفت فلسفه ی هگل روی سر راه می رفت، ما او را روی پای خودش قرار دادیم، و به تعبیر دیگر یك نوع پیش روی ها نسبت به افكار هگل پیدا شد و از او گذشت و یك مراحل دیگری را طی كرد، به این صورت كه ماركس اساس فلسفه اش همان مادیت تاریخی است. هگل كه به قول اینها پندارگرا بود، فلسفه اش بر این اساس بود كه «ایده» (روح) در مرحله ی اول - كه مرحله ی تصدیق خودش است- به تصدیق خودش پرداخت و بعد به انكار خودش كه همان آنتی تز خودش یعنی طبیعت است و بار دیگر كه به انكار رسید انسان به وجود آمد.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 564
پس طبیعت محصول از خود بیگانگی روح است و انسان مظهر بازگشت مجدد (در سطح بالاتر) همان ایده است به خودش.

نتیجه ی حرف هگل در باب تفسیر تاریخ این می شود كه: با انسان است كه تاریخ به وجود می آید و با انسان است كه فلسفه ی تاریخ به وجود می آید، یعنی تاریخ خودش یك واقعیتی دارد و درك واقعیت تاریخ واقعیت دیگری است. خود تاریخ یعنی خود جریان این واقعیت، درك تاریخ یعنی فلسفه ی تاریخ. به هر حال تاریخ را خود انسان به وجود آورده. ماركس درست نقطه مقابل هگل را می گوید، می گوید: انسان نیست كه تاریخ را به وجود آورده، بلكه تاریخ است كه انسان را به وجود آورده. حالا می خواهیم ببینیم فاصله ی این دو فكر: «انسان تاریخ را به وجود آورده» و «تاریخ انسان را به وجود آورده» چگونه طی شد و از چه مراحلی گذشت.

این كار در دو مرحله طی شد، یك مرحله به وسیله فوئرباخ و یك مرحله به وسیله ی ماركس. از جمله حرفهایی كه فوئرباخ از هگل گرفت مسئله ی «از خود بیگانگی» است كه آن را در مورد انسان پیاده كرد نه در مورد ایده؛ و این در تفسیر جامعه شناسانه ای بود كه از دین كرد كه حرفش در دو قسمت خلاصه می شد، یكی اینكه دین را مظهر یا عامل اساسی اینكه انسان خودش را انكار كرد شناخت و یك تفسیر فلسفی و جامعه شناسانه از دین كرد، و قسمت دوم جنبه ی عملی قضیه است.

جنبه ی عملی قضیه این است كه انسان بار دیگر باید به خودش بازگردد و با انكار دین انسان بار دیگر به خودش بازمی گردد. گفتیم كه طرز تفكر فوئرباخ این جور بوده است كه در انسان یك سلسله ارزشها (همینهایی كه ما آنها را «معنویات» می نامیم) وجود داشته است و مركز معنویت خود انسان است؛ یعنی این معنویات از قبیل نیكی، زیبایی، درستی و امثال اینها حقایقی است در خود انسان، در بیرون از انسان وجود ندارد، ولی انسان وقتی كه می رسد به مرحله ای كه خودش را می خواهد انكار كند، در اثر انحطاطی كه در جنبه های سفلی وجود خود پیدا می كند، یكمرتبه خودش را پست تر از این می داند كه این معنویات را به خودش نسبت بدهد، و از طرفی نمی خواهد كه این معنویات را به كلی نفی كند، لذا آنها را در یك موجودی عالی تر و بالاتر از خودش فرض می كند و به اصطلاح فرافكنی می كند، یعنی اینها را در بالا قرار می دهد، در یك آسمان آرمانی قرار می دهد.

آن موجودی كه فرض شده است ذاتی است كه همه ی كمالات را در خود جمع دارد
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 565
همان خداست. پس انسان خودش را انكار و نفی كرده است.

بعد هم گفت: اگر این كار در همان جنبه ی نظری متوقف می شد خیلی مهم نبود ولی بعد انسان در عمل، به مراسم دینی و پرستش می پردازد و تسلیم می شود و می خواهد خودش را فدای آن مخلوق خودش نماید. این است كه انسان از شخصیت خودش تخلیه می شود و شخصیتش از او سلب می شود.

در این زمینه ها اینها قاعدتا به ژستهای ناچیز گرایانه ای كه در ادیان- مخصوصاً نزد عرفا- وجود دارد تكیه می كنند، مثل مسئله «فنا» كه در واقع شخص می خواهد خودش «نیست» بشود و «هست» آن (خدا) باشد. این دیگر نهایت از خود بیگانگی و انكار خود و شخصیت خود است. یا مثلاً دعا را یك مظهری از همین انكار انسان خودش را، می دانند، چون دائما به تذلل می پردازد و به ناچیز بودن خود و سلب هرگونه كمال از خود اعتراف می كند، و لهذا عده ای پیشنهاد می كنند كه انسان در دعا هم باید قیافه به خود بگیرد (و حالت قهر انقلابی را حفظ كند) . قسمت دوم نظر فوئرباخ این بود كه: انسان را باید برگرداند به حالت اول، و انسان باید به خودش بازگردد و خودش را مظهر همه ی اینها بداند و تا حد خدایی باید بالا رود و خودش خدای خودش باشد.

حرفهای فوئرباخ، برای ماركس و ماركسیستها یك مبنای فلسفی برای «اصالت انسان» به وجود آورد. اینها كه منكر خدا بودند دلشان می خواست روی انسان كار كرده باشند. این كار را فوئرباخ برای آنها انجام داد؛ و الاّ خود آنها مبنایی برای اصالت انسان نداشتند.

قبلاً مادی گرایی مساوی بود با حالت بی ارزشی انسان، و ارباب ادیان همیشه مدعی بودند كه تكیه گاه انسانیت خداست، اگر ما قائل به خدا بشویم قائل به انسانیت و ارزشهای انسانی می توانیم بشویم و الاّ فلا. اما اینها درست قضیه را برعكس كردند و گفتند اعتقاد به خدا مستلزم نفی انسانیت است و با انكار خداست كه انسانیت در جای خودش قرار می گیرد و معنویات انسان از آن خودش می شود. پس فوئرباخ برای یك جنبه از نظریات ماركس كه همان جنبه ی «اومانیستی» آن باشد مبنا درست كرد (علاوه بر خدمتی كه از لحاظ الغای جنبه های ایده آلیستی فلسفه هگل به ماركس كرد) .
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 566

[1] . اشارات، ج 3، نمط نهم (مقامات العارفین) .
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است