در
کتابخانه
بازدید : 304830تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
نقدی بر ماركسیسم
Expand مقدمه مقدمه
Collapse قسمت اول:  فلسفه ی ماركسی قسمت اول: فلسفه ی ماركسی
Expand فصل نخست: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی جدلی فصل نخست: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی جدلی
Expand فصل دوم: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی مادی گرافصل دوم: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی مادی گرا
Collapse فصل سوم: فلسفه ی ماركسی، فلسفه ی پراكسیس فصل سوم: فلسفه ی ماركسی، فلسفه ی پراكسیس
Expand <span class="HFormat">قسمت دوم: نقد و بررسی مسائل گوناگون ماركسیسم</span>قسمت دوم: نقد و بررسی مسائل گوناگون ماركسیسم
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
ماركسیسم بر كار از جنبه های مختلف تكیه دارد و لهذا این فلسفه را «فلسفه ی كار» می نامند. یكی از آن جنبه ها جنبه ی اقتصادی است كه كار را یگانه ملاك ارزش از نظر اقتصادی می داند، یعنی می گوید: همه ی ارزشهای اقتصادی به وسیله ی كار به وجود می آید و سرمایه هیچ نقشی در ایجاد ارزش ندارد، و سرمایه را به كار مرده تعبیر می كند، كاری كه بی اثر است و مولّد نیست. از این نظر این مكتب مكتب كار است.

از نظر انسانی هم باز این فلسفه فلسفه ی كار است، چون منكر هرگونه امر فطری در انسان است و معتقد است به این كه انسان را كار خود انسان می سازد، انسان ساخته ی كار خودش است؛ در طول تاریخ این تغییراتی كه در انسان پیدا شده است، نتیجه ی كار انسان است بلكه نتیجه ی ابزار تولید و ابزار كار است. نه تنها انسان ابزار می سازد، ابزار هم انسان را می سازد، و لهذا آنچه را كه دیگران «شخصیت انسان» می نامند و احیانا می خواهند برای آن ملاكهای فطری قائل شوند (مثل اخلاق و علم و دین و. . . ) اینها معتقدند كه همه ی اینها روبناست و انسان در شرایط خاص ابزار كار، این روبناها برایش پیدا می شود، و در واقع كار انسان و ابزار انسان است كه آن ملاكهای انسانی را برای او ساخته است. پس كار آفریننده ی انسان است.

در اینجا ما به دو امر دیگر می رسیم: یكی نیروی خلاّقه ی كار در مورد خود انسان.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 656
برعكس آنچه دیگران حساب می كنند كه كار را فعل می دانند و انسان را فاعل و خلاق و مقدّم من جمیع الجهات بر افعال خودش می نامند، از نظر ماركسیسم تأثیر متقابل است و كار هم نسبت به انسان خلاّق است. از این روی برای كار ارزش خلاّقیتی قائل می شوند.

دیگری كه شاید مهمتر است، یك مسأله ی اخلاقی است كه در ماركسیسم از كار نتیجه می شود و آن مسأله ی شرافت كار است. البته مسأله ی شرافت كار و دنائت بیكاری یك مسأله ی قدیمی است و سابقه ی زیادی دارد. نه [تنها] از نظر اینها شرافت كار به عنوان جوهر انسانیت مطرح است، بلكه در قدیم نیز همه برای انسان یك نوع شرافت ذاتی قائل بودند، و حتی همه ی مكتبها اعم از الهی و مادی برای انسان نوعی شرافت قائل هستند كه این شرافت را برای موجودات دیگر قائل نیستند و در مقدمه اعلامیه ی حقوق بشر نیز آمده است كه: «به حكم این كه انسان از یك حیثیت و شرافت ذاتی برخوردار است. . . » . این شرافت ذاتی چیست؟ معمولاً شرافت ذاتی را عقل و آزادی ذاتی و طبیعی انسانها می دانند، یعنی به حكم این كه انسان دارای عقل است و عقل یك موهبتی است مافوق امور دیگر، یا به حكم این كه انسان تنها موجود آزاد جهان است، از شرافت ذاتی برخوردار است.

