در
کتابخانه
بازدید : 304765تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
نقدی بر ماركسیسم
Expand مقدمه مقدمه
Expand قسمت اول:  فلسفه ی ماركسی قسمت اول: فلسفه ی ماركسی
Collapse <span class="HFormat">قسمت دوم: نقد و بررسی مسائل گوناگون ماركسیسم</span>قسمت دوم: نقد و بررسی مسائل گوناگون ماركسیسم
Expand 1 فلسفه ی «بودن» و فلسفه ی «شدن» 1 فلسفه ی «بودن» و فلسفه ی «شدن»
Expand 2 جاودانگی حقیقت 2 جاودانگی حقیقت
Expand 3 جاودانگی اصول اخلاقی 3 جاودانگی اصول اخلاقی
4 آیا فلسفه ی «بودن» خردگراست و فلسفه ی «شدن» طبیعت گرا؟
Expand 5 تكامل 5 تكامل
Collapse 6 اصول دیالكتیك 6 اصول دیالكتیك
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
با بیانی كه در درسهای پیش گذشت روشن می شود كه این حرف چه اشتباه بزرگی است. از نظر ما با اینكه در «شدن» اجتماع وجود و عدم است، در عین حال اجتماع نقیضین نیست.

اشتباه دیگر هگل این است كه رابطه ای را كه میان متضادین در باب شرور هست با رابطه ای كه میان متضادین در باب تقابل وجود دارد اشتباه كرده است. حكمای ما قائلند كه در هر مركبی عناصر با یكدیگر می جنگند و در نهایت امر پس از كسر و انكسار با هم آشتی می كنند، و عناصر را با هم متضاد می دانند برای اینكه هر كدام دارای طبیعتی است متضاد با طبیعت دیگری، مثلاً آب بارد است و رطب و آتش حارّ است و یا بس، این عناصر وقتی با یك فرمول و شرایط خاصی با یكدیگر در یك جا قرار بگیرند، روی یكدیگر اثر می گذارند و هر كدام از خاصیت خود به دیگری می دهد و كسر و انكسار می كنند و در نهایت امر یك حالت تعادل و به تعبیر قدمای ما «مزاج» به وجود می آید كه هیچكدام از این عناصر نیست و در عین حال همه ی آنها هم هست، و وقتی مزاج جدید به وجود آمد طبیعت آماده می شود كه صورت بپذیرد و در نتیجه یك مركب به وجود می آید. پس پیدایش مركبها نتیجه تضاد عناصر و جنگ آنها و آشتی نهایی آنهاست، ولی این كجا و تضاد و تناقض در باب منطق كجا. این حرفی بود كه هگل آورد. بعد ماركسیستها این حرف را گرفتند و به قول خودشان پوسته های ایده آلیستی [فلسفه هگل ] را دور ریختند و هسته های ماتریالیستی اش را گرفتند؛ دیالكتیك را گرفتند و مسأله وحدت ذهن و عین را هرچند صریحا نفی نكردند ولی اساس فلسفه شان بر انكار آن است.

اختلاف دیگر اینها با هگل این است كه او محرك تاریخ را به تعبیر خودش ایده ی مطلق می دانست و قائل بود كه جریان دیالكتیك در نهایت امر منتهی می شود به یك سنتزی و مركبی كه مطلق است كه از نظر او همان خداست، ولی در ضمن حرفهایش به چیزی قائل بود كه بزرگترین مستمسك برای مادیین بعد از او مخصوصاً ماركسیستها شد؛ او معتقد بود كه دستگاه دیالكتیك خودسان و مستغنی از بیرون خودش است و این جریان در داخل دستگاه دیالكتیك رخ می دهد. «هستی» از درون
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 868
خودش (ذاتاً) «نیستی» می شود، بعد «شدن» می شود و تمام این دستگاه دیالكتیك با یك ضرورت ذاتی پیش می رود. مادیین آمدند گفتند جریان طبیعت یك جریان دیالكتیكی است و از تركیب هستی و نیستی حركت به وجود می آید، پس حركت ناشی از تضاد درونی است و حركت عالم از درون خود عالم توجیه می شود نه از بیرون، پس اینكه متافیزیك می خواهد حركت را از بیرون و با محركی بیرونی توجیه كند و سراغ محرك اولی می رود براساس این است كه حركت را نیازمند به عاملی بیرون از خودش می داند، در صورتی كه دیالكتیك ثابت كرده است كه حركت مولود و معلول تضاد درونی خود اشیاء است.

