اینجا دو نظریه ی- در واقع- انسان شناسی وجود دارد. یك نظریه این است كه این احساس «من» و
خود را در مقابل جز «من» گذاشتن، غریزی بشر است. یعنی انسان به حسب خلقت یك موجود
انفرادی است. به حسب اصل خلقت، انسان به صورت یك موجود منفرد زندگی كرده كه فقط
خودش را می بیند. معمولاً زیست شناسها می گویند كه حبّ حیات شخصی و حس صیانت ذات-
یعنی ذات شخصی- غریزه ی هر حیوانی است و از آن جمله انسان. بعد انسان با یك سلسله عوامل
تعلیم و تربیتی با این غریزه ی خودش، با این خودخواهی كه برای او غریزه است، مبارزه می كند، بعد
به خودش جنبه ی اخلاقی می دهد یعنی خودش را می سازد. به صورت «من» آفریده می شود، بعد در
تعلیم و تربیت اجتماعی تا یك حدود زیادی از این منیّت كاسته می شود و به صورت «ما»
درمی آید.
نظریه ی دیگر این است كه اصلاً انسان از اول به صورت «ما» آفریده شده است. این غلط است
كه انسان با یك غریزه ی فردی و شخصی آفریده شده یعنی بالطبع و بالفطره منفرد و به اصطلاح
مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 725
اَندیویدوالیست است؛ به حسب غریزه این جور نیست. انسان- به تعبیری كه ماركس كرده است-
یك موجود ژنریك است، یعنی بالطبع یك موجود اجتماعی است، و در ابتدای زندگی هم، در فجر
تاریخ كه انسان متولد شد، به صورت اجتماعی زندگی می كرد و زندگی اشتراكی داشت. اصلاً این
احساس «من» و وجدان «من» در آنجا وجود نداشت، وجدانی كه انسانْ آن وقت داشت همان
وجدان «ما» بود. بعد كه به وسیله ی تكامل ابزارها و كشف زراعت مالكیت زمین پیدا شد، این
احساس «من» برای انسان پدید آمد. آن وقت است كه خودش را در مقابل دیگری گذاشت و به
صورت «من» ها درآمد. این مالكیت است كه انسان را تجزیه و قطعه قطعه كرده است. از اول واقعاً
انسان به صورت یك اندام زندگی می كرد یعنی هر فردی عضو این كل بود و احساسی هم كه در او
بود همان احساس جزء بودن بود. یك جزء طبیعی بود. این مالكیتِ علیه ما علیه كه پیدا شد، آمد
و انسانها را تكه تكه و قطعه قطعه كرد. اینها كه به صورت یك كل زندگی می كردند و احساسشان
هم همان احساس جمعی و احساس مایی بود، بعد آن احساسشان هم از بین رفت و تبدیل به
احساس «من» شد؛ مثل آنچه در بعضی حیوانات می گویند كه اگر اینها را دو قطعه هم بكنید باز هر
دو قطعه اش می تواند به زندگی خودش ادامه بدهد. فرض كنیم یك حشره ای باشد كه الآن به
صورت واحد زندگی می كند. بعد این را دو تكه بكنیم و هر دو تكه اش بتواند باقی بماند. آنگاه
هریك از ایندو را نیز دو تكه بكنیم و به این كار ادامه بدهیم. اگر این حشره را هزار قطعه بكنیم به
صورت هزار تا حیوان دربیاید. یعنی این چیزی كه قبلاً به صورت یك واحد بود بعد تجزیه شد به
این صورتها درآمد. خود واقعی و خود اصلی انسان «ما» بوده نه «من» ، این احساس «من» ، خود
وهمی و خود غیرواقعیِ اوست، خودی است كه او را با خود واقعی خودش بیگانه كرده. با از بین
رفتن مالكیت كه علت این تجزیه بوده است دومرتبه انسان به همان مای اوّلی خودش بازمی گردد.
وقتی كه «ما» شد، باز زندگی به صورت «ما» درمی آید. بنابراین سوسیالیسم یعنی یك زندگی
اشتراكی و زندگی اجتماعیِ به صورت ما زندگی كردن، زندگی ای كه در آن «من» از بین رفته باشد
و فقط «ما» به وجود آمده باشد، و راهش هم منحصر به این است كه مالكیت از صورت انفرادی و
شخصی خارج بشود و به صورت اجتماعی دربیاید.