عرض كردم آخرین زندان، زندان سندی بن شاهِك بود. یك وقت خواندم كه او
اساساً مسلمان نبوده و یك مرد غیر مسلمان بوده است. از آن كسانی بود كه هرچه به او
دستور می دادند، دستور را به شدت اجرا می كرد. امام را در یك سیاهچال قرار دادند.
بعد هم كوششها كردند برای اینكه تبلیغ كنند كه امام به اجل خود از دنیا رفته است.
نوشته اند كه همین یحیی برمكی برای اینكه پسرش فضل را تبرئه كرده باشد، به هارون
قول داد كه آن وظیفه ای را كه دیگران انجام نداده اند من خودم انجام می دهم. سندی را
دید و گفت این كار (به شهادت رساندن امام) را تو انجام بده، و او هم قبول كرد. یحیی
زهر خطرناكی را فراهم كرد و در اختیار سندی گذاشت. آن را به یك شكل خاصی در
خرمایی تعبیه كردند و خرما را به امام خوراندند و بعد هم فوراً شهود حاضر كردند،
علمای شهر و قضاة را دعوت كردند (نوشته اند عدول المؤمنین را دعوت كردند، یعنی
مردمان موجه، مقدس، آنها كه مورد اعتماد مردم هستند) ، حضرت را هم در جلسه
حاضر كردند و هارون گفت: ایّها الناس! ببینید این شیعه ها چه شایعاتی در اطراف
موسی بن جعفر رواج می دهند، می گویند: موسی بن جعفر در زندان ناراحت است،
موسی بن جعفر چنین و چنان است. ببینید او كاملاً سالم است. تا حرفش تمام شد
حضرت فرمود: «دروغ می گوید، همین الآن من مسمومم و از عمر من دو سه روزی
بیشتر باقی نمانده است. » اینجا تیرشان به سنگ خورد. این بود كه بعد از شهادت امام،
جنازه ی امام را آوردند در كنار جِسر بغداد گذاشتند، و مرتب مردم را می آوردند كه
ببینید! آقا سالم است، عضوی از ایشان شكسته نیست، سرشان هم كه بریده نیست،
گلویشان هم كه سیاه نیست، پس ما امام را نكشتیم، به اجل خودش از دنیا رفته است.
سه روز بدن امام را در كنار جسر بغداد نگه داشتند برای اینكه به مردم اینجور افهام
مجموعه آثار شهید مطهری . ج18، ص: 111
كنند كه امام به اجل خود از دنیا رفته است. البته امام، علاقه مند زیاد داشت، ولی آن
گروهی كه مثل اسپندِ روی آتش بودند شیعیان بودند.
یك جریان واقعاً دلسوزی می نویسند كه چند نفر از شیعیان امام، از ایران آمده
بودند، با آن سفرهای قدیم كه با چه سختی ای می رفتند. اینها خیلی آرزو داشتند كه
حالا كه موفق شده اند بیایند تا بغداد، لااقل بتوانند از این زندانی هم یك ملاقاتی
بكنند. ملاقات زندانی كه نباید یك جرم محسوب شود، ولی هیچ اجازه ی ملاقات با
زندانی را نمی دادند. اینها با خود گفتند: ما خواهش می كنیم، شاید بپذیرند. آمدند
خواهش كردند، اتفاقاً پذیرفتند و گفتند: بسیار خوب، همین امروز ما ترتیبش را
می دهیم، همین جا منتظر باشید. این بیچاره ها مطمئن كه آقا را زیارت می كنند، بعد
برمی گردند به شهر خودشان [و می گویند] كه ما توفیق پیدا كردیم آقا را ملاقات كنیم،
آقا را زیارت كردیم، از خودشان فلان مسأله را پرسیدیم و اینجور به ما جواب دادند.
همین طور كه در بیرون زندان منتظر بودند كه به آنها اجازه ی ملاقات بدهند، یك وقت
دیدند كه چهار نفر حمّال بیرون آمدند و یك جنازه هم روی دوششان است. مأمور
گفت: امام شما همین است.
و لا حول و لا قوّة الا باللّه العلیّ العظیم