موجودی را در نظر بگیرید كه یك مسیر تكاملی را طی می كند. یك گل از آن لحظه ی
اول كه از زمین می روید و رشد می كند و گل می شود و به حد نهایی می رسد، از كجا
به كجا سیر می كند؟ یا آن سلولی كه منشأ به وجود آمدن یك حیوان می شود، از آن
لحظه ی اول تا هنگامی كه حیوان كامل می شود، یعنی یك موجود متكامل كه از
ضعیفترین حالتها شروع به حركت می كند تا به كاملترین حالتها می رسد، از كجا به
كجا سیر می كند؟ آیا از «خود» به «ناخود» سیر می كند، به این معنا كه از خود بیگانه
مجموعه آثار شهید مطهری . ج23، ص: 311
می شود؟ یا از «ناخود» به «خود» سیر می كند؟ یا از «ناخود» به «ناخود» سیر
می كند؟ و یا از «خود» به «خود» سیر می كند؟ نمی شود گفت از «ناخود» به
«ناخود» ، چون فرض این است كه خودش خودش است و جای بحث نیست.
اگر بگوییم از «خود» به «ناخود» سیر می كند، به این معنی است كه تا آن وقت
خودش است كه رشد و حركت نكرده است ولی وقتی شروع به حركت كرد از
خودش بیگانه و جدا شد و دیگر خودش، خودش نیست. كما اینكه بعضی از
فلاسفه ی خیلی قدیم گفته اند: حركت غیریت است، یعنی حركت «خود غیر شدن»
است، كه البته حرف نادرستی است.
مطلب این است كه تخم یك گل و یا نطفه ی یك انسان از اولین لحظه ای كه شروع
به حركت می كند تا آخرین لحظه ای كه به حد كمال خودش می رسد، از «خود» به
«خود» حركت می كند، یعنی آن «خود» و واقعیتش یك واقعیت ممتد است. «خود»
او نه آن لحظه ی اول است، نه لحظه ی وسط و نه لحظه ی آخر. «خود» او از اول تا آخرْ
«خود» است بلكه هرچه رو به آخر می رود «خود» تر می شود، یعنی «خود» ش
كاملتر می شود. از «خود» به سوی «خود» حركت می كند، ولی از «خود» ناقص به
سوی «خود» كامل حركت می كند. همین گل بدون اینكه شعور داشته باشد، به سوی
كمالش حركت می كند. حال اگر همین گل شاعر بود و شعور می داشت، آیا غیر از
این بود كه عشق به همان كمال نهایی اش را داشت؟ همه ی موجودات، بالفطره عاشق
كمال نهایی خود هستند. همان گل هم عاشق كمال نهایی خودش است، جمادات
هم به قول بعضی عاشق كمال نهایی خودشان هستند. هر موجودی عاشق كمال
خودش است.
بنابراین تعلق یك موجود به غایت و كمال نهایی خودش، برخلاف نظر آقای
سارتر «از خود بیگانه شدن» نیست، بیشتر در خود فرو رفتن است؛ یعنی بیشتر
«خود، خود شدن» است. آزادی اگر به این مرحله برسد كه انسان حتی از غایت و
كمال خودش آزاد باشد یعنی حتی از خودش آزاد باشد، این نوع آزادی
از خود بیگانگی می آورد. این نوع آزادی است كه برضد كمال انسانی است. آزادی
اگر بخواهد شامل كمال موجود هم باشد یعنی شامل چیزی كه مرحله ی تكاملی آن
موجود است، به این معنا كه من حتی از مرحله ی تكاملی خودم آزاد هستم، مفهومش
این است كه من از «خودِ» كاملترم آزادم و «خود» ناقصتر من از «خود» كاملتر من
مجموعه آثار شهید مطهری . ج23، ص: 312
آزاد است. این آزادی، بیشتر انسان را از خودش دور می كند تا این وابستگی.
در این مكتب میان وابستگی به غیر و بیگانه، با وابستگی به خود (یعنی
وابستگی به چیزی كه مرحله ی كمال خود است) تفكیك نشده است. ما هم قبول
داریم كه وابستگی به یك ذات بیگانه با خود، موجب مسخ ماهیت انسان است. چرا
این همه در ادیان، وابستگی به مادیات دنیا نفی شده است؟ چون وابستگی به یك
بیگانه است و وابستگی به آن واقعاً موجب سقوط ارزش انسانیت است. اما
وابستگی به آنچه كه كمال نهایی انسان است، وابستگی به یك امر بیگانه نیست،
وابستگی به «خود» است. وابستگی به «خود» موجب نمی شود كه انسان از خودش
بی خبر و ناآگاه شود و مستلزم این نیست كه ارزشهای خود را فراموش كند و یا از
جریان بماند و صیرورتش تبدیل به كینونت شود؛ چون وقتی شی ء به غایت
خودش وابستگی دارد، به سوی او شتابان است و به طرف او حركت می كند