در
کتابخانه
بازدید : 489823تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
Expand انسان معیوب و انسان سالم انسان معیوب و انسان سالم
Expand لزوم هماهنگی در رشد ارزشهای انسانی لزوم هماهنگی در رشد ارزشهای انسانی
Expand درد انسان از دیدگاههای مختلف درد انسان از دیدگاههای مختلف
Expand درد خداجویی در انسان درد خداجویی در انسان
Expand اجمال نظریات مكاتب مختلف درباره ی انسان كامل اجمال نظریات مكاتب مختلف درباره ی انسان كامل
Expand انسان كامل از دیدگاه مكتب عقل انسان كامل از دیدگاه مكتب عقل
Expand انسان كامل از دیدگاه مكتب عرفان و تصوف انسان كامل از دیدگاه مكتب عرفان و تصوف
Collapse نقد و بررسی مكتب عرفان (1) نقد و بررسی مكتب عرفان (1)
Expand نقد و بررسی مكتب عرفان (2) نقد و بررسی مكتب عرفان (2)
Expand نقد و بررسی نظریه ی مكتب قدرت (1) نقد و بررسی نظریه ی مكتب قدرت (1)
Expand نقد و بررسی نظریه ی مكتب قدرت (2) نقد و بررسی نظریه ی مكتب قدرت (2)
Expand نقد وبررسی نظریه ی مكتب سوسیالیسم نقد وبررسی نظریه ی مكتب سوسیالیسم
Expand نقد وبررسی نظریه ی مكتب اگزیستانسیالیسم نقد وبررسی نظریه ی مكتب اگزیستانسیالیسم
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
مولوی در دفتر ششم مثنوی داستانی آورده است كه البته تمثیل است. می گوید:

مردی بود طالب گنج كه دائماً از خدا گنج می خواست. این آدم- كه از این تنبلهایی بود كه دلشان می خواهد پایشان در یك گنجی فرو رود و بعد یك عمر راحت زندگی كنند- می گفت: خدایا این همه آدم در این دنیا آمده اند و گنجها زیر خاك پنهان كرده اند، این همه گنج در زیر زمین مانده است و صاحبانش رفته اند [1]، تو یك گنج به من بنمایان. مدتها كار این مرد همین بود و شبها تا صبح زاری می كرد. تا اینكه یك شب خواب دید (خواب نما شد) . هاتفی در عالم خواب به او گفت: از خدا چه می خواهی؟ گفت: من از خدا گنجی می خواهم. هاتف گفت: من از طرف خدا مأمورم گنج را به تو نشان دهم. من نشانیهایی به تو می دهم و از روی آن نشانیها سر فلان تپه می روی و تیر و كمانی با خودت برمی داری، روی فلان نقطه می ایستی و تیر را به كمان می كنی. این تیر هرجا كه افتاد، گنج همان جاست. بیدار شد، دید عجب خواب روشنی است. پیش خود گفت: اگر نشانیها درست بود، یعنی چنین جایی با آن نشانه ها وجود داشت، حتماً می توانم گنج را پیدا كنم. وقتی رفت متوجه شد همه ی نشانه ها درست است. روی آن نقطه ایستاد. فقط باید تیر را پرتاب كند، تیر به هرجا كه افتاد آنجا گنج است. ولی یادش آمد كه هاتف به او نگفت تیر را به كدام طرف پرتاب كن. گفت: اول به یك طرف مثلاً رو به قبله پرتاب می كنم، ان شاء اللّه كه همان طرف است. تیر را برداشت به كمان كرد و به قوّت كشید و آن را رو به قبله پرتاب كرد. تیر در جایی افتاد. بیل و كلنگ را برداشت و رفت آنجا را كند، ولی هرچه كند به گنجی نرسید. گفت: حتماً جهت را اشتباه كرده ام. تیر را به طرف
مجموعه آثار شهید مطهری . ج23، ص: 218
دیگری پرتاب كرد، ولی باز به نتیجه نرسید. به هر طرفی كه پرتاب كرد، گنجی پیدا نكرد. مدتی كارش این بود و این زمین را سوراخ سوراخ كرد ولی به چیزی دست نیافت. ناراحت شد. باز به گوشه ی مسجد آمد و شروع به گله كردن كرد: خدایا! این چه راهنمایی ای بود كه به من كردی؟ ! پدر من درآمد و به نتیجه نرسیدم. مدتها زاری می كرد تا بالاخره آن هاتف دوباره به خوابش آمد. یقه اش را گرفت، گفت: این چه معرفی ای بود كه به من كردی؟ ! حرف تو غلط از كار درآمد. هاتف گفت: مگر تو چه كردی؟ گفت: به همان جا رفتم، نشانیها درست بود و من نقطه ی مورد نظر را پیدا كردم.

