در
کتابخانه
بازدید : 304819تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
نقدی بر ماركسیسم
Expand مقدمه مقدمه
Expand قسمت اول:  فلسفه ی ماركسی قسمت اول: فلسفه ی ماركسی
Collapse <span class="HFormat">قسمت دوم: نقد و بررسی مسائل گوناگون ماركسیسم</span>قسمت دوم: نقد و بررسی مسائل گوناگون ماركسیسم
Expand 1 فلسفه ی «بودن» و فلسفه ی «شدن» 1 فلسفه ی «بودن» و فلسفه ی «شدن»
Expand 2 جاودانگی حقیقت 2 جاودانگی حقیقت
Collapse 3 جاودانگی اصول اخلاقی 3 جاودانگی اصول اخلاقی
4 آیا فلسفه ی «بودن» خردگراست و فلسفه ی «شدن» طبیعت گرا؟
Expand 5 تكامل 5 تكامل
Expand 6 اصول دیالكتیك 6 اصول دیالكتیك
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
موضوع دیگری كه در اینجا هست و به حرف ایشان اهمیت بیشتری می دهد این است كه كسانی مثل راسل كه یك فلسفه ی نوی (به اصطلاح خودشان) در دنیای امروز آورده اند، تمام حرفشان به همین یك حرف برمی گردد و بدون شك آقای طباطبائی از حرف آنها اطلاع نداشته اند، و حتی خود من هم وقتی اصول فلسفه را می نوشتم توجه نداشتم كه حرفی كه ایشان درباره ی علوم عملی و علوم اخلاقی دارند، یك فلسفه ی بسیار جدیدی است و آخرین نظریه ای كه امروزه درباره ی اخلاق می دهند همین حرف آقای طباطبائی است و شاید تكوّن این فكر برای ایشان در حدود چهل سال پیش در نجف،
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 722
مقارن با به وجود آمدن این فكر برای اروپاییان بوده و در هر صورت قطعا ایشان از نظریه ی آنها مطلع نبوده اند. در میان متجددین، این راسل است كه آمده و این حرف را شكافته است و اگر انسان تاریخ فلسفه راسل را مطالعه كند، مخصوصاً آنجا كه راجع به نظریه ی افلاطون بحث می كند، [نظر او روشن می شود] .

افلاطون در باب اخلاق یك سخنی گفته است كه در عین اینكه سخنش عالی است ولی از نظر او حكمت نظری و حكمت عملی یك جورند و هر دو را با یك چشم دیده است، چون او آمده است مسأله ی خیر را در اخلاق مطرح كرده و گفته است اخلاق این است كه انسان طالب خیر باشد و خیر خود یك حقیقتی است مستقل از نفس انسانی و باید خیر را شناخت؛ یعنی مطلوب انسان در باب اخلاق و در باب حقیقت یكی است، مثل ریاضیات كه درباره ی اعداد بحث می كند كه مستقل از ذهن ما یك نحوه وجودی دارند، یا پزشك كه درباره ی پزشكی بحث می كند، مستقل از ذهن او جریانی در خارج هست، و همچنین علوم دیگر. از حرف افلاطون برمی آید كه خیر اخلاقی یك امری است كه مستقل از وجود انسان وجودی دارد و انسان فقط باید آن را بشناسد همچنانكه هر حقیقتی را باید بشناسد [1]. در اینجا راسل حرف خودش را می زند و می گوید: ما مسأله ی اخلاق را باید بشكافیم و ببینیم چه از آب درمی آید. افلاطون چه فكر كرده است كه می گوید «خیر» در ماوراء وجود ما وجود دارد. آن وقت خودش تحلیل می كند و تحلیل او عین تحلیل آقای طباطبائی درمی آید، می گوید: اصلا خوبی و بدی یك مفهوم نسبی است، یك امری است كه در رابطه ی انسان با اشیاء مطرح است. مثلاً وقتی ما یك هدف و مقصدی داریم و می خواهیم به آن مقصد برسیم، بعد می گوییم فلان چیز خوب است، یعنی چه؟ یعنی برای رسیدن به آن مقصد باید از این وسیله استفاده كنیم و همین «باید استفاده كنیم» معنای «خوب است» می باشد، نه اینكه خوبی یك صفتی است واقعی در آن شئ. افلاطون خیال كرده است خوبی و خیریت در اشیاء وجود دارد، مثل سفیدی و كرویّت و نظایر آن، در صورتی كه در اشیاء وجود ندارد. مثلاً وقتی می گوییم «راستی خوب است» این بسته به مقصدی است كه ما برای خودمان
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 723
تعیین كرده ایم، یعنی برای وصول ما به آن مقصد معین خوب است، یعنی باید استفاده بشود. البته نه اینكه برای همه خوب است، بلكه تنها برای كسی كه چنین مقصدی دارد، و الاّ اگر كسی مقصدی خلاف این مقصد داشته باشد، برای او خوب نیست. اینجاست كه راسل و دیگران كه آمدند تحلیل منطقی كردند، در اخلاق كه تحلیل كردند، رسیدند به اینكه اصلا خوبی و بدی [نسبی است ] و اشتباهی كه فلاسفه از قدیم تا به امروز دچار آن شده اند این است كه خیال كرده اند مسائل اخلاقی هم مثل مسائل ریاضی و طبیعی است و درباره مسائل اخلاقی به گونه ای اندیشیده اند كه در مسائل ریاضی و طبیعی می اندیشند؛ مثلاً همان طور كه در طبیعت كاوش می كنیم كه ببینیم مغناطیس فلان جور هست یا نیست، در اخلاق هم می خواهند ببینند كه فلان كار خوب هست یا نیست؛ یعنی فكر كردند كه خوبی و بدی هم یك چیز كشف كردنی است و حال آنكه مسأله ی بایدها و خوبها و بدها در واقع بیان كننده ی رابطه ی انسان با یك فعل معین است و ناشی از احساسات انسان است؛ یعنی طبیعت یك غایتی را می خواهد، بعد انسان در دستگاه شعور و ادراكش متناسب با آن خواسته یك احساساتی پیدا می كند، آن وقت همان چیزی را كه مطلوب طبیعت است، در احساسات خودش می خواهد، و آخرش برمی گردد به اینكه «من دوست دارم» و وقتی مسأله ی «من دوست دارم» است، دلیل نمی شود كه دیگری هم همین جور دوست داشته باشد، دیگری ممكن است چیز دیگری را دوست داشته باشد. پس برای من یك چیز خوب است و برای دیگری چیز دیگر، برای مردم زمان گذشته آنچه كه دوست داشتند خوب بود و برای مردم زمانهای بعد چیزهای دیگر.