این همان حرفی است كه قبلاً درباره اش زیاد بحث كردیم و گفتیم این از مواردی است كه اینها نه تنها پوسته های ایده آلیستی فلسفه ی هگل را دور نریخته اند بلكه خیلی محكم به آن چسبیده اند، زیرا بی نیاز بودن حركت از محرك بیرونی تنها با پوسته های ایده آلیستی هگل و تطابق جریان واقع با استنتاجهای عقلی جور درمی آید، چون در این صورت است كه جریان خارج مانند ذهن ضروری و بی نیاز از علت است. ولی اینها در عین اینكه مدعی هستند پوسته های ایده آلیستی هگل را دور ریخته اند، می خواهند آن را بگیرند.

اینها اگر پوسته های ایده آلیستی فلسفه ی هگل را دور بریزند، ناچارند حركت را به نحوی توجیه كنند كه فلاسفه ی قبل از هگل توجیه می كردند. اینها می گویند هر چیزی نقیض خودش را دارد. اگر مطلب مربوط به عالم عین شد، باید پرسید بالفعل دارد یا بالقوه؟ اگر بالقوه دارد، آیا بالفعل شدنش عاملی دارد یا ندارد؟ وانگهی، خود تبدیل شدن قوه به فعل نوعی حركت است، پس تضاد از حركت به وجود می آید نه حركت از تضاد. وقتی یك شئ ضد خودش را در بطن خودش دارد و بعد این ضد از صورت بالقوه به صورت بالفعل درمی آید و نزاع و كشمكش بین آنها درمی گیرد، وقتی كه از بالقوه بالفعل می شود، این خودش نوعی حركت است، پس تضادها ناشی از حركتهاست.

در عالم ذهن كه مفاهیم از یكدیگر استقلال دارند این حرفها قابل فرض است. ذهن انسان بسیاری از مفاهیم را تكثیر می كند در صورتی كه در خارج كثرتی نیست، مثل جنس و فصلها در نوع. جنس كه از فصل جدا نیست و فصل هم از جنس. ذهن وقتی یك ماهیتی را به عالم خودش می برد آن را به مفاهیم زیادی تكثیر می كند. خود
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 869
هگل هم از هستی و نیستی و شدن به جنس و فصل و نوع تعبیر می كند، منتها او با یك جمله خودش را از همه ی این گرفتاریها خلاص كرده و گفته است این مسأله كه شما میان ذهن و خارج اختلاف قائل هستید و می گویید این تحلیلها مربوط به ذهن است و به خارج ارتباطی ندارد، خارج و ذهن ما نداریم، هرچه كه در ذهن است در خارج هم عین همان است. تمام آنچه كه ما معقول ثانی می دانیم مانند جنس بودن و فصل بودن و امثال آن، و مقولاتی كه ارسطو برای امور عینی آورده او مدعی است كه در خارج هم هست. او تمام معقولات ثانیه ی ذهنی را هم جزء مقولات شمرده، چون برای او ذهن و عین از هم جدایی ندارند. پس هگل می تواند دم از بی نیازی از علت بیرونی بزند، چون او جریان خارج را عین همان جریان ذهنی می داند و مدعی است كه عین همان استنتاجهایی كه بین مفاهیم ذهنی هست در خارج هم وجود دارد و حقایق از یكدیگر بالضروره نتیجه می شوند؛ مثلاً ذهن هستی را یك چیز می بیند و نیستی را چیزی در مقابل آن كه از آن استنتاج می شود.

خلاصه اینكه هگل می تواند چنین حرفی بزند و بنابر اصل او ایرادی هم به او وارد نیست و اگر اشكالی هست به همان اصل غلطش است. ولی این آقایان كه به آن اصل قائل نیستند و ذهن را انعكاس خارج می دانند و می گویند فلسفه ی ما فلسفه ی علمی است، چطور می توانند بگویند حركت معلول تضاد درونی است؟ چطور ضدی كه بالقوه در شئ هست از بطن آن بیرون می آید، مثلاً یك طبقه كه وجود دارد طبقه ی دیگر كه ضد آن است در بطن آن رشد می كند و جنگ و ستیز میان آندو درمی گیرد؟ پس اگر قبول هم بكنیم كه جریان طبیعت بر این اساس (سه پایه ای) هست باز تضاد دیالكتیكی باید با اصل حركت توجیه شود و باز حرف الهیون سر جای خودش هست كه قانون اصلی عالم حركت است ولی این حركت بر این اساس است كه شئ با حركت به وجود می آید، با حركت كه به وجود آمد نطفه ی فنا و نیستی خودش را در درون خودش رشد می دهد و بعد نفی می شود و شئ دیگر به وجود می آید، و همچنین. پس باز قانون اصلی، حركت است و تضاد مسیر آن، و باید دید حركت نیازمند به محرك هست یا نه؟ پس باز تمام حرفهای الهیون سر جای خودش باقی است و سر و صدای محرك درونی بیهوده و باطل است.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 870
*
ضمن بحثهای گذشته چند مطلب دانسته شد، یكی اینكه: اساساً تضادی كه آقایان قائل هستند، به فرض اینكه درست باشد، نقض كننده ی قانون امتناع اجتماع نقیضین نیست. البته ممكن است سؤال شود كه چه اصراری هست كه این قانون نقض نشود و آیا یك نوع تعصب نسبت به آن وجود دارد؟ جواب این است كه نه، تعصبی در كار نیست، مقصود پی بردن به واقع امر و درك حقیقت است و اهمیت این اصل و قانون و نقش عمده و زیربنایی آن برای تمام علوم می تواند علت اصرار ما بر دست نخوردن و نقض نشدن آن باشد زیرا با فرو ریختن این قانون تمام كاخ با عظمت علوم ما- نه تنها فلسفه حتی علومی مانند فقه و اصول- فرو خواهد ریخت. اینها هم چنین ادعایی دارند، می گویند تمام این علوم بر پایه ی منطق ارسطویی بنا شده است و آن هم به نوبه ی خود براساس این اصل تنظیم شده است و چون این اصل فرو ریخت پس همه ی كاخ با عظمت علوم ماوراء الطبیعی فرو خواهد ریخت. ما می خواهیم بگوییم نه، چنین چیزی نیست و شما در عالم خیالتان دچار چنین اشتباهی شده اید نه اینكه در این زمینه چیزی كشف كرده باشید.

مسأله دوم این است كه: این تضادی كه اینها قائلند، براساس طرحی كه هگل ریخته است، تضاد و تناقضی است كه از درون اشیاء برمی خیزد، یعنی تضاد بیرونی نیست؛ هر چیزی نفی خودش از درونش برمی خیزد، كه هگل این را روی معانی و مفاهیم پیاده می كرد و همین معانی و مفاهیم را معیار خارج هم می گرفت. ولی ماركسیستها این را در ماده پیاده می كنند و معتقدند هر امری و هر واقعیتی ضد و نقیض خود را در درون خودش دارد.

راجع به این هم گفتیم كه این اصل چیزی نیست كه علم آن را تأیید كند و قبول داشته باشد كه تمام جریانهای عالم بر این اساس است. با چند مثال كه در موارد خاصی گفته شده است نمی شود این موضوع را به عنوان یك اصل كلی قبول كرد.

فرق دیگر اینكه تضادی كه اینها می گویند، اگر درست باشد، یك قانون طبیعی و ذاتی است یعنی هر چیز بالطبیعه ولو قطع نظر از هر چیز دیگر به سوی نفی و انكار خود می رود و نفی و انكار خود را می پروراند؛ ولی تضادی كه فلاسفه ی ما می گویند از نوع
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 871
امور جزئی و اتفاقی است كه لازمه ی طبیعت كلی هیچ چیزی نیست ولی لازمه ی طبیعت جزئی و به عبارت دیگر لازمه ی دو جریان مستقل هست. پس تضاد دیالكتیكی بر فرض صحت لازمه ی طبیعت كلی وحدانی اشیاء است برخلاف تضاد غیر دیالكتیكی كه لازمه ی طبیعت جزئی و لازمه ی مجموع دو جریان است.

مطلب سومی كه از مباحث قبل دانسته شد این است كه بر فرض صحت چنین چیزی (برخاستن ضد از درون شئ) ، آن نتیجه ی بزرگ الحادی كه از آن می گیرند مسأله بی نیاز بودن حركتها از یك علت بیرونی است زیرا می گویند همان تضاد درونی منشأ حركت است، بنابراین حركت هر چیزی را تضاد درونی آن به وجود می آورد و نیازی به عامل ماوراء الطبیعی ندارد.

در مورد این حرف هم گفتیم كه اگر ما حرفهای هگل مخصوصاً دو اصل بزرگ او را قبول كرده بودیم كه می گفت توضیح عالم براساس علیت صحیح نیست بلكه یگانه راه توضیح و تفسیر عالم براساس استنتاج نتیجه از دلیل است، و آنچه كه در ذهن هست عیناً در خارج هست و ذهن و خارج یكی است، اگر این اصول را می پذیرفتیم و اگر استدلال او را خالی از مغالطه می دانستیم كه نیست (زیرا قبلا گفتیم نفس آن استدلال و استنتاج كه هستی نیست، پس هستی نیستی است و هستی كه عین نیستی است حركت است، غلط است) می توانستیم حركتها را بی نیاز از محرك بیرونی بدانیم چون در این صورت عین استنتاجها و ضرورتهای ذهنی در خارج نیز هست و همان گونه كه استنتاج مفاهیم ذهنی از یكدیگر ضروری است مثلاً هستی بالضروره منتهی به نیستی می شود و نیستی از آن استنتاج می شود، جریان عالم خارج نیز چنین است.

ولی اینها نظر هگل را قبول ندارند و این قسمت از فلسفه ی او را پوسته های ایده آلیستی می دانند و مدعی هستند كه آن را دور ریخته اند و فلسفه شان براساس علت و معلول است نه دلیل و نتیجه و لذا اینها تضادها را به منزله ی علت حركت می دانند. هگل كه تضاد را علت حركت نمی دانست، تضاد هستی و نیستی را اجزاء تشكیل دهنده ی حركت می دانست [كه به منزله ی] دلیلهای این نتیجه هستند و به منزله ی جنس و فصل حركت می باشند. ولی اینها تضادها را علت حركت می دانند، لذا همینجا مچشان گرفته می شود و می گوییم آیا می شود حركت را با تضاد تعلیل كرد یا باید تضادها را با حركت تعلیل كنیم؟
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 872
اینها می گویند هر چیزی در درون خودش نطفه ی نیستی خودش را دارد. در اینجا این سؤال مطرح می شود كه آیا نطفه ی نیستی خودش را بالقوه دارد یا بالفعل؟ اگر بگویند بالفعل دارد، معنایش این است كه هر چیزی كه به وجود می آید، از ابتدا دو چیز به وجود می آید كه دو امر متقارن با یكدیگرند. ولی اینها كه این را قبول ندارند، پس ناچار باید بگویند كه شئ نفی خودش را در بطن خود دارد و تدریجا آن نفی و انكار در درون خودش رشد می كند و بعد از جدال و نزاع بین شئ و ضدش، شئ از بین می رود، كهنه از بین می رود و نو باقی می ماند. خود تعبیر «نو و كهنه» دلیل بر این است كه ضد شئ بعداً متولد می شود و رشد می كند؛ اگر همزاد با شئ بود تعبیر نو و كهنه معنی نداشت. پس رشد كردن ضد در درون شئ، چیزی جز حركت و تغییر نمی تواند باشد و قهراً مسأله نیاز به محرك به قوه ی خود باقی است و باید بررسی كرد كه آیا حركت همیشه نیازمند به محركی بیرون از ذات خودش است؟ و اگر هم نتوانیم این را ثابت كنیم، در هر صورت حرف اینها كاری از پیش نبرده است.

کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است