هرچند داد ده بود و ژرف بین و راست
از هیچ دیده، دیدن خود انتظار نیست
چشم از برون پرده ببیند بد كسان
اما درون پرده ورا هیچ بار نیست
می گفتم این و طبع فریبنده در جدال
كز تو نكوتری به همه روزگار نیست
لیكن چو دوست آینه بر چشم دل بداشت
دیدم كه غیر عیب، مرا در كنار نیست
دیدم ز خشم و آز و ز خودكامگی و عجب
در خویش لشكری كه مرآن را شمار نیست
بگرفته حلقه وار دل و عقل در میان
و آن هر دو را به سوی رهایی گذار نیست
آورده جهل سر ز گریبان علم بر
در گلشن وجود به جز مشت خار نیست
بدرود كرده فرّه جانبخش ایزدی
بر جای روشنی و صفا جز شرار نیست
اندر ورای این رخ آرام حق پذیر
باشد دلی كه هیچ حق او را به كار نیست
دیدم سیاهكارتر و شرمسارتر
از من به زیر گنبد نیلی حصار نیست
آیینه زیر پای فكندم كه خود مرا
زین بیش تاب دیدن این حال زار نیست
بر روی دوست بانگ زدم كاین چه دشمنی است
گفتا گنه ز توست، زآیینه دار نیست