در
کتابخانه
بازدید : 489862تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
Expand انسان معیوب و انسان سالم انسان معیوب و انسان سالم
Expand لزوم هماهنگی در رشد ارزشهای انسانی لزوم هماهنگی در رشد ارزشهای انسانی
Expand درد انسان از دیدگاههای مختلف درد انسان از دیدگاههای مختلف
Expand درد خداجویی در انسان درد خداجویی در انسان
Expand اجمال نظریات مكاتب مختلف درباره ی انسان كامل اجمال نظریات مكاتب مختلف درباره ی انسان كامل
Expand انسان كامل از دیدگاه مكتب عقل انسان كامل از دیدگاه مكتب عقل
Expand انسان كامل از دیدگاه مكتب عرفان و تصوف انسان كامل از دیدگاه مكتب عرفان و تصوف
Expand نقد و بررسی مكتب عرفان (1) نقد و بررسی مكتب عرفان (1)
Expand نقد و بررسی مكتب عرفان (2) نقد و بررسی مكتب عرفان (2)
Expand نقد و بررسی نظریه ی مكتب قدرت (1) نقد و بررسی نظریه ی مكتب قدرت (1)
Collapse نقد و بررسی نظریه ی مكتب قدرت (2) نقد و بررسی نظریه ی مكتب قدرت (2)
Expand نقد وبررسی نظریه ی مكتب سوسیالیسم نقد وبررسی نظریه ی مكتب سوسیالیسم
Expand نقد وبررسی نظریه ی مكتب اگزیستانسیالیسم نقد وبررسی نظریه ی مكتب اگزیستانسیالیسم
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
من در جلسه ی گذشته راجع به روحیه ی شرقی و غربی بحث كردم و گفتم كه اساساً عمق روحیه ی غربیها قساوت است و مردمان قسیّ القلبی هستند. البته خود غربیها هم این مطلب را قبول دارند و این نوع عواطف، محبتها، احسانها و گذشتها را خصلتهای شرقی می نامند. حتی محبت پدر نسبت به فرزندان خود و فرزندان نسبت به پدر یا مادر و همچنین برادر نسبت به برادر یا خواهر، و خواهر نسبت به خواهر در بین آنها خیلی كم وجود دارد. شرقیها این امر را احساس كرده، می گویند عواطف انسانی فقط در مشرق زمین وجود دارد و زندگی در مغرب زمین بسیار خشك است و در آنجا عدالت- البته در میان خودشان، نه نسبت به دیگران- و عدل اجتماعی وجود دارد ولی احسان و عاطفه و امثال آن وجود ندارد.

یكی از دوستان ما نقل می كرد كه به اتریش رفته بود برای اینكه معده اش را
مجموعه آثار شهید مطهری . ج23، ص: 283
عمل كند و پسرش هم آنجا تحصیل می كرد. می گفت: من بعد از اینكه عمل كرده بودم و دوره ی نقاهت را بسر می بردم، روزی در رستورانی نشسته بودم و در آنجا پسرم به من خدمت می كرد و سفارش چای و قهوه و غذا می داد و دور من می چرخید. در طرف دیگر رستوران، زن و مردی كه نشان می داد زن و شوهر هستند پهلوی یكدیگر نشسته بودند و دائماً ما را می پاییدند. یك دفعه كه پسرم از جا بلند شد و می خواست از كنار آنها رد شود، دیدم كه از پسرم چیزهایی می پرسند و او هم دارد به آنها جواب می دهد. بعد كه آمد به او گفتم: آنها به تو چه می گفتند؟ گفت: به من گفتند این كیست كه تو داری اینقدر به او خدمت می كنی؟ گفتم: او پدرم است.

گفتند: خوب پدرت باشد! مگر باید این همه به او خدمت كنی؟ ! پسرم گفت: من با منطق خودشان با آنها حرف زدم، گفتم: آخر او برای من پول می فرستد و من در اینجا درس می خوانم. اگر او این پول را نفرستد، من نمی توانم درس بخوانم. با تعجب گفتند: از پولهایی كه خودش درمی آورد به تو می دهد تا خرج كنی؟ ! گفتم:

آری، از پولهایی كه خودش در می آورد. آنها خیلی تعجب كردند و آنوقت ما را مثل یك غولهای شاخداری كه اساساً موجودات عجیبی هستیم نگاه می كردند. بعد هر دو آمدند و شروع به صحبت كرده، گفتند: بله، ما هم یك پسری داریم كه سالهاست در خارج است و چنین و چنان است. بعد پسرم به طور خصوصی درباره ی آنها تحقیق كرد و معلوم شد كه دروغ می گویند و اصلاً پسری ندارند. بعداً گفتند: ما سی سال پیش با هم نامزد شدیم و گفتیم مدتی با هم باشیم تا با اخلاق یكدیگر آشنا شویم؛ اگر اخلاق یكدیگر را پسندیدیم، می رویم رسماً ازدواج می كنیم ولی هنوز فرصت ازدواج كردن پیدا نكرده ایم! .

آقای محققی- خدا او را بیامرزد- كه مرحوم آیت اللّه بروجردی ایشان را به آلمان فرستاده بودند، داستانی نقل كرده بود كه واقعاً داستان عجیبی است. ایشان گفته بود: جزو اشخاصی كه در زمان ما مسلمان شدند، پروفسوری بود كه مرد عالم و دانشمندی بود و این پروفسور پیش ما زیاد می آمد و ما هم پیش او می رفتیم. این پروفسور كه در اواخر عمر پیرمردی شده بود، سرطان پیدا كرد و در بیمارستان بستری شد. ایشان می گفت: ما و مسلمانهای آنجا به بیمارستان می رفتیم و از او عیادت می كردیم. روزی این پیرمرد زبان به شكایت گشود و گفت: اولین باری كه من مریض شدم، آزمایش كردند و اطباء گفتند سرطان است. هم پسرم و هم زنم
مجموعه آثار شهید مطهری . ج23، ص: 284
آمدند و گفتند: حال كه تو سرطان داری معلوم است كه می میری، بنابراین خداحافظ! ما دیگر رفتیم. هردو همان جا خداحافظی كردند و فكر نكردند كه این بدبخت در این شرایط احتیاج به محبت و مهربانی دارد. آقای محققی می گفت: ما چون دیدیم كسی را ندارد، مكرر به عیادتش می رفتیم. روزی از بیمارستان خبر دادند كه او مرده است. برای تكفین و تجهیزش و جمع كردن جنازه اش رفتیم. دیدیم در آن روز پسرش آمد. پیش خود گفتیم خوب است كه لااقل برای تشییع جنازه اش آمده است. ولی وقتی تحقیق كردیم متوجه شدیم او از پیش، جنازه را به بیمارستان فروخته و حال آمده جنازه را تحویل دهد و پولش را بگیرد و برود!
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است