البته نتیجه ی این حرف این نیست كه اخلاق به طور كلی بی حقیقت است، بعداً توضیح می دهیم.

اینها به نظر خودشان یك حرف بسیار بسیار جدیدی پیدا كردند، كه الآن در فلسفه ی اروپا این حرف به شدت مطرح است و مورد قبول واقع شده و نزد آنها همه ی نظریات اخلاقی، نظریه ی افلاطون و ارسطو و كانت و اینها منسوخ شده و آخرش رسیده اند به همین نظریه، و گفتیم كه كم و بیش در كلمات حكمای اسلامی خودمان هم این قضیه مطرح است و نقص كار آقای طباطبائی این است كه این را به حرف قدمای خود ما مربوط نكرده اند.

آقای حائری می گفتند یكی از سؤالاتی كه از ایشان امتحان كردند همین مسأله
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 724
بود كه رابطه ی علوم نظری با علوم عملی چه رابطه ای است، چون علوم نظری با علوم عملی ارتباط دارند، بیگانه نیستند، به اصطلاح امروز علوم نظری جهان بینی است و علوم عملی ایدئولوژی، مثل منطق دیالكتیك و فلسفه مادی ماركسیستها كه جهان بینی آنهاست و ایدئولوژی آنها بر اساس این جهان بینی است. حالا چطور از مقدماتی كه سنخشان سنخ حقیقت است می توانیم نتیجه ای بگیریم كه سنخ آن از سنخ انشاء است، [بحث دیگری است ] . در مقدمات اگر اخبار باشد، نتیجه هم اخبار باشد اشكالی نیست، مثلاً می گوییم: «الف مساوی ب است و ب مساوی ج، پس الف مساوی ج است» . اما در اینجا به این صورت در می آید: «الف مساوی ب است و ب مساوی ج، پس باید چنین باشد» . چطور می شود از مقدمات اخباری نتیجه ای بگیریم كه انشاء باشد؟ آیا چنین قیاسی داریم كه مقدمات آن قیاس، خبر باشد و نتیجه اش انشاء؟ نمی خواهیم بگوییم نیست، اگر هست تحلیلش چیست؟ خلاصه، مقصود این است كه این مسأله در اروپا به شدت مطرح است. از اینجا راسل و امثال راسل این نتیجه را می گیرند كه اصلا اصول اخلاقی جاودان معنی ندارد.

[به هر حال ] برتراند راسل از كسانی است كه در فلسفه ی تحلیل منطقی خود به همین نتیجه كه آقای طباطبائی رسیده اند رسیده است. وی در كتاب تاریخ فلسفه ضمن تشریح نظریه ی افلاطون درباره ی عدالت و اعتراض معروف تراسیماخوس كه به افلاطون می گوید «عدالت جز منافع اقویا نیست» می گوید: این نظر، مسأله ی اساسی اخلاق است و سیاست را دربر دارد و آن این است كه آیا برای تمیز دادن خوب از بد، معیاری جز آنچه كه به كار برنده ی این كلمات می خواهد، وجود دارد؟ اگر چنین معیاری وجود نداشته باشد بسیاری از نتایجی كه تراسیماخوس گرفته است اجتناب ناپذیر است، اما چگونه می توان گفت چنین معیاری وجود دارد؟ و باز در جای دیگر می گوید: اختلاف میان افلاطون و تراسیماخوس حائز اهمیت بسیار است. افلاطون می پندارد كه می تواند اثبات كند كه جمهوری مطلوب وی خوب است. یك نفر دمكرات كه به عینیت اخلاق معتقد باشد ممكن است بپندارد می تواند اثبات كند كه جمهوری افلاطون بد است. اما كسی كه موافق تراسیماخوس باشد خواهد گفت بحث بر سر اثبات یا رد نیست و اصلا قابل اثبات ورد نیست، بحث فقط بر سر این است كه شما دوست دارید یا نه؟ شما می گویید خوب است، یعنی من این را می پسندم. این مثل مسائل سلیقه ای است. یكی فلان خورش را دوست دارد
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 725
می گوید آن خورش خوب است و یكی خورش دیگر را دوست دارد می گوید آن خوب است. حالا حق با كیست؟ با هر دو، هر كدام خورش معینی را دوست دارند، حكم به خوبی همان می كنند. در اینجا یك خوب مطلقی نداریم كه با آن بسنجیم و حكم به صواب یكی و خطای دیگری بكنیم.

بعد می گوید اگر دوست دارید، برای شما خوب است و اگر دوست نمی دارید، برای شما بد است؛ اگر عده ای دوست بدارند و عده ای دوست ندارند نمی توان به موجب دلیل حكم كرد، بلكه باید به زور متوسل شد، همین كه می گویند عدالت مال اقویاست. وقتی عده ای این را دوست دارند و عده ای ندارند، هر كه آمد با زور آن مطلوب خودش را تحمیل كرد، آن می شود قانون، یا زور آشكار یا زور پنهان.

خلاصه ی سخن راسل این است كه: مفهوم خوب و بد، بیان كننده ی رابطه میان شخص اندیشنده و شئ مورد جستجوست، اگر رابطه رابطه ی دوست داشتن باشد آن را «خوب» می خوانیم و اگر رابطه رابطه ی نفرت داشتن باشد آن را «بد» می خوانیم و اگر نه دوست داشتن باشد نه نفرت داشتن، آن شئ نه خوب است و نه بد.

پاسخ راسل این است كه اولاً باید ریشه ی دوست داشتن را به دست آوریم كه چرا انسان چیزی را دوست می دارد و چیزی را دوست نمی دارد. انسان چیزی را دوست می دارد كه آن چیز برای حیات او ولو از جنبه ی خاص مفید و نافع باشد. به عبارت دیگر طبیعت همواره به سوی كمال خود می شتابد و برای اینكه انسان را در آنچه به وسیله اراده و اختیار صورت می گیرد وادار به عمل نماید شوق و علاقه و دوستی را در او تعبیه كرده است، همچنانكه مفهوم باید و نباید و خوب و بد را تعبیه كرده است.

طبیعت همچنانكه به سوی كمال و مصلحت فرد می شتابد، به سوی كمال نوع و مصلحت نوع نیز می شتابد. اساسا كمال فرد در قسمتهایی، از كمال نوع مجزا نیست. در اموری كه كمال نوع است و كمال فرد در كمال نوع است قهراً نوعی دوست داشتن ها كه همه ی افراد در آنها علی السویه هستند در همه افراد به صورت یكسان وجود پیدا می كند. این دوست داشتن های متشابه و یكسان و كلی و مطلق، معیار خوبیها و بدیها (كلی) هستند. عدالت و سایر ارزشهای اخلاقی همه اموری هستند كه طبیعت از نظر مصالح نوع و كمال نوع به سوی آنها می شتابد و برای رسیدن به آنها از طریق فعل اختیاری، علاقه به این امور را در نفس همه ی افراد به وجود آورده و به موجب آن علاقه، بایدها و نبایدها به صورت یك سلسله احكام انشائی كلی در نفس به وجود می آید. پس
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 726
برای اینكه معیاری كلی در اخلاق داشته باشیم ضرورتی نیست خوبی و بدی را از قبیل سفیدی و سیاهی و یا كره بودن و مكعب بودن امور عینی بدانیم. راسل به اصل من دوست دارم به عنوان یك فرد، آنهم یك فردی كه فقط به منافع مادی و جسمانی می اندیشد، توجه كرده است، اما به اصل من دوست دارم برای خودم به عنوان فردی كه كرامت والای روح خود را احساس می كند، یا اصل من دوست دارم به عنوان فردی كه مصالح نوع را دوست می دارد، توجه نكرده است.


[1] . از اینجا معلوم می شود كه قدمای ما یك نوع تلفیق می كردند میان حرفهای گذشتگان، یك قسمت حرفهای خوب را می گرفتند و حرفهای نادرست را دور می ریختند بدون اینكه توضیح بدهند كدام حرف را گرفته اند و كدام را دور ریخته اند. در مورد اخلاق هم بسیاری از حرفهای افلاطون را گرفتند ولی این حرف افلاطون را نگرفتند و دور ریختند و دور ریختنی هم بود.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است