فرستاده ابتدا نامه را به حضرت صادق داد (هنگام شب بود) و بعد به عبد اللّه محض.
عكس العمل این دو نفر سخت مختلف بود. وقتی نامه را به حضرت صادق داد گفت:
من این نامه را از طرف شیعه ی شما ابو سلمه برای شما آورده ام. حضرت فرمود: ابو سلمه
شیعه ی من نیست. گفت: به هر حال نامه ای است، تقاضای جواب دارد. فرمود چراغ
بیاورید. چراغ آوردند. نامه را نخواند، در حضور او جلوی چراغ گرفت و سوزاند،
فرمود: به رفیقت بگو جوابت این است؛ و بعد حضرت این شعر را خواند:
اَیا موقِداً ناراً لِغَیْرِكَ ضَوءُها
وَ یا حاطِباً فی غَیْرِ حَبْلِكَ تَحْطِبُ
یعنی ای كسی كه آتش می افروزی كه روشنی اش از آن دیگری باشد؛ وای كسی كه در
صحرا هیزم جمع می كنی و در یك جا می ریزی، خیال می كنی روی ریسمان خودت
ریخته ای؛ نمی دانی هرچه هیزم جمع كرده ای روی ریسمان دیگری ریخته ای و بعد او
می آید محصول هیزم تو را جمع می كند
[1]
منظور حضرت از این شعر چه بود؟ قدر مسلّم این است كه [این شعر] می خواهد
منظره ای را نشان دهد كه یك نفر زحمت می كشد و استفاده اش را دیگری می خواهد
ببرد. حال یا منظور این بود كه ای بدبخت، ابو سلمه! اینهمه زحمت می كشی،
استفاده اش را دیگری می برد و تو هیچ استفاده ای نخواهی برد؛ و یا خطاب به مثل
خودش بود اگر درخواست ابو سلمه را قبول كند؛ یعنی این دارد ما را به كاری دعوت
می كند كه زحمتش را ما بكشیم و استفاده اش را دیگری ببرد. البته در متن چیز دیگری
نیست. همین قدر هست كه بعد از آنكه حضرت نامه را سوزاند این شعر را خواند و
مجموعه آثار شهید مطهری . ج18، ص: 59
دیگر جواب هم نداد.
فرستاده ی ابو سلمه از آنجا برخاست و رفت نزد عبد اللّه محض، نامه را به او داد و او
بسیار خوش حال و مبتهج و مسرور شد. آن طور كه مسعودی نوشته است، صبح زود كه
شد عبد اللّه الاغش را سوار شد و آمد به خانه ی حضرت صادق. حضرت صادق هم
خیلی احترامش كرد (او از بنی اعمام امام بود) . حضرت می دانست قضیه از چه قرار
است؛ فرمود گویا خبر تازه ای است. گفت: بله، تازه ای كه به وصف نمی گنجد (نَعَمْ، هُوَ
اَجَلُّ مِنْ اَنْ یوصَفَ) . این نامه ی ابو سلمه است كه برای من آمده؛ نوشته است همه ی شیعیان ما
در خراسان آماده هستند برای اینكه امر خلافت و ولایت به ما برگردد، و از من
خواسته است كه این امر را از او بپذیرم. مسعودی
[2]می نویسد كه امام صادق به او گفت:
وَ مَتی كانَ اَهْلُ خُراسانَ شیعةً لَكَ؟ كی اهل خراسان شیعه ی تو شده اند كه می گویی شیعیان
ما نوشته اند؟ ! اَنْتَ بَعَثْتَ اَبا مُسْلِمٍ اِلی خُراسانَ؟ ! آیا أبو مسلم را تو فرستادی به خراسان؟ !
تو به مردم خراسان گفتی كه لباس سیاه بپوشند و شعار خودشان را لباس سیاه قرار
دهند
[3]؟ ! آیا اینها كه از خراسان آمده اند
[4]، تو اینها را به اینجا آورده ای؟ ! اصلاً یك نفر
از اینها را تو می شناسی؟ ! عبد اللّه از این سخنان ناراحت شد. (انسان وقتی چیزی را
خیلی بخواهد، بعد هم مژده اش را به او بدهند، دیگر نمی تواند در اطراف قضیه زیاد
فكر كند. ) شروع كرد به مباحثه كردن با حضرت صادق. به حضرت گفت: تو چه
می گویی؟ ! «اِنَّما یُریدُ الْقَوْمُ ابْنی مُحَمَّداً لِاَنَّهُ مَهْدِیُّ هذِهِ الْاُمَّةِ» اینها می خواهند پسرم محمد
را به خلافت برگزینند و او مهدی امت است (كه این هم داستانی دارد كه برایتان عرض
می كنم) . فرمود: به خدا قسم كه مهدی امت او نیست و اگر پسرت محمد قیام كند قطعاً
كشته خواهد شد. عبد اللّه بیشتر ناراحت شد و در آخر به عنوان جسارت گفت: تو روی
حسادت این حرفها را می زنی. حضرت فرمود: به خدا قسم كه من جز خیرخواهی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج18، ص: 60
هیچ نظر دیگری ندارم، مصلحت تو نیست و این مطلب نتیجه ای هم نخواهد داشت.
بعد حضرت به او گفت: به خدا ابو سلمه عین همین نامه ای را كه به تو نوشته به من هم
نوشته است ولی من قبل از اینكه بخوانم نامه را سوختم. عبد اللّه با ناراحتی زیاد از
حضور امام صادق رفت.
حال این قضایا مقارن تحولاتی است كه در عراق دارد صورت می گیرد. آن
تحولات چیست؟ موقع ظهور بنی العباس است. أبو مسلم هم فعالیت شدید می كند كه
ابو سلمه را از میان ببرد. عموهای سفّاح هم او را تأیید و تقویت می كنند كه حتماً او را
از بین ببرد، و همین طور هم شد. هنوز فرستاده ی ابو سلمه از مدینه به كوفه نرسیده بود كه
ابو سلمه را از میان برداشتند. بنابراین جوابی كه عبد اللّه محض به این نامه نوشت اصلاً
به دست ابو سلمه نرسید.
[1] . می دانید هیزم كش ها ریسمانشان را دو لا و سپس پهن می كنند، بعد می روند هیزمها را می كنند و روی
این ریسمان می ریزند و وقتی به اندازه ی یك بار شد، ریسمان را گره می زنند و بار درست می كنند. حال اگر
كسی اشتباه كند، بجای اینكه هیزمهایی را كه جمع كرده روی ریسمان خودش بریزد، روی ریسمان
دیگری بریزد، دیگری می آید محصول كار او را می برد. حضرت این شعر را خواند:
اَیا موقداً ناراً لِغَیْرِكَ ضَوْءُها
وَ یا حاطِباً فی غَیْرِ حَبْلِكَ تَحْطِبُ
ای كه آتش روشن كرده ای اما دیگری از نورش استفاده می برد، هیزم جمع كرده ای اما روی ریسمان
دیگری ریخته ای و دیگری جمع می كند و می برد.
[2] . مسعودی یك مورخ است و در اینكه شیعه باشد یا سنی، به مفهومی كه ما امروز می گوییم شیعه، قطعاً
سنی است، چون ما ملاك تشیع و تسنن را قدر مسلّم این می دانیم كه در مسأله ی خلافت، أبو بكر و غیره
غاصب هستند، در حالی كه او یك احترام فوق العاده ای برای خلفا قائل است، ولی در عین حال نسبت به
ائمه هم خیلی احترام قائل است. یك كتابی نیز به او نسبت می دهند به نام «اثبات الوصیّة» . ظاهر این است
كه سنی است ولی به هر حال مسعودی از مورخین درجه اول اسلام است.
[3] . مسأله ی لباس سیاه، آن طور كه نوشته اند، به همان عزای یحیی بن زید مرسوم بود.
[4] . در آن هنگام عده ی زیادی از خراسانیها به عراق آمده بودند، و همانها بودند كه به بنی العباس كمك دادند
كه با عده ای از اعراب قیام كردند.