وقتی كه ما می گوییم كار معیار شناخت است یا می گوییم كار خلاّق و آفریننده ی انسان است، باید
بدانیم كه در ماركسیسم كار از دو جهت مفهوم خاصی پیدا كرده كه در غیر ماركسیسم این
جنبه های خاص نیست: یكی اینكه در ماركسیسم كار مساوی است با دگرگون كردن. اگر یك
كاری در آن دگرگونی نباشد درواقع كار شمرده نمی شود. اینها وقتی می گویند كار، یعنی آن
حمله ای كه انسان می كند كه در سرشت انسان تمایلی به تغییر دادن و دگرگون كردن طبیعت برای
شناخت طبیعت، جامعه برای شناخت جامعه، حتی خود برای شناخت خود هست. پس اینها به كار
مفهوم «دگرگونی» می دهند. و دیگر اینكه اینها به كار بعد اجتماعی می دهند، كه خواندیم نه تنها
ماركس بلكه قبل از او فویرباخ به كار بعد اجتماعی داد، [گفتند] انسان خودش یك موجود
اجتماعی است، انسانِ تنها اصلاً انسان نیست، انسان فقط در جامعه انسان است؛ گفتیم نظیر اینكه به
طور كلی در مركّبها و در «كل» كه دارای یك اندام و یك سلسله اعضاست هر عضوی در «كل»
ماهیت خودش را دارد، اگر از «كل» جدا شود آن ماهیت را ندارد. چشم وقتی كه در این بدن و
جزء این بدن است واقعاً چشم است، اگر این را جدا كنیم و كناری بگذاریم این چشم بوده، حالا
دیگر چشم نیست. بینی در جای خودش و در حالی كه جزء یك كل است بینی است و نام خودش
را دارد- كه این مطلب را در یك حدی بوعلی و دیگران هم گفته اند- ولی اگر این را جدا كنیم این
مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 446
دیگر خودش خودش نیست، ماهیت خودش را ندارد. انسان در جامعه انسان است. یك انسان
منعزل از جامعه اصلاً او انسان نیست، او هویت و ماهیت انسانی خودش را از دست داده است. آن
فكر ارسطویی در اینجا بیشتر تقویت می شود كه می گفتند انسان مدنیّ بالطبع است، اجتماعی بالطبع
است، طبیعتاً اجتماعی است. این همان معناست در یك شكل شدیدتر؛ یعنی انسان منفرد اصلاً
انسان نیست، عضوِ جدا شده است، هویت و ماهیت خودش را ندارد. قهراً كار انسان هم آن وقتی
كار انسان است كه به صورت كار اجتماعی دربیاید. همه ی معجزه هایی كه اینها از كار می خواهند و
[به آن ] معتقد هستند كه كار ملاك شناخت است، كار چنین و چنان است، مقصود كار اجتماعی
است نه هر كاری. پس در باره ی هر كاری اینها این حرف را نمی زنند.