تمثیل خیلی خوبی مولوی دارد: فرض كنید انسان، زمینی جهت ساختمان برای
خودش تهیه كرده. به هر علتی روزها نمی رود آنجا ساختمان كند. هنگام شب،
عمله و بنّا و مهندس و مصالح می فرستد آنجا تا یك ساختمان بسازند برای اینكه
در آن سكونت كند. پولها خرج می كند. خانه ای می سازد مكمَّل و مجهّز، و او هم
خاطرش جمع كه خانه خیلی خوبی برای خودش ساخته است. آن روزی كه حركت
می كند برود داخل خانه، وقتی نگاه می كند می بیند خانه را در زمین دیگران ساخته.
خانه را ساخته ولی نه در زمین خودش، در زمین دیگران. زمین خودش چطور؟
لخت و عور آنجا مانده. چه حالتی به انسان دست می دهد؟ می گوید این، حالت
همان آدمی است كه وارد قیامت می شود، خودش را می بیند مثل یك زمین لخت،
آن كه برایش كار نكرده خودش است و آن كه برایش كار كرده او نبوده.
در زمین دیگران خانه مكن
كار خود كن كار بیگانه مكن
كیست بیگانه، تن خاكیّ تو
كز برای اوست غمناكیّ تو
تا تو تن را چرب و شیرین می دهی
گوهر جان را نیابی فربه
گر میان مُشك، تن را جا شود
وقت مردن گند آن پیدا شود
اگر این بدن را همیشه در مشك بگذاری، همین قدر كه مُرد، دو روز كه بگذرد
عفونت می گیرد و مردم مجبورند برای فرار از عفونتش آن را دو متر زیر خاك مخفی
كنند.
مشك را بر تن مزن بر جان بمال
[1]مشك چبود نام پاك ذوالجلال
وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِینَ نَسُوا اَللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ [2].
[1] - . كه «خود» ت او هستی.