در
کتابخانه
بازدید : 1648414تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
مقدّمه
Collapse عوامل محرك تاریخ عوامل محرك تاریخ
Expand ارزش تاریخ ارزش تاریخ
Expand جامعه و فردجامعه و فرد
Expand تاریخ و علم، تاریخ و مذهب، تاریخ و اخلاق تاریخ و علم، تاریخ و مذهب، تاریخ و اخلاق
Expand علیت در تاریخ علیت در تاریخ
Expand تكامل تاریخ تكامل تاریخ
Expand پیش بینی آینده پیش بینی آینده
Expand ریشه های فكری فلسفه ی ماركس ریشه های فكری فلسفه ی ماركس
Expand مادیگرایی تاریخی مادیگرایی تاریخی
Expand پركسیس یا فلسفه ی عمل پركسیس یا فلسفه ی عمل
Expand بررسی نظریه تكامل تاریخی بررسی نظریه تكامل تاریخی
Expand تولیدتولید
Expand دوره ی اشتراك اولیه، دوره ی برده داری، دوره ی فئودالیسم دوره ی اشتراك اولیه، دوره ی برده داری، دوره ی فئودالیسم
Expand سرمایه داری سرمایه داری
Expand سوسیالیسم سوسیالیسم
Expand فلسفه ی تاریخ در قرآن (جامعه در قرآن) فلسفه ی تاریخ در قرآن (جامعه در قرآن)
Expand تاریخ در قرآن تاریخ در قرآن
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
اینها حرفشان این است كه هر چیزی در درون خودش ضد خودش را پرورش می دهد. آن نقطه ی اصلی در دیالكتیك هگل این است. این را من مكرر گفته ام: خیلی افراد می بینند اسلام با اصل
مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 84
حركت مخالف نیست، اصل تضاد را هم تأیید می كند، می گویند پس تفكر اسلام تفكر دیالكتیكی است. نه، تفكر دیالكتیكی صرف حركت نیست، بلكه همچنین شامل این اصل است كه هر چیزی در درون خودش جبراً ضد خودش را پرورش می دهد، و از این جهت جنگ اضداد را جنگ نو و كهنه می دانند؛ یعنی می گویند این شی ء تمایل دارد به نفی خودش، یعنی تمایل دارد به چیزی كه آن چیز نفی كننده ی خودش است و آن نفی كننده از درون خودش پیدا می شود، و باز او در درون خودش نفی كننده ی خودش را به وجود می آورد. هگل هم عین این مطلب را گفته است، یعنی این اصل از هگل است. منتها هگل سه پایه را این طور فرض كرده، می گوید: این شی ء تمایل دارد به نفی خودش و به نقیض خودش كه اینها با یكدیگر تناقض دارند و غیرقابل جمع اند ولی در آن سومی این تناقض حل می شود به این صورت كه آن سومی چنین قدرتی را دارد كه ایندو را در آنِ واحد با یكدیگر جمع كند، كما اینكه می گوید هستی- كه مقولاتش هم از هستی شروع می شود- اولین مقوله است ولی هستی را اگر مطلق در نظر بگیریم مساوی با نیستی و عین نیستی است، پس هستی نیستی است، پس هست نیست، نیست هم قهراً هست، ولی بعد هستی و نیستی كه با هم تركیب می شوند از آن حركت به وجود می آید و حركت تركیب هستی و نیستی است. پس این آن اصل اول است یا به قول خودشان تز كه بعد می شود آنتی تز و بعد می شود سنتز. در دور دوم یك در میان شروع می كند، می گوید همان مركّب باز به نوبه ی خود تز است و با نفی خودش تركیب می شود و در مرحله ی پنجم مركّب دیگری پیدا می شود. ولی اینها یك در میان نمی گویند؛ می گویند تز، آنتی تز، سنتز؛ این تز است، این آنتی تز و این سنتز، ولی همین آنتی تز برای خودش باز یك تزی است و این آنتی تز اوست، كه این دو بیان با هم فرق می كند.
غرض اینكه عمده این است كه ما در تفكر دیالكتیكی باید این [اصل ] را در نظر بگیریم كه هر چیزی جبراً ضد خودش را در درون خودش پرورش می دهد و ضدش از خودش بیرون می آید و تدریجاً رشد می كند. در نتیجه همیشه دو نیرو در دل هر چیزی به وجود می آید: یكی آن نیرویی كه حالت اول را به وجود آورده و این نیرو تمایل دارد به حفظ حالت خودش، و دیگری ضدی كه در درونش نشأت پیدا كرده و تمایل دارد به اینكه حالت اول را نفی كند، می خواهد آن را خراب و منهدم نماید. آنگاه یك نوع كشمكش در درون شی ء در می گیرد میان آن نیروی كهنه و قدیمی كه حالت اول را به وجود آورده و می خواهد آن را حفظ كند (می شود محافظه كار) و این نیروی دوم كه می خواهد این وضع را تغییر دهد و وضع جدیدی به وجود آورد (قهراً می شود نیروی انقلابی) .

در طبیعت عین این دو حالت هست، حالت محافظه كاری برای نیروی كهنه و حالت انقلابی برای نیروی نو، و عین همین دو حالت در اجتماع هم قهراً هست. گروهی (طبقه ای) كه تعلق دارد به وضع قدیم قهراً محافظه كار از آب در می آید و گروهی كه از بطن همین گروه به وجود می آید و
مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 85
زاده می شود، تمایل دارد به وضع جدید و می خواهد وضع قدیم را نفی كند.
بنابراین هسته ی اصلی تفكر دیالكتیكی- كه ما نمی توانیم آن را بپذیریم و نمی پذیریم و نقطه ی ضعف دیالكتیك هم در واقع در همین است- یكی این است كه ما اصول دیالكتیك را تعمیم بدهیم حتی به محتوای فكر و اصول تفكر، و دیگر این است كه ما لزوماً تضاد را در همه ی اشیاء به این صورت بپذیریم كه از درون شی ء ضدش ناشی می شود. همین مطلب است كه آن حرف خودشان را نقض می كند، چون در این صورت این سؤال مطرح می شود كه آیا حركت منشأ تضاد است یا تضاد منشأ حركت؟ شما الآن گفتید كه تضاد منشأ حركت است. هراكلیت هم از قدیم گفته است كه «نزاع مادر پیشرفتهاست. » اگر بگوییم تضاد منشأ حركت است پس قهراً باید تقدّمی برای تضاد نسبت به حركت قائل باشیم و بگوییم تضاد است كه حركت را به وجود می آورد. اینها ناچارند بگویند در باب جامعه هم (چون می خواهند این مطلب را در جامعه پیاده كنند) تضادها و كشمكشهاست كه جامعه را پیش می برد. اگر تضاد در جامعه از بین برود، جامعه به حالت سكون و ركود در می آید. قهراً این سؤال پیش می آید: شما كه می گویید ضد از درون خود شی ء پیدا می شود، همین كه شی ء ضد خود را در درون خود می پروراند خودش حركت یعنی تغییر است، خود آن ناشی از چیست؟ فرض این است كه الآن دوتا ضد است. شما می گویید این ضد از درون آن به وجود آمده. به وجود آمدن این خودش حركت است، تغییر و تبدل است. پس حركت است كه تضاد را به وجود آورده، نه اینكه تضاد است كه حركت را به وجود آورده است؛ یعنی اگر هم این نوع تضاد را قبول كنیم و قبول كنیم كه سیر طبیعت و تاریخ همیشه به این دلیل است، باید قبول كنیم كه همواره حركت تضاد را به وجود می آورد، یعنی حركت طبیعت همیشه به شكلی است كه به سوی ضد خودش تمایل دارد. مثل شاقولی كه شما آن را عمودی می آویزید، بعد از تعادل خارج می كنید و سپس رها می نمایید؛ می آید روی همان خط عمود، ولی نمی ایستد، در جهت مخالف می رود. اینجا این حركت است كه این تضاد را به وجود می آورد یعنی این شی ء را در میان دو ضد دائماً در حركت دارد. البته این [شاقول ] تدریجاً [به حالت تعادل باز می گردد. ] منتها اینجا حركت دیالكتیكی است و قهراً حرف آنها رد می شود، زیرا این نوسانها به تدریج كم می شود و به تعادل باز می گردد، و این رد نظریه ی آنهاست.
غرض این جهت است كه این مسئله كه تضاد حركت را به وجود می آورد، كار حركت را مختل می كند؛ یعنی اگر ما بگوییم تضاد باید حركت را به وجود بیاورد عملاً اشكال پیش می آید كه: پس خود ضد از اول روی چه قانونی به وجود می آید؟ خود ضد روی قانون حركت به وجود می آید.

غرضم اشاره ای به هسته ی اصلی تفكر دیالكتیكی بود.
ممكن است كسی سؤال كند كه چه رابطه و ملازمه ای است میان آن بینش دیالكتیكی و این
مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 86
مسئله كه ما در اجتماع، اساس را- و به قول خود آنها زیربنا را- اقتصاد بدانیم؟ آیا میان اینها ارتباطی هست؟ یا نه، این نظریه ای است جدا از آن نظریات؟ خیر، ارتباط دارد. اینها به قول خودشان از نظر فلسفی تئوریشان تئوری مادی است: «ماتریالیسم» یعنی اصالت ماده و اینكه روح و معنا جز خصلتی از ماده و جز یك امر تابع و طفیلی از ماده در طبیعت چیز دیگری نیست. این، تئوری فلسفی آنهاست و اصول چهارگانه ی دیالكتیك را اصول منطقی می شمارند یعنی مربوط به طرز تفكر و متد فكر می دانند، و ماتریالیسم دیالكتیك یعنی تئوری فلسفی براساس منطق و بینش دیالكتیك. در این صورت وقتی كه ما وارد فلسفه ی اجتماع می شویم تئوری فلسفی ما در [باره ی] اجتماع چه خواهد بود؟ ماتریالیسم اجتماعی یا ماتریالیسم تاریخی یعنی اصالت ماده در تاریخ و جامعه؛ یعنی اگر آن تئوری فلسفی بخواهد در اجتماع پیاده شود ناچار فلسفه ی ما در اجتماع می شود فلسفه ی مادی كه اسمش ماتریالیسم تاریخی یا مادیت تاریخی است، یعنی اصالت ماده در اجتماع؛ یعنی همچنان كه در طبیعت، فكر و روح و معنا اصالت ندارند، تابع و طفیلی ماده هستند و بلكه خودشان هم در حقیقت مادی و شكلی از ماده هستند، در جامعه نیز كه برخی جنبه های مادی خالص دارد كه همان تولید و توزیع باشد و برخی جنبه های معنوی دارد كه عبارت از فلسفه ی حاكم بر جامعه، دین، هنر، اخلاق و قانون است ناچار این فلسفه می گوید اینها صد درصد تابع و طفیلی بنیه ی مادی جامعه است. پس جامعه یك اندام مادی دارد كه اقتصاد است، و یك كیفیات روحی دارد كه عبارت است از دین و فلسفه و اخلاق و قانون و هنر و غیره. همین طور كه ما در طبیعت، روح و فكر و معنا را تابع می دانیم، اینجا هم قهراً باید دین و فلسفه و اخلاق و غیره را تابع بدانیم. آنگاه منطق دیالكتیك همین طور كه در طبیعت پیاده می شود، قهراً در اقتصاد هم پیاده می شود.
پس این یك امر تصادفی نیست كه اینها آمده اند در اجتماع قائل به اصالت اقتصاد شده اند، بلكه همان گسترش دادن ماتریالیسم در اقتصاد است؛ چون از نظر اینها جامعه نیز اندامی دارد و فكری و روحی، ماده ای دارد و معنایی. آن كه در طبیعت ماده را اصل می داند و معنا را فرع، قهراً در جامعه هم خواه ناخواه باید ماده را اصل بداند و معنا را فرع.
در اینجا ویل دورانت مسئله ای را ذكر كرده كه من خیال می كنم [بی جهت آن را به ماركس نسبت داده است ] چون اینها واقعیت كه نیست؛ او به صورت یك داستان آورده. قسمتی از آن را خیال می كنم بی جهت به ماركس نسبت داده است. اینها به ماركسیسم مربوط نیست، به همان اصالت ماده ای كه شامل سرمایه داری هم باشد مربوط می شود. آن مسئله، مسئله ی قدرت است و آن این است كه تحولاتی كه در جامعه ها پیدا شده در اثر قدرت پیدا شده و قدرت از ثروت پیدا
مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 87
می شود، یعنی منبع قدرت همیشه ثروت است. قسمتی از این بحثها در اطراف این مطلب است كه هرجا قدرتی در عالم بوده از ثروت بوده است. هرجا كه ثروت پیدا شده، قدرت پیدا شده، قدرت كه پیدا شده تحول پیدا شده است. ماركس به این مطلب تكیه ندارد. پس به چه جهت تكیه دارد؟
برای یافتن پاسخ این سؤال لازم است سؤال دیگری را پاسخ بگوییم و آن این است كه آیا نظریه ی مادیت تاریخی ماركس از یك نوع روان شناسی یا بینش خاص فلسفی درباره ی انسان پیدا می شود یا از یك نوع جامعه شناسی ناشی می گردد؟ بیانی كه قبلاً عرض كردم تقریباً همان شق اول بود؛ می گوید همین طور كه در طبیعت، اصل ماده است و معنا فرع، در انسان هم از نظر محرّكات انسانی، ماده اصل است و غیر ماده فرع؛ یعنی یگانه محرك اصیل در انسان مادیات زندگی است؛ معنویات در انسان اصالت ندارد، ساخته و تابع مادیات است و لهذا تمام انواع وجدانهای انسان یعنی وجدان فلسفی، وجدان اخلاقی، وجدان هنری، وجدان دینی و مذهبی تابع وضع معیشت اوست.
اینها در نظریات ماركسیستها خیلی شكافته نشده. خود ماركس هم این مطالب را نشكافته است و لهذا اكنون ماركسیستها خیلی مختلف توجیه می كنند. تا عصر ما بیشتر از همین جنبه توجیه می كردند، یعنی می گفتند كه [این نظریه ] در مقابل نظریه ی فروید [است. ] حتی برتراند راسل حرف ماركس را همین طور توجیه می كند كه مثلاً فروید اصالت را در محركات انسان به غریزه ی جنسی می داد و ماركس طبق این نظریه اصالت را در محركات انسان به غریزه ی مادی و اقتصادی می دهد.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است