در
کتابخانه
بازدید : 304821تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
نقدی بر ماركسیسم
Expand مقدمه مقدمه
Expand قسمت اول:  فلسفه ی ماركسی قسمت اول: فلسفه ی ماركسی
Collapse <span class="HFormat">قسمت دوم: نقد و بررسی مسائل گوناگون ماركسیسم</span>قسمت دوم: نقد و بررسی مسائل گوناگون ماركسیسم
Expand 1 فلسفه ی «بودن» و فلسفه ی «شدن» 1 فلسفه ی «بودن» و فلسفه ی «شدن»
Expand 2 جاودانگی حقیقت 2 جاودانگی حقیقت
Expand 3 جاودانگی اصول اخلاقی 3 جاودانگی اصول اخلاقی
4 آیا فلسفه ی «بودن» خردگراست و فلسفه ی «شدن» طبیعت گرا؟
Collapse 5 تكامل 5 تكامل
Expand 6 اصول دیالكتیك 6 اصول دیالكتیك
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
ماركسیستها مدعی هستند كه فلسفه ی ما با اینكه فلسفه ی جدل است و فلسفه ی هستی و نیستی است و قائل است به اینكه هر هستی نطفه ی نیستی خودش را دربر دارد، ولی در عین حال فلسفه ی یأس و ناامیدی نیست بلكه برعكس فلسفه ی امید است زیرا این «نیستی» كه این فلسفه به آن قائل است نیستی خلاّق است، نیستی ای است كه از آن «هستی» برمی خیزد، آنهم هستی در سطح عالی تر و بالاتر. می گویند: اگر مرگ و فنا و نیستی به همین صورت تكراری می بود جای یأس و نومیدی بود، ولی به حكم اینكه از هر مرگی یك زندگی می زاید و در واقع همان زندگی پیشین در یك سطح بالاتر ادامه می یابد و لذا یك مسیر تكاملی [1]را طی می كند، جای نومیدی و یأس و بدبینی نیست؛ شخصی از بین می رود ولی از همین شخص از بین رفته یك شخصیت و یك فرد دیگر پیدا می شود در سطح بالاتر. نیستی ها مقدمه ی هستی ها و پله ها و پایه های تكامل هستند و به قول لكنت دنوئی در كتاب سرنوشت انسان مرگ بزرگترین اختراع طبیعت برای تكامل است.

خلاصه ی مدعای آنها این است كه در این فلسفه اگرچه فرد جاودان نیست ولی انسان جاودان است و به تعبیر دیگر اگرچه من كه در این راه حركت می كنم جاودان نیستم ولی خود این راه جاودان است. پس این فلسفه هم به جاودانگی می رسد اما نه به جاودانگی فرد آن طوری كه فلسفه ی «بودن» به جاودانگی روح معتقد است، بلكه به جاودانگی خود «شدن» ؛ تنها چیزی كه جاوید است خود «شدن» است و این راه است كه جاوید است و چون راه جاوید است لذا این فلسفه به پوچی و یأس نمی انجامد.

در اینجا دو مسأله وجود دارد كه با یكدیگر مخلوط شده است و ما باید آنها را تفكیك كنیم:

مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 749
یك مسأله، مسأله ی فلسفی درباره ی طبیعت است به طور كلی، یعنی اینكه آیا نظام خلقت اساسا یك نظام پوچ و بیهوده است؟ آیا هستی فی حدذاته پوچ و عبث و بی معنی است یا نه؟ آیا حركاتی كه در طبیعت رخ می دهد غایت دارد و رو به كمال می رود؛ یا نه، یك سلسله حركات بی هدف و بی غایت و تكرار مكررات است؟ پس این مسأله ای است كه به بحث «غایات» مربوط می شود كه آیا هر چیزی معلّل به علت غائی هست یا معلّل به علت غائی نیست؟ الهیون كه قائل به اصل علت غائی هستند قهرا به پوچی و بیهودگی در نظام خلقت قائل نیستند، بلكه نظام خلقت را یك نظام معنی دار و مبتنی بر حكمت می دانند و هیچ ذره ای از ذرات عالم را پوچ و لغو نمی دانند. (حالا به نوع فكر و نظری كه فلاسفه در این مورد دارند و به نوع فكر و نظری كه معمولا متكلمین در این مورد دارند، كار نداریم؛ قدر مسلّم این است كه همه ی الهیون نظام عالم را حكیمانه می دانند) . ولی مادیون نظام خلقت را پوچ و بی معنی می دانند؛ برای آنها مسأله ی غایت به هیچ وجه مطرح نیست و نمی توانند به عبث نبودن خلقت قائل باشند. آنها پیدایش همه چیز را از روی تصادفات می دانند و در نظام عالم قائل به حكمت نیستند. اما ماركسیستها می خواهند هم مادی باشند و هم نظام خلقت را پوچ و بی معنی ندانند.

