نهایت حرفی كه زده اند این است كه گفتند انسان دارای دو وجدان است: وجدان فردی و وجدان نوعی. پس انسان دو «من» دارد: من فردی و من اجتماعی؛ و
همچنانكه [از نظر ما] انسان یك «من» تن دارد و یك «من» روح، و از «من» تن می گذرد
و به بقای روح امیدوار است، اینها هم دو «من» دارند: من نوعی و من فردی؛ «من»
فردی از بین می رود ولی «من» نوعی از بین نمی رود. البته این غیر از فلسفه ی
ماركسیستهاست، این حرفی است كه امثال دوركهیم گفته اند و تازه حرف درستی هم
نیست، و اگر فرض شود كه این فلسفه درست است و انسان در درون خودش دارای دو
«من» است و دارای دوگونه عواطف است بالفعل، هم من فردی را دوست دارد و هم من
نوعی را، بنابراین در ایثارها من فردی را فدای من نوعی می كند و یأس و ناامیدی از
بقای من به عنوان فرد ضرر ندارد در مقابل اعتقاد و امید به اینكه من نوعی باقی
است. بر فرض صحت این فلسفه می توان برای انسان امید درست كرد و او را از یأس
نجات داد، نه صرف اینكه طبیعت در تكامل است
[1].
تنها این فلسفه ی «دو منی» است كه می تواند در مقابل الهیون وجهی برای
امیدواری ارائه دهد، الهیونی كه می گویند فقط مسأله ی جاودانگی روح و اعتماد به خدا
و اتصال به خدا و اینكه ذره ای از عملهای انسان گم نمی شود، و تمام اعمال انسان در
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 754
پیشگاه الهی محفوظ است و همه بازگشتشان به سوی اوست، [فقط اینهاست كه
انسان را از پوچی و یأس نجات می دهد] . آری، در برابر اینها تنها فلسفه ی «دو منی»
می تواند حرفی باشد، هرچند این حرف هم یك زور زدن بیجا بیش نیست.
[1] . [یعنی با صرف اینكه طبیعت در تكامل است، نمی توان انسان را از یأس نجات داد. ]