گفت بچه باهوشی را به مدرسه بردند. معلم به او گفت: بگو «الف» . سكوت كرد. معلم
می گفت: این كه ساده است، بگو «الف» . نمی گفت. هرچه معلم گفت بگو، نگفت.
دیگران آمدند، پدر و مادرش آمدند: بچه جان! تو كه بچه باهوشی هستی، خوب
می گوید «الف» ، بگو «الف» . نمی گفت. آخر كار گفتند: چرا نمی گویی؟ گفت: آخر
اگر بگویم «الف» اینجا كه تمام نمی شود، باز می گوید بگو «ب» . تا بگویم «ب»
می گوید بگو «ت» . بگویم «ت» می گوید بگو «ث» . از همان اول «الف» را نمی گویم
كه تا آخرش راحت باشم، زیرا مرا از مدرسه برمی دارید و خیالم راحت می شود.
همینكه بگویم «الف» ، دیگر از اینجا رفته ام تا آنجا كه دوران جوانی من باید در
مدرسه و مكتب صرف بشود.
حالا این آقا برای فرار از اینكه فكر خدا در میان بیاید، می گوید: روح
كندوست كه به زنبور عسل وحی می كند.