در
کتابخانه
بازدید : 304801تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
نقدی بر ماركسیسم
Expand مقدمه مقدمه
Collapse قسمت اول:  فلسفه ی ماركسی قسمت اول: فلسفه ی ماركسی
Expand فصل نخست: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی جدلی فصل نخست: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی جدلی
Expand فصل دوم: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی مادی گرافصل دوم: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی مادی گرا
Collapse فصل سوم: فلسفه ی ماركسی، فلسفه ی پراكسیس فصل سوم: فلسفه ی ماركسی، فلسفه ی پراكسیس
Expand <span class="HFormat">قسمت دوم: نقد و بررسی مسائل گوناگون ماركسیسم</span>قسمت دوم: نقد و بررسی مسائل گوناگون ماركسیسم
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
آندره پی یتر پراكسیس را به معنی فلسفه ی عمل (و نه عمل) به كار می برد. «فلسفه ی عمل» یك سابقه ی تاریخی دارد كه هرچند اصطلاح پراكسیس را به كار نمی برده اند ولی اصل فكر وجود داشته است و یكی از جاهای اساسی كه علم جدید از علم قدیم، و منطق جدید از منطق قدیم راهش را جدا كرد همین جاست. این مطلب تاریخچه ای دارد و تاریخچه ی آن از این قرار است كه: منطق قدیم ما از اول از علم شروع می شود، در ابتدا می گویند علم یا تصور است یا تصدیق (گو اینكه می گویند این تقسیم بندی از فارابی شروع شده است ولی مسلّما اصل منطق روی همین مبنا بوده و فارابی آن را تنظیم كرده است) و هر كدام از اینها یا بدیهی هستند یا نظری، بعد هم برهان اقامه می كنند كه همه تصورها یا تصدیقها نمی توانند بدیهی باشند و الاّ هیچ مجهولی نخواهیم داشت، و همه هم نمی توانند نظری باشند چون در این صورت هیچ معلوم تصوری یا تصدیقی نمی توانیم داشته باشیم و حال آنكه اجمالا می دانیم بعضی معلومات، تصوری و بعضی معلومات، تصدیقی هستند، بنابراین تصور و تصدیق بر دو قسمند: بدیهی و نظری. بعد می گفتند تصورات نظری را از تصورات بدیهی به دست می آوریم، یعنی راه كشف تصورات نظری تجزیه و تحلیل كردن آنهاست تا منتهی شود به تصورات بدیهی، و راه به دست آوردن تصدیقهای نظری هم تحلیل كردن آنهاست (به شكل دیگر) تا منتهی شوند به تصدیقهای بدیهی.

پس در منطق قدیم اندیشه را كلید اندیشه می دانستند. اندیشه ای كه احتیاج به كلید دارد همان اندیشه های نظری است و كلید آنها اندیشه های بدیهی یا اندیشه های خود معیار است. در منطق جدید یك دگرگونی و تحول عظیم در این جهت پیدا شد و از اول آمدند به تقدیم عمل بر اندیشه قائل شدند و گفتند اندیشه را از عمل باید به دست آورد، یعنی باید روش استقرائی و روش تجربی را (كه البته آنها بین استقراء و تجربه هم فرق نمی گذارند) به كار بست و در روش تجربی تكیه بر عمل است و عمل بر علم مقدم است، كه این مطلب به تعبیرات گوناگون بیان می شود:

گاهی به مقدم شناختن عمل بر علم تعبیر می شود، همان گونه كه بیكن و دكارت آمدند و گفتند اندیشه كلید و معیار اندیشه نیست بلكه عمل كلید و معیار اندیشه است
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 642
(یعنی در قبال منطق قیاسی، منطق تجربی را پیشنهاد كردند) زیرا احساس و مشاهده عین عمل است و حتی استقراء مشاهده ی مستقیم است، پس با عمل است كه علم به دست می آید. تجربه هم بالاخره عمل است، رفتن در آزمایشگاه و تجزیه و تركیب كردن است.

و گاهی به مقدم شمردن حس بر عقل تعبیر می شود. این تعبیری است كه هیوم و جان لاك به كار بردند، یعنی بحث را روی حس و عقل بردند و گفتند حس بر عقل مقدم است و آنچه كه از حس به عقل می رسد عقل روی آنها تجزیه و تحلیل و انتزاع و تركیب انجام می دهد. اصل، حس است و عقل از خود چیزی ندارد كه از حس به آن نرسیده باشد. جان لاك جمله ی معروفی دارد، می گوید: «در عقل چیزی نیست كه از راه حس نیامده باشد» یعنی مجرای ورود اندیشه فقط حواس است، عقل فقط روی آنها یك عملیاتی انجام می دهد.

مسأله ی دیگری كه مطرح است مسأله ی معیار صواب و خطاست كه مثلاً اگر چیزی را تعریف می كنیم از كجا بفهمیم درست است یا خطا، و یا در موقع استدلال و اثبات یك امر از كجا بفهمیم این دلیل واقعاً می تواند این امر را اثبات كند؟ در اینجا نیز منطق قدیم می گفت با معیارهای منطقی است كه ما خطا و صواب را تشخیص می دهیم، یعنی می گفت ما علمی داریم به نام «منطق» و درستی فكر را به كمك آن تشخیص می دهیم. پس در منطق قدیم معیار حقیقت هم اندیشه است و یا به تعبیر دیگر كلید اندیشه اندیشه است [1].