تیر را به كمان كردم و اول به طرف قبله به قوّت كشیدم. هاتف گفت: من كی چنین چیزی به تو گفتم؟ تو از دستور من تخلف كردی. من گفتم تیر را به كمان بگذار، هرجا افتاد همان جا گنج است؛ نگفتم به قوّت بكش. گفت: راست می گویی. فردا با بیل و كلنگ و تیر و كمان رفت، تیر را به كمان گذاشت. تا تیر را رها كرد، پیش پای خودش افتاد. زیر پایش را كند، دید گنج همان جاست. ملاّ به اینجا كه می رسد، می گوید:

آنچه حق است اقرب از حبل الورید
تو فكندی تیر فكرت را بعید
ای كمان و تیرها برساخته
گنج نزدیك و تو دور انداخته [2]
در عرفان روی این زمینه ها: از خود بطلب، دل شهر عجاب است، جهان خم است و دل چون جوی آب، جهان خانه است و دل شهر است، و امثال آن فوق العاده تكیه شده است؛ یعنی جهان بیرون و طبیعت خیلی تحقیر شده است. در مكتب عرفان، طبیعت حتی به عنوان یك كتاب كوچك، كمتر معرفی می شود (نمی گویم هیچ معرفی نمی شود) و حال آنكه در كلام منسوب به امیرالمؤمنین، عالمْ عالم اكبر است و انسانْ عالم اصغر:

دَواؤُكَ فیكَ وَ ما تُبْصِرُ
وَ داؤُكَ مِنْكَ وَ ما تَشْعُرُ
وَ اَنْتَ الْكِتابُ الْمُبینُ الَّذی
بِاَحْرُفِهِ یَظْهَرُ الْمُضْمَرُ
اَ تَزْعَمُ اَ نَّكَ جِرْمٌ صَغیرٌ
وَ فیكَ انْطَوَی الْعالَمُ الْاَكْبَرُ
مجموعه آثار شهید مطهری . ج23، ص: 219
حال ما اگر این منطق را بر منطق قرآن هم عرضه بداریم، در عین اینكه بسیاری از جهات مثبت در آن وجود دارد ولی از این جهت آن را لنگ می بینیم كه قرآن اینقدر به طبیعت بی اعتنا نیست، بلكه از نظر قرآن آیات آفاق و انفس در كنار یكدیگر است:

سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی اَلْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ اَلْحَقُّ [3]. البته من قبول دارم كه عالیترین و شریفترین معرفتها برای انسان، از درون خود انسان به دست می آید ولی نه این است كه دیگر طبیعت چیزی نباشد و آیت حق و آیینه ی خدا نباشد و فقط دل آیینه ی خدا باشد؛ بلكه دل یك آیینه ی خداست و طبیعت یك آیینه ی دیگر خدا
[1] در قدیم نه اسكناس بود و نه بانك. مردم سكه های خود را در زیر خاك مخفی می كردند و گاهی از ترس اینكه كسی بفهمد، به بچه ها و ورّاثشان هم نمی گفتند. قبل از آنكه سرّ خود را به كسی بگویند كه مثلاً من پولها را در فلان جای اتاقم زیر خاك مخفی كرده ام، می مردند و این همه پول زیر خاك می ماند.
[2] یكی از علمای اخیر كه از فضلا و آدم باحال و معتقدی بود، می گفت من این داستان را خوانده بودم و معنی اش را نمی دانستم. از مرد واعظی كه ذوق عرفانی داشت و خیلی به مثنوی مسلط بود پرسیدم:

ملاّ در این داستان چه می خواهد بگوید؟ او در جواب من یك جمله بیشتر نگفت، گفت: وَ فِی أَنْفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ . می خواهد بگوید [حق ] در خود شماست.
[3] فصّلت/53 [ترجمه: بزودی نشانه های خود را در طبیعت و در جانهای خودشان به آنان بنماییم تا برایشان روشن شود كه او (خدا یا قرآن) حق است. ]
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است