داستان مالك اشتر را همه شنیده اید. او كه مردی قوی اندام و قوی هیكل بود از بازار
كوفه می گذشت. یك بچه بازاری آنجا نشسته بود. او را نمی شناخت. نوشته اند یك
مجموعه آثار شهید مطهری . ج22، ص: 477
بُندقه ای- كه نمی دانم چه بوده، مثلاً آشغالی- را برداشت پرت كرد به سر و صورت
مالك. مالك اعتنایی نكرد و رد شد. بعد از اینكه رد شد، شخصی به آن بازاری
گفت: آیا شناختی این كسی كه این جور به او اهانت كردی، مسخره اش كردی، كه
بود؟ گفت: كه بود؟ گفت: مالك اشتر، امیرالجند و سپهسالار علی بن ابی طالب.
بدنش به لرزه افتاد. گفت: قبل از اینكه درباره من تصمیمی بگیرد بروم از او معذرت
بخواهم. تعقیبش كرد، دید رفت داخل مسجد و شروع كرد به نماز خواندن. دو
ركعت نماز خواند. صبر كرد تا نمازش را سلام داد. بعد سلام كرد و افتاد به التماس
كه من همان آدم بی ادب بی تربیتی هستم كه به شما جسارت كردم، نمی شناختم، و از
این حرفها. مالك گفت: به خدا قسم اصلاً من نمی خواستم به مسجد بیایم، جای
دیگر می رفتم. به خدا قسم من به مسجد نیامدم جز برای اینكه دو ركعت نماز بخوانم
و بعد درباره تو دعا بكنم كه خدا از گناه تو بگذرد و تو را هدایت كند.
این كار اسمش چیست؟ یك ارزش اخلاقی بسیار عالی. درباره ائمه اطهار، ما
از این جور قصه ها، حكایات و داستانها الی ماشاءاللّه داریم.