در
کتابخانه
بازدید : 2837344تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
Expand شناسه کتابشناسه کتاب
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (9)</span>آشنایی با قرآن (9)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (1)</span>آشنایی با قرآن (1)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (2)</span>آشنایی با قرآن (2)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با  قرآن (3)</span>آشنایی با قرآن (3)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (4)</span>آشنایی با قرآن (4)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (5)</span>آشنایی با قرآن (5)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (6)</span>آشنایی با قرآن (6)
Collapse <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (7)</span>آشنایی با قرآن (7)
Expand <span class="HFormat">تفسیر سوره ی صف</span>تفسیر سوره ی صف
Collapse <span class="HFormat">تفسیر سوره ی جمعه</span>تفسیر سوره ی جمعه
Expand <span class="HFormat">تفسیر سوره ی منافقون</span>تفسیر سوره ی منافقون
Expand <span class="HFormat">تفسیر سوره ی تغابن</span>تفسیر سوره ی تغابن
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (8)</span>آشنایی با قرآن (8)
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
عمر بن عبدالعزیز بود كه قضیه ی سبّ و لعن علی علیه السلام را ممنوع كرد. خودش می گوید:

دو قضیه باعث شد كه من این كار را منع كردم. یكی اینكه وقتی بچه بودم معلم سرِخانه ای داشتم كه می آمد و برای من تدریس می كرد. ما در كوچه ها با بچه های هم سن و سال بازی می كردیم. به این بچه ها چنان آموخته بودند كه بدون اینكه قصد خاصی هم داشته باشند، دو كلمه كه صحبت می كردند، تا كسی حركتی می كرد و از او می پرسیدند چرا این كار را كردی، وقتی می خواست بگوید من این كار را نكردم، العیاذباللّه می گفت: «لعنت بر علی، كِیْ من چنین كاری كردم؟ » عمر بن عبدالعزیز می گوید یك بار كه ما در كوچه این كارها را می كردیم معلم من آمد از آنجا گذشت.

قرار بود برای تدریس به من به مسجد برود و من هم به آنجا بروم. به مسجد رفتم دیدم مشغول نماز است. منتظر ماندم تا نمازش تمام شود. تا گفت «السلام علیكم» به سرعت از جا بلند شد و دوباره گفت: «الله اكبر» . تا این نماز دیگر هم تمام شد زود بلند شد و نماز دیگری را شروع كرد. دیدم وقت گذشت و حس كردم كه امروز نمی خواهد به من درس بدهد. پیش خود گفتم: باید بفهمم چرا نمی خواهد به من درس بدهد. این بار به محض اینكه گفت: «السلام علیكم» دیگر مجال ندادم، فوراً سلام كردم و گفتم: استاد! آیا امروز نمی خواهید به من درس بدهید؟ دیدم رفتارش با من جور دیگری است. گفتم: آیا تقصیری كرده ام؟ گناهی كرده ام؟ گفت: آن چه كاری بود كه در كوچه كردی؟ آن چه بود كه من از تو شنیدم؟ گفتم: چه چیزی؟ موضوع را گفت. بعد، از من پرسید: تو از چه موقع اطلاع پیدا كردی كه خداوند پس از آنكه بر اهل بدر راضی شد بر آنها غضب كرد؟ (اهل تسنن مسأله ی اهل بدر را قبول دارند. ) من هم بچه بودم و بی اطلاع، گفتم: مگر علی هم از اصحاب بدر بود؟ گفت:

«هَلِ الْبَدْرُ إلّالِعَلیٍّ؟ ! » مگر در بدر قهرمانی غیر از علی بود؟ اصلاً بدر مال علی است.

از آن پس تصمیم گرفتم كه دیگر این كار را نكنم.
عمر بن عبدالعزیز می گوید قضیه ی دوم مربوط است به زمانی كه پدرم حاكم مدینه بود. پدرم كه خطبه می خواند می دیدم كه خیلی فصیح و بلیغ حرف می زند جز آنجا كه می رسد به لعن علی علیه السلام كه گویی زبانش به لكنت می افتد. در خلوت از او
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 305
پرسیدم: تو چرا همه چیز را خوب بیان می كنی الّا این یكی را؟ علتش چیست؟ گفت: آخر این مردی كه ما داریم لعن می كنیم از تمام صحابه ی پیامبر افضل است و هیچ كس بعد از پیامبر به اندازه ی او مستحق درود نیست. گفتم: اگر این طور است چرا او را لعن می كنی؟ گفت: اگر ما او را این طور نكوبیم و لعن نكنیم، امروز نمی توانیم بچه هایش را بكوبیم (سیاست را ببینید! ) . ما باید گذشته ی اینها را این گونه بكوبیم تا بچه هایشان موقعیت خلافت پیدا نكنند. اگر بنا باشد كه علی را آن طور كه هست بشناسانیم به شرّ بچه هایش گیر می كنیم، چون مردم خواهند گفت مستحق خلافتْ آنها هستند.
عمر بن عبدالعزیز می گوید: من این دو قضیه را كه دیدم با خودم عهد كردم كه اگر روزی قدرت پیدا كردم، سبّ و لعن علی علیه السلام را قدغن كنم و قدغن هم كرد.
كیفیت قدغن كردن را بعضی به این شكل نوشته اند كه ذهن مردم شام را در همان چیزی كه در دوران كودكی در ذهن عمربن عبدالعزیز بود راسخ كرده بودند كه علی علیه السلام مردی بود كه اصلاً مسلمان نبود و كافر بود و برای مردم شام جز كفرِ علی علیه السلام مسأله ی دیگری مطرح نبود. عمر بن عبدالعزیز با یك مرد یهودی (یا مسیحی) تبانی می كند. به او می گوید: روز جمعه كه من به مسجد می روم در مجمع عمومی بیا و دختر مرا خواستگاری كن. تو چنین می گویی و من چنین می گویم و همین طور. آن شخص آمد و خواستگاری كرد. عمربن عبدالعزیز گفت: تو كیستی و مذهبت چیست؟ گفت: من فلان كس و یهودی هستم. گفت: مگر نمی دانی كه در اسلام دختر را به كافر نمی شود داد؟ گفت: اگر این طور است، پس چرا پیامبر شما دخترش را به كافر داد؟ چرا دخترش را به علی داد؟ عمربن عبدالعزیز رو به جمعیت كرد و گفت: یا جواب او را بدهید و یا اگر جواب ندهید، اگر بشنوم كسی لعن علی را كرده است سرش را از تنش جدا خواهم كرد.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است