در
کتابخانه
بازدید : 1648309تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
مقدّمه
Expand عوامل محرك تاریخ عوامل محرك تاریخ
Expand ارزش تاریخ ارزش تاریخ
Expand جامعه و فردجامعه و فرد
Expand تاریخ و علم، تاریخ و مذهب، تاریخ و اخلاق تاریخ و علم، تاریخ و مذهب، تاریخ و اخلاق
Expand علیت در تاریخ علیت در تاریخ
Expand تكامل تاریخ تكامل تاریخ
Expand پیش بینی آینده پیش بینی آینده
Expand ریشه های فكری فلسفه ی ماركس ریشه های فكری فلسفه ی ماركس
Expand مادیگرایی تاریخی مادیگرایی تاریخی
Expand پركسیس یا فلسفه ی عمل پركسیس یا فلسفه ی عمل
Expand بررسی نظریه تكامل تاریخی بررسی نظریه تكامل تاریخی
Expand تولیدتولید
Expand دوره ی اشتراك اولیه، دوره ی برده داری، دوره ی فئودالیسم دوره ی اشتراك اولیه، دوره ی برده داری، دوره ی فئودالیسم
Collapse سرمایه داری سرمایه داری
Expand سوسیالیسم سوسیالیسم
Expand فلسفه ی تاریخ در قرآن (جامعه در قرآن) فلسفه ی تاریخ در قرآن (جامعه در قرآن)
Expand تاریخ در قرآن تاریخ در قرآن
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
قصه ای از عبید زاكانی نقل می كنند. عبید زاكانی یك آدم خیلی شوخ مسلكی بود. درآمدی هم كه بیچاره نداشت، در همه ی عمرش یك آدم فقیری بوده. آخرهای عمرش روزی یكی از پسرانش را خواست و به او گفت من یك رازی دارم می خواهم محرمانه به تو بگویم به شرطی كه به هیچ كدام از برادرها نگویی. می دانی من یك عمر زندگی كردم یك چیزهایی برای خودم ذخیره كردم ولی نمی خواهم برادرانت بدانند، در همین اتاقی است كه خودم می خوابم؛ من می خواهم اینها مال تو باشد. من دیگر از تو چیزی نمی خواهم غیر از اینكه تا زنده هستم از من پذیرایی بكنی. قبول كرد.

روز دیگر پسر دیگرش را دید، محرمانه عین همین حرف را به او هم گفت. یك پسر سوم هم داشت، به او هم عین همین حرف را زد. دیگر از آن روز این سه پسر كاملاً به او رسیدگی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 718
می كردند و این آخر عمر را هرطور بود با راحتی گذراند. تا مرد. همه مراقب بودند كه یك روزی آن اتاق را تصاحب كنند و برادران دیگر نفهمند. بعد همه فهمیدند كه بابا به همه گفته است. گفتند خوب حالا باباست، خواسته كه میان همه تقسیم كند. دیدند اینجا رقابت صرف نمی كند باید با همدیگر سر این گنج بسازند. آمدند بیل و كلنگ آوردند، مقدار زیادی كندند و یك وقت دیدند یك خمره پیدا شد. فهمیدند كه گنج بابا این است. خمره را درآوردند، درِ خمره را باز كردند، دیدند كه در آن چیزی نیست ولی یك طومار بزرگی هست. گفتند لابد گنجنامه است. طومار را باز كردند، دیدند به خط درشت و خوانا نوشته:

خدای داند و من دانم و تو هم دانی
كه یك فلوس ندارد عبید زاكانی
عین همین رقابت را الآن كشورهای بزرگ دارند (رقیبها وقتی كه عاقل باشند اگر امر مورد رقابت قابل تقسیم و تجزیه باشد با همدیگر رقابت نمی كنند و رقابت تبدیل به همكاری می شود) به همین دلیل كه الآن ما می بینیم شوروی چنین كاری كرده.
من نمی فهمم این چه فلسفه ای بوده كه ماركس این رقابت را یك اصل تخلف ناپذیر دانسته است؟ ! در بعضی حیوانات باهوش رقابت تبدیل به همكاری می شود. گرگها با همدیگر گاهی به جای رقابت همكاری می كنند. شاید مثلاً در طبیعتِ سگ رقابت بیشتر از همكاری است كه «تكالب» ضرب المثل شده است. تكالب یعنی اگر یك لاشه ای افتاده باشد، دوتا سگ با همدیگر توافق نمی كنند با اینكه هردو را سیر می كند. وقتی به آن می رسند قبل از هر چیزی شروع می كنند همدیگر را گاز گرفتن و دعوا كردن. ولی گرگها در بردن گوسفند آنچنان با یكدیگر همكاری می كنند كه حد ندارد!
در فریمان ما- چون مردمش بیشتر دامدار بودند- قصه های عجیبی از هوش گرگها نقل می كردند. چوپانی برای اخوی ما نقل كرده بود و او برای من نقل كرد كه این چوپان گفت كه روزی یك وقت من دیدم یك گرگی مثل اینكه مراقب است می خواهد بیاید گوسفندها را ببرد. من به او حمله كردم. دیدم این حیوان می شلد. ما طمع كردیم كه این گرگ را هرطور هست بگیریم. (در میان چوپانها هم اگر كسی یك گرگ بگیرد و كلّه ی گرگ را ببرد نشان بدهد- آنجا كلّه گرگی می گویند- یك جایزه به او می دهند كه یك گرگ كم كرده. ) شروع كردیم به دنبال كردن، او هم لنگ لنگان می رفت. همین طور می رفت، همینكه ما را خوب از گله دور كرد، یكمرتبه برگشت و مثل تیر خودش را به گله رساند. معلوم شد حقه بازی كرده (خنده ی استاد و حضار) . یا یك گرگ از یك طرف می آید چوپان را دور می كند، آن دیگری از آن طرف حمله می كند گوسفند را می گیرد و می برد و بعد با همدیگر می خورند.
وقتی كه گرگهای درنده در عالم درندگی خودشان این مقدار هوشیاری داشته باشند كه بتوانند
مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 719
رقابتها را تبدیل به همكاری كنند آیا استثمارگر این قدر هوش و فهم ندارد كه وقتی همه شان برای یكدیگر خطر هستند بیایند با هم همكاری كنند برای چاپیدن مردم؟
قضیه ی آن طبیبی است كه به شخصی گفت كه عسل و خربزه نخور با همدیگر نمی سازند. او خورد و مریض شد. طبیب گفت: نگفتم اینها با همدیگر نمی سازند؟ گفت: اینها ساخته اند پدر من را دارند درمی آورند. حالا اینها عسل و خربزه هایی می شوند كه با همدیگر می سازند و این كار را می كنند.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است