اینها برعكس، كار انسان را ملاك شرافت انسان می دانند، كار سازنده ی انسان را، و لهذا برای كار یك نوع شرافت ذاتی و شرافت اخلاقی قائل هستند؛ و ماركس از اینجا یك نتیجه ای گرفته است و آن این كه می گوید: كار فروختن یعنی شرافت فروختن؛ مثل این كه روی منطق خودمان می گوییم: انسان آزاد در آنچه كه دارد آزاد است، ولی آزاد نیست كه آزادی خودش را بفروشد؛ نه، این كار را نمی تواند بكند. ماركس می گوید اگر كارگر را مجبور كردید به این كه كار بكند و مزد بگیرد، در واقع انسانیت و شرافت او را می خرید و از او می گیرید؛ كار تنها برای كار باید باشد نه كار برای فرد، پس باید به صورت كار دسته جمعی باشد، همه كار بكنند و همه سود ببرند، و هر كس هم به اندازه ای كه از او ساخته است كار می كند و به اندازه ی نیازش می برد، آن وقت می شود «كار برای كار» ؛ و شاید علت این كه اینها كلمه ی «پراكسیس» را انتخاب كردند- كه در ریشه ی یونانیش «كار برای كار» است- همین باشد؛ چون «كار برای كار» نزد اینها شرافت دارد نه «كار برای فرد» . كار برای فرد ضد اخلاق است، انسان باید كار كند برای این كه كار كند. مثل شرافت است(كل ما بالعرض ینتهی الی ما بالذات)، ما
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 657
هم در مورد شرافتهای اخلاقی قائلیم كه همه برمی گردند به امری كه آن امر كمال بالذات است برای انسان، و آنجا دیگر نمی گوییم برای چه.

اینها هم حرفشان این است، می گویند: نه كارگر باید نظرش به مزدی باشد كه می گیرد و نه دیگری (كارفرما) باید چنین چشمداشتی داشته باشد، بلكه انسان باید اذعان كند كه یك موجود كارگر است و شرافت و كمال و همه چیزش به كار است. این مطلب خود به خود یك جنبه ی عرفانی و معنوی پیدا می كند (تا به قضیه ای جنبه ی معنوی ندهند، آن شور لازم را پیدا نمی كند) .

در اینجا مطلب یك شكل عرفانی به خودش می گیرد، و درست همان حرفی را می زنند كه عرفا در مقابل فلاسفه می گفتند. فلاسفه تقریبا اندیشه را كلید اندیشه می دانستند و كمال انسان را در كمال اندیشه اش می دانستند [1]و وقتی می خواستند فلسفه را در اوج معنوی تعریف كنند می گفتند: «صیرورة الانسان عالما عقلیّا مضاهیا للعالم العینیّ» كمال او را در این می دانستند كه جهان را آن گونه كه هست كشف كند و بشناسد [2]؛ و روی همین جهت است كه در واقع از نظر آنها جوهر انسان وجود عقلانی اوست:

مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 658
ای برادر تو همه اندیشه ای
مابقی تو استخوان و ریشه ای
این نهایت كمال انسانی است كه فیلسوف قائل است. شناختن خدا هم در حد اندیشه بیشتر نیست، خدا را ادراك و كشف كردن، و او جز به كشف كردن نمی اندیشد.