این است كه گفته می شود این منطق یك منطق ذهنی یا عقلانی و قیاسی است، زیرا منطق قدیم مقیاسی است برای اینكه فكر را بسنجیم و چون موازین منطقی كه صحت و سقم و درستی و نادرستی افكار را با آن می سنجیم خود از سنخ فكر است پس فكر با فكر سنجیده می شود و اندیشه كلید اندیشه است، و در اینجاست كه شبهه ی معروف كه از قدیم وجود داشت و در كتابهایی نظیر مطالع مطرح شده است رخ می نماید. آن شبهه و دور معروف این است كه اگر مطلب از این قرار است پس خود منطق را از كجا بدانیم صحیح است، خود مسائل منطق را با چه معیاری باید سنجید و
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 643
صحت و بطلان آن را تشخیص داد؟ پاسخی كه به این شبهه می دادند این بود كه منطق دارای دوگونه مسائل است: مسائل بدیهی و مسائل نظری؛ مسائل نظری منطق را با مسائل بدیهی ثابت می كنیم و مسائل بدیهی خود بی نیاز از اثبات هستند. مثلاً شكل اول قیاس انتاجش بدیهی است و انتاج سایر اشكال به كمك شكل اول اثبات می شود. بدین ترتیب است كه تمام منطق را معیار سایر افكار و اندیشه ها قرار می دهیم.

اما در دوران جدید در این مورد نیز آمدند عمل را معیار قرار دادند نه اندیشه را و گفتند: هر فكری كه انسان داشته باشد و بخواهد آن را اثبات كند، باید ببیند كه آیا در عمل درست از آب در می آید یا نه؛ و از همین جا بود كه موضوع «تئوری و پراتیك» یا «فرضیه و عمل» پیش آمد كه در وهله ی اول فرضیه ای وجود دارد، بعد آن را در عمل می گذاریم، اگر خوب جواب داد می فهمیم درست است، و اگر خوب جواب نداد می فهمیم درست نیست، پس در اینجا عمل مقدم شد بر اندیشه. منتها در اینجا یك عده افراطی فكر كردند و گفتند به طور كلی هر چیزی كه در عمل بتوانیم آن را ثابت كنیم درست است و هر چه را نتوانیم ثابت كنیم غلط است چون در عمل نمی توان آن را به اثبات رساند، و این حكم را در «الهیات» هم تعمیم دادند.

عده ی دیگر گفتند نه، این گونه مسائل (مسائل الهیات) مسائل مشكوك و مجهول هستند و چون در عمل قابل اثبات نیستند برای همیشه مجهول و مشكوك باقی خواهند ماند، نه این كه نادرستی آنها ثابت شود. و روشن است كه نتیجه ی منطقی اعتماد و تكیه به عمل برای اثبات افكار، همین نظر دوم است، یعنی شك، نه انكار و نفی.

اینها مسیرهایی بود كه در مسأله پراكسیس (به یك معنی) وجود داشته است هرچند كه قبل از فوئرباخ اصطلاح «پراكسیس» به كار نمی رفته است. ویلیام جیمز در این زمینه یك قدم جلوتر رفت و گفت: نه تنها عمل معیار حقیقت است، به این معنی كه حقیقت- كه عبارت از مطابقت با واقع است [2]- با عمل تشخیص داده می شود، بلكه اساساً حقیقت بودن یعنی در عمل نتیجه دادن، و هر چیزی كه در عمل نتیجه داد و حتی مفید بود آن حقیقت است؛ نه این كه علامت حقیقت بودن است، بلكه حقیقت اساساً
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 644
همین است.

اما نظر ماركس در این باره چیست؟ از فوئرباخ به این طرف، ماركس معمولا حرفهای دیگران را می گیرد و در آنها تصرفاتی می كند و آنها را با هم تلفیق می كند و در نتیجه یك مكتب پر سر و صدا به وجود می آورد. یكی از آن شاه حرف هایی كه به ماركس نسبت می دهند این است كه: «دیگران گفته اند فلسفه تفسیر جهان است، من می گویم فلسفه تغییر جهان است» . به قول آندره پی یتر بعضی ها این جمله را ساده تلقی می كنند و آن را بر اختلاف اصطلاح حمل می كنند، [می گویند این جمله ] یعنی دیگران تفسیر جهان را فلسفه نامیدند و من فلسفه را بر تغییر جهان اطلاق می كنم. ولی نه، او بیش از اینها نظر داشته است؛ مقصودش این است كه تفسیر جهان را فقط با تغییر آن ممكن می داند. پراكسیس همین است. پراكسیس در مفهوم ماركس یعنی دگرگون كردن برای شناختن و شناختن برای دگرگون كردن.


[1] . كلید در اینجا به معنی معیار است نه به معنای دریچه و مبدأ پیدایش (منطق قدیم به ساختهای خود معیار قائل است) .
[2] . رجوع شود به درسهای «شناخت» كه در محرّم 98 در «كانون توحید» ایراد شده است [صفحه ی 446 همین مجموعه ] .
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است