در
کتابخانه
بازدید : 304723تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
نقدی بر ماركسیسم
Expand مقدمه مقدمه
Collapse قسمت اول:  فلسفه ی ماركسی قسمت اول: فلسفه ی ماركسی
Expand فصل نخست: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی جدلی فصل نخست: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی جدلی
Collapse فصل دوم: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی مادی گرافصل دوم: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی مادی گرا
Expand فصل سوم: فلسفه ی ماركسی، فلسفه ی پراكسیس فصل سوم: فلسفه ی ماركسی، فلسفه ی پراكسیس
Expand <span class="HFormat">قسمت دوم: نقد و بررسی مسائل گوناگون ماركسیسم</span>قسمت دوم: نقد و بررسی مسائل گوناگون ماركسیسم
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
در پایان این قسمت سؤالی مطرح شده است و آن اینكه: چرا و چگونه این دگردیسی عظیم در جهت خوش بینانه ی یك صعود دائمی انجام می شود [1]؟ سؤال از تكامل است. تاكنون سخن از این بود كه مادی گرایی فوئرباخ از یك طبیعت گرایی ساده تبدیل شد به یك مادی گرایی تحولی جدلی، یك مادی گرایی ای كه
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 572
از یك طرف بر اساس تحول و حركت است و از طرف دیگر بر اساس جدل و تضاد؛ پس این مادی گرایی بر اساس اصل مسالمت بین اشیاء نیست آنچنانكه تفكرات قدیم این جور بوده، همچنانكه بر اساس ثبات و یكنواختی هم نیست.

حالا اینجا یك مسئله دیگر مطرح است و آن اینكه این مادیت كه مادیت جدلی و تحولی است، مادیت تكاملی هم هست، یعنی معتقد است كه این تحول و دگرگونی در یك سطح باقی نیست، طبیعت به طور خودكار و خودرو، رو به تكامل می رود.

در گذشته، این مطلب توجیه شد كه طبیعت چگونه خالق خودش است، چون وقتی بنا شد اصل «آنتی تز» و انكار خود و بیگانه شدن با خود برای هر شئ یك اصل ضروری باشد و بعد هم لازمه ی انكار خود، تضاد با خود و لازمه ی تضاد با خود حركت و تحول باشد، پس نتیجه می گیریم كه طبیعت خودش در ذات خودش، خودش را خلق می كند و خودش را به وجود می آورد و یك نوع پیوستگی میان طبیعت وجود دارد، با یك نوع تناسل كه هر مرتبه ی سابق، پدر مرتبه ی آینده است، خودرو، بدون اینكه نیرویی غیر از خودش در كار باشد.

ولی مسئله چیز دیگری است و آن اینكه: در طبیعت تنها تحول و تضاد به صورت ساده نیست، بلكه این تحول به صورت تكامل وجود دارد.

حالا ما می خواهیم ببینیم این تحول و تكامل روی چه اصلی است؟ آنها می گویند: حركت در جهت یك صعود دائمی است، یعنی حركت افقی نیست، بلكه عمودی است، رو به بالا و صعود است، خوش بینانه و ضد پوچی است نه پوچ و یأس آور.

بدین وسیله می خواهند فلسفه ی مادی را از یك گرداب نجات بدهند و آن مسئله ی پوچی است، چون گفته می شود فلسفه ی مادی به پوچی منتهی می شود زیرا برای حركت جهان یك غایتی قائل نیست بلكه می گویند طبیعت به مقتضای ذات خودش دائماً در حال گردش و دگرگونی است و حركت برای حركت و دگرگونی برای دگرگونی است و غایتی در كار نیست؛ این است كه یك حالت تكرار مكررات در طبیعت پیش می آید. مثلاً از نظر مادّیون قدیم، عالم از ازل همین طور بوده و تا ابد چنین خواهد بود، همیشه مرغ بوده و تخم مرغ و مرغ و تخم مرغ و. . . پدر و مادری بودند و انسانی، و باز پدر و مادری بودند و انسانهایی، و. . . در آینده هم همین جور. خوب، آخرش چه می شود؟ هیچ، یك حركت پوچ؛ هر موجودی در نهایت امر به فنا
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 573
می گراید و وقتی پایان وجود فنا باشد معنایش پوچی است.

مسئله ی تكامل می خواهد به كمك همان اصلی كه در مسئله ی انسان و اصل كلّی گفتیم (و آن اینكه: طبیعت در هر مرحله ای یك نقش تازه و بدیعی می آورد غیر از آنچه كه در سابق بوده، چیزی به وجود می آورد در سطح بالاتر، از پله ای می رود به پله ی بالاتر. . . ) این فلسفه را از پوچی دربیاورد [2].

اینها یك مطلب دیگری هم دارند و آن اینكه می گویند در دنیا «كمال» وجود ندارد بلكه «تكامل» وجود دارد زیرا كمال یك مفهوم جامد است و طبیعت دائماً در حال تكامل است و ممكن نیست یك كمال ثابت و یك نهایتی برای آن فرض كنید و بگویید این به سوی آنجا می رود (این نفی غائیّت هم هست) و وقتی به آنجا برسد می ایستد، این یعنی سكون و مرگ، پس تكامل وجود دارد و كمال وجود ندارد، بنابراین حركات طبیعت به پوچی منتهی نمی شود. حالا باید دید كه تكامل و به تعبیر دیگر همان سنتز كه ماركسیستها و هگل می گویند و از مرحله ی قبل آن را كاملتر می دانند، به چه دلیل پیدا می شود؟ اینجاست كه اصل سوم دیالكتیك یا اصل «جهش و تبدیل كمیت به كیفیت» مطرح می شود. اساس این فكر را باز از هگل گرفتند، و علم هم بعد به سود اینها این نظر را تأیید كرد. می دانیم كه هگل به اصل «تبدیل كمیت به كیفیت» قائل بود. البته بحث او مربوط به منطق بود و بیشتر روی معانی مجرّده دور می زد نه روی طبیعت، ولی او به طبیعت مثال می زد و می گفت مثلاً آب وقتی درجه ی حرارتش بالا می رود، در یك مراحلی این تغییرات كمّی است، ولی بعد كه از درجه و حدّ معیّنی می گذرد، تغییر
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 574
كیفی پیدا می شود و آب تبدیل به بخار می شود. معنای این وضع این است كه در مراحل اولیه، آب در یك صفت از صفات خودش (حرارت) تغییر كمّی می كرد و به تعبیر خودمان حركت كمّی می كرد ولی یكمرتبه به مرحله ای رسید كه تبدیل به بخار شد و ماهیتش عوض شد. اینجا كه ماهیتش عوض می شود یعنی طبیعت با ماهیت دیگری در سطح بالاتری قرار می گیرد. البته اگر ایراد بگیریم كه به چه دلیل بخار از آب بالاتر است، اینها دلیل ندارند و جوابی نمی توانند بدهند.

مثالی كه ماركس ذكر كرده این است كه چگونه یك پیشه ور تبدیل به یك سرمایه دار می شود؛ می گوید: ماهیت پیشه ور با ماهیت سرمایه دار دو ماهیت است، چون سرمایه به انسان یك نوع فكر، یك نوع روح، یك نوع شخصیت می دهد و پیشه وری نوعی دیگر.

می گوید پیشه ور در ابتدا پیشه ور است ولی كم كم رشد می كند و رشد می كند تا به مرحله ای می رسد كه دیگر نمی تواند پیشه ور باشد و باید به صورت یك سرمایه دار دربیاید؛ یعنی كسی كه از كارگرها به صورت دسته جمعی استفاده می كند و دیگر دكان و كاسبی و اینها به دردش نمی خورد، همه اینها را رها می كند و به صورت سرمایه دار درمی آید و ماهیت او را پیدا می كند.

لنین مثال دیگری می زند، می گوید: «حكومت بورژوازی وقتی به عواقب افراطی خود می رسد تبدیل به حكومت پرولتاریا می شود» . حكومت بورژوازی كه به اصطلاح همان حكومت كاسب كارهاست در نقطه ی مقابل حكومت فئودالی است، و اینها معتقدند كه از نظر تاریخ اروپا دوره ی فئودالی قبل از دوره ی بورژوازی است، و البته بعد به همه ی جهان تعمیم می دهند.

دوران بورژوازی یك نوع آزادی و دموكراسی را اقتضا دارد، ولی همین آزادی و دموكراسی رو به شدت می رود و بیشتر می شود، به آن آخرین حد افراطی خودش كه می رسد دیگر غیر قابل بقاست و به حكومت پرولتاریا تبدیل می شود كه حكومت كمونیستی باشد (كه بدترین حكومتهای استبدادی است) . و اینك به سخن آندره پی یتر توجه كنیم:

«حال این توضیح باقی است كه چرا و چگونه این دگردیسی عظیم در جهت خوش بینانه ی یك صعود دائمی انجام می شود؟ پاسخی كه برای این سؤال پیشنهاد می شود نظریه ی تبدل انواع به صورت پیشروی یا جهشهای پی درپی است. اصل
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 575
حاكم بر این دگرگونی گرایی همان قانون معروف تغییر یافتن كمیت به كیفیت است كه هگل نیز به آن پی برده بود اما اكنون به گونه ای مادی و تعمیم یافته مطرح می شود.

قانون مزبور را می توان این طور خلاصه كرد: هر چیز پس از رسیدن به درجه ای از تحول به چیزی دیگر تبدیل می شود. پس از رسیدن به درجه ای از حرارت، آب به بخار تبدیل می شود (مثال از هگل، تكرار آن از انگلس) . همچنین پیشه ور پس از رسیدن به سرمایه ی معیّنی تبدیل به سرمایه دار می شود (مثال از ماركس) و حكومت عامّه ی بورژوازی وقتی به عواقب افراطی برابر خواهی دچار شد، به قول لنین به حكومت عامّه ی پرولتری مبدّل می شود.

اما در هر مرحله، قوانین حاكم بر شئ یا نهاد نیز به طور قاطع تغییر می كند. قوانین گازها با قوانین حاكم بر مایعات متفاوت است و قوانین مربوط به پیشه وری نیز با قوانین مربوط به سرمایه داری و غیره. . .

از همین جاست كه تفاوت میان تحول و انقلاب آشكار می شود. اولی فقط جنبه ی كمّی دارد و دومی جنبه ی كیفی، اما گذر از كمّی مستلزم عبور از آستانه ی بخصوص است و توالی چنین جهشهایی است كه زندگی كائنات و تاریخ جوامع را می سازد. » [3]
توضیح عبارات فوق قبلاً گذشت، تنها مطلبی كه باید درباره ی آن توضیح داده شود فرق میان تحول و انقلاب است: تحول، مطلق دگرگونی و تغییر است. تغییرات تدریجی، تغییرات كمّی، همه ی اینها تحول است؛ ولی انقلاب عبارت از همان تبدیل به كیفیت و تغییر ماهیت دادن است، و لهذا اینها مخالف تحول و طرفدار انقلابند، یعنی مخالف تغییرهای تدریجی و طرفدار انقلاب هستند، به این معنی كه تحول تدریجی را هم به عنوان مقدمه ای برای انقلاب قبول می كنند؛ می گویند: این تغییرات تدریجی هر چه پیدا بشود ارزش ندارد و جامعه را به كمال نمی رساند، جامعه آنوقت به كمال می رسد كه از این مرحله بگذرد و وارد مرحله ی جدید بشود. به همین دلیل اینها با اصلاحات مثل بیمارستان ساختن و دار الایتام ساختن و نظایر این كارها مخالفند. هرچند كه اصلاحات در جهت بهبود وضع هم باشد، ولی چون مانع انقلاب می شود، با آن مخالف هستند، برای اینكه آن بغضها، آن كینه ها، آن خشونتها فرو می نشیند. بنابراین مردم باید هرچه بیشتر محرومیت بكشند تا نارضایی از وضع موجود بالا بگیرد
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 576
و انقلاب زودتر انجام شود. از نظر اینها اصلاحات یك نوع تخدیر است، چون تا حدودی آرامش ایجاد می كند. آنگاه آندره پی یتر به توضیح پیدایش عالم از نظر ماركس اشاره كرده و می گوید:

«پس بدین ترتیب توضیح زندگی عالم در خود عالم نهفته است. برای جهانی كه خود، خودش را خلق می كند دیگر نیازی به «خالق» نیست. ماركس اعلام می دارد «تناسل خودرو تنها طریقه ی عملی رد نظریه ی خلقت است» . در مورد اینكه بدانیم آیا مسئله دوباره در یك سطح بالاتر ظهور نخواهد كرد یعنی این نیروی مرموز كه خود مولّد عالم است از كجا ناشی می شود، مكتب ماركس از طرح این سؤال خودداری می كند یا به عبارت بهتر مسئله را با همانند ساختن این نیرو با خود ماده حل می كند. مادی گرایی این مكتب نیز در همین است. »
در این قسمت آندره پی یتر به یك مطلبی اشاره كرده ولی بیانی كه به كار برده است خیلی جالب نیست. مقصودش این است كه وقتی ماركسیسم می گوید هر چیزی به طور ضرورت پشت سر چیز دیگر به وجود می آید این سؤال مطرح می شود كه خوب، آن نیرویی كه این شئ را به وجود می آورد چیست. بالاخره ماركسیسم به خلق اشیاء و به وجود آمدن آنها معترف است، اكنون می پرسیم وقتی كه شئ خلق می شود ناچار باید نیرویی باشد كه آن را خلق كند، آن نیروی مرموز خلق كننده چیست؟ به عبارت دیگر می خواهد بگوید ما یك ماده ای داریم و یك نیرویی كه علم هم ماده و نیرو را به عنوان «اصل» قبول می كند و همان طور كه ما می گوییم نیرو آن است كه می دهد و ماده آن است كه می پذیرد. پس اینكه گفته می شود ماده خودش خودش را خلق می كند به این معنی است كه ماده با یك نیرو خودش را خلق می كند. اكنون این سؤال مطرح می شود كه این نیرو از كجا آمده است؟ آندره پی یتر می گوید ماركس از طرح این مسئله خودداری كرده و با همانند ساختن این نیرو با خود ماده مسئله را حل می كند؛ یعنی ماركس ناچار است بگوید هر چه كه ما درباره ی ماده می گوییم درباره ی نیرو هم می گوییم، زیرا ما این حكم را درباره ی هر پدیده ای می گوییم كه در ذات خودش ضد خودش را پرورش می دهد. این سخنی است كه آندره پی یتر می گوید ولی ظاهراً ماركسیستها تفاوتی میان ماده و نیرو قائل نیستند. به هر حال آنها این مسئله را با اینكه یك مسئله ی اساسی است طرح نكرده اند. ممكن است بگویند همه كاره خود ماده است
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 577
و ماده واجب الوجود است. سپس می گوید:

«چنین استدلالی دیگر به طور قاطع فراتر از نظریات فوئرباخ بود. همان طور كه فوئرباخ پنداره گرایی هگل را به سطح طبیعت گرایی تنزل داده بود، به همان گونه نیز مریدانش طبیعت گرایی وی را به مادی گرایی تغییر دادند اما به یك مادی گرایی تحول گرای با بیانی نوین. » [4]
در اینجا اشاره شده است به اینكه فوئرباخ یك شخص بود بدون اینكه مادی گرایی او از اصول تحول برخوردار باشد، و به قول اینها یك مادی گرای متافیزیكی بود، یعنی مادی گرا بود ولی طرز تفكرش دیالكتیكی نبود و اینها بودند كه مادی گرایی متافیزیكی او را به مادی گرایی دیالكتیكی تبدیل كردند.

اینجا دو سه مطلب هست كه به معارف اسلامی مربوط می شود و باید طرح شود.

یك مطلب كه مطلب بسیار مهمی است این است: می گویند تغییرات كمّی كه تبدیل به تغییرات كیفی شد ماهیت شئ عوض می شود، ماهیت شئ كه عوض شد، قوانین مربوط به آن هم جبرا عوض می شود. مثلا آب تا آب است قوانین مخصوص مایعات را دارد، ولی همینكه تبدیل به بخار شد، آن قوانین دیگر بر آن حاكم نیست و یك سلسله قوانین دیگر كه مربوط به گازهاست بر آن حكومت می كند. به همین دلیل جامعه وقتی مراحل را طی می كند، وقتی به مرحله ی تازه رسید، دیگر قوانینی كه در مرحله ی سابق حاكم بود به درد جامعه نمی خورد و جامعه ای كه با ماهیت جدید به وجود آمده است قانون جدید می خواهد. این یكی از آن حرفهای مهمی است كه دارند راجع به اینكه دین منفی است، مخصوصاً آنچه كه ما راجع به اسلام می گوییم كه دین جهانی و جاودانی است.

از نظر اینها قانون نمی تواند جاودانی باشد. این سخن را از دو راه توجیه می كنند؛ یكی از این راه كه هرچه در طبیعت پیدا می شود، مقتضای ذاتش این است كه خودش در درون خودش نفی و انكار خودش را بپروراند، پس اسلام هم از درون خودش نفی خودش را به وجود می آورد به حكم قانون تضاد كه بر همه ی طبیعت حاكم است. قبلاً گفتیم كه فلسفه ی بودن به سه جاودانگی می انجامد: جاودانگی روح،
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 578
جاودانگی حقیقت، جاودانگی اخلاق؛ بر خلاف فلسفه ی شدن.

پس ملاحظه می شود كه چگونه اصول دیالكتیكی هر كدام جداگانه تز اسلامی را نفی می كند و اینها كه می گویند اسلام با دیالكتیك سازگار است، معلوم نیست چگونه چنین حرفی را می زنند، چطور می گویند منطق اسلام منطق دیالكتیك است [5]؟ !
راه دوم اینكه جامعه وقتی تغییر كرد قهراً باید قانون آن هم تغییر كند، چون وقتی شئ تغییر كمّی كند ماهیتش تغییر می كند، و قانونی كه بر ماهیتی مثلا آب حاكم بود نمی تواند بر ماهیت دیگر مثلا گاز حكومت كند، پس جاودانگی دین با اعتراف به تغییر و تحول جامعه معقول نیست.

این حرفی كه اینها می گویند، راجع به ماده درست است؛ هر ماده ای در تغییر است، ما هم می گوییم هر ماده ای در تغییر است، قرآن هم گفته است: «أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ اَلْخالِدُونَ» [6]یعنی پیغمبر به عنوان یك پدیده میرنده است. ولی قرآن كه قانون است چرا میرنده باشد؟ این حكم مربوط به ماده است، قانون دیگر چرا میرنده باشد یا كهنه بشود؟ این سخن در مورد خود اصل تحول نیز مطرح می شود. بنابر اصل تحول هر چیز متحول است و در حال تكامل، [ولی آیا خود این اصل نیز متحول و در حال تكامل است؟ ] مثلا بنا بر نظریه ی داروین هر چیزی (در جاندارها) در تحول و تكامل است، ولی آیا این حرف شامل خود قوانین داروین هم می شود؟ یعنی داروینیزم هم در تكامل است [7]؟ یا نه، داروینیزم قانون تكامل است و قانون تكامل ماده ضرورت ندارد كه شامل خود قانون هم بشود، چون قانون «تكامل ماده» است نه قانون «تكامل ماده و قانون ماده» .

ولی اینها می گویند: تغییرات در طبیعت یك تغییر سطحی نیست، بلكه تغییرات كمّی تبدیل به تغییرات كیفی و در نتیجه تغییر ماهیت شئ می شود، و وقتی ماهیت عوض شد قهراً باید قانونش عوض بشود، نظیر آنچه ما در نسخ ادیان می گوییم، منتها ما می گوییم بشر می رسد به حدی كه می تواند از یك قانون ثابت پیروی كند (خاتمیت) ولی اینها می گویند جاودانگی محال است چون شما می خواهید قانون
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 579
واحدی حاكم باشد بر ماهیتهای متعدد، بر جامعه ای كه امروز دارای ماهیتی است و صد سال دیگر دارای ماهیت دیگر است. این مثل این است كه قانون حاكم بر مایعات را بخواهید بر گازها حاكم سازید، كه امری محال است. این، یكی از شاه حرف های اینهاست كه چه در طبیعت و چه در جامعه نمی تواند یك قانون بر همه مراحل حاكم باشد، لذا اخلاق نمی تواند یك قانون ثابت برای یك انسان در تمام عمر و برای همه ی مردم از قدیم تا به امروز داشته باشد. این حرفی است كه در اینجا به اشاره گفته شده ولی مسئله ی بسیار مهمی است كه باید درباره ی آن فكر و تأمل كرد.


[1] . ماركس و ماركسیسم، ص 28.
[2] . البته اینكه تعریف تكامل چیست، خود یك بحث مستقلی است و بحث بسیار مهمی است. ما یك جور تعریف می كنیم و آنها جور دیگر تعریف می كنند. آنها ناچارند تكامل را حداكثر از جنبه ی كمی یا از جنبه ی كیفی تعریف كنند. از جنبه كمی یعنی اینكه دستگاه های طبیعت با یك تشكیلات وسیعتری بروز و ظهور می كند. مثلاً اتومبیلی را كه امروزه هست نسبت به اولین اتومبیلی كه ساخته شد كاملتر می دانیم زیرا دارای تجهیزات بیشتری است و از كارآیی بیشتر برخوردار است. اما ما می گوییم كمال مساوی با وجود است و نقص مساوی با عدم، بنابراین «اشتداد در وجود» تكامل است. ما معتقدیم آنچه كه اینها آن را تكامل می دانند اثر تكامل واقعی است نه خود تكامل، و لذا تكامل ماشینی را تكامل نمی دانیم، یك كمال نسبی است، یعنی برای انسان كمال است ولی برای آن قطعات آهن فرقی پیدا نشده است، برای انسان فرق كرده است. اما تكامل واقعی به این نحو است كه مثلاً ماده، بی جان است، جاندار می شود. این واقعاً پله ای از وجود را طی كرده، یعنی وجودش اشتداد پیدا كرده، و كمال واقعی برمی گردد به وجود، یعنی مربوط به غایت هم نیست، یعنی اگر فرض كنیم كه غایت نباشد باز این كمال هست.
[3] . ماركس و ماركسیسم، ص 28 و 29.
[4] . همان مأخذ، ص 30.
[5] . این موضوع در آینده مجددا مورد بحث قرار خواهد گرفت.
[6] . انبیاء/34.
[7] . ممكن است جواب مثبت بدهند، زیرا آنها مدعی هستند كه حقیقت جاودانه نیست، متحول و متكامل است.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است