مسأله ی دیگر یك مسأله ی روانی و به یك اعتبار یك مسأله ی اخلاقی درباره ی انسان است و آن مسأله ی یأس و امید و مسأله ی پوچی گرایی انسان است؛ یعنی اینكه زندگی انسان توأم با چه عقیده و ایمانی اگر باشد آن زندگی زندگی امیدوارانه و با نشاط است و یأس و ناامیدی از زندگی انسان طرد می شود و توأم با چه عقیده و ایمانی اگر باشد چنین نیست؟ دو مسأله ی فوق از هم جداست و ملازمه ای با یكدیگر ندارند. البته از آن طرف ملازمه هست؛ یعنی اگر ما همه ی عالم را پوچ و عبث بدانیم قهرا منجر به یأس و ناامیدی در انسان خواهد شد. ولی اگر ما توانستیم كه خلقت را به شكلی (ولو به یك شكل مادی) از پوچی نجات دهیم آیا می توانیم با این كار با یأس و ناامیدی انسان مبارزه كنیم؟ ماركسیستها می گویند چون نظام ماده یك نظام تكاملی است و به سوی كمال حركت می كند بنابراین نیستی ها و فناها و عدمها را نباید شرّ مطلق بینگاریم، شرّی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 750
است كه مقدمه ی خیر و كمال است [2]. پس هرچه كه فانی می شود، به چیزی دیگر در مرتبه ی عالیتر و كاملتر تبدیل می شود، پس پوچی در كار نیست. ما می گوییم اگر این حرف درست باشد كه طبیعت همیشه به سوی كمال حركت می كند [3]، اولا این حرف به نفع الهیون است كه می گویند حركات طبیعت به طور كلی حركات كمالیه است و بلاغایت نیست؛ ثانیا این حرف فقط طبیعت را توجیه می كند كه تمام حركات طبیعت حركات تكاملی است و معنای آن این است كه از نظر منطق [اینان ] نظام خلقت یك نظام حكیمانه و خردمندانه است. اما مسأله ی یأس و امید مسأله ی شخصی انسان است و مسأله ای است كه با عاطفه و غریزه ی انسان سر و كار دارد نه با عقل و خرد انسان، یعنی به شخص انسان مربوط می شود. انسان وقتی كه بداند به سوی سعادت خودش و به سوی كمال فردی خودش حركت می كند قهرا روح نشاط و امید در او پیدا می شود، ولی اگر بداند كه بین او و مقصدش حائلی وجود دارد و به مقصدش نمی رسد ولو اینكه بداند این نرسیدن به مقصد لابدّمنه است و یك نظام حكیمانه آن را اقتضا كرده است، قهرا درك این مطلب باعث ناامیدی و افسردگی و پژمردگی او خواهد شد هرچند بداند این نیستی كه نصیب او شده است در مجموع عالم تبدیل به هستی خواهد شد.