ولی عارف، برای او این گونه مسائل معنی و مفهوم دیگری دارد: رسیدن به حقیقت، و اندیشه ی درست را فقط در جریان عمل می داند و می گوید؛ انسان باید در جریان عمل و سیر و سلوك وارد شود، و در جریان عمل است كه انسان به حقیقت می رسد و بعد هم حقیقت كشف كردنی نیست، رسیدنی است. اگر بوعلی سینا نابغه ی دهر هم باشد با اندیشه نمی تواند به حقیقت برسد، باید از راه عمل و پراكسیس به حقیقت رسید، منتها این، پراكسیس انسان با خود است نه پراكسیس انسان با طبیعت یا با انسانهای دیگر. خیلی كارها كه انسان می كند، در حقیقت خودش را می خواهد كشف كند، در خودش دگرگونی ایجاد می كند تا خودش را كشف كند. حتی اینها (ماركسیستها) قبول دارند كه این، پراكسیس انسان با خود است؛ و این حرف تا یك حدی هم درست است و تطبیق می شود با حرفی كه روانشناسان درباره ی غریزه ی كاوش در كودكان می گویند كه كودك تقریبا از سن یك سالگی (كه سن پرسش است) حالت یك موجود خرابكار را به خودش می گیرد و همه چیز را در هم می ریزد و وضع عادی اشیاء را برهم می زند. ما معمولاً می گوییم چقدر بچه ی بی عقلی است، با همه چیز كار دارد و هرچه به دستش برسد می شكند و خراب می كند، در صورتی كه این كار طبیعی ترین كار بچه است و طبیعی ترین كار انسان است. انسان وقتی در مقابل خودش چیزی می بیند، می خواهد آن را كشف كند، و راه كشف كردنش این است كه آن را دگرگون و در آن تصرف كند تا بفهمد چیست. لذا روانشناسان این كار بچه را كاوش او می دانند. ما كه این كار بچه را حمل بر بی عقلی و خرابكاری می كنیم او را با خودمان مقایسه می كنیم و چون نتایج این كارها برای ما روشن است، مثلاً می دانیم كه برخورد شدید استكان با اشیاء دیگر باعث شكستن آن می شود، لذا كار بچه را بیهوده و عبث می دانیم، در صورتی كه این امر برای او مكشوف نیست و او از همین راههاست كه به این امور پی می برد و آگاهی پیدا می كند، و بعد كه بزرگ شد این كارها را نمی كند چون به این امور آگاهی پیدا كرده و نتایج برای او روشن است، و الا اگر در بزرگی هم به اموری برخورد كند كه برایش مكشوف نباشد، قهرا در این گونه موارد
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 659
مانند كودكان در صدد برمی آید تغییر و دگرگونی در آن امور ایجاد كند تا آنها را كشف نماید.

غرض این است كه این سخن كه «عمل معیار حقیقت است و تنها با عمل می شود جهان را شناخت» این قدر شور عرفانی به قضیه می دهد، و اولین خصلت عرفانی بی اعتنایی به فكر و مفكرین است. یك عارف بی فكر (لكنتی) كه چند روزی دستورهایی گرفته است، دیگر به بوعلی سینا هم اعتنایی ندارد.

برای ماركسیستها هم همین طور است، و برای آنها این راه راه خیلی خوبی است و می توانند چند نفر بچه را فریب بدهند و بگویند: «راه كشف حقیقت تنها مبارزه است و در جریان عمل و مبارزه است كه انسان خودش را كشف می كند و طبیعت و هر چیز دیگر را كشف می كند و حقیقت را كشف می كند. این فلاسفه و متفكرین در برج عاجشان نشسته اند و درباره ی جهان فكر می كنند، فكر اینها ارزشی ندارد، باید در قلب جامعه آمد تا بتوان درباره ی جامعه مطالعه كرد» ، از این جور حرفها. بعد می بینید یك بچه ی بی سواد (كه اینها تربیت كرده اند) حتی به بزرگترین فیلسوفان بی اعتنایی می كند در صورتی كه فیلسوف در عین كنار بودن، به تمام آنچه او می داند آگاهی دارد و بیشتر از او هم می داند و بدون این كه وارد قضیه شده باشد از مطلب اطلاع دارد. به همین جهت است كه ماركسیستها برای كار دو خصلت فوق العاده قائل هستند (كه به موجب همین دو خصلت برای كار نوعی شرافت قائل هستند) : یكی اینكه كار خلاّق و آفریننده ی انسان است و دیگر اینكه كار الهام بخش و معلم انسان است.

اگر عارف می گوید:

بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
اینها می گویند:

انسان از فیض كار آموخت سخن. . .

بعد می گویند: انسان را نه خدا آفریده است و نه طبیعت، انسان آفریده ی خودش است. همین جا نیاز به بحث دارد. آن انسانی كه می گویند خود، خود را آفریده است، مقصود انسانیت انسان است نه جنبه های طبیعی، و این مسلّم است كه حتی از نظر اینها هم از یك میلیون سال قبل یا بیشتر كه انسان به مرحله ی فعلی رسیده است، از نظر
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 660
تجهیزات جسمانی هیچ گونه تغییرات زیستی در او پیدا نشده است؛ و حتی خود داروین تصریح كرده است كه وقتی طبیعت به مرحله ی انسان رسیده سیر تكاملی بدنی و اندامی و زیستی اش متوقف شده و مسیرهای تكاملی در جنبه های روحی و معنوی پیش آمده است یعنی [انسان ] امروز با انسان یك میلیون سال قبل از نظر اندام تفاوتی ندارد به نحوی كه این انسان در شكل كاملتر از آن باشد و انسان قبلی ناقصتر از انسان فعلی باشد. بنابراین تكاملهای انسان به جنبه های فكری و روحی و تمدنی او مربوط می شود [3].


[1] . البته كمال انسان را در دو جهت می دانستند: نظری و عملی. كمال نظری در تعقل هستی بود آنچنانكه هست و كمال عملی در بودن آنچنانكه باید و در انجام دادن آنچنانكه باید.
[2] . در مورد این مسأله كه كمال انسانیت به چیست، می توان گفت كه یك منطق واحدی هنوز وجود ندارد كه بگوییم كمال انسان به طور مسلّم در چیست. در اینجا مكتبهای خیلی مختلفی هست. مثلاً بعضی كمال انسان را در قدرت و انسان كامل را انسان مقتدر می دانند. در فلسفه های امثال «نیچه» وقتی انسان برتر را تعریف می كنند، به معنای انسان مقتدرتر تعریف می كنند. [برخی اصلا به «كمال» و «كامل» ] معتقد نیستند و حتی تصریح می كنند كه به هیچ مفهوم «كامل» اساساً معتقد نیستند؛ می گویند كمال وجود ندارد، تكامل وجود دارد. كمال از نظر اینها یك مفهوم «استاتیك» و جامد است، زیرا به معنی به یك مرحله رسیدن و توقف كردن است؛ تكامل یك مفهوم «دینامیك» است. بنابراین انسان كامل به معنای این كه به حد نهایی كمال رسیده باشد و در آنجا توقف كرده باشد وجود ندارد، مسیر است و حركت و تكامل، و در هیچ جا هم نمی ایستد.

بعلاوه فلاسفه انسان را- و كار انسان و كمال انسان را- از زاویه ی فردی می دیدند و در این جهت حكما و عرفا یكی بودند؛ یعنی قائل بودند كه انسان به صورت انفرادی هم می تواند به كمالات خودش برسد(قُلْ إِنَّما أَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلّهِ مَثْنی وَ فُرادی ) [سبأ/46] . این نظریه نیز از طرف ماركسیسم مورد انتقاد قرار گرفت.
[3] . سؤال: آیا نمی توان گفت كه جنبه ی طبیعی و زیستی انسان هم در اثر كار تكامل پیدا كرده است، مثلاً میمون در اثر كار و عمل به مرحله ی انسان رسیده است؟ جواب: نه.

- پس میمون چگونه و به چه علت انسان شد؟ جواب: این مربوط به طبیعت انسان است. مسأله ی نقش كار در ساختن انسان، حتی در آن جنبه ی طبیعی و تكامل زیستی، یك فرضیه ی قدیمی بود در تكامل كه از نظر اینها فرضیه ای منسوخ است. این، نظریه ی معروف لامارك است كه پیش از داروین بود. او هم قائل به تبدیل انواع بود و او نقش اساسی را برای كار قائل بود و لهذا از اصولی كه او برای تكامل آورد «اصل استعمال» است. او معتقد شد كه همه ی این تغییرات ناشی از كار است، به این معنی كه یك عضو وقتی مورد احتیاج و نیاز بود و زیاد به كار بردیم در اثر كار كامل می شود، و یك عضو دیگر كه در ابتدا مورد نیاز بوده، اگر بعد مورد نیاز نبود و به كار نرفت، در اثر كار نكردن از بین می رود، كه مثال معروفش همان گردن زرافه و چشمان موش كور است، كه اولی در اثر نیاز و به كار بردن دراز شد و دومی در اثر بی نیازی و به كار نبردن از بین رفت. این نظریه را علمای زیست شناسی امروز قبول ندارند و این نظریه مردود است.

- پس چرا «انگلس» اسم كتابش را «نقش كار در انسان ساختن میمون» گذاشته است؟ جواب: منظور جنبه ی فكری است و الا این حرف اختصاص به انسان نباید داشته باشد و حال آنكه اینها می گویند «انسان آفریننده ی خودش است» و تكیه شان روی تكامل فرهنگی انسان است [نه تكامل طبیعی و زیستی ] و الاّ همه ی حیوانها نیز چنین بودند.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است