مثلا اگر عده ای در كشتی باشند و كشتی دچار طوفان بشود و تشخیص داده شود كه حتما باید یك یا دو نفر از اهل كشتی كم شوند و الاّ همه غرق خواهند شد و برای تشخیص اینكه كدامیك باید به دریا انداخته شود نیز یك معیار معقولی قرار دهیم و مثلا قرعه بزنیم و بدون هیچ گونه غرض ورزی قرعه به نام یك نفر بیفتد، این شخص از نظر خرد و عقل خودش تسلیم می شود، چون لزوم كم شدن یك نفر از اهل كشتی مسلّم و قطعی است و تعیین او هم از یك راه كاملا معقول انجام گرفته است؛ ولی آیا همه ی این منطقها و استدلالها سبب می شود كه آن حالت یأس و ناامیدی از زندگی كه از جنبه ی فردی به او دست می دهد از بین برود، چون صرفا عقل به لزوم این كار حكم می كند و می گوید اگر تو می روی همسایه ات باقی است؟ این حكم جواب عاطفه را نمی تواند
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 751
بدهد. این حكم عقلی جواب عاطفه ی حب بقا و فرار از مرگ را نمی تواند بدهد. بله، از راههای دیگری می شود عاطفه را كاملاً ارضاء كرد كه با رضای كامل به استقبال مرگ برود، ولی این، مطلب دیگری است و غیر از مجرد حكم عقل و خرد است. صحبت در این است كه اگر ما با عقل ثابت كردیم كه همین نظام مرگ و فنای عالم حكیمانه ترین نظامهای ممكن عالم است و طبیعت در حركت خودش اشتباه نمی كند، بر وفق حكمت عمل كرده و می كند؛ فرد از این حكمت چه بهره ای دارد؟ این حكمت با نیستی و فنای فرد كمال طبیعت را تأمین می كند، پس برای فرد جز فنا و نیستی چیز دیگری نیست و وجود حكمت در این نیستی و فنا، برای فانی امید ایجاد نمی كند و یأس را از بین نمی برد، و این بحث كه نظام طبیعت نظامی پوچ است یا خردمندانه، نباید با این مسأله كه فرد از نظر شخصی به ناامیدی كشیده می شود یا نمی شود، خلط شود، یكی با عقل و منطق و استدلال سروكار دارد و دیگری با غریزه ی حب بقا و احساس و عاطفه؛ و اگر بخواهد یأس شخصی تبدیل به امید شود، از راه دیگری باید بشود نه از راه منطق. البته نه اینكه برای تبدیل یأس به امید نیاز به منطق نیست، بلكه بدون شك منطق لازم است ولی كافی نیست و یك چیز دیگر باید به آن ضمیمه شود.

مثلاً شخصی است مفلوك و عیال وار و علاقه مند به زندگی زن و فرزند بیش از علاقه ای كه به زندگی خویش دارد. به او می گویند بیا برو به جنگ و كشته شو تا زن و بچه ات برای همیشه در رفاه و آسایش باشند و از فلاكت رهایی پیدا كنند. در اینجا آن ناامیدی و یأس از زندگی تبدیل می شود به امیدی كه به بقای آنها دارد و آنها را بعد از خودش در رفاه و آسایش تصور می كند. پس می شود ناامیدی را تبدیل به امید كرد ولی نه از این راه كه مصلحت عالم اقتضای چنین امری (كشته شدن) را دارد. پس اگر ما بخواهیم یأس را تبدیل به امید كنیم، این فلسفه كه طبیعت در حال تكامل است، كافی نیست، چون فرد را از ناامیدی نجات نمی دهد.

اشكال دیگری كه دارد این است كه طبق فكر مادی، جاودانگی واقعی نمی تواند وجود داشته باشد بلكه جاودانگی ای كه اینها می گویند از قبیل قدم عرفی است، و الاّ بنا بر فكر مادی، تطور و تكامل جامعه چگونه می تواند جاودان باشد؟ تازه در مورد نوع بشر كه می گویند جاودان است، جاودانگی نسبی است؛ ممكن است میلیونها سال هم زندگی بكند، ولی بالاخره كره ی زمین متلاشی می شود، و به طوری كه دانشمندان می گویند، كره زمین بلكه منظومه ی شمسی رو به سردی و
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 752
خاموشی می رود، و از نظر علم امروز منظومه ی شمسی به طور مسلّم ابتدائی دارد و بالاخره در نهایت امر تمام انسانها و كرات و منظومه شمسی و موجودات روی آنها تبدیل به یك مشت گاز خواهد شد. البته یك حرف احتمالی هست كه ممكن است روزی انسان بتواند با تمام تمدن و سایر مظاهر زندگانی اش به كرات دوردست برود و اگر در آنجا هم زندگانی اش مورد تهدید واقع شد باز به كرات دیگر برود و بدین وسیله بقا و جاودانگی جامعه ی انسانی را تأمین نماید. این حرف فعلا یك احتمالی بیش نیست و با وسائل علمی موجود قابل تحقق نیست و طی نمودن مسافت بین زمین و كرات دیگر سالها به طول می انجامد و عمر انسانها وافی به آن نیست. پس بالاخره انسان در این دنیا محكوم به فناست، و نه تنها خود افراد انسانها جاوید نیستند، راه هم جاوید نیست، و در جاوید نبودن فرق نمی كند كه در پنجاه سال و صد سال پایان بپذیرد یا در یك میلیون و صد میلیون سال؛ و اگر بنا باشد همین جاودانگی نسبی امیدبخش باشد، صد سال عمر معمولی افراد هم باید امیدبخش باشد و نیازی به پیش كشیدن افسانه ی تكامل جامعه نیست [4].

مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 753

[1] . البته نه تكامل فردی، زیرا بقای فرد در كار نیست و لهذا این فلسفه به جاودانگی روح و جاودانگی فرد معتقد نیست ولی به جاودانگی نوع (به یك اعتبار) و به جاودانگی راه (به اعتبار دیگر) و به جاودانگی خود تكامل (به تعبیر دیگر) معتقد هست.
[2] . نظری كه ماركسیستها در این مورد دارند همان نظری است كه فلاسفه ی اسلامی در مورد شرور دارند.
[3] . البته این كه می توانند این مطلب را ثابت كنند یا نمی توانند، مطلب دیگری است. ما قبلا گفته ایم كه از راه علم نمی توانند چنین مطلبی را ثابت كنند. با چند تا فرضیه ی داروینیزم در مورد جاندارها نمی شود ثابت كرد كه تمام حركات طبیعت حركات تكاملی است. اگر هم بشود ثابت كرد، از راه فلسفه است كه می شود ثابت كرد.
[4] . اشكال: زمین و مافیها به منزله ی یك فرد انسان است و همان طور كه فرد انسان می رود و فرد دیگری می آید و مرگ هر فرد حامل تخم فرد كاملتری است، كره ی زمین و تمام منظومه شمسی هم همین طور است و از بین رفتن آنها نیستی مطلق نیست بلكه كراتی كاملتر و در سطحی بالاتر به وجود می آیند. پس باز می شود گفت: راه می ماند.

جواب: یك وقت می گوییم این زمین منفجر می شود و از نو یك زمین و منظومه ی خورشیدی دیگر تشكیل می شود، این حرفی است، ولی یك وقت می خواهیم بگوییم این زمین كه از بین می رود، خود «همین» به كاملتر از خودش تبدیل می شود، [این حرف نادرستی است ] .

- اقتضای قانون دیالكتیك این است كه به كاملتر از خودش تبدیل شود.

جواب: مقتضایش باشد، ولی درست نیست.

- اینها می گویند همان طور كه یك فرد از بین می رود و تبدیل به كاملتر از خودش می شود، تمام كره ی زمین هم همین جور است.

جواب: اینها تازه در فردش هم اشتباه می كنند. فرد وقتی باقی است كه نوعش باقی باشد. تكامل جاودانگی در فرد را ما می توانیم بگوییم كه قائل به حركت جوهریه و قائل به روح و امثال اینها هستیم. ما می گوییم ماده در حركات خودش از تغییر به ثبات منتهی می شود و بعد به جاودانگی می رسد، و شخصیت را هم كه ما به بدن و ماده نمی دانیم، باز ماده دومرتبه یك سیر دیگری از نو شروع می كند و همین جور. . . مثل دریایی كه مرتب گوهر به وجود می آورد و گوهرهایش را تحویل می دهد و باز دومرتبه صدفهای دیگر. این حسابی است كه ما داریم. به حساب اینها كه چنین چیزی نیست. با توجیه و تأویل نوعی می خواهند مطلب را درست كنند، و الا یك فرد مسلّما خاك می شود و از بین می رود، او كه قطعا به كاملتر از خودش تبدیل نمی شود. اینها می خواهند در نوع، تكامل درست كنند. در فرد كه تكاملی نیست: زید بن عمرو زندگی كرد و مرد و بعد هم پوسید و خاك شد، او كی تبدیل به كاملتر از خودش شد؟ می گویند: جامعه باقی است، یعنی افراد را به منزله اعضای جامعه تلقی می كنند و می گویند اگر فرد از بین می رود جامعه باقی است، عضو جامعه از بین می رود برود، كل كه باقی است و انسان كلی باقی است. ولی روشن است كه این بقا تا وقتی است كه زمینی و جامعه ای وجود داشته باشد، ولی وقتی كه زمین منفجر شد و از بین رفت انسان كلی هم دیگر باقی نیست، بلكه ممكن است انسانی و جامعه ی دیگری از نو به وجود بیاید نه اینكه همین جامعه ی موجود تبدیل به كاملتر از خودش می شود، مگر اینكه چشم بسته بگوییم لابد همین طور می شود چون مقتضای دیالكتیك همین است، ان شاء اللّه می شود